🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
رمان چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_12
#محمد
بعد یه ماه و خورده ایی اومدیم سایت دلم لک زده بود واسه بچه ها
خیلی درد داشتم به رو خودم نیاوردم میدونستم اگه امیر بفهمه زندم نمیزارم
نگاش کردم خیلی عوض شده بود بعد مرگ آرزو کلا یه آدم دیگه ایی بود میدونستم الان دلش چی میخواست لبخند زدم از همون همیشگیا
_چیه چرا میخندی
+نمیدونم گفتم شاید بخایی خندیدم
_ دستت درد نکنه
+خواهش میکنم
رسیدیم تو سایت خواستم بچه ها رو سوپرایز کنم که از شانس بدم سعید منو دید
$عه آقا محمددددددددد
دوید سمتم یهو بغلش کردم چون دقیقه ای تو بغلم بود
+بسه سعید جان
از بغلم کشیدم بیرون گریه میکرد
+چرا گریه میکنی
$شرمندم آقا خواستم بیام مهاباد اما کارا خیلی عقب بود
+ درکت میکنم نگاهم خورد به امیر فقط نگاه میکرد
$عه سلام ببخشید من اصلا شما رو ندیدم
_ خواهش میکنم علیک سلام محمد؟؟
+جاانم
_ همه نیروهات انقد حواس پرتن؟؟!
+عه امیرر
_...
خوب بریم بالا
عه صبر کن سعید کجاااا
$اقا باید مشتلوق بدم
$بچه ها اااااااااا
+تموم شد
_
#رسول
یهو صدای سعید پچید تو سایت
_بچه ها آقا محمد اومده
همین که گفت محمد پرونده رو ول کردم دویدم سمت پله ها رفتم پایین دیدم آقا محمد با آقا امیر آروم آروم داشتن میومدن بالا دم در خشکم زد
_بههههه استاد رسول
دلم واسه این استاد گفتناش تنگ شده بود باورم نمیشد همون امیری که من تو بیمارستان یقش رو گرفتم که باید محمدم رو سالم برگردونی الان درست رو بروم بود
¢چرا هنگ کردی رسول جان اینم محمد شما
بدون هیچ حرفی خودمو تو بغلش جا کردم چشمام پف کرده بود از گریه
+اا اقا خودتونین
_نه رسول جان روحمه داره باهات سلام علیک میکنه
¢:/)))
بعد چند دقیقه احوال پرسی رفتن سمت اتاقشون
#محمد
+ اخیش
_ اخیش اخیش چرا محمد
+امیر نمیدونی چقدر دلم واسه میزم تنگ شده بود
_ عهههه پس میزت رو بیشتر از خانومت دوست داری بزار عطیه خانم رو ببینم بهش میگم
+کوففت من. کلی گفتم
_منم جدی گفتم
+:/
_چه اتاق مرتبی به به ها راستی ساعت چن جلسست؟
+ساعت پنج
.............
#اقای عبدی
تق
تق
تق
+بله
_سلام اقا
محمد بود چقد عوض شده بود
معلوم بود تو این یه ماه چه بد حال بود
سرش پایین بود
رفتم سراغش
دستم رو گرفتم زیر چونش و سرش رو آوردم بالا
هیچی نمیگفت
_شرمنده آقا من نمیخاستم...
+هیسسس کی می دونست قراره اینجوری بشه محمد!!!!
و کشوندمش تو بغل خودم بوی مرتضی رو میداد پدرش که تو این راه شهید شد
از بغلم کشیدمش بیرون
+بشین محمد
آروم اومد سمت صندلی
امیر برام همه چی رو گفت میدونستم تو چه وضعیتی بود آروم نشست
_جانم آقا کارم داشتید؟
+امیر؟
_اقا رفته استراحتگاه گفتم تا ساعت پنج استراحت میکنم
+خوبه
+بهتری؟؟؟؟
_شکر خدا بد نیستم
+اینن بد نیستم یعنی بدی خیلی بد
_نه ولی خب خوبم
+محمد کلیات پرونده جدید رو خوندی درسته ؟؟
_بله آقا خوندم کیس ها مهمتر و پر خطرن
+دقیقا ممکنه حل این پرونده دو یا سه سال زمان ببره از پسش بر میایی؟؟؟
سرش رو به علامت اینکه میتونه تکون داد
_ بله آقا میتونم
+ این پرونده باید دو تیم امنیتی و ضد تروریستی روش کار کنن یعنی تو و امیر
_ بله میدونم
+ خوبه بچهها رو صدا کن بیان جلسه
#محمد
رفتم سمت اتاقم
_ عه آقا بزارین کمک کنم
+ رسول جان تا اینجاش رو خودم اومدم بقیشم خودم میتونم
رسیدم دم اتاق برو امیر رو بیدارکن بیاد پایین جلسه داریم چشم
رفتم تو اتاقم
نفسم بالا نمیومد نشستم رو صندلی
دارو هامو که خوردم بهتر شدم تا شروع جلسه سرم رو گذاشتم رو میز
#استراحتگاه
#امیر
_ آقا
چشام رو باز کردم رسول بود
+ساعت چنده رسول
_اقا ساعت ده دقیقه به پنجه
+چرا زودتر بیدارم نکردی تو
_دلم نیومد
+تو دلت نیومد
_نه یعنی چیزه آقا محمد گفت
+باش برو پایین منم اومدم
رفتم سمت اتاق محمد که یهو سرش رومیز بود دویدم سمتش
+محمد محمد محمدددددددددد(صدای کمی بلند)
_یواشش چرا داد میزنی تو؟
+ هووففف
_چیه
+حالت خوبه ؟؟؟؟؟؟
_اره چطور؟؟؟؟
+سرت رو گذاشته بودی رو میز نگرانت شدم
_منطقی نیست
+آره نیست
پاشو جلسه است
_ از دست تو موندم پریا چی میکشه از دستت
+دختر خودتم همینجوری بار میاد.
#اتاق جلسه
#اقای عبدی
خوب امروز قراره رو یه کیس جدید تمرکز کنید پرونده لوتی به اخراش رسیده این خانم شارلوت از این به بعد برا ما کارمیکنه البته بچهها ی ت.میم باید بازم چشم ازش برندارن خب
تق تق تق
بفرمایید!
^سلام آقا
°سلام اقای عبدی
+بشینید
همه بچه ها با تعجب امیر نگاه میکردن مخصوصا سعید و داوود...
خوب قبل از برسی کیس ها توسط محمد باید از همین الان بگم که این پرونده ممکنه دو یا سه سال زمان ببره تا کامل تکمیل شه برای همین باید تیم امنیتی و ضد تروریستی این پرونده رو کامل کنن پس عملاااا.....
گــــاندۅ😎
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_12
فرشید:
ساعت ۶ سوار ون شدیم. حدود نیم ساعتی طول کشید تا به ویلا رسیدیم
_اینجاست.
_ممنون
دسته کلیدی را به سمتم گرفت
_سه تا ماشین تو پارکینگ پارکه.
تمام چیزایی که نیازتون میشه آماده است
یه در مخفی هم هست که در صورت لزوم و زمان های اضطراری کسی وارد خونه یا ازش خارج میشه
بدون هماهنگی نرید جایی
ساعت یک گریم میشید و آماده برای اولین دیدار و ماموریت
در ضمن یه اتاق هم هست که روی درش برچسب زده شده
از داخل قفله
اگه لازم بود خود بچه ها بازش میکنن برای گرفتن یا دادن اطلاعات
_متوجه شدم
خواستیم از ماشین پیاده شویم که گفت
_اگه شناسایی شدید...
حرفش را قطع کردم
_میدونم اگه شناسایی شدیم از بقیه گروها اطلاعات نمیدیم.
_خیلی مراقب باشید.
به سلامت
عطیه:
بهت زده به روبه رو خیره شدم با صدای لرزان گفتم
_عزیز خانمممم، زینب تازه خبر بارداریشو بهم داده بود...
اخه مگه چقدر سن داشت..
دستان چروکیده اش را روی دست سرد و بی جانم گذاشت.
_عطیه جانم..حتما حکمتی توش بوده، خودتو عذاب نده...رو ماهورا تاثیر میذاره
نگاهم رفت سمت مهتاب که داشت ماهورا را آرام نوازش میکرد
محمد دیر کرده بود
زنگ زدم ولی جواب نمیداد
بیشتر نگران شدم..
مهتاب در حالی که آغوشش را مانند گهواره تکان میداد وارد اتاق شد
_مهتاب جان محمدو ندیدی؟
_نه ...شاید کارش طول کشیده
_گوشیشو جواب نمیده
تا الان باید میومد...اقا رسولم عمل داره
_تو استراحت کن..برات خبر میگیرم
محمد:
سرفه امانم را بریده بود
در آن خلوت شب، تنها صدای باد بود که سکوت را می شکست
دستم را مالش وار روی سینه ام می کشیدم..
همانطور که به در ماشین تکیه داده بودم چشمانم را بستم
_شرمندگی هم حدی داره داداش محمد..
شرمنده ام...
سرم را برگرداندم سمت صدا
حیف که هشیاری کامل را برای به جا اوردن حالش نداشتم..
_مگه...فرار نکردی؟؟؟؟اینجا چیکار میکنی؟؟برووو...
روی دوپایش نشست
_اونقدری گناه داشتم که اگه تا صد سال دیگه استغفار کنم هیچ فرقی به حالم نکنه....ولی تو فرق می کردی...
تو رفیقم بودی
هنوزم هستی
نمی تونم تنهات بذارم
_رفیق؟؟؟
_خب...رفیق نه...ولی حق که به گردنم داری
_میلاد...اینو تو گوشت...فرو کن..
من و تو..هیچ...نسبتی باهم...نداریم
نیشخندی زدم..
_یه خائن که نباید به فکر....جبران باشه..
حرفم را قطع کرد
_الان وقت این حرفا نیست محمد...
بی توجه ادامه دادم
_تو نسبت به مردمت ...نسب به همه کسایی که بهت اطمینان داشتن... مسئول بودی.
ولی...
_الان وقت این حرفا نیست محمدددد...
به سرت ضربه خورده...حالت خوش نیست
بیا کمکت کنم سوار ماشینم شو
بیمارستان که بردمت با هم حرف می زنیم...
دستم را با ضرب و پشت سر هم به شانه اش زدم
_انتظارررر داری بیام؟؟
_برا یه بارم شده با من لج نکن
یک باره یقه اش را در مشتم گرفتم...
_پسره ی نمک نشنااااس
تو اگه آدم بودی پشت اونهمه رفیقو خالی نمی کردیییی...
به نفعته گم و گور شی وگرنه خودم با دستای خودم تحویلت میدممم
یقه اش را از دستانم بیرون کشید
_فک کردی میتونی؟
دستش را قاپیدم..
جلو اوردن دستش همان و دستبند زدنش همان...
_چیکار میکنییییی...
اگه نری بیمارستان میمیریییی
به تازگی طعم سرما را تا مغز استخوانم حس می کردم...
خون گردنم خشک نشده بود که هیچ، با فشار بیشتری بیرون میزد
با ان پا خودم را کشان کشان به داخل ماشین کشیدم
خواستم گوشی را از کاپوت ماشین بردارم...
با ضربه ای که به سرم خورد به جای قبلم افتادم
_اخخخخخخ...
خون از گوشه دهانم ارام پایین ریخت
به سمتم امد و از جیب لباسم کلید دستبند را در آورد...
ارام ارام تصاویر مبهم میشد..
صدای میلاد بود که با فریاد صدایم می کرد.
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16441742330795