:✞︎𝒟𝒶𝓇𝓀 ℛℴℴ𝓂シ︎:
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_11
#محمد
بدون اینکه امیر متوجه بشه دویدم سمت محسن رفت تو انباری
زانوم تیر کشید اخمام تو هم رفت به رو خدم نیووردم دویدم سمت محسن
+وایساااااا
برگشت طرفم
بعد چند ثانیه گفت
_محمد?!!! چه جالب شد
آروم رفتم طرفش
_ چ قد بزرگ شدی ها از اون دوستت چه خبر چی اسمش چی بود ها امیر خوب شد اون کتاب به عنوان کادو زدم تو شکمش که بخونه آخه درسش خوب بود
از این حرفاش حرصم گرفت از یه ور درد خودم از یه ورم امیر
خواستم بزنمش که زانوم خالی کرد افتادم زمین
اومد بالا سرم ای وای
_ها پس تو هم مجروح شدی!
اسلحم رو گرفت یدونه کبوند تو صورتم دقیقا همون زخمی که بیست سال پیش رو صورتم خورد
_عه خوب بابام کتکت زده اون روز میخواستی فداکاری نکنی..
هیچی نمیگفتم
اسلحم رو گرفت و گذاشت رو شقیقه سرم چشام رو بستم فهمیدم دیگه همه چی تموم شد
#امیر
هر چی گشتم محمد نبود
نگرانش بودم آب شده بود رفته بود تو زمین
رفتم سمت ته کارخونه کسی اونجا نبود حس کردم یه درب مخفی اونجاست یه سوراخی که میشد داخلش رو دید هم اونجا بود آروم اومدم رو میله آیی که روبروی اون سوراخ بود چشمم خورد به محسن بله اسلحم رو دراوردم دور بود اما نه به حدی که به تک تیرانداز نیاز باشه و شلیک..........محسن افتاد زدم تو سینش
رفتم سمت محمد دوباره همون زخم دقیقا از همونجا
چشمم خورد به محسن خون بالا میاورد ترجیح میدادم چیزی. نگم
_هر که با یاران علی در افتاد ور افتاد..
محسنم تموم کرد نمیخاستم بمیره اما چون به هم به خودم هم به محمد لطمه زده بود زدمش
اومدیم بیرون تا جنازه رو انتقال بدن
+محمد صورتت
آروم دستم رو بردم سمت زخمش می سوخت باید خون ریزیش رو بند میوردم
_باند ماندی نپیچونی که میپیچونمت
تموم شد عملیاتم تموم شد قرار شد ماجد رو ببریم زندان امنیتی دستور آقا عبدی بود و همین کارو هم کردیم
تهران ساعت ۴ظهر
#رسول
داشتم گزارش مینوشتم رفتم پیش آقای عبدی
خوشحال بود نمیدانم چرا
+چیزی شده
_چطور رسول جان؟
+آخه خوشحال به نظر میرسید؟؟!
_....
پس با اجازتون
خواستم پامو بزارم بیرون که یهو ....
گــــاندۅ😎
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_11
محمد:
خواست به حرفش ادامه دهد که دستم را بالا بردم..
_نمیخواد دیگه ادامه بدی..
اقای عبدی یه برگه مرخصی برات رد کرده میتونی بری...
_ولی..
_ ولی نداره.. اگه اون بلا سرت اومد دلیلش رفتار خودت بود..
این پرونده ها نیاز به صبر و حوصله مضاعف دارن که تو هنوز نتونستی کامل درکش کنی
از اینکه این مدت روی پرونده و کیس ها سوار بودی ممنونم... ولی از این به بعد بقیه کارا با خودم..
برگشتم و روی صندلی اتاق نشستم.
چشام رو بستم و دستم را از سر فشار و عصبانیت روی سینه ام مالش وار می کشیدم...
نفس گرفتم
بیشتر در خود مچاله شدم..
فقط صدای نفس ها و تپش قلبم را می شنیدم.
متوجه ابراهیم شدم که کنارم نشست
_محمد شرمنده به خاطر این اتفاقات...انتقالی گرفتم برم گروه عملیات...
از درد توان جواب دادن هم نداشتم..چه کسی حالم را میفهمید...
بلند شد و رفت..
برعکس همیشه تمام شدنی نبود.
چند ضربه محکم به سینه ام زدم ،آرام که شد بلند شدم و به سمت پارکینگ رفتم..
داخل ماشین نشستم و استارت زدم.
شاید به مقصد بیمارستان..
تنها چند ساعت تا نماز صبح مانده بود و این یعنی چند ساعت تا عمل رسول..
فرمان در دست...
صدای پیام گوشی آمد..
بازش کردم..عزیز بود..
_سلام محمد جان..عطیه خبر فوت زینب خانومو شنیده حالش بد شده..خودتو برسون بیمارستان...
بازهم دردم شروع شد...
سرم را که بالا اوردم زن و بچه ای را مقابل ماشین دیدم که هر لحظه ممکن بود با انها تصادف کنم..
پای راستم گرفته بود...برای ترمز کردن دیر شده بود
فرمان را با شتاب به سمت راست چرخاندم چند لحظه بعد به دیوار برخورد کردم..
همین که ایستاد تکیه دادم به صندلی...
نفسم به شماره افتاده بود و آب دهانم خشک شده بود..
ارام ارام جریان خون را پشت گردنم حس کردم...
اما انگار تنها پشت گردنم نبود که زخم شده بود
از گوشه پیشانی ام رگه ای از خون پایین می آمد
سرم را روی فرمان گذاشتم..
سینه ام تنگ شده بود برای این قلب...انگار میخواست از قفس بیرون بیاید...
با تقه ای که به شیشه خورد سرم را بلند کردم.
_آقا.. آقا حالتون خوبه؟
از دیدنش بدنم یخ کرد
او هم تا مرا شناخت پا گذاشت به فرار...
دسته در را بالا پایین کردم..
قفل شده بود..
با شانه ام چند ضربه به در زدم،باز شد...
پایم را روی زمین گذاشتم...
زیرش خالی شد و روی زمین افتادم.. به سختی خودم را از روی زمین بلند کردم...
_میلااااااد....صبرررر کنننننن....
از دستم گریخت
مشت هایم را روی در ماشین فرود اوردم
_اه لعنتییییییی..
سعید:
_خب خب وقت رفتنه...
اقا داوود و فرشید و فاتح...
بسم الله از زیر قران ردتون کنیم؟
_پس اقا محمد نمیاد؟
_رفته بیمارستان دیدن رسول احتمالا..
_واقعا حیف که نمیتونم باهاتون باشم.
شناسنامه و مدارک جدیدتون...
_حالا اسمامون چی هس؟
یه شناسنامه به اسم آرش صادقی
یکی به اسم مسیح دلارام یکی،دیگه هم به اسم سالار بیاتی
برید ماشینتونو تحویل بگیرید..
تمام چیزایی که باید بدونید تو این فایل هست...
فلش را به سمت فرشید گرفتم.
_این مدارکم برا خانما...
ریما افران...ساناز بهرامی...سیما بهرامی
خانم طهماسب و ستاره خانم به عنوان خواهر..
ون منتظره
هرکدوم از گروها که مشخص شدن شما رو به سه جای مختلف میرسونن
از وقتی که رسیدید ویلاهاتون از خونه بیرون نمیاید...
خط سفید زیر پایه کاناپه هست میتونید برش دارید گوشی هاتونم داخل کشو اتاق هست..
گریمور خانم و اقا هم باهاتون هستند..
_حله...حالا ردمون میکنی از زیر قران یا تا صبح همینجاییم؟
با خنده گفتم.
_بیا برو مزه نریز داوود
به سلامت
رسول:
از این حال عصبی و کلافه بودم...
یک ساعت خواب راحت نداشتم.
تلفنم زنگ خورد..
داوود بود..
لبخندی به اسمش زدم(دهقان فداکار)
وصل کردم
_سلام داوود جان
_سلام اقا رسول...خوبی داداش؟
_الحمدلله...این وقت شب؟
_میدونستم خوابت نمیبره، پریروز سر زدم گفتن مرخص شدی...کجا رفته بودی؟
_دیدن یه نفر..
_عملت کیه؟
_صبح ساعت۷
_پس چرااااااا نگفتیییی
جوری فریاد زد که تلفن را از گوشم فاصله دادم...
_چه خبرته..بابا کر شدم..
با خنده گفتم
_تازه کنار گوشمو تراشیدم..
_حیف نمیتونم بیام قبل عمل ببینمت...ماموریتمون از امشب شروع شده
_مگه کجایی؟
_یه خونه ویلایی باحال
تو حیاطش یه ماشین همچین شیک پارک شده
برادران زحمت کش سایبری هم تو اتاق طبقه بالا دارن سیستمارو چک میکنن..
_وقت دنیارو میگیری با این کارا
دست به چیزی نزنیااا عین این بچه کوچولو ها
_تازه تازه از امشب زندگی شاهانه مون شروع شده..کجای کاری
راستی اقا محمد کنارته گوشی رو بدی بهش؟
_نه...اصلا نیومده...اگه اومده بود خبر میداد..
_عه...باشه حله،زنگ میزنم ببینم کجاست..
_باشه پس خدافظ ...مراقب خودت باش..
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16436473610944