✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_10
_دکتر من که گفتم.... من با رضایت خودم می خوام مرخص بشم.
_ای بابا منم گفتم زخم پهلوتون هنوز بخیه داره. باید اینجا بمونید.
سعید نگاه پیروزمندانه به من کرد. چشم و ابرویش را بالا و پایین می کرد.
ای خداااا چه گیری کردیم ها.
_دکتر من حرف اخرم رو زدم. من باید تا شب مرخص بشم.
_نه خیر انگار نمیشه اینجا نگهتون داریم. با رضایت و امضای خودتون می تونید مرخص شید.
سعید: _ای بابا دکتر..... چرا زیر بار می ری.
_کاری از دستم بر نمیاد. بعد تموم شدن سرم مرخصه. بعد مرخص شدن استراحت مطلق.
و حالا من نگاه پیروزمندانه ای نثار سعید کردم.
خواست حرف بزند که دستم را بالا بردم و گفتم.
_اقا سعید حالا مساوی شدیم. ولی اگه فکر کردی می تونی منو اینجا زمین گیر کنی کور خوندی هاااا.
دستش را به حالت تسلیم بالا برد. و با خنده گفت.
_چشم چشم....شما بردی. من یکی حریف شما نمی شم.....
_لباس هامو بده.... برگه مرخصی رو هم بگیر که امضا کنم.
_چشم.....
و از در خارج شد .
بعد امضا کردن برگه مرخصی از بیمارستان خارج شدم.
نفس عمیقی کشیدم.....
خدایا شکرت....
_اقا محمد من می رسونمتون.
_ممنون زحمت میشه.
_نه بابا چه زحمتی.
داخل ماشین نشستم. پهلویم تیر می کشید ولی نه در حدی که زمین گیرم کند.
_اقا الان کجا می رید؟
_می رم سایت.
_ولی مگه قرار نبود استراحت کنید؟
چشم غره ای رفتم و گفتم.
_نخیر. استراحت مال کسی مثل من نیست. حالا زود تر ماشین رو روشن کن ..... همین الانش هم دیر شده....
زیرچشمی نگاهم کرد.
_چشم.
ای بابا این سرگیجه دیگر چه می گفت...
بالاخره رسیدیم سایت. دست به پهلویم گرفتم و از ماشین پیاده شدم.....
هنوز تیر می کشید....
_سلام اقا رسول.
_عه سلام اقا محمد مرخص شدید؟
خواست از جایش بلند شود.
_بشین رسول جان. تا کجا پیش رفتی؟
_آقا باید بگم که الکساندر خیلی باهوشه و با احتیاط کار انجام می ده.
با همه این ها تونستیم مخفی گاهش رو پیدا کنیم که بیشتر قرار های کاری با منبع هاشون اونجاست.
میلاد رها هم اطلاعات مهم رو اونجا می ده به الکساندر.
_خوب مخفی گاهشون کجاست؟
_تهرانه. یه ویلای تقریبا مخروبه.
_یه نقشه هوایی از اونجا تهیه کن. اگه همه چی خوب پیش بره تا چند روز اینده عملیات می کنیم.
_چشم.
_لب تابش رو حک کردی؟
_بله حک شده؛ اگه بدونید چه اطلاعاتی دارن مغزتون سوت می کشه.
_همه این اطلاعات رو بفرست رو سیستم من.
_چشم...
روبه روی اتاق اقای عبدی ایستادم....
اگر این سرگیجه رهایم می کرد می توانستم با درد پهلویم کنار بیایم.
_ به بفرما داخل محمد جان.
_ممنون.
_بشین.
_راحتم.
انگار هر موقع به دروغ می گفتم خوبم زخمم تیر می کشید.
_من راحت نیستم. بشین.
_چشم.
خواستم داخل شوم که چشمانم سیاهی رفت...
دیوار را تکیه گاه کردم تا نیفتم...
آقای عبدی نگران به سمتم آمد.
_چی شد محمد جان؟
_چیزی نیست. یه سرگیجه ی جزئیه.
کمک کرد که بنشینم. از روی میز بطری اب را برداشت و دستم داد.
یک جرعه نوشیدم.....
حالم بهتر شده بود.....
_محمد خوبی؟
_بعله بهترم.
_مگه نگفتن باید بیمارستان بمونی؟
_من حالم خوبه. اینجا کار ها زیاد بود نتونستم بمونم.
_من که هرچی بگم قبول نمی کنی.... خوب چیشد پرونده؟
_آقا بچه ها تونستن مخفی گاه الکساندر و میلاد رها رو پیدا کنن.
مدارک محکمی هم تونستیم جمع کنیم که نشان دهنده ی جاسوسی الکساندر از پایگاه ها و مراکز حساس کشور بوده.
_عالیه خوب پیشنهادت چیه؟
_به نظرم باید وارد عمل شیم و الکساندر و دار و دستش رو دستگیر کنیم.
_هر کاری که فکر می کنی درسته انجام بده.
از جایم بلند شدم.
_با اجازتون.
_به سلامت. مراقب خودت و تیمت باش.
_چشم.
به قصد نماز خانه از اتاق خارج شدم...
تقریبا کسی در نماز خانه نبود....
ارام گوشه ای نشستم...
بعد بالا امدن از پله ها نفسم بالا نمی آمد....
دستم را به پهلو گرفتم....
یاد عطیه افتادم.... می خواستم شماره اش را وارد کنم که پیامی ناشناس برایم باز شد.
_اقا محمد انگار اون اتفاق برات درس عبرت نشد. بهت گفته بودم دنبالم نباش... این اخرین اخطاره.... دعا کن دستم بهت نرسه....
باز هم تهدید....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16328152659998
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_9 _بار سفر بستی....محمد....تا چند دقیقه قبل داشتم ب
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_10
رسول:
_احمد سهرابی نیا.....
همون طور که می دونید ۲۸ساله است....
تو رشته مبارزه با مفاسد اقتصادی درس خونده...
با اقا محسن یه دانشگاه بودن
از اونجا با هم اشنا شدن...
بقیه اش رو خودتون می دونید...
ایمیل رو چک کردم.
مورد مشکوکی نبود.
اما تو قرار هاش یه قضیه هست...
اونم در حد رد و بدل کردن یه فلش...
چشمم روی تلفنم که بی صدا زنگ می خورد ثابت ماند..
تا جواب بدهم تماس قطع شد....
۲۶ تماس از دست رفته...
در دلم اشوبی به راه افتاد...
نگاهی به اقای عبدی کردم.
تلفن روی میزم زنگ خورد...
_جواب بده سریعتر رسول.
تلفن را برداشتم..
_بله؟؟؟
_رسوللللل.....چرا گوشیت رو گذاشتی بی صداااااا
_شرمنده...داشتم با اقای عبدی حرف می زدم...چی شده مگه؟؟
_آقا محمددددد...
داوود:
کم مانده بود همانجا سکته بزنم.
زمین خون بود..
خون قرمز و تازه
اقا محمد نبود...
صدایی از پشت در امد...
همین که داخل اتاق شدیم و در را بستیم چشممان به اقا محمد و مردی خورد که روی زمین افتاده بود...
هی نی کشیدم.....
چاقویی میان ان دو افتاده بود...
تیزی اش نصیب کدام یک شده بود خدا می داند...
اقا محمد را که به صورت روی زمین افتاده بود برگرداندم....
فریاد زدم...
_فرشیییییید....دکتر رو بگو بیادددد....
جان من زود باش...
نگاهم را به صورتش دادم...
به چشمان نیمه بازش..
نفس نفس میزد..
فریاد میزدمممم...
_سعیدددد....برید کمک بیارییید...حساممممم...
_محمد جانم....ارومممم باش...
_نــــــ...فــــــ...سم....
دستش را بالا اورد...
در دستانم فشردمشان...
سرد بود.
_گفــــــ....ته....بودم...مونـــــ...دنم...به...صلا....ح....نیــــــ....ست...
_می دونم....حرف نزن داداش... اشتباه کردیییم....
_حــــ....لال...کنـــــ....ین....
از درد دستانم را چنگ می زد...
پوستم خراش برداشته بود....
یک لحظه سرم را به سمت در برگرداندم...
دستم از دستش لیز خورد...
افتاد...
همان لحظه تمام بدنم به لرزه افتاد....
چشمانش را بسته بود...
پرستار رسید....
شاید دیر...
دیرتر از دیر....
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16367051916456