#پرتگاه_زندگی♥️🌱
#part_3
آروم گفت:«ممنون.»
- خواهش میکنم.
به سمت میز کارم رفتم مشغول انجام کارام شدم.
#رسول
پس با این خانوم رادمهر همکار در اومدیم.
درسته که من زیاده روی کردم، اما خودت هم خیلی تند رفتی. مطمئن باش تلافی میکنم.
داشتم توی ذهنم برای تلافی حرفهای خانوم رادمهر نقشه میکشیدم، که دستی رو روی شونهام حس کردم.
به سمتش برگشتم و با لحن شاکی گفتم:«اِ سعید، چرا بیهوا میای؟»
سعید لبخندی زد و ابروهاش رو بالا انداخت.
- دیدم توی فکری، اومدم ببینم به چی فکر میکنی.
خونسرد گفتم:«به کار. الانم برو وقت دنیا رو نگیر.»
سعید پوفی کرد.
- عجبا!
بیخیال سر و کله زدن با سعید شدم و به سمت آبدارخونه رفتم. دیدم خانوم رادمهر هم اونجاست و داره چایی میخوره.
بیتوجه بهش، برای خودم چایی ریختم و گذاشتم تا یکمی سرد بشه. یه دفعه چشمام به چشمهای عسلی رنگش افتاد که توش تنفر و مقداری عصبانیت موج میزد. بعد از خوردن چاییش، بدون اینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه از آبدارخونه بیرون رفت.
لیوان رو توی دستم گرفتم که از داغی لیوان، کف دستام گرم شد. یه دفعه سعید توی چهار چوب آبدارخونه ظاهر شد و گفت:«رسول بیا آقا محمد کارت داره.»
با چشمام به چایی توی دستم اشاره کردم.
- بذار چایمو بخورم میام.
- آقا محمد گفت کار فوری باهات داره.
پوفی کشیدم.
- باشه بریم.
و با سعید از آبدارخونه بیرون رفتیم.
#سارگل
دیدم که با آقای اکبری از آبدارخونه بیرون اومدن. دودل برای انجام کاری بودم که میخواستم انجام بدم. خیلی وقت بود هیجان رو اینطوری حس نکرده بودم و همین باعث میشد آدرنالین خونم بالا بره.
با یاد حرفهایی که زده بود، آتیش گرفتم و از تصمیمم مطمئن شدم. رفتم سراغ لیوانی که توش چایی ریخته بود. نمک و فلفل و از توی کابینت برداشتم و توی چایش ریختم و هم زدم. وای که قیافهاش چقدر موقعهی خوردن این دیدنی میشه. از این فکر، لبخند شیطانی زدم.
پشت یکی از دیوارهای راهرو قایم شدم. دیوار طوری بود که من میتونستم آبدارخونه رو ببینم اما از آبدارخونه به جایی که من بودم دید نداشت.
چند دقیقه منتظر موندم اما یه دفعه به جای اون، آقای قادری توی آبدارخونه رفت.
چایی رو که دید گفت:«بهبه! چاییش چه خوش رنگم هست.»
دستش به طرف لیوان رفت که نگران شدم. اگه اون چایی رو میخورد بدبخت که میشدم هیچ، شرمنده هم میشدم.
نگاه نگرانم بین لیوان و دست آقای قادری توی گردش بود که دستی مانع شد، خودش بود.
از خوشحالی توی دلم عروسی به پا بود.
آقای محمود گفت:«اِ، آقا داوود اون چایی مال منه.»
آقای قادری پوفی کشید.
- باشه، پس من برای خودم میریزم. قند میخوری؟
آقای محمودی نچ نچ کرد.
- نه نه، فقط کشمش. توجه کن آقا داوود توجه خیلی خوبه.
آقای محمودی لیوان چایی رو برداشت و سر کشید.
یکدفعه صورتش جمع شد و چایی که توی بیرون پرید بود رو از دهنش بیرون اومد. متاسفانه شانس با آقای قادری یار نبود که کمی از چایی آقای محمودی روی لباسش ریخت.
آقای قادری با انزجار دستی به لباسش کشید و گفت:«رسول چیکار میکنی؟ا اَه اَه لباس نازنینم رو کثیف کردی.»
اون که از اون آشی که من براش پخته بودم صورتش جمع شده بود و حتماً طعم دهنش زهرمار بود، گفت:«این چایی چرا انقدر شور و تلخه؟»
آقای قادری یه تای ابروش رو بالا انداخت.
- نکنه سعید کرده؟
آقا محمودی سرش و به طرفین تکون داد.
- نه بابا سعید که پیش خودم بود. ولی...فکر کنم بدونم کار کیه.
آقای محمودی سوالی پرسید.
- کی؟
گفت:«همین خانوم رادمهر. من میخواستم تلافی کنم که اون زودتر اقدام کرد.»
آقای قادری اخمهاش رو تو هم کشید.
- تو از کجا انقدر مطمئنی؟
دست آقای محمودی پشت کمر آقای قادری نشست.
- بیا بریم، بعداً برات تعریف میکنم.
همین که از رفتن اونا مطمئن شدم، از پشت دیوار بیرون اومدم و با سرعت به طرف آبدارخونه رفت و روی صندلی ولو شدم. با دیدن اینکه کسی این اطراف نیست، باد لپهای سرخ شدهام رو که بر اثر نگه داشتن خنده، داشتن بهم فشار میآوردن رو خالی کردم و آزادانه قهقههام رو رها کردم. با یادآوری قیافهی جمع شده آقای محمودی خندهم شدت گرفت جوری که اشک داشت از چشمام میاومد. همون موقع پریسا با چشمهایی که مثل توپ تنیس شده بود، توی آبدارخونه اومد. با لحن متعجبی گفت:«دیونه شدی دختر؟ صدای خندهات داره تا پایین میاد.»
آرومتر ادامه داد.
- آقای محمودی یه جوری آبدارخونه رو نگاه میکرد که انگار داره نقشه قتل میکشه. چیکار کردی تو باز دختر؟
در حالی به خندهم خاتمه میدادم، بازوش رو گرفتم و در حالی که به سمت در هدایتش میکردم گفتم:«حالا بیا بریم، بعداً برای همتون تعریف میکنم.»
به سمت بچهها رفتیم که با نگاههای متعجب و سوالی نگاهمون کردن. لبخند شیطنتآمیزی زدم و شروع کردم به تعریف کردن.
یاسی در حالی که میخندید گفت:«دمت گرم آبجی، خوب کاری کردی. بعد اون حرفهایی که به فاطمه زده بود حقش بود.»
@RRR138
گــــاندۅ😎
#پرتگاه_زندگی♥️🌱 #part_3 آروم گفت:«ممنون.» - خواهش میکنم. به سمت میز کارم رفتم مشغول انجام کارام ش
اوه اوه
چایی تند؟اونم برای سووول؟
خدا به خیر کنه😌😂
https://harfeto.timefriend.net/16466314043374
لینکاینپارت🌿♥️
منتظرنظرات💋🌱
3.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♡یہ قلب مبتلا تو این سینس مریضمو دوام ابوالفضلہ...♡!
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#ڪربوبلا💔
ازازلتاروزمَحشردوستتدارمحُسین
هرڪہهرچہڪہبگویددوستتدارم
حُسین:)🍂
#مدافع_حرم❤️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@RRR138
•┈┈••✾❣✾••┈┈•