eitaa logo
گــــاندۅ😎
344 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
هدایت شده از گاندو
ابلفضل😶💔 با فرشید با همن😂😶 ایندفعه قرار نیست محمد چیزیش بشه!! اینبار نوبت ترکوندن فرشیده گویا🤣🤣 فرشید جان مراقب خودت و رسول باش😂😂🙌🏻 همه امید ما تویی الان😂😶 البته ها انگار رسول یه کم از خرابکاری هاش کمتر شده😌 چون سعید تیر خورد و تقصیر رسول نبود😂😝 فقط یه سوال!! چرا خانوما رو نفرستادین تو خونه که اونا تیر بخورن راحت شیم از دستشون؟😂😶 همش دور و بر اینا میچرخن😂😝 @gando12
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
*کپی ببینم فیلتری ها❌ *تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟😢 *ساخت خودمونه ها🙊🤩 *فقط و فقط فوروارد✅ 🐊 🌱 🏴 @ggaannddo
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
البته چیزیش نمیشه... چون تو لباس محلی هم دیدیمش و قطعا در ادامه فیلم هم هست. @gandoomy
هدایت شده از ارزان سرای آرایشی🌹
دریا دریا عزت داریم مردیم رو عشق غیرت داریم...👌 🐊○🐊☆🐊○🐊☆🐊○🐊 https://eitaa.com/joinchat/2097479793C66c59331d2 🐊○🐊☆🐊○🐊☆🐊○🐊
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
*کپی ببینم فیلتری ها❌ *تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟😢 *ساخت خودمونه ها🙊🤩 *فقط و فقط فوروارد✅ 🐊 🌱 🏴 @ggaannddo
هدایت شده از گانــدۅ|ɢᴀɴᴅᴏ:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*کپی ببینم فیلتری ها❌ *تا وقتی فوروارد هست چرا کپی؟😢 *ساخت خودمونه ها🙊🤩 *فقط و فقط فوروارد✅ 🐊 🌱 🏴 @ggaannddo
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
هدایت شده از گاندو↯ⓖⓐⓝⓓⓞⓞ✊️
هدایت شده از افسران جنگ نرم✌
ادامه استوری هادی بهشتی
هدایت شده از افسران جنگ نرم✌
استوری بیاینا محمودی
هدایت شده از تبادل‌محناتایم‌1
شرو؏‌تایم‌تبادل‌یاحیدر🍃📜 ادمین‌‌‌ڪانالاے‌مذهبۍ‌میشم🌿🌻 اماࢪٺ‌‌هࢪچےباشھ🐚✨ اࢪساݪ‌پیام‌وحذف‌پیام‌حتمابا‌ز‌باشھ🍶🖇 تب‌زمان‌مشخصۍ‌ندارد💁🌱 جذب‌مونھ🍫🐚』 https://eitaa.com/joinchat/1740374147Gd57db086acگپ‌تبادلاٺ👑💛』 https://eitaa.com/joinchat/1738539139G8c3628837a ..🌱 ایدۍ‌جھت‌بنر‌دهۍ‌‌↯👻 @naja_313 جذب‌اٺیشۍ💥🍶•°
هدایت شده از تبادل‌محناتایم‌1
[🚌🍒🌈] ●می‌دونی چیه؟ . . . ●رقیب تو ،خود دیروزتہ 👀💛! ♡--------------------------------------------♡ ■♨️شمایی که داری این بنرو میبینیییییییی🤨♨️!!!! ■تا اخر بخون ببینم چی دارم بهت میگم🤪! ‌■یه کانال روزمرگی برات پیدا کردم😎😌🥤 ■کلی کادر کیوت واسه برنامه ریزی هات دارھ😻🤞🏽🍓 ■کلی والپیپر انگیزشی دارھ واسه پس زمینه ایتا و موبایلت🍒🧜🏻‍♀ ■و کلی از روز مره های خودش میزاره و خلاصه انرژی مثبته🦄🌸 ■بیا اینجا و کلی انرژی مثبت به خودت منتقل کن👽💜 https://eitaa.com/joinchat/3602448513Cc6a73863af 😐🧞‍♂! 🍧🤤! 😩🌸 🦄💜!
هدایت شده از تبادل‌محناتایم‌1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استورے‌هاۍ‌مخصوص‌‌تو‌از‌اینجابردار🎭. ڪلۍ‌استورێ‌ها؎جذاب‌دیدنے🌱🏹 منب؏‌ڪپۍ‌کݪ‌ایتا‌🐣🎈 『 https://eitaa.com/joinchat/1431568491Cd3f4f10533 』💛 . . پسٺ‌هاتو‌ازینجا‌بࢪدار🌻☝️ همھ‌استورۍ‌هاشونو‌ازین‌ڪانال‌برمیدارن✨🌼 چنڵۍ‌مخصوص‌بچھ‌مذهبے‌ها📿🧕🌱 🎐 . .
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🕊️. 🖤🕊️ به سلامتی جواب مثبت یا منفی؟ شوکه شدم هم من هم داوود و از خجالت آب شدیم به ناچار گفتم درباره ی چی ؟ محمد که قیافه مارو دید گفت: درباره چیز دیگه بگو چیز آهان اینکه بریم باشگاه تیراندازی مسابقه بدیم پوز خندی زدم و گفتم: نمیدونم والا بزار فکرام رو بکنم داوود:ی سوال الان ما با این تیپ و قیافه بریم جلسه بهمون شک نمیکنن نگاهی به خودمون کردیم و از خنده روده بر شدیم زهرا:خب شما و داداش محمد اول برید بهتون هم گفتن چرا این تیپی هستید بگید رفته بودیم مهمونی منم چند دقیقه صبر میکنم بعد از شما میام و اگر هم چیزی گفتن ی بهونه ای میارم دیگه محمد ماشین رو در پارکینگ پارک کرد و منتها به جای اینکه محمد و داوود اول برن من اول رفتم داخل منتها زرنگی کردم اول رفتم تو نماز خونه و مقنعه ام رو از کمد در اوردم و سرم کردم بعد هم لباسم رو عوض کردم و به سرعت جت رفتم اتاق جلسه محمد و داوود به همراه بقیه بچه ها دور میز نشسته بودند و در حال دست انداختن تیپ محمد و داوود بودند سلامی کردم و رفتم کنار نیلوفر نشستم رسول :آقا داوود به سلامتی خواستگاری بودی اینجور خوش تیپ کردی رسول راست می‌گفت خواستگاری بود داوود ولی خب اگه می‌گفت آره بحث جمع نمیشد و اونوقت یکی از شرط های منو زیر پا گذاشته بود داوود: وااا زبونتو گاز بگیر مهمونی بودم سعید:آقا شما چی شما هم مهمونی بودید 😂 محمد:منم شام جایی بودم حدود ده دقیقه بعد بحث جمع شد صدای اس ام اس گوشیم توجه هم رو به خودش جلب کرد نگاهی به صفحه گوشیم انداختم محمد پیام داده بود نوشته بود:کلت کندس خالی بند کی وقت کردی بری لباس عوض کنی ؟ چشم و ابرویی به صورت نامحسوس و رمزی بالا انداختم که آقای عبدی سر رسید یکی یکی همه به آقای عبدی سلام کردیم عبدی :خب بچه ها میدونم به خاطر کار فشرده و سختی که این مدت در رابطه با پرونده داشتید قرار بود امشب پیش خانواده هاتون باشید ولی خب موضوع از اهمیت بالایی قرار داره از نماز صبح باید طبق گروه بندی هایی که ننوشته شده و روی نقاطی که روی نقشه مشخص شده میرید مستقر می‌شید رسول هم توی سایت پشت سیستم هست . سوالی نیست ؟ -خیر _خیر +خیر •خیر ...... عبدی:خب موفق باشید برید فعلا استراحت کنید تا فردا بعد از رفتن آقای عبدی آقا رسول گفت:یعنی نمیشه امشب بریم خونه ؟ محمد:خیر
♥♣★ ســربــﺂزســیـــڍ؏لـــیـــ ★♣♥: ≼🔗💙≽ ‌ - - چـادربھ‌سـرڪرد؎وانگـار شب‌مـاه‌رابھ‌آغـوش‌ڪشیـدھ‌استシ! ‌- - ¦🦋⃟✈️¦⇢ •• ¦🦋⃟✈️¦⇢ ³¹³•• ـ ـ ـ ـــــ᯽ـــــ ـ ـ ـ - 🌿͜͡❥••[ https://eitaa.com/doktaranhoseyni ]•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°° ♥️ °° •• حرم حرم •• کلیپ 🏴🚩 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• @AbrahimHadi1400 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
چی بذاریم 🤔😊؟ @R18R8g
🖤🖤🖤🖤🖤 پرواز 🖤🖤🖤🖤🖤 🖤🕊️ 🖤🕊️ همه از صندلی هامون بلند شدیم و پراکنده شدیم .............. داوود رو تو نماز خونه گیر انداختم ،میدونستم دلش پیش زهرا خانم گیره و از طرفی هم میدونستم محمد برادر شیری زهرا خانم هست داوود داشت آب رو از پارچ به داخل لیوان می‌ریخت رسول: خب آقا داوود میبینم که دروغ گو هم شدی داداش داداش کردنت هم که شعار بود داوود:واا چی داری میگی داود داشت آب میخورد که گفتم :دیدم زهرا خانم لباس مهمونی تنش بود و رفت تو نماز خونه بانوان از طرفی هم دیدم تو و آقا محمد باهم اومدید و از طرف دیگه هم نامزد سعید که میشه خواهر شما به سعید همه چیز رو لو داده بود۰(البته این موضوع لو دادن نرو خالی بستم ) آب پرید تو گلوی داوود به شکلی که داشت خفه میشد محکم زدم پشتش تا نفسش بالا بیاد نگاهی به من انداخت و گفت:به کسی نگی هااا تورو خدااا گفته اگه کسی توی اداره بفهمه هم معذب می‌شم همم نمی‌خواد تا عقد نکردیم کسی از چیزی خبردار شه ده ثانی نه به باره و نه به دار ما تازه داشتیم حرف می‌زدیم که محمد گفت آقای عبدی دستور جلسه فوری داده دیدم رسول پقی زد زیر خنده هاج و واج نگاهش کردم گفتم کجاش خنده داشت ؟ رسول :اولا من از کجا باید زهرا خانم رو می‌دیدم که لباس مهمونی پوشیده وقتی چادر سرش هست و از اینجا به نماز خونه اونا دید نداره دومن دینا خانم وقتی هنوز نمیدونه جواب چیه چیو باید به سعید بگه سومن واقعا آقا محمد ...... نتونست ادامه حرفش رو بزنه از زور خنده نگاهی پر از فحش نثارش کردم و آبی که توی پارچ بود رو ریختم روش و شد موش آب کشیده رسول:مسخره چرا آب میریزی الان میرم همه جا جار میزنم نتونستم جلوش رو بگیرم فوری به زهرا زنگ زدم و موضوع رو گفتم که دیدم حلوی درب نماز خونه ظاهر شد سلام جدیی به رسول کرد و گفت : ببخشید آقا داود اطلاعات شخصی شمارو که خیچ ربطی به محل کار نداره رو مثلاً مهمونی رفتن یا پیکنیک رفتن ویا.... تون رو میاد جار بزنه که شما به گفته خودتون میخواید این کار رو بکنید ؟ رسول کاملا قانع شد و عذرخواهیی کرد و رفت داخل نماز خونه زهرا هم رفت دنبال کار خودش منم رفتم پیش رسول نگاهی به من انداخت و گفت:به نظر من همین الان برو بگو منصرف شدی و گرنه ی جوری قانع میکنت که شاخ در بیاری من در جایگاه همکار لال شدم خنده ای کردم و رفتم دم قفسه قرآن ها قرآنی رو برداشتم و شروع به خواندن سوره مبارکه نور کردم پلک هایم سنگین شده بود برای همین قرآن رو بوسیدم و در قفسه قرار دادم بالشتی برداشتم و دراز کشیدم چیزی نگذشت که خوابم برد با صدای اذان از خواب بلند شدم رفتم وضو گرفتم و نماز خاندم و خیلی سریع رفتم پایین دم میز رسول که همه اونجا بودن محمد:سلام بچه ها خب گروه بندی هارو میخونم زهرا مرادی و نیلوفر شادمهر به همراه حسین آقا و داود میرید روی نقطه آبی دقیقا جلوی مزون خانم مرادی و شادمهر باید مراقب خونه باشن کی میاد کی نیره داود هم وظیفه تعقیب رو داره حسین آقا هم رانندس و یکی یکی نام و وظیفه بقیه بچه هارو هم خوند آقا رسول پشت سیستمش نشسته بود که ی دفعه داد زد :آقا آقا لیام داره میره ترکیه محمد:چی کجا ؟ رسول:ترکیه محمد نگاهی به ساعتش انداخت و سریع تلفنش رو برداشت و شما ه آقای شاملو در فرودگاه امام خمینی رو گرفت و بهش گفت که سری یک بلیت برای احمد گرفت و احمد رو فرستاد بره ترکیه من و نیلوفر و داوود و حسین آقا هم که وظیفه مون این بود که خونه لیام رو پوشش بدیم حدود ده روز دم خونه لیام کمین کرده بودیم تو اون مدت فقط یک بار یک خانم میانسال با لباس های ساده رفت تو خونه که من برای اینکه سرو گوشی آب بدم جلوی راهش سبز شدم زهرا: ببخشید خانم اینجا منزل آقای مسعودی هست خانم میان سال لبخندی زد و گفت :خیر اینجا خونه آقای توسلی نیست خونه آقای ابراهیمیه (میدونستم اسمش رو گذاشته افشین ابراهیمی ) زهرا:آهان شما نمی‌دونید ابن آقای مسعودی خونش کجاست؟ خانم میانسال:نه والا من اینجا مصدختم هستم و کسی رو نمی‌شناسم زهرا: آهان ممنونم با ایجازه اون شب جامون رو با ی گروه دیگه عوض کردیم و رفتیم اداره اون شب به اسرار خانواده هامون به مودت یک ساعت مرخصی ساعتی گرفتیم و صیغه محرمیت خوندیم و من و داوود محرم شدیم
https://harfeto.timefriend.net/16287060181894 بچه ها این لینک جدید ناشناس رمان پرواز هست ناشناس قبلیه برای غیبت های زیادم ترکیده خوشحال میشم نظراتتون رو بشنوم 😉
هدایت شده از گاندو
استوری جدید علی افشار😌❤️ چرا انقدر نامردی تو؟؟😂😂 اون بچه که مظلوم با ماسک و گوشیش نشسته یه جا و داره کار خودشو می‌کنه ، چرا سر به سرش میزاری؟!😂💔 فقط اینکه یه سوال همین الان برام پیش اومد!😶 اون ویلچر برا کیه؟؟🤔 نکنه قراره یکی نابود شه که رفتن ویلچر خریدن؟؟😶💔 برا داوود و رسول که پاشون آسیب دیده بود ، نداشتن! سعیدم که دستش تیر خورد🧐 یعنی کی از پا داغون میشه؟؟😰 شلوار علی ، اندکی از پای پندار و چرخ رنگی ویلچر سلام میرسونن😌😂😝 @gando12
هدایت شده از گاندو
استوری جدید پندار اکبری😌❤️ داوود جان بشین دعا کن برا بچمون😂😂 حیف رسول تیر نخورده!!😂💔 آدم خوبه اخلاقش عوض نشه ، شما یادتون باشه که رعایت کنید آقای اکبری😂😂 @gando12
هدایت شده از گاندو
ولی من کراش زدم رو گنگ بودن این عکس😄💔 آقا محمد در حال زنگ زدن به استاد رسول😌❤️ ازونجایی که ناشناس ها خیلی خیلی ترکیده ، قشنگ چهار پنج ساعت وقت میخواد!!😶💔 پس عکسا رو امشب میزارم که صبح برم تو کار ناشناسا و آره دیگه همین😂😶 پست و کامنت هم مشخص شد!! جدیدترین پست پندار ایشالا😂😂 @gando12