گــــاندۅ😎
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_29 سیاوش: _سیاوش زودتر دستاش رو باز کن بیارش بیرو
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_30
دکتر در حال معاینه داوود بود.
من و سعید مقابل اتاق نشسته بودیم.
ناگهان فکری به ذهنم رسید.
_سعید، گوشیه داوود پیش توعه؟
_بله اقا...بفرمائید.
_ممنون. رمزش رو می دونی؟
_نه.
رسول قبلا یادم یاده بود که چطور رمز گوشی را بشکنم.
گوشی که روشن شد در صفحه ی پیامک ها، عکس رسول را دیدم.
همان عکسی که الکساندر برای من هم فرستاده بود....بهش حق می دادم.
پس برای همین حالش بد شده بود.
تعداد خیلی زیادی تماس از دست رفته داشت.
نمی دانستم باید به خانواده اش خبر می دادیم یا نه...
دکتر از اتاق بیرون شد...
به سمتش رفتم.
_اقای دکتر حالش چطوره؟
_بهوش اومده..... حالش پایداره.. ولی ترجیح می دم یه چند روزی مهمون ما باشه...
_می تونم ببینمش؟
_بله...
به سعید اشاره کردم که همان جا بماند.
ارام در اتاق را باز کردم.
تعجب کردم. خیلی ضعیف به نظر می رسید. زیر چشمش سیاه بود و در چشمانش بغضی که تن ادم را می لرزاند.
_سلام... اقا داوود...
_سلام...
می خواست از جایش بلند شود که مانع شدم.
_خوبی داوود جان؟
_اقا محمد؟
_بله...
_یه سوال بپرسم راستش رو می گین؟.... رسول حالش خوبه دیگه نه؟
_باید خوب باشه....مگه دست خودشه؟....داداشش رو تخت بیمارستان افتاده...الان که وقت رفیق نیمه راه شدن نیست.....هست؟
در ضمن خیلی زود عملیات داریم....به امید خدا نجاتشون می دیم...
_اقا محمد منم میام.....اگه بمونم از نگرانی یه سکته دیگه رو رد می کنم...
_عجب....از دکتر اجازه اش رو می گیرم. ولی هیچ قولی بهت نمی دم.
_ممنون.
از روی صندلی کنار تخت بلند شدم....
باز هم دردم شروع شده بود....
به سمت یخجال گوشه اتاق رفتم. بطری ابی برداشتم و سر کشیدم...
دردم فروکش کرد...
_خب اقا داوود حالا خوب استراحت کن.... باید کامل سرپا شی که مرخصت کنن....من می رم. اگه کاری داشتی سعید بیرونه، بهش بگو.
_اقا محمد شما هم حالتون خوب نیست که.....
نگاهم را جدی کردم.
_اونوقت از کجا فهمیدی؟
_هر کس یه نگا به صورتتون بندازه می فهمه، رنگ به روتون نمونده.....پاتون هم لنگ می زنه...
کنار در خروجی ایستادم...
_داوود جان من حالم خوبه،مراقب خودت باش...
راست می گفت....
درد زیادی داشتم.... ولی چه می شد کرد؟
باید تمام نیرویم را جمع می کردم.... تا سرپا بمانم...تا تکیه گاه باشم....چشم همه ی بچه های گروه به من بود...
_سعید من می رم سایت... به یکی بگو کنار داوود بمونه... خودت هم بیا.
_چشم.
علی زنگ زد و اطلاع داد که توانسته رد الکساندر را بزند.
لوکیشن را برایم فرستاد.
اینبار یک کارخانه مخروبه...
سه روز از گروگان گیری گذشته بود... این سه روز خواب به چشمانم نیامده بود...
از یک طرف رسول که باید برای نجاتش عملیات می کردیم... از یک طرف دیگر داوود که وابسته به رسول بود... از دست دادن رسول مساوی بود با نابود شدنش.
داوود که همان روز اول با هزار حقه و کلک از بیمارستان مرخص شد..
قبل جلسه با اقای عبدی مشورت کردم.
بچه ها را به اتاقم خواستم...
باید هرچه سریعتر عملیات را برنامه ریزی می کردیم.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16337557612966
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_29 محمد: _سلام.. _امریه؟؟ _فک کردم شم
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_30
داوود:
جلیقه را که گرفتم خواستم تنم کنم...
دستی از پشت روی شانه ام نشست.
_کمک نمی خوای داوود؟
یک لحظه یاد حسام افتادم...
چقدر دلتنگش بودم..
رفیق...
فرشید بود..
_کجا میری؟
_با آقا محمد می ریم موقعیت...
_بده من واست ببندم..
_ممنون..
_در ضمن آقا داوود...مراقب مهربونیای نداشته ات باشی ها...
ساک دستم را محکم کوبیدم به سرش..
_نمک جان....نمک نریز اینقدر..
نمی دونم نامزدت چطور تو رو تحمل می کنه..
با خنده گفت..
_اوشون که اصلا منو نمی بینه که بخواد تحمل کنه...
یه ماه دیگه تازه تازه عقد دائم می خونن...
_به به...به سلامتی آقا داماد...
شیرینی گرابیه اعلا فراموش نشه هاا...شاید هم ناپلئونی
حالا هرچی کرمته..
_ببینم احیانا عجله نداشتی داداش؟؟؟
برو دیگههه...
حرف خوردنی که میشه همه چی یادش میره...
خنده ام را ارام بلند کردم..
_اگه برنگشتم عذاب وجدان میگیری که چرا اینقدر بد رفتار کردی...
با دستش ارام زد پس کله ام
_خب بابا مزه نریز...ته دلم خالی شد...
بغلش کردم..
بعد چند دقیقه از خود کندمش...
_دیگه برم تا تلفات ندادیم...
_مراقب باشید ها..
رسول:
برای بار چندم سرم را از زیر خون بیرون کشید...
حالم داشت بهم میخورد...
خون دهانم را تف کردم به زمین...
مطمئن نبودم چیزی که از ان موقعیت و ان سر می بینم واقعی باشد..
تلفن ویکتوریا زنگ خورد.
_چیه؟
_.....
_ایولا...رسیدن خبر بده.
تماس را قطع کرد..
نگاهی به من کرد و با خنده گفت.
_رفیقات تو راهن...
فقط چن دقیقه وقت داری اطلاعات بدی... وگرنه خودت میشی قاتل....
افشین:
_میخوای چیکار کنی ویکتوریا؟؟
_حالا که اطلاعات نمیده کاری می کنم پشیمون شه...
تو این درگیری یا محمد رو میکشه یا محمد برا جونش خودش اونو میزنه.
در هر دو صورت ما بردیم...
_نکن این کارو...
خطر داره..
فریاد زد.
_چی داری میگییی...تکلیفت رو معلوم کنننن...
طرف منی یا محمددد؟؟؟..
سریعتر جمع کن باید بریم..
اون بمب رو یادت نره بگی وصل کنن...
داشتم دیوانه می شدم از دستش..
رسما به رفیقم لطمه زده بودم..
محمد:
_علی نقشه ساختمون رو فرستادی؟
_بله...
تصویر را باز کردم..
_اینجا نوشته ۵۰۰ متر...ولی ساختمون خیلی بزرگتره...
_با این حساب یه جای کار میلنگه.
_ماشین ت.م میخوام...
پرنده هم لازم داریم....
نیم ساعته اینجا باشه..
میکروفون و ردیابم روشنه...
_خاتم...خاتم..ابراهیم..
_به گوشم..
_پرنده میخوایم ابراهیم جان...
_دریافت شد...
نگاهی به داوود کردم...
_بریم؟
_بریم...
رسول:
حالا که مطمئن شده بود اطلاعات نمی دهم میخواست نقشه اش را عملی کند.
سر تا پا براندازم کرد..
_تاثیر فلج کننده که رفت...
الان وقتشه زخم بزنی...
از روی میز کناری سرنگی را برداشت...
محکم سوزن را فرو کرد داخل رگ گردنم...
این هم از روانگردان...
:::::::::::::::::
پ.ن:به قول استاد رسول لیلیلیلیلی😂
پ.پ: نریددددد😱...رسول کاری نکنه صلواتتت😭
پ.ن:روانگردان هم تزریق شد😱🔪
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16380858194044