:✞︎𝒟𝒶𝓇𝓀 ℛℴℴ𝓂シ︎:
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
چــشم تــ🖤ــاریکی
#پارت_19
#محمد
+باید سراغ این جاسم بریم که بیشتر از این افتضاح به بار نیاورده؟!
به اندازه کافی ام جرمش سنگین هست.
_ باشه سراغ اون خانومم ... ماندانا هم باید بریم.....
آدرس خونش رو پیدا کردیم کوچه پس کوچه بود داخل ون بودیم بچه هارو. فرستادیم سروقتش.....
بعد از چند دقیقه با درگیری کشوندیمش بازداشتگاه.
اتاق بازجویی..
#اقای _شهیدی
هر حرف یا حرکت شما توسط دوربین ضبط میشه و در صورت لزوم مورد استناد مقام قضایی قرار میگیره توضیحاتم کافی بود یا تکرار کنم؟
_بله متوجه شدم.
+خودتون رو کامل معرفی کنید.
_جاسم علی متولد ۱۳۶۲ پاکستان به یه دلایلی به ایران مهاجرت کردیم .
+ تروریست؟درسته؟
_بله، من.... من قصدم این نبود....
+فک کردی با ترور کردن بهشتی میشی؟
_......
+اسم خودتون رو میزارید مسلمون با سر بریدن و منفجر کردن واقعا میتونید همسفره پیغمبر بشید؟
_...
+ در مورد این خانم هر چیزی رو که میدونی بنویس یه بسته کاغذ و یه خودکار در اختیارت قرار میگیره که بتونی بنویسی نیم ساعت وقت داری بعدش میخونم اعترافاتت رو....
_باشه.....
بازجویی تموم شد و از اتاق اومدیم بیرون
جلسه.....
#محمد
جلسه آمروز راجب بررسی کیس ها تا الانه که ببینیم تا کجا پیشرفتیم....
بعدش که جلسه تموم شد رفتیم سراغ دستگیری ماندانا.خدس میزدم دیتا مهمی داشته باشه..
.....
خب آمروز قراره که با پسره قرار داشته باشه همه چی عادی پیش میره تا خانم فهیمی و خانم لطفی کارشون انجام بدن.
#ماندانا
رفتم سراغ پسره مواد رو ازش گرفتم و از در فرعی پارک اومدم بیرون خواستم سوار ماشینم بشم که دو تا خانوم جلوم سبز شدن
_خانم ماندانا حزبی؟!
+بله بفرمایید.
_حکم بازداشت شماست شما باید با ما بیاید.
و به من دستبند زدند و بردن.
ازم اعتراف خواستند من میترسیدم واسه همین جیک و پوک ماجرا رو گفتم کسی که ازش دستور میگرفتم .همش رو گفتم.
#آقای_عبدی
+محمد دستیگری این فرد ابواسحاق
_بله آقا کسی که هدایت داعش رو داشت پشت این ماجراهاس...
+دقیقا اگه مرده گیرمون دستمون به هیچی وصله میفهمی که؟؟
_بله آقا میدونم.
_فقط چن نفر بیان؟
+هر اندازه آیی که با امیر تایین کردین میتونین فقط خودتون دو تا برید اما به خاطر خطر دو تا از بچه ها که فکر میکنید میتونن رو هم با خودت ببر.
_بله چشم با اجازه.
#محمد
_ محمد ؟حتما باید یکیرو با خودمون ببریم؟
+اگه لازم نبود نمیبردیم. که
_کیو ببریم.
تق تق تق
_بله؟!
&سلام اقا
+سلام.
_سلام فرشید جان
_فرشید فالگوش وایساده بودی؟؟؟
&امم چیزه یعنی نه اقا
_پس چی؟
&آقا امیر گفتم اگه بشه منم با شما بیام.
+ چی؟
_ فرشید جان داعشی جماعت شوخی نداره ها!!!!
& میدونم اما گفتم بیام..
_خیلی خوب بهت خبر میدم...
&با اجازه
.....
+موندم چرا این تصمیمو گرفته؟؟؟
_ نمیدونم...
+ فردا باید بریم....
#امیر
بعد چند مدت رفتیم خونه
یه سری خرید هم کردم به اضافه خامه شکلاتی پری عاشق شکلات بود.
+ صاب خونه نمیایی استقبال؟
_سللام
+علیک سلام .
_چه عجب یادی از دخترتون کردین
+ببخشید دیگه نشد بهت سر بزنم
خریدارو گذاشتم رو میز آشپزخانه. رفت سراغ بسته بندی محبوبش
_عه اخجون فک کردم یادتون رفته
+دنیاتم شکلاتی کنن بازم کمه.
_بله دیگه
+ خب شام ؟؟؟
_اممم بزار فکنم هااا لازانیا قارچ
+ اوه اوه چه کردی پس.
.......
بعد از شام
_میگم بابا
+ هووم
_میگم شما هر وقت یه ساعت مشخص میاید خونه بعدم فردا صبح با یه ساعت مشخصی میرید بیرون عملیات هست باز؟؟؟؟
+ آره چطور مگه
_ای بابا این دفه دیگه کجا؟
+این دفه قرار نیست برگردم
_عههههه بابااااا.
خندیدم.
+خب چیه.
_بعد مامان آرزو این دفعه شما؟؟؟؟؟؟
+شوخی کردم ولی معلوم نیست چقد طول بکشه.
_باشه !!
+کارای دانشگاه خوب پیش میره؟
_تو خود دانشگاه آره اما خونه نه.
+چرا؟؟؟
_مشکل لبتاپه!
+؟؟؟؟
_ هروقت به نت مودم وصل میشم سرعتش خیلی پایین میاد کند میشه اما وقتی وصل نیست سرعتش عالیه نمی فک کنم هک شده لبتاپم
+چن روز اینجوریه؟
_یه دو روزی هست!
+خب من لبتاپم خونه است با اون انجام بده رمز وای فای هم عوض کن ببین مال اون نیست از م
عملیات که برگشتم یکی از بچه
های سایت رو میارم نگاش کنه
_باشه پس شب بخیر.
.......
فردا...
#محمد
تو جاده بودیم با تویوتا که کاملا گلی بود رفتیم سمت مقرشون.. با پوششی که داشتیم نقشه مو لا درزش نمیرفت.
من بودم و امیر
فرشیدم پشت ما با یه نفر دیگه میومد که داعشی بود خیلی نگرانش بودم تا اینکه رسیدیم مقرشون. پیاده شدیم صورتمون رو کاملا پشونده بودیم
+لقد جئنا لزيارة أبو إسحاق( به دیدن ابو اسحاق آمده ایم)
_تعال من هذا الجانب(از این طرف بیاید.)....
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_19
داوود:
تحمل کردن ان همه گریم سخت بود
فاتن هم کلا به من چسبیده بود و سعی داشت سر صحبت را باز کند
از جایم بلند شدم
برخاستن من همانو آمدن فرشید و گروهش همان
لبخند پنهانی به ان همه تغییر کردم
امد جلو..
تک تک دست داد
_سالار بیاتی هستم..
_منم آرشم ...آرش صادقی
_خوشبختم
رفت سمت فاتح
_مسیح دلارام...
لبخند دندان نمایی زد و روی یکی از مبل های کناری ام نشست
خانم طهماسب و ستاره خانم هم کنارش
عرفان شکوهی آمد
روی دورترین مبل نشست
طوری که به همه جا اشراف داشته باشد
_خب از الان بریم با هم اشنا شیم
شغلاتونو بگید
از فاتح شروع کرد
_کارخونه ریسندگی خارج تهران دارم
ریما جان هم فعلا کاراشو مجازی انجام میده
_بسیار عالی
و شما؟
_کار ثابتی نداریم ولی بیشتر تو زمینه عطر و ادکلن کار میکنم
چشمش روی من ثابت ماند
قبل از اینکه بپرسد گفتم
_خرید و فروش مسکن...ساخت و ساز
_از درآمداتون راضی هستید؟
سوالی که من یکی منتظرش بودم
بلند گفتم
_اگه قانع باشیم نمیتونیم پیشرفت کنیم
با صورتی راضی و خوشحال گفت
_همه نظرتون همینه؟
.............
محمد:
دوساعت گذشته بود
برای دهمین بار زنگ زدم
_سعید؟
_جانم اقا...به خداااا هنوز خبری نشده
عه...
_چیشد؟
_فک کنم مهمونی شون تموم شد.
_خیله خب همین که بچه ها رسیدن بهم بگو..
_اقا محمد چرا خودتون نمیاید سایت؟
من یکی از بچه هارو میفرستم بیمارستان
_نرسیدم قبل عمل ببینمش..
حالا که اومدم، هستم تا وقتی چشماشو باز کنه
_حال رسول چطوره؟
مکثی کردم
_حرف میزنیم به وقتش
داوود:(سالار)
در خانه را که باز کردم خودم را روی کاناپه پرت کردم
ماسک را با خشونتِ تمام از صورتم کندم
سیاوش با خنده از پله ها پایین آمد
_چیشده
_خسته شدم خداوکیلی...اخه لازم بود؟
زردم می کردی راضی بودم
اشاره ای به ماسک کردم و ادامه دادم
_اخه این؟؟؟؟
کنارم روی کاناپه نشست
_غر نزن بچه..گشنت نیست؟
_چی داریم حالا؟
با لبخند گفت
_زحمت خریدو تو باید بکشی؛ غیر تخم مرغ هیچی نداریم
بچه های سایبری هم گشنه ان
پوکر فیس نگاهش کردم
حالا بیا برو یه پیرهن واسم بیار
با غر غر به سمت اتاق رفت
چشمانم گرم شد و ارام روی هم رفت
با پرت شدن چیزی روی سینه ام وحشت زده از خواب پریدم
_داووووودددد بگیر..اینم پیرهن
خواستم لگدی نثارش کنم که با دیدن پیرهن بغض گلویم را فشرد
پیراهن رسول بود که با خود اورده بودمش
در دستانم فشردمش
_بلند شو از رو کاناپه...
_ها؟
قبل از اینکه عکس العملی نشان دهد خودم پرتش کردم پایین
_اوخ اوخ اوخ چته داوود
پس گوشی کجاس؟
_از اول بگو خب...گذاشتم تو اتاقت زیر تخت
_بلند شدم و سمت اتاق رفتم
محمد:
از پشت شیشه نظاره گر حال رسول بودم
حال که چه عرض کنم
حتی برای نفس کشیدن سخت سینه اش بالا و پایین میشد
با صدای زنگ گوشی دست داخل جیبم کردم
_بله؟
_سلام اقا محمد داوودم
_سلام داوود جان
_اقا حال رسول چطوره؟
_امشب همه تون باید بیاید دیدن رسول
داوود:
با شنیدن این جمله مطمئن شدم اتفاقی برای رسول افتاده
روی تخت نشستم
_چش شده؟
لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16451123220638