eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_31 _خب... همگی باید اماده باشد.... بعد اذان صبح عملیات
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: اسلحه،جلیقه و بیسیم را تحویل گرفتیم. تمام سعیم را کردم تا داوود را ماندگار کنم، ولی زیر بار نمی رفت. برای عطیه پیام فرستادم تا نگرانم نشود. با ماشین های شخصی از پارکینگ راه افتادیم. اولین بار بود که اینقدر مضطرب بودم... خانم ملکی، فهیمی و من در یک ماشین با داوود راه افتادیم.. سعی می کردم که ارامشم را حفظ کنم... داوود هم که کم مانده بود همه مان را بین راه شهید کند. _داوود بزن بغل... _چرا اقا محمد؟ _بابا داوود این چه دست فرمونیه؟....اگه تو عملیات اتفاقی برامون نیفته تو یکی ما رو به کشتن می دی.....بزن کنار....خودم می شینم پشت فرمون... بالاخره به سلامتی رسیدیم به لوکیشنی که علی فرستاده بود. یک کارگاه دو طبقه. طبقه بالا اتاق ریاست بود و با نقشه ای که علی برایمان فرستاده بود، انبار پایین دو در داشت... ولی طبقه ی بالا یک در بیشتر نداشت... دو نگهبان جلوی هر کدام از ورودی ها ایستاده بودند. نزدیک کارگاه پر از دار و درخت بود... آنجا استتار کردیم تا خوب نقشه را مرور کنیم و علی هم همه جا را زیر نظر بگیرد... دو تک تیرانداز هم مستقر کردیم... _از خاتم یک به پشتیبانی..... علی صدام رو داری؟ _خاتم جان به گوشم.... _خاتم دو از در اصلی وارد می شن....پوشش بدید..... منم می رم طبقه بالا....مفهومه؟ _دریافت شد خاتم..... _از خاتم یک به خاتم دو.....سعید صدامو داری؟ _به گوشم..... _بعد از اعلام شروع عملیات از در اصلی وارد شید.... _دریافت شد... سرم را به سمت داوود و فرشید برگرداندم... _فرشید، تو و داوود از در پشتی وارد شید... داوود:_اقا محمد امکانش هست من با شما بیام؟ _خیله خب..... فرشید جان تو گروهت رو اماده کن....خانم فهیمی با تو میاد....خانم ملکی هم با گروه سعید.... _از خاتم یک به تمامی واحد ها..... شروع عملیات رو اعلام می کنم.... یازهرا... _یا زهرا.... _یا زهرا.... _یا زهرا.... ارام به سمت در ورودی رفتیم.... از پشت نگهبان ها را ناکار کردیم... از پله ها با احتیاط بالا می رفتیم.... روی پله ها رد خون تازه ای مشخص بود.... پشت در اتاق ایستادیم... با دست اشاره ای به داوود کردم و با ضربه پایم در اتاق را باز کردم. اولین صحنه ای که دیدم رسول بود.... غرق در خون روی زمین افتاده بود... _الکساندر.... همه چی تموم شد... بهتره تسلیم شی... شئ سیاه رنگی که در دستش بود از پنجره به بیرون پرت کرد.... _ایول بابا.....اقا محمد خوب کارت رو انجام دادی...ولی فعلا که اقا رسولتون پیش منه... _اسلحه ات رو بنداز... با عصبانیت فریاد زد. _نه تو اسلحه ات رو بنداز وگرنه همین نصفه جونی هم که داره ازش می گیرم.... به چهره رسول نگاهی انداختم.... نفس می کشید.....خیلی سخت... سریع بیسیم را بالا اوردم... _وحید بزن........ از پشت تیری به دستش اصابت کرد و اسلحه اش روی زمین افتاد..... به سرعت به سمتش رفتم....به یک حرکت دستبند را به دستش زدم.... به دستش فشار اوردم نعره کشید....شاید ان لحظه یکی از لذت بخش ترین لحظه های کاری ام بود... _از خاتم یک به خاتم دو......اعلام وضعیت... _همه دستگیر شدن.... بدون تلفات... _کارتون عالی بود.... _علی سریع امبولانس اعزام کنید.... _دریافت شد.... تو راهه. به سمت رسول رفتم.... نبضش ضعیف می زد....خیلی ضعیف... داوود سر رسول را روی زانویش گذاشته بود و صدایش می زد... _رسول.... داداش....چشمات رو باز کن....نگام کن.... رسول جان......صدامو می شنوی.... سرش را روی سینه رسول گذاشته بود و ارام اشک می ریخت. دست روی شانه اش گذاشتم... _داوود اروم باش... _سعید پس این امبولانس چی شد؟ _تو راهه دو دقیقه ای می رسه. رسول را روی برانکارد گذاشتند..... داوود پشت سرش می رفت.... خیالم که از بابت داوود و رسول راحت شد، برای پاکسازی به اتاق ها سر زدم... مقابل اتاقی متوقف شدم.... حس کردم صدای بوق پی در پی می اید.... صدایی مثل صدای زمان سنج... داخل شدم....اولین چیزی که به چشم می خورد، گاوصندقی بود که درش نیمه باز بود.... مقابلش ایستادم... بمب... داخل گاوصندق پر بود از مدارک و هارد... از زمان بمب شاید ده ثانیه بیشتر نمانده بود.... باید یکی را انتخاب می کردم... جانم.... یا......هارد ها و مدارک داخل گاوصندق... انتخاب سختی بود... دستم را دراز کردم و مدارک را جمع کردم...تنها سه ثانیه.... می خواستم از در خارج شوم که بمب منفجر شد... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16338420453724
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_31 محمد: رسیدم مقابل در.... دید داشتم
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 داوود: حالا مطمئن شده بودم که رسول حالش متعادل نبود... چاقو... برد بالا.. قبل از اینکه بخواهد به قلب محمد فرو کند با دستم لباسش را به سمت خود کشیدم... دقیقا مقابلم ایستاد... نمی خواستم به رسول آسیبی بزنم.. اما... اسلحه ام را روی زمین انداختم که فکر شلیک از سرم دور شود. فریاد زدم. _رسولللللل...به خودت بیااا... اما عصبی تر شد... دوید سمتم... و چاقویی که دیوانه وار پشت سر هم به پهلویم فرو می کرد.. دستم را از شانه رسول بیرون کشیدم و سپر شکمم کردم.. پاهایم توان ایستادن نداشت.. _داووووووددددد... صدای شلیکی که در مغزم اکو شد. فرشید: _بدو سعید... _چه خبره فرشیددد.. _دیر میشه خب... _خب رسیدیم دیگه...بزار چک کنم بیام... ناگهان صدای شلیک در محوطه پیچید... _یاخداااا.... _علیییی تیراندازی از کجا بود؟ _تو اتاق سمت راست...برید تو.. دویدم سمت صدا. داوود غرق خون روی زمین افتاده بود.. اقا محمد رسول را از پشت محکم گرفته بود.. _فرشید...بیا کمک.. رسول... شانه اش تیر خورده بود. چشمانش بسته بود.. محمد: مجبور شدم شلیک کنم.. رسول به پشت رویم افتاد... باز هم درد قلبم شدت گرفته بود. نگاهی به داوود کردم... خون از پهلویش روان بود.. فرشید و سعید هم رسیدند. _فرشیددد...بیا کمک... ارام رسول را روی زمین خواباندیم.. به سعید گفتم. _برو بگو برانکارد بیارن. _چشم اقا رنگ صورت هر دو مثل گچ سفید بود. داوود : نفس نفس میزدم.. فشار خونی که از پهلویم بیرون میزد، حس می کردم.. رسول را بیهوش کنارم خواباندند... فرشید بالا سرم نشست. _داوود داداش تحمل کن...طاقت بیار... سینه ام بدجور میسوخت.. بوی خون حالم را خراب کرده بود. _میگم..یادت...نره...شیریـــ..نی..عروسیت...رو بدی..ها... _چشم...چشممم...فقط حرف نزن.. داره خون میره ازت _شونه...رسول...رو...ببند.. _می بندم... فرشید: پارچه استین رسول را پاره کردم و به شانه اش بستم... دستش را بالا اوردم و به زخمش بوسه ای زدم. سرم را برگرداندم به سمت داوود... _داوووووددددد.. تکانش دادم... اما.... محمد: _علی موقعیت زینب خانم رو پیدا کردی؟ _طبقه پایین.. یه راه زیر زمینی هست... فقط یه نفر رو با خودتون ببرید خطرناکه... _لازم بود خبرت می کنم. با عجله پله هارا پایین رفتم.. پا دیدن ان صحنه خشکم زد.. :::::::::::::::::::::: پ.ن:داوود😭💔 پ.ن:کدوم صحنهههه😱😱 لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16382679447814