گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_33 سعید: د
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_34
بعد چند ساعت عمل تمام شد...
_چی شد؟
_می برنش ریکاوری تا به هوش بیاد.... به خاطر شک هایی که بهش وارد شده بدنش تضعیف شده... خون زیادی از دست داده.... تنگی نفس و لمس شدن دست هم یکی از عوارض شوک الکتریکیه.... فک کنم تا یه ساعت دیگه بهوش بیاد...
_ممنون.
سعید کنارم ایستاده بود...
نگاهی به صورتش انداختم...نگران بود.
_سعید جان الکساندر کجاست؟
_طبقه ی پایین..... هنوز بیهوشه.
_ بی زحمت خودت برو پایین مراقب باش...به احتمال زیاد برای حذفش دست به کار میشن...
_چشم.
_سیاوش و میلاد کجان؟
_اونا رو هم فرستادیم بازداشتگاه...
_خیله خب پس من با اقای شهیدی حرف می زنم برای بازجویی... تو فعلا حواست به الکساندر باشه.منم می رم پیش داوود.خیلی مراقب باش.
_با اجازه.
با قدم های بلند دور شد.
با فرشید به سمت نمازخانه ی بیمارستان راه افتادیم.
داوود گوشه ای زانو هایش را بغل گرفته بود.
کنارش نشستم.
دستم را روی شانه اش گذاشتم.
_نگران نباش داوود جان حال رسول بهتره..
یکهو سرش افتاد روی سینه ام...تکانش دادم..
از هوش رفته بود...
_داوود.....صدامو می شنوی...
_ ای بابا فرشیدددددد...
فرشید سراسیمه وارد اتاق شد.
فرشید:
در راهروی مقابل نمازخانه قدم می زدم...
چند دقیقه گذشت...
با صدای داوود، داوود گفتن اقا محمد در چهاچوب در قرار گرفتم.
سر داوود روی سینه ی اقا محمد افتاده بود.
_فرشید.....برو دکتر خبر کن.
به سمت پذیرش دویدم..
نفس برایم نمانده بود...
_خانم....رفیقم حالش بد شده...
_کجاست؟
_نمازخونه..
تلفن را برداشت و چند دکمه را فشار داد.
از او دور شدم...
_اقا نگران نباشید الان چند نفر رو می فرستیم بیارنش.
در دلم اشوب بود....اون از رسول که وضعیتش خطرناک بود...ان هم از داوود که جانش به رسول بسته است.
محمد:
_من گفته بودم استرس براش سمه....
_حاش چطوره؟
_فعلا که باید تو (ای سی یو) بمونه.....تا ببینم وضعیتش پایدار میشه...اون موقع منتقلش می کنیم بخش.... در ضمن اون یکی رفیقتون بهوش اومده... می تونید ببینیدش...
_ممنون...
زینب:
رفتم داخل....
کنارش نشستم.
چقدر عوض شده بود...چقدر برایم عزیز تر شده بود..
معلوم بود خون زیادی از دست داده...
دستم را جلو بردم و دستان سردش را فشردم..
_ رسول جانم....چشات رو باز کن... نگام کن...دلم برا چشمات یه ذره شده..
سرم را روی دستش گذاشتم.
صدای ضعیفش جان دوباره به من داد.
_زی...نب...
سریع اشکم را پاک کردم..
_جان زینب؟
_خو....بی...؟
_تو که سرپا بشی بهتر می شم..
_دلم.....برا...ت...تن..گ.....شده....بود..
گریه ام شدت گرفت.
_من بیشتر.... اگه برات اتفاقی می افتاد چی کار می کردم رسول؟
_حالا...که...خو...بم.
اقا محمد پشت شیشه ایستاده بود..
منتظر بود که رسول را ببیند.
_رسول جان انگار اقا محمد کارت داره من می رم....کارم داشتی صدام کن...
_به...سلا...مت.
می خواستم از اتاق خارج شوم که صدایم کرد....
دلم گنج می رفت برای اغوشش.
_زی...نب...
_جان زینب؟
_دوس..تت...دارم...
_ما بیشتر...
دستم را برایش تکان دادم...
_مراقب خودت باش...
داوود:
ارام چشمانم را باز کردم.
فرشید کنارم ایستاده بود.
_به به اقا داوود..
_رسول حالش خوبه؟
_بله....به قول رسول وقت دنیارو می گیری با این نگرانی هات...
_منو ببر...می خوام ببینمش.
_شرمنده داداش...دکترت گفته نذارم از جات تکون بخوری..
_ای بابا....
محمد:
زینب خانم از اتاق خارج شد..
سلامی کرد و به سمت پذیرش رفت..
از پشت شیشه نگاهی به رسول کردم..
خواستم در را باز کنم که صدای شلیک از طبقه پایین به گوش رسید...
همه زن ها جیغ می کشیدند و به این طرف و ان طرف فرار می کردند...
فرشید با عجله به سمتم امد...
_اقا محمد صدای شلیک از طبقه ی پایین بود.
_یا خدااااا....سعید اونجاست...
پله ها را دوتا دوتا پایین رفتم...
چشمم به کسی خورد که روی زمین افتاده بود...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16339467965014
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_33 زینب: _رسوللللللللل.....کجاییییی..
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_34
مچ دستم را محکم گرفت...
_حواست باشه...تکون بخوری رفتی اون دنیا.
درد در مغز استخوانم می پیچید.
دندان هایم را از درد به هم قفل کرده بودم...
اینکه نمی توانستم دردم را خالی کنم...
اینکه نمی توانستم درد کشیدنم را نشان دهم خسته شده بودم.
ویکتوریا بعد از زخم زبان هایش رفت
محمد:
نگاهی به سیم بمب کردم..
حسگرش به نبض سر و دستش متصل بود...
تیر خورده بود...
_از خاتم به چک و خنثی...
صدامو دای؟
_به گوشم خاتم..
_هرچه سریعتر مهدی رو بفرستید بیاد طبقه پایین...
بعد چند دقیقه رسید.
کیف دستی اش را باز کرد و مشغول شد...
مثل دیوانه ها به این طرف و انطرف قدم بر میداشتم.
_خب؟ میشه کاریش کرد؟
نفس عمیقی کشید.
_بمب حسگر...کافیه نبض بالا پایین شه یا از هوش بره...
به ثانیه نکشیده منفجر میشه.
اگه بتونم حسگرش هم غیر فعال کنم تایمرش فعال میشه.
انگشتانم را میان موهایم فرو کردم.
_یعنی منفجر شدنش حتمیه؟
_محمد جان...شما بی زحمت اینجارو تخلیه و پاکسازی کنید..
چون مقدار مواد منفجره مشخص نیست نمی تونم بگم تا چه محدوده ممکنه منفجر شه..
تمام گاز و برق منطقه قطع شه..
یکم دیگه وقت میذارم...
شاید راهی پیدا شد.
_فقط سریعتر مهدی...حالش خوب نیست.
_تمام تلاشم رو میکنم...
حتی نمیشه سرم هم وصل کرد.
یا علی گفتم و بلند شدم.
_خواستی بگو به بچه ها بگم بیان کمک...
_ممنون...
فرشید:
_لعنتی چرا جون به لبم میکنی...
چشمات رو باز کنننن...
بازکن جان منننن...
سعیددددددددددد......
_چیشده؟
_نفس نمی کشههههه...
یه کاری کننن
سعید:
رسول را فرستادند بیمارستان...
حالا نوبت داوود بود..
داوودی که شاید حالا نفسی برایش نمانده بود..
شاید منتظر معجزه ای بودیم که دوباره برش گرداند..
نمی دانم..
فقط این را می دانم که آن لحظه تمامم چشم شده بود برای دیدن خنده هایش...
و انگار مرا نمی خواست چشم انتظار بگذارد...
حالا که برگشته بود نمی خواستم لحظه ای غفلت کنم
نمی خواستم بهانه ای دهم برای رفتن دوباره اش..
خودم تن غرق خونش را به آغوش کشیدم و از جا بلندش کردم..
ترس به پاهایم توان بخشیده بود...
ترس از توهم تنهایی..
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16384426464894