✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_7
_آقا محمدددد. چی شد؟
_چیزی نیست.
پرستار وارد اتاق شد.
_آقایون بفرمائید بیرون. بزارید استراحت کنن.
_چشم. بچه ها بریم بیرون؟
_فرشید جان بزار رسول رو ببینم بعد.
_چشم اقا. الان بهشون زنگ می زنم.
_عه اومدن.
محمد:
نگاهم سمت در کشیده شد.
_سلام اقا محمد.
_سلام رسول جان بیا تو.
_بهترید؟
_شکر.
نزدیکم شد. گوشه تختم نشست و دستم را در دستانش جا داد.
_حلالم کن رسول. مجبور شدم هل بدمت .
لبخند کجی روی لبش نشست.
_اقا اینقدر وقت دنیا رو نگیرید. من جونم رو مدیون شمام.
_اقایون بیرون باشید. دکتر می خوان معاینه شون کنن.
_ما می ریم. کاری داشتید صدامون کنین.
پزشک به سمتم اومد.
_حالتون خوبه اقای حسنی؟
_بهترم.
_تو پاتون احساس درد نمی کنین؟
_درد دارم ولی نه اونقدر که بخواین پام رو قطع کنید.
سرش رو به سمتم برگردوند.
_اینکه پاتون رو حس می کنید یعنی حالتون از بعد عمل خیلی بهتر شده.ما در این مورد تصمیم نمی گیریم. انشالله فردا منتقل می شید تهران.اونجا تصمیمات قطعی گرفته میشه. استراحت کنید. فردا دوباره برای معاینه میام.
دستم را بالا بردم و به داوود اشاره کردم که داخل شود.
_جونم آقا محمد. کاری داشتید؟
_بی زحمت گوشیتو بده می خوام زنگ بزنم.
صورتش در هم شد.
_ببخشید ولی با این وضعتون به کی می خواید زنگ بزنید؟
نگاهم جدی شد....
_اهممم....
_اخ..... معذرت می خوام. بفرمایید.
من می رم بیرون که راحت باشید.
ساعت 2 نصفه شب بود. اما می دانم هنوز منتظر خبر سلامتی ام است.
صدایم را صاف کردم.
_الو بفرمائید.
_سلام عطیه خانوم. احوال فرمانده ی ما چطوره؟
_وای محمد خودتی؟
_علیک سلام.
_ سلام. کجایی محمد جان؟ حالت خوبه؟ دلم هزار راه رفت؟ نمی گی یه نفر اینجا منتظرته؟
_ امون بده خوب.من که خوبم. احوال شما؟
_تو چرا انقدر بی خیالی محمد. از نگرانی مردیم.
_حالا میام از دلت در میارم عطیه خانوم.
_کی میای؟
_فعلا یه جایی گیرم. چند روز دیگه میام تهران.حالا اگه اجازه بدی قطع کنم.
_باشه. من که می دونم یه چیزی شده. مراقب خودت باش.
_شما هم مراقب خودت و دخترمون باش. به عزیز هم سلام برسون.
هوففففف به خیر گذشت.
_ اقای حسنی، تا چند ساعت دیگه منتقلتون می کنن تهران. بی زحمت این برگه هارو امضا کنید.
بالاخره بعد اون همه اتفاق داشتم بر می گشتم شهر خودم.
بچه ها برای خودشون بلیط گرفتن و راه افتادن. اما رسول موند تا تو پروازِ همراهم باشه.
نزدیک ساعت 12 ظهر هواپیما تو شهر تهران نشست.
با امبولانس به بیمارستان.......منتقل شدم.
رسول هنوز هم کنارم بود.
داخل اتاق بودم. چشمانم را بسته بودم. سعی می کردم بخوابم ولی این درد لعنتی امانم را بریده بود.
با صدای خنده و شیطنت بیرون اتاق متوجه شدم، اقایون خوش خنده برای ملاقات تشریف اوردن.
راستش خیلی خوشحال شدم.
ممنونم از لطفتون
رسول رو تا نکشم دست بر نمی دارم حالا ببین😂
چشم توضیحات رو بیشتر می کنم😊😁 اگه بدونید سر این پارت ها چقدر تحقیق کردم🤓🤯
فال گاندویی😍
رنگ لباسی تنت:🧥
صورتی:سعید کراوات😂
رنگ رنگی:آقا محمد😍
سیاه: علی سایبری🧐
قرمز: استاد رسول😁
آبی: آقای عبدی😎
سفید: فرشید😌
طوسی:داوود🤩
سایر: شارلوت🤐
عدد آخر شارژت:🗯
1.3: تو کمد🚪😑
2.5: تو سایت🎧
4.0: تو داروخونه💊
6.7:تو کافی شاپ
8.9: تو مسجد🕌
شخصیتی که دوست دارید:😇
آقا محمد: می گن سرت به کار خودت باشه😂
استاد رسول:می گن چقدر با حیایی😍
فرشید: می گن باهام رفیق می شی؟🙃
داوود: می گن تو عملیات هواتو دارم.🤨😆
سعید: میگن اینقدر وقت دنیا رو نگیر داداش😒
آقای عبدی:میگن از عملیات اخراجی😅🤭
سایر:میگن ازت خوشم اومد کارت خوب بود🤤👏👏
و اما😂😂
جواب هاتون رو تو ناشناس ها بفرستید
می تونید به ایدی بنده هم ارسال کنید:@hoonarman
_دنبال یکی میگردی برات لوگو طراحی کنه؟
_بنر تبلیغاتیچی؟
_فیلمتولد؟
_اهنگایمورنظرتروکهپیدنمیکنیچی؟
همهشونومیخوای!؟📍
بدوبیا این کانال همه چی داره..🏃🏻♂
اگه به امار بالابرسه همشونو میزاره😎
@eDigrafik
@eDigrafik
بسم رب النور``
به ادیگرافیڪ خوشاومدین..¡🌱
دوستان این ڪانال تازه تاسیسهست
حمایتکنین..↻
تمام سفارشات پذیرفته میشه¡✔️
بابہترینڪیفیتوقیمـت√💡
بابہترینادیتها..🌱
بــدوبیاکهتخفیفداریما..¡🕶
@eDigrafik
#رهبرِانقلاب، ظهرِ امروز در پایانِ مراسمِ عزادار؎ِ #اربعینِحسینے، خطاب به دانشجویان: 🎓
"با انتشارِ افکارِ صحیح در فضا؎ِ مجاز؎، به معنا؎ِ واقعےِ کلَمه، جهاد کُنید. 📲🪖
[اصلِ قطعے، پیرَو؎ از شیوه اخلاقے است.] ۱۴۰۰/۷/۵
[°•🪖@DaneshJooDotCom🪖•°]
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_8
سعید از پشت در زیر زیرکی نگاهی انداخت و گفت.
_فرمانده؟ اجازه هست؟
_علیک السلام. بیاین داخل بچه ها.
رسول نگاهش را به سمت بچه ها برگرداند چشم غره ای رفت.
ارام گفت.
_خودم می گم هااا. ماله منه این یکی.
_سلام اقا محمد. احوال شما؟
چشمانم را دقیق کردم.
_ممنون من خوبم . خبریه بچه ها؟
رسول: اقا یه خبر دارم واستون. داغ داغ راستش.......
که یکدفعه داوود پرید وسط حرفش.
_اول مژدگونی بدید. اینجوری که نمی شه.
بعد شروع کردند به خندیدن.
و اما چهره ی من که از تعجب خشک شده بود.
_اهمممم......
_بچه ها ساکت. بزارید خودم وقت دنیا رو می گیرم.
_عه....... به خیال خودت بچه زرنگ تهرونی؟
انگشت تهدیدم را بالا گرفتم.
_بچه هااااا. زود تر بگید چی شده؟ زیاد زبون بریزید توبیختون می کنم ها.
_اقا محمد خو چرا عصبی می شید. رسول جان خبر رو بده.........
ولی دارم برات.
رسول نزدیک تر شد.
_جونم براتون بگه.... اقا......
حرفش را خورد.
دیگر کفری شده بودم.
_ای بابا چرا کشش می دی؟ رسولللل.
_چشم چشم........خوب باید بگم که گلوله ی توی پاتون به سمت سطح پوست حرکت کرده.
_خوب؟
_امروز می رید اتاق عمل. گلوله رو از پاتون در میارن.دیگه خوبه خوب می شید.
_واسه این مژدگونی می خواستی؟
چشماش یه برق خاصی داشت. ولی خوب نمی شد که از ضایع کردنش دست بردارم.
_بلههه؟
_دکتر خودش این رو بهم گفت رسول جان. یکم اطلاعاتت سوخته است.
سعید: _اخ اخ اخ رسول. سعید برات بمیره که دوباره ضایع شدی.
_سعید دارم برات.
_اقا محمد؟
_جانم فرشید جان؟
_در مورد پرونده الکساندره. بگم؟
رسول: _ای بابا می ذاشتی اقا محمد از بیمارستان مرخص بشن بعد شروع می کردی این توضیحاتتو.
_فرشید جان توجه نکن شما بگو.
_الکساندر رو همراه بایه مرد دیگه که به نظر می رسه،منبعشونه دیدیم.
_خوب.
_دستگاه شناسایی اش کرده. اسمش (میلاد رها)ست. 33 سالشه.
قبلا تو دانشکده افسری بوده. ولی به خاطر مریضی مادرش مجبور به تغییر رشته می شه.البته وضع مالیشون اصلا خوب نبوده. تو چند ماه اخیر مبلغ زیادی به حسابشون واریز شده.
تحقیق کردیم و متوجه شدیم این مبلغ از طریق حساب شرکت الکساندر واریز شده.توی جلسات مهمی شرکت می کنه که هیچ ربطی به رشته و تحصیلاتش نداره.
هنگ کرده بودم. رسول با تعجب گفت.
_میلاد رها؟ اقا محمد این که.....
_اره رسول این همون نامرده...... ولی نمی دونم چطوری پاش به این پرونده ی جاسوسی وا شده.
فرشید: _اقا مگه این کیه؟
_تقریبا میشه گفت که میلاد رها از سال دوم دبیرستان تا ترم اول دانشکده افسری، رفیقم بوده. رفت آمد داشتیم. رسول هم یه چند باری اونو دیده.
راستش کلا گیج شدم.
_فرشید جان شما تمرکزت رو بزار روی میلاد رها. براش ت.م بزار.
_چشم
رسول جان شما هم حواست به الکساندر باشه. می خوام هرچه زودتر مخفی گاهش رو پیدا کنی. ببین می تونی لب تابش رو حک کنی. از علی هم کمک بگیر.
_چشم. فقط ........در مورد علی قول نمی دم.
_رسووولللل.
_باشه اقا........ تسلیم.
رسول یه نگاه گذرایی بهم کرد و با شیطنت خاصی گفت.
_اقا محمد راستش یه حرفی ته دلم مونده. دارم خفه می شم.بگم؟
بله. دوباره شیطنتش گل کرده بود. خدا به دادم برسد.
_حالاکه داری خفه می شی بگو.
_فک کنم بالاخره شما هم مدال افتخار گرفتید.
_مدال افتخار؟
_بله دیگه. شدید دهقان فداکارِ شماره ی دو.
بچه ها زدند زیر خنده.
_رسول جان بزار سرپا شم بهت می گم دهقان فداکار کیه.
خنده اش را به زور خورد.
_اخ ببخشید ناراحت شدید.
_ناراحت؟ صد درصد خیر.
دوباره پرستار و دکتر امدند و بساط گرم صحبتمان سرد شد.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
ویرایش رمان گمنام یکم طولانی شده.
انشالله روزانه تا چهار پارت قرار خواهیم داد.
لطفا صبور باشید😁🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تاجضحاکبهخاکافکن
و پا برجا باش✊🇮🇷
حماسی🇮🇷🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا می دانید🤣🤣😂😂