eitaa logo
گــــاندۅ😎
344 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _خب... همگی باید اماده باشد.... بعد اذان صبح عملیات می کنیم. _اقا محمد.... مگه نگفتن رسول.... _بزارید خیال شما و خودم رو راحت کنم.. اول اینکه اگه رسول مرده بود به زنش قول ازادی نمی دادن. چون اینطوری یه ریسک بزرگ رو پذیرفتن که الان به نفعشون نیست.... دوم چرا عکس؟ برای چی فیلم نفرستادن؟ سوما اگه رسول هم خدایی ناکرده کشته شده باشه، فرستادن عکس و وعده ی ازادی زنش مساوی میشه با خراب شدن نقشه هاشون.... پس نتیجه اینکه خواستشون تحلیل روحیه شماست....توکل بر خدا... حالا هم برید خوب استراحت کنید.... مخصوصا شما اقا داوود.... _چشم. همین که بچه ها از اتاقم خارج شدند، علی با عجله در را باز کرد. _اقا محمد.......ازادش کردن... _ کی رو علی؟ _زن رسول.... زینب خانوم.. _کجا؟ _نزدیک خونه رسول... دوربین ها رو چک کردم ولی نقطه کور بوده... الان هم بردنشون بیمارستان. _خیله خب.... چرا هل کردی؟ حالشون که خوبه؟ _بله...خداروشکر صدمه ای ندیدن.. _علی جان تا یه ساعت دیگه نیروهای جدید میان... _نیروی جدید؟ _اره دیگه.... خانم فهیمی و خانم ملکی... تو این عملیات نیروی خانم لازمه... خودت هماهنگ کن. خانم توفیقی رو هم بفرست بیمارستان.... _چشم. با اجازه. زینب: _ولم کن....... دستم شکست دیوونه... _خفه شو....مگه نمی خوای ازادت کنیم؟ نههههههه.......من ازادی نمی خواستم.... ازادی که اخرش تنهایی و غربت باشد؟ من زندگی به رسول را نمی خواستم. چشمانم را بستند... در ماشین نشستم... بعد یک ساعتی چرخیدن در خیابان ها ناگهان نگه داشتند... در ماشین را باز کردند، پرتم کردند پایین. دیگر از هیچ چیز ترس نداشتم. شده بودم مرده ی متحرک..... چشم بندم را برداشتم.. مقابل خانه ام بودم.. خانه ای بی صفا...بدون خنده ی رسول... خانه ای بی جان... حالا شده بود مثل دلم.... سرد و بی روح.. تمام بدنم می سوخت. چند خانم با عجله به سمتم امدند. _خانم حالتون خوبه؟ _خو.....بم... هرچه گفتم خوبم گوش ندادند... زنگ زدند به امبولانس. سرمی به دستم وصل کردند... تمام مسیر چشمان نیمه باز رسول مقابلم بود... لحظه ای که او را بی جان روی زمین می بردند... در رویایم با رسول حرف می زدم.... رسول جانم، مگه قول نداده بودی؟.... مگه نگفتی تا اخرش باهاتم؟.... مگه نگفتی دوستم داری؟....پس حالا که بهت نیاز دارم چرا نیستی؟..... چرا شدی رویا؟..... سیاوش: _اون سرنگ رو بده من... _می خوای چی کار کنی؟ با نیشخند جواب داد..... _ می خوام زنده اش کنم. _یعنی چی؟ مگه نمرده؟.... سرنگ را در بازویش فرو کرد. _نه.... یه ایست قلبی بود.... خرشانسه.... _ این پسره به هر حال که می میره....چه از خونریزی.....چه از ایست قلبی... _اره.... ولی الان نه.... هنوز باهاش کار دارم... لینک ناشناش: https://harfeto.timefriend.net/16337557612966
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_30 داوود: جلیقه را که گرفتم خواستم تنم
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 محمد: رسیدم مقابل در.... دید داشتم.. اما انگار هیچ کس انجا نبود.. به تله بودنش شک نداشتم. چون اولین و ساده ترین قانون را زیر پا گذاشته بود... یعنی با یک سهل انگاری خودش را لو داده بود؟ ان هم پلاک ماشین؟ چشم چرخاندم تا نگاهم رویش ثابت ماند... بسته بودند به ستون... زیر چشمانش کبود بود... یک لحظه داوود خواست به سمتش بدود که مانعش شدم... _آقاااااا....حالش خوب نیستتت... _ارومممم...نگران نباش... باید موقعیت زینب خانم هم پیدا کنیم که همه چی درست پیش برههه... سرش را پایین انداخت.. قایمکی به رسول چشم دوخته بود. _از خاتم به مرکز...مرکز صدامو داری؟ _به گوشم خاتم... _احتمال درگیری بالاست... نیروی چک و خنثی می خوایم... به گروه عمار بگو وارد عمل شن.. پرنده رو بفرست بالا سرمون... تمام حیاط رو پوشش بدین... هر کس که از ساختمون خارج شد تعقیب کنید... یه چک هم بکن ببین اینجا کسی مستقر هست یا نه. _دریافت شد.. _از خاتم ۱ به تمامی واحد ها.... شروع عملیات رو اعلام می کنم... _یاعلی... وارد اتاق شدیم.. اولین کاری که کردیم به سمت رسول رفتیم. سر و موهایش از خون خشک شده بود. _خوبی؟؟؟ انگار نه انگار که مارا می شناخت. _رسوللللل...صدامو می شنوی؟؟؟ داوود دستانش را باز کرد... دستش سوخته بود... با اسید.. دلم انگار اتش گرفته بود. با سرطانش بدجور نگرانش بودم. چشمانش خمار بود... همین که چند قدم از رسول فاصله گرفتم محکم هولم داد.. خودش را روی سینه ام انداخت... دستانش را حلقه کرد دور گردنم... خواستم از خودم بکنمش که... نهههه این رسول نبود... چشمانش رنگ خون داشت. چاقویی را که نمی دانم چطور در ان گیر و دار پیدا کرده بود بالا برد... دقیقا قلبم را نشانه رفته بود... چشمانم را بستم.. مرگ به دست رفیق... شهادت... :::::::::::::::::::::: پ.ن: قلبش🔪😱 لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16382136152314