✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_گمنام
#قسمت_44
_نیکلاس جزو اعضای ارشد داعشه....از طرف انگلیس...تونستم چند تا از پیام هایی که در مورد عملیاتشون فرستاده رو با هک به دست بیارم...از شهر های زیارتی...مثل حرم امام رضا...حضرت معصومه و امامزاده های معروف کشور عکس فرستاده...
_قطعا امامزادها رو هدف قرار نمی دن...حالا باید بفهمیم کدوم یکی از این شهر های زیارتی هدفشونه.. تو چی فکر می کنی استاد؟
_به نظر من شهر قمه... اولا شهر قم از نظر فرهنگی و مذهبی جزو شهر های پیشرو هست... با نا امن کردن اونجا می تونن فضای کشور رو متشنج کنن...سوژه خوبی هم برای بی بی سی و رسانه های خارجیه... اقلیت، مسیحی و زرتشت هستن...هدف خیلی هوشمندانه ایه...
_کارت عالی بود رسول...یادم بنداز یه تشویقی برات رد کنم..
_ایووووول...
_به کارت برس....نمی دونم این ابراز احساساتت کی متعادل میشه.
بعد چند دقیقه یه خبر توپ رسید دستم...
با عجله به سمت اتاق اقا محمد رفتم.
_اقا یافتمممممممم....
_رسوووووول...انگار عادت کردی اینجوری بیای تو نه؟
_یه کشف دیگه.
_چی شده؟
_نیکلاس چند نفر رو فرستاده قم...
_پس یعنی...
_عملیاتشون به احتمال زیاد تو این شهره...
_با این حساب تا چند روز دیگه فکرشون رو عملی می کنن...هماهنگ کن....باید بریم قم...همین امروز...به بچه ها خبر بده.
_ فقط شما هم میاید؟
_یعنی چی رسول؟...نکنه انتظار داری شمارو بفرستم خودم بمونم اینجا؟
_اخه نیکلاس منتظر انتقامه...اگه بفهمه شما هم قراره برید برای حذفتون هر کاری می کنه...
_قبول دارم خطرش زیاده...ولی چاره ای نیست...هیچ کس به اندازه گروه ما با کارهاشون آشنایی نداره...امشب باید اونجا باشیم.
_چشم... تا یه ساعت دیگه همه چی رو اماده می کنم.
محمد:
به عطیه زنگ زدم و خبر دادم که تا چند روز نیستم.
بعد چند ماه راه افتادم به سمت مزار شهدا...
چند شاخه گل خریدم...
مریم عاشق گل نرگس بود...
به سنگ مزار شهدا نگاه می کردم و غبطه می خوردم...
چه غریبانه به شهادت رسیدند..
سر مزار مریم نشستم...
دستی به سنگ قبرش کشیدم...
_بی وفا منو جا گذاشتی...حواست هست؟مگه قرار نبود تا اخرش با هم باشیم؟ چه زود یادت رفت....واسم دعا کن...نکنه منو به حال خودم بزاری...
قبل از اینکه اشک صورتم را خیس کند بلند شدم.
فاتحه ای خواندم و به سمت فرودگاه راه افتادم.
بعد از رسیدن به رسول زنگ زدم.
_رسول کجایین پس؟
_اقا پشت سرتون.
_اها دیدمت... سریعتر بیاید... الان می رسه ها...
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16343666761924
گــــاندۅ😎
💫💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫💫 💫💫💫💫💫 💫💫💫💫 💫💫💫 💫💫 💫 #رمان_امنیتی_گمنام2 #قسمت_43 فرشید: هربار که قصد داشتم خودم را
💫💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫💫
💫💫💫💫💫
💫💫💫💫
💫💫💫
💫💫
💫
#رمان_امنیتی_گمنام2
#قسمت_44
سعید:
قلبم کم مانده بود از جایش کنده شود..
_چی داری میگیییی؟؟؟؟
یعنی چی که رفیق نیمه راه شد؟؟
چرا اروم نشستییی؟؟
بلند شووو...
مگه الکیه؟
رفیقممم...
داداشممم...
فرشیددد بلند شو لعنتی...
من مطمئنم زنده است...
مگه میشهههه....
_چتهههه...اروم تر سعید...نفس بگیر..
نگفتم که خدایی نکرده مرده...
سی درصد علائم حیاتی داره، احتمال برگشتنش خیلی کمه..
میدانستم فرشید هم حالش خوب نیست..
از صورتش کامل نمایان بود..
در پنهان کردن نگرانی اش موفق نبود..
مشتم را به میز پانسمان کوبیدم...
همه چیز پخش زمین شد.
سرم را از دستم بیرون کشیدم و از جایم برخاستم..
_خودم باید ببینمش...
با چشمای خودم..مگه میشه فقط سی درصد زندگی داشته باشه؟
_نمیشه...نمی تونی ببینیش..
با عصبانیت فریاد زدم..
_یعنی چییییی؟؟؟؟؟
_فعلا نمیذارن کسی ببینتش...تو مراقب های ویژه بستری شده...اگه یکم حالش بهتر شه شاید اجازه بدن. صبر کن...
رسول:
_برادر مننننن...رفیققققق...با معرفتتتت...
به جان عزیز ترین کسم اگه نذاری محمد رو ببینم یه کاری دست خودم و خودتون میدم هاااا.
باباااا همه عالم میدونن مسبب این اتفاقا من بودم...بزارید برا بار اول و اخر ببینمش...
میگی نه؟
حداقل بگو حالش چطوره..
_خوبه...
_جواب من این نیست...
اگه حالش خوب بود شما تو این حال نبودید...
اگه داداش محمد خوب بود شما چپ و راست بهم طعنه نمی زدید.
_باشه...
تو بردی..
اقا محمد حالش بدهههه....خیلی بددد...به قدری بد هست که معلوم نباشه تا چند دقیقه دیگه چه حالیه...
انقدر حالش بد هست که بخوای خودت رو به ناحق سرزنش کنی...
مادر اقا محمد اون پایینه...
منتظر..
نه فقط منتظر بهوش اومدن پسرش...
نه.
منتظر عروسش...
منتظر بچه ای که معلوم نیست بدون پدر میتونه دووم بیاره یا نه...
راست میگفت...
حرف حق جواب نداشت...
به پهنای صورتم اشک میریختم...
_ببینم رسول...
تو میخوای برگردی سایت...
مگه نه؟
_خب معلومه که میخوام برگردم..
_پس خوب شو...تحمل کن..
چند روز دیگه تو و سعید رو مرخص می کنن.
اونموقع فقط محمد و داوود باقی می مونن...
دست زنت رو بگیر...
براش جبران کن نبودنات رو...
بزار برای یه بار هم شده با خیال راحت بخوابه...
ولی فقط تا وقتی اقا محمد برگرده.
_فرشید نگام کن...تو در مورد من چی فکر کردی؟؟؟
تو اگه پنج ساله اقا محمد رو میشناسی، من یه عمره از بچگی باهاشم..
یه عمر با هم نفس کشیدیم..
با هم زندگی کردیم...
درس خوندیم...
عروسی براش گرفتیم..
از وقتی مادرم فوت کرد تا همین الان مادر محمد مثل مادر نداشتمه...
من با محمد عهد اخوه بستیم..
میفهمی؟
با اینکه ازم بزرگتره ولی دلیل نمیشه نسبت بهش بی تفاوت باشم.
همین جون نصفه ام به جونش بسته است.
نزدیکم شد..دستش را روی شانه ام گذاشت و به سمت خودش کشید..
_رسول جان فرصت بده...
همه چی درست میشه...
بالاخره اقا محمد هم برمیگرده بینمون...داوود رو به راه میشه...
باز بساط خنده و شادیمون جور میشه..
من الان میرم پیش دکترش...
بازم وضعیتش رو میپرسم..
اگه اجازه داد با هم میریم دیدنش..
حالا راضی شدی استاد؟؟؟
نبینم غمتو...
به زور خنده ای مهمان لبم کردم...
_وقت دنیا رو می گیری فرشید..
_خب امر دیگه داداش؟؟
_اومممم....نه...
چرا..چرا...
_باز چی؟
_بی زحمت یکم از موقعیت اتاقم دور باش...
اینطوری که تو نگهبانی میدی نمی تونم داوود رو ببینم...
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای نثارم کرد...
_عجب رویی داری رسول....
اطاعت امر...
اقا داوود هم هماهنگ می کنم...
خیالت راحت شد؟
_سپاس...
_خجالتمون میدی داداش...