eitaa logo
گــــاندۅ😎
326 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_32 محمد: اسلحه،جلیقه و بیسیم را تحویل گ
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ سعید: داشتیم از انبار پایین عکس می گرفتیم و پاکسازی می کردیم.... ناگهان صدای انفجار مهیبی را از طبقه بالا شنیدم.... با عجله پله ها را بالا رفتم... اقا محمد چند متر بیرون از اتاق افتاده بود.... سعی به بلند شدن داشت.. پا تند کردم و به کمکش رفتم... _حالتون خوبه؟ _چیزی نیست.... از انگشتانش خون می چکید... _دستتون.... _چیزی نیست... یه ترکش کوچیکه... _پایین امبولانس هست....بریم پانسمان کنه.. خونریزی داره... کلافه سرش را پایین گرفت...چشمانش را باز و بسته کرد و گفت... _سعید جان.....من هنوز کارم تموم نشده....این مدارک رو هم جمع کن بفرست واسه علی....می خواستن اینا رو بسوزونن.... _اما... _سعید یه کلمه دیگه در این مورد حرف بزنی من می دونم و تو... _معذرت می خوام... _از رسول چه خبر؟ _زنگ زدم....رسیدن بیمارستان...رسول رو بردن اتاق عمل... _زینب خانم خبر داره؟ _نه هنوز چیزی بهش نگفتن. _برو بچه هارو جمع کن بریم.... گروه عمار اینجا بمونه برا پاکسازی.... کارمون اینجا تمومه. _چشم... از دست اقا محمد.... هرچی می گم بهونه میاره... محمد: دستم را محکم روی زخم بازویم فشار دادم...انگار از هر عملیات باید یادگاری داشته باشم.... بیشتر از زخم بازویم پهلویم تیر می کشید. دستم را با باند بستم. سوار ماشین شدیم و راه افتادیم سمت بیمارستان. _به به... باز هم که خودتون رو ناکار کردید....خب یکم مراقب خودتون باشید دیگه.... فرشید:_اقای دکتر ما می گیم ولی به حرفمون گوش نمی دن.. چپ چپ نگاهش کردم... با خنده سرش را خم کرد... سرم را به سمت دکتر برگرداندم. _اقای دکتر بزارید از الان بگم....من اتاق عمل برو نیستم... هر کاری می کنید تو اتاق پانسمان انجام بدین.. _اینطوری که نمیشه...باید... نگذاشتم حرفش تمام شود....دستم را بالا اوردم.. _من حرف اول و اخرم رو زدم....خود دانید. در حالی که سرش را به چپ و راست تکان می داد گفت. _باشه....بریم اتاق پانسمان ببینم چه میشه کرد. وارد اتاق شدیم... دکتر دستکش را دستش کرد... _بشین رو تخت.... باند دستم را پاره کرد... _اوه اوه اوه...این چرا این شکلی شده...ببین ....می تونم همین جا کارش رو انجام بدم ولی احتیاط... _دکتررررر... _چرا عصبی میشی اقا محمد....خب...پس باید بگم که دردش خیلی زیاده... بیچاره این پسرا از دست شما چی می کشن... فرشید و سعید ارام می خندیدند. سرم را به جهت مخالف برگرداندم....چشمانم را بستم. زینب: _ببخشید چی گفتی؟رسول چی؟ _اقا رسول رو منتقل کردن بیمارستان.....الان اتاق عمله.... _جدی؟.......رسول الان این بیمارستانه؟ _بله زینب جان..... هول کرده بودم.....باورم نمی شد.... رسول زنده بود... خدایااااااا.....شکرت. سرم را از دستم بیرون کشیدم....حس کردم رگم پاره شد...ولی چه اهمیتی داشت؟.... رسولم برگشته بود.... عشق یعنی چشم انتظاری... _چی کار می کنی زینب.... _رسولم کجاست؟.... _گفتم که اتاق عمله....نگا نگا ببین با دستت چی کار کردی....بگیر بشین پانسمان کنم.... _زهرااااا.....به خدا نمی تونم.... بگو کجاست... _خانم دکتر جون تا دستت رو پانسمان نکنم نمی ذارم بری.... کلافه ولی با شوق و ذوق زیاد نشستم... _زود باش... _بفرما..... تموم شد. چادرم را سر کردم.... اسانسور پر بود. با عجله از پله ها بالا رفتم... نمی دانم چطور خودم را جلوی در اتاق عمل رساندم... در حالی که نفس نفس می زدم گفتم. _اقای دکتر امکانش هست منم تو اتاق عمل حضور داشته باشم... _بیرون تشریف داشته باشید....می دونم شوهرتونه ولی نگران نباشید... _حالش چطوره؟ _فعلا معلوم نیست... رفت داخل..... رفت... حالا من باید منتظر می ماندم... روی صندلی انتظار نشستم... سرم را میان دو دستم گرفتم.... _سلام.... سرم را بلند کردم... اقا محمد بود.. از جایم بلند شدم. _سلام اقا محمد... _حال رسول خوبه؟ _نمی دونم...هنوز منتظرم... _انشالله که خیره... به اقا فرشید و سعید اشاره کرد و گفت. _کاری داشتید بهشون بگید. _ممنون... _داوود کجاست فرشید؟ _فک کنم نمازخونه باشه. چند دقیقه ای منتظر بودیم.... یکهو پرستار از اتاق عمل بیرون شد. با سرعت به سمتش رفتم... _چی شد؟ _خونریزی شدید داره.... علائم حیاتیش هم ضعیفه...نگران نباش زینب جان دکتر کارش عالیه.... با عجله از کنارم رد شد.. به دیوار تکیه دادم... یعنی چی..... روی زمین نشستم... چشمانم خیس شده بود.... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16338654954114
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_32 داوود: حالا مطمئن شده بودم که رسول
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 زینب: _رسوللللللللل.....کجاییییی... از شدت فریاد زدن گلویم داشت پاره می شد. _به زحمت ننداز خودتو...اون فک می کنی مردی... دستش را داخل جعبه ای کرد... سری را از ان بیرون اورد... _این که که... _این سر خودته...خودمونیم ها...بدجور بهم ریخته بود بیچاره... اوخ اوخ اوخ... تا الان حتما به دست محمد رفته اون دنیا... _خفه شوووو دختره دیووونههه... باهاش چیکار کردیییی _اوممم...خلاصه اش اینکه اول دستش رو با اسید سوزوندم.. بعد سرش رو کردم تو خون... چند تا مشت و لگد نثارش کردم... الانم که دیگه بیچاره خودش هم نمیشناسه... کلی هم ازش اطلاعات گرفتم.. به این میگن برد.. فقط حیف که نتونستم با دستای خودم تیکه تیکه اش کنم.. واقعا حیف... ته دلم خالی شد... رسولم.. چه زجری کشیده بود.. ویکتوریا مقابلم ایستاد.. _میخوام تو رم بفرستم پیش شوهرت... با زجر... تا وقتی خون تو رگته عذاب بکشی.. این همه سال مردم و زنده شدم... چی میشه یکمش هم تو زیر زبونت مزه کنی.. گوشه لباسش را بالا داد و کلتش را در آورد... دستی به موهایش کشید.. _خب زینب خانممم...آماده ای؟ چشمانم را بستم... _اه... نهههه.. اینطوری حال نمیده.. افشیننننن... چیشد پس؟؟؟ بیارش دیگههه دستانم را باز کرد.. کنارم نشست... مواد منفجره... سیمش را داشت وصل میکرد.. _افشین بگیر اینو تو... نگاهی به چشم هایم کرد.. اسلحه را مسلح کرد... ناگهان داغی گلوله را به شکمم حس کردم.. دستم را محکم روی شکمم گذاشتم.. خیس شد.. فریاد زدم... _اااااایییییی مچ دستم را محکم گرفت... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16382893872364