🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ 🖤ــاریکی
#پارت_30
#فرشید
مهم نی
داوود:آرههههه،مهم نی!؟
صادق میاد
صادق:فرشید !!!!!
+صاااادق
-سلام رفیق
+سلااام
-باباتو کجا بودی؟؟
داوود:اسیرداعشی ها
+راست میگ داوود؟؟
-یه قسمتشو..
داوود:چی چی رو یه قسم....
#سعید
ی فکر شیطانی اومد سراغم بچه ها ی سازمانم نصفشون داشتن صبحونه میخوردن تازه
رفتم سراغ یخچال
+اینجا که چیزی نیست اینجا هم همینطور،،،اهاپیداش کردم...
3تا آبمیوه پرتغال بود...برداشتمشون
رفتم پیش بچه ها
+داوود
-جان؟
ابمیوه رو پرت کردم طرفش
-ممنون.
+هی!
صادق برگشت
+بیا صادق جان ابمیوه بخور حالت درست شه
-دستت درد نکنه
فرشید گفت
+پَ من چی؟
-نداریم
+دست شما درد نکنه ،من برگشتمااااخستم از من باید پذیریی کنید...
-ببین داداش این به اون دری که جلو اقا محمد داشتی خیتم میکردی!
+دست خوس کاکا
-قابلی نداشت...
رسول میاد تو
رسول:به به رزمنده سلام
فرشید:سلام
رسول:چطوری
فرشید:خوب
رسول:توهم از دهقان یاد گرفتی نه؟؟
+چ رو؟
-جان فشانی رو
+ایَ باباااااا ول کنید بابااااااا شماهم
-الان تیرخوردی؟ ارپیچی خوردی؟ هفت تیر خوردی ؟چی خوردی؟
داوود:رسول جان از روش تانگ رد شده
-اره؟
فرشید:وقت گیر اوردی؟؟ رسول داری وقت دنیا و کائنات رو میگیریاااا
+هه هه من خودم میدونم کی وقت نگیرم
-..اخ اخ موبایل زنگ خورد
الو.......سلام آقامحمد....بله....خب؟
موبایل فرشید خاموش میشه..
+ای لعنتییییی اخ اخ
داوود:چ شد؟؟؟؟؟
+شارژ برقیش تموم شد
-سعید:عهههههههه منم گفتم حالا چیشدددددددد