فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیام های ناشناس
ممنونم بچه ها مرسی از بابت نظراتتون 🧡💚🧡💚
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_بیست_و_سوم
#گاندو
محمد:چی بگم والا حالا فعلا برو
داود:با ایجازه آقا
داود از اتاق بیرون رفت محمد داشت با خودش فکر میکرد که چجوری با زهرا صحبت کنه محمد حکم برادر بزرگ تر زهرا رو داشت و ی جورایی فامیل هم بود با زهرا و خب این احساس خواهر برادریی که نسبت به هم داشتند به زهرا خیلی وقت ها کمک میکرد که محمد رو الگوی خودش قرار بده زهرا که کوچیک بود و شیر خاره بود مادر زهرا (مرجان خانم) ی بیماریی میگی ه و برای درمان مجبور میشه ی چند وقت بیمارستان بستری شه خونه محمد تینا هم دیوار به دیوار خونه زهرایی نا بود برای همین مادر محمد(لیلا خانم) زهرا رو هم شیر میده خواهر محمد هم سن و سال زهراس محمد و زهرا خواهر برادر شیری هم حساب میشن و برای همین به هم محرم هم هستن
البته از بچه های سایت هیچ کس این موضوع رو نمیدونست به اسرار زهرا چون زهرا میترسید بچه ها فکر کنن برای این نسبت خواهر برادری هست که محمد انقدر به زهرا ماموریت میده
محمد تصمیم گرفت با زهرا صحبت کنه تلفنش رو برداشت و شماره تلفن زهرا رو گرفت
زهرا:الو سلام آقا بفرمایید
محمد: زهرا جان یک دقیقه بیا اتاق من
زهرا:چشم آقا
داود وقتی متوجه شد محمد پشت خط زهرا بوده گل از گلش شکافت و لبخندی کش دار بر لب هایش جای زده شده
زهرا:تق تق تق (صدای در)میتونم بیام داخل ؟
محمد:بله البته
محمد و زهرا با اینکه خواهر و برادر خونی نبودن ولی خیلی باهم خوب بودن و رابطه صمیمانه ای داشتن زهرا خواهر و برادر خونیی نداشت برای همین با محمد و میترا (خواهر محمد)خیلی صمیمی بود
زهرا:آقا ببخشید مگه قرار نشد منو با اسم کوچیک در محل کار صدا نزنید ؟
محمد:وااا چطور بقیه بچه ها میتونن بگن زهرا خانم بعد من نمیتونم ؟
زهرا:اونا میگن زهرا خانم نه زهرا جان
محمد:اولا کسی پیشم نبود ؟دومن هیچ وقت نمیتونم این اخلاقات رو درک کنم دختر تو دست منم از پشت بستی
زهرا لبخند عمیقی زد و با شیطنت ادامه داد: بگذریم بگو ببینم برادر زاده من چطوره
محمد: دیروز که خوب بود
زهرا:و اما امروز ؟
محمد:هنوز وقت نکردم زنگ بزنم خونه
زهرا :ایشالا که خوب باشه بگو ببینم منو که برای چاق سلامتی احضار نکردی کارت رو بگو
محمد:راستش باید اخراجت کنم
زهرا:وا چرا 😰مگه من چیکار کردم به خدا گندی نزدم گاف هم ندادم تو هیچ عملیاتی
محمد:اینجور که داره پیش میره من باید همرو بفرستم خارج
زهرا:وایی نه دوباره
اون موقع نمیدونستم چ کسی رو محمد میگه ولی وقتی فهمیدم حالم دگر گون شد قلبم با سرعت تند به دیواره سینه ام کوبیده میشد و مغزم یک آن دستور دادن رو فراموش کرد صدای محمد تو گوشم اکو شد زهرا خوبی
با صداش از افکارم پرت شدم و ظاهر جدیی به خودم گرفتم و گفتم همون جوابی که دوسال پیش به امیر آقا دادم
محمد:نن دیگه نشد فکر کردی من متوجه رفتارت نمیشم دو سال پیش هیچ حسی به امیر نداشتی اما همین که اسم داود رو اوردیم یک آن رفتی تو کما و گیج شدی
از خجالت سرم رو پایین انداختام
محمد:قیافس رو نگااا 🤣🤣🤣
دلم میخواست محمد رو بگیرم بزنم ولی هب راست میگفت بی هوا از جام بلند شدم و گفتم من نظری ندارم و به سمت میز کارم حرکت کردم داود خیلی خوشحال پشت میزش نشسته بود دلم میخواست بزنمش ولی نمیشد
رسول سمت میزم اومد و گفت :خانم مرادی ببخشید من همسرم گیریمور هست آقا محمد گفتن ببرمتون خونه ما که همسرم گریمتون کنن آقا محمد هم منتظر هستن بفرمایید
زهرا:بله چشم ممنون
کیفم رو از کشوی میز برداشتم و به سمت ماشین توی پارکینگ حرکت کردم محمد توی ماشین نشسته بود
محمد چند کتاب دستم داد و گفت زهرا اینارو بخون اطلاعات پزشکیه
رسول که چشم عاش چاهار تا شده بود ی ی اخمی به محمد کردم و مجبور شدم موضوع رو برتی رسول آقا توضیح بدم و بعدش هم ازش خواستم که به کسی چیزی نگه
محمد هم تحدید کردش که .......
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635
دوستان لطفاً نظرات تون رو در ناشناس پرواز برام بنویسید 💚🧡💚🧡
💕🚲لیسٺ رمــــــــان هاے ایٺا🚲💕
☂🚲ژانـر:عاشـقانہ، مذهبے، شہدایے، پلیسے🚲☂
📚🌿«رمان تنہا میان داعش»
"Join"
📚🌿«رمان دمشق شہر عشق»
"Join"
📚🌿«رمان دو مدافع»
"Join"
📚🌿«رمان بنده نفس تا بنده شهدا»
"Join"
📚🌿«رمان مسیحای عشق» [فصل اول]
"Join"
📚🌿«رمان من با تو»
"Join"
📚🌿«رمان چند دقیقه دلت را آرام کن»
"Join"
📚🌿«رمان بی تو هرگز»
"Join"
📚🌿«رمان جان شیعہ ، اهل سنٺ»
"Join"
📚🌿«رمان مثل هیچڪس»
"Join"
📚🌿«زندگینامہ شهید ایوب بلندے»
"Join"
📚🌿«رمان پلاک پنهان»
"Join"
📚🌿«رمان عاشقانه ای برای تو»
"Join"
📚🌿«رمان مقتدا»
"Join"
📚🌿«رمان از جهنم ٺا بهشٺ»
"Join"
📚🌿«رمان دو راهے»
"Join"
📚🌿«رمان باد برمےخیزد»
"Join"
📚🌿«رمان مجنون من ڪجایے؟»
"Join"
📚🌿«از سفیر ابلیس تا سفیر پاڪے»
"Join"
📚🌿«از سوریہ تا مــــݩا»
"Join"
📚🌿«علمدار عـــشق»
"Join"
📚🌿«هࢪچےٺـوبخواے»
"Join"
🌙░☁️░🌙░☁️░🌙░☁️░🌙░☁️░🌙
🍊⛵️🧡°↑°لیسٺ انتخابے ایتا°↑°🍊⛵️🧡
کپے و ایده بردارے ممنوع 🚫
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃
#پارت_بیست_و_چهارم
#گاندو
محمد هم تحدیدش کرد که اگه به کسی این موضوع رو بگه از مرخصی خبری نیست
خونه رسول در میدان معلم بود توی ی آپارتمان شیک توی ی کوچه پهن رسول زنگ آیفون رو زد همسرش در رو باز کرد یک آپارتمان نه طبقه بود و در هر طبقه
دو واحد داشت
خونه آقا رسول در طبقه سوم بود آسانسور دار هم بود
در واحد رو زدیم فاطمه از قبل خبر داشت که میخوایم بریم خونشون
دختر بسیار زیبایی بود صورتی گندمی رنگ چشم و ابروی مشکی لب های قرمز البته آرایشی نکرده بود
روسریی حریر لیمویی سرش بود و مدل لبنانی بسته بود روسریش رو
تونیک بلند توسی هم تنش بود با استقبالی گرمی مارو به خونشون راهنمایی کرد
زهره (همسر رسول)به سمت آشپز خونه رفت برای اوردن چای و رسول مارو به سمت اتاق نشیمند راهنمایی کرد
زهره:آقا رسول یک دقیقه میشه بیاید ؟
رسول:اومدم
رسول به سمت آشپز خونه رفت و یک ظرف میوه آورد روی میز پیشدستی و چاقو بود
زهرا:زحمت نکشید صرف شده همه چی
محمد:بله ، لطفاً یک دقیقه تشریف بیارید
زهره:چشم
زهره با یک سینی چای به سمت مون اومد رسول هم با یک ظرف شیرینی پای سیب به سمت مون اومد
هردو روی مبل رو به روی ما نشستن
رسول: در خدمتیم آقا
محمد : خدمت از ماس عکس فرشید رو از جیب کاپشنش در اورد و روی میز گذاشت گفت خانم محمدی (فامیلی زهره) این خواهر منو لطفاً ی جوری گریم کنید که شبیه این آقا شه
رسول با تعجب پرسید:فرشید آقا؟
محمد:آره چون میخوام مثلا خواهر برادر باشن اینجوری حفاظت هم بهتره
زهره:بله چشم زهرا خانم همراه من بیاید لطفاً
زهرا:بله چشم
دختر خون گرم و مهربونی بود این رو از رفتار و گفتارش میشد فهمید خونشون سه خوابه بود که یکی از اون خواب ها رو به اتاق گریم تبدیل کرده بود
تق تق (صدا ی در)
رسول بود برا مون میوه و چای آورده بود
فاطمه خوراکی هارو از دست آقا رسول گرفت و روی میز گذاشت بعد هم یک کیف مکعبی چند طبقه رو باز کرد برام لنز آبی گذاشت و ابرو هام رو بور کرد رنگ پوستم سفید بود برای همین خدارو شکر نیاز به زدن کرم نبود
حدود یک ساعت گریمم طول کشید
وقتی خودم رو توی آینه دیدم یک آن باورم شد که خواهر فرشید هستم این سیبی شده بودیم که از وسط نصف شده حدود نیم ساعت نشستیم و بعد هم به سمت سایت حرکت کردیم
البته بدون رسول آقا محمد به رسول گفت چون زهره منو خیلی خوب گریم کرده به انوان جایزه رسول امشب رو پیش همسرش بگذرونه
وقتی وارد سایت شدیم محمد به سعید و فرشید گفت که به اتاقش برن من هم به سمت اتاق آقا محمد رفتم آقا فرشید که منون دید موند چی بگه خیلی شبیه هم شده بودیم
آقا محمد به هر سه مون چند کتاب داد نوشته بود پزشکیه پایه میشد گفت به درد اطلاعات عمومی میخورد
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635
دوستان لطفاً نظرات تون رو در ناشناس پرواز برام بنویسید 💚🧡💚🧡
گــــاندۅ😎
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃 #پارت_بیست_و_چهارم #گاندو محمد هم تحدیدش کرد که اگه به کسی این موضوع رو بگه از مر
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃
#پارت_بیست_و_پنجم
#گاندو
محمد داشت حرف میزد ولی من حواسم نبود و تمام حواسم پیش داود بود اون روز که کارم داشت ولی احمد پرید وسط اون موقع که توی هوا پیما تمام نگاهش به من بود و اون روز که امیر داشت بهم تیکه مینداخد پرید وسط و بحث رو عوض کرد و همه همه این حرف ها که
محمد جوری که بقیه بچه ها نفهمن که میخواد منو از افکارم بیرون کنه زد رو میز و گفت خب بچه ها برای امروز کافیه بفرمایید خواستم از جام بلند شم که بهم گفت :خانم مرادی لطفاً بمونید کارتون دارم
سرم درد میکرد و گیرم روی لنز ها بود
محمد بهم گفت :برو حاضر شو میریم خونه ما
زهرا:نه میرم خونه خودمون مامان بابام منتظرن
محمد:مادر و پدرت رفتن دیروز مشهد با خودت تماس گرفته بودن که تلفنت خاموش بود برای همین به من زنگ زدن
لبخندی زدم و گفتم مزاحم نیستم
محمد:اتفاقا عزیز دلش واست خیلی تنگ شده برو حاضر شو
با لبخندی از جام بلند شدم و به سمت نماز خونه رفتم
همیشه وضو میگرفتم چون وضو داشتن بهم آرا مش میداد به سمت کمدم رفتم و روسریی لیمویی که روز بوتو جقه های سبزی داشت برداشتم و سرم کردم و کتاب هایی که محمد بهم داده بود رو توی نایلونی گذاشتم و رفتم پایین شبنم اومد سمتم و گفت :داری میری مهمونی چه تیپی هم زدی ؟😂
لبخندی زدم و گفتم این وضعیتی که ما داریم خونه خودمون رفتن هم مهمونی حساب میشه
هردو باهم زدیم زیر خنده محمد جوری که بقیه نفهمن بهم گفت که برم پایین سمت پارکینگ خودش هم داشت میو مد که داود جلوش رو گرفت
داود:چی شد آقا گفتید بهش
محمد:خونه منم نزارم با آبجیم ازدواج کنی ؟
داود:آبجیتون 😳😳😳
محمد:بله آبجیم ، چطور تو مخالفت میکنی با سعید من هم با تو مخالفت میکنم 😂
داود :آقا من که گفتم حرفی ندارم
محمد:آره به زبون گفتی ولی در رفتار جور دیگه ای
داود زیر لب گفت :آخه چطوری اون مرادی یه این حسینی این سبزس اون سفیده ...
محمد شنید حرف داود رو :اولا که خواهر و برادر خونی نیستیم خواهر برادر شیری ایم دو ما هم تو چیکار یه این کارا داری
داود :😢 ببخشید آقا
محمد:یا علی
داود:علی یارتون
محمد اومد سمت ماشین سوار شدیم سرم رو به شیشه چسبونده بودم
محمد:زهرا
زهرا:جانم داداش
محمد: نظرت چیه ؟
میدونستم منظورش چیه ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :در باره ی
پوز خندی زد و گفت:داود
زهرا:نمیدونم
محمد:میگم ما بچه ی خوبیه نمازش سر وقته بچه سر به زیری هم هست من تا حالا ندیدم با دختری صمیمی صحبت کنه
زهرا:من شناختی از شون ندارم
محمد:واا دو ساله همکارت هستا
زهرا:خب فقط در باره ی همکار میشناسمش
زد زیر خنده و گفت:لابد میخوای ادامه تحصیل بدی
اخمی بهش کردم و پشت چشمی نازک کردم و سرو رو روی شیشه تکیه دادم نمیدونم چی شد که خوابم برد
محمد:زهرا جان بیدار شو رسیدیم
زهرا:عوا رو سریم خوبه
محمد: آره خوبه
محمد در رو باز کرد دلم برای عزیز خیلی تنگ شده بود فکر کنم ی چند ماهی بود ندیده بودمش
خواستیم قافل گیر کنیمشون البته خیر سرمون
میترا داشت حیاط رو جارو میکرد و عزیز داشت رخت ولو میکرد محمد رو که دید گفت چ عجب یاد ما کردی میترا سلام کرد و آب رو گرفت رو محمد محمد هم جا خالی داد و من شدم موش آب کشیده 😂
شانس اوردم لباسای من و میترا بهم میخورد
عزیز هم منو بغل کرد و قوربون صدقم میرفت
من از عزیز چادر و جانماز گرفتم و رفتم نمازم رو خودم
ی جوری بودم یاد اولین روزی افتادم که داداش داشت از نیرو های جدید امتحان میگرفت که از اون امتحان فقط پنج نفر از اون امتحان ها سر بلند بیرون اومدن که یکیش من بودم
چ روزایی بود
رو به آسمون کردم و گفتم خدایا همون همیشگی بلند شدم و رفتم داخل کمک عزیز سفره رو ولو کردیم بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها به کمک میترا رفتم سر کتاب ها و شروع کردم به خوندنشون