eitaa logo
أینَ مُـــــــنتَقِّم...🇮🇷🇵🇸
178 دنبال‌کننده
10.4هزار عکس
5.3هزار ویدیو
772 فایل
⚘من به فدای عزیز فاطمه زهرا(س)⚘ ⚘اللَّهمَّ صَلِّ عَلَى مُحمَّدٍ وآلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهمُ⚘ خُداوندا! گُذران عُمرمرادرراه هدفی که برای آن خَلقم نِمودی، قرارده ⚘ مناجات حضرت زهرا(س)⚘
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🌷 – قسمت6⃣8⃣ ✅ فصل هفدهم 💥 بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون. دنبالم آمد توی کوچه و گفت: « چرا می‌دوی؟! » گفتم: « نمی‌خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می‌خورد. » آهی کشید و زیر لب گفت: « آی ستار، ستار! کمرمان را شکستی به خدا. » 💥 با آن‌که بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: « مگر خودت نمی‌گویی شهادت لیاقت می‌خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش. » صمد سری تکان داد و گفت: « راست می‌گویی. به ظاهر گریه می‌کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می‌کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه‌ی خودم را بخورم. » 💥 داشتم از درون می‌سوختم. برای بچه‌های صدیقه پرپر می‌زدم. اما دلم می‌خواست غصه‌ی صمد را کم کنم. گفتم: « خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند. » همین‌که به خانه‌ی خواهرم رسیدیم، بچه‌ها که صمد را دیدند، مثل همیشه دوره‌اش کردند. مهدی نشسته بود بغل صمد و پایین نمی‌آمد. سمیه هم خودش را برای صمد لوس می‌کرد. خدیجه و معصومه هم سر و دستش را می‌بوسیدند. 💥 به بچه‌ها و صمد نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. صمد مرا که دید، انگار فکرم را خواند. گفت: « کاش سمیه‌ی ستار را هم می‌آوردیم. طفل معصوم خیلی غصه می‌خورد. » گفتم: « آره. ماشاءاللّه خوب همه چیز را می‌فهمد. دلم بیشتر برای او می‌سوزد تا لیلا. لیلا هنوز خیلی کوچک است. فکر نکنم درست و حسابی بابایش را بشناسد. » 💥 صمد بچه‌ها را یک‌دفعه رها کرد. بلند شد و ایستاد و گفت: « سمیه را یک چند وقتی با خودت ببر همدان. شاید این‌طوری کمتر غصه بخورد. »
‍ 🌷 – قسمت 0⃣1⃣ ✅ فصل سوم .... مطمئن بودم همین‌که پدرم دستی روی سرم بکشد، غصه‌ها و دلواپسی‌هایم تمام می‌شود. چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می‌شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می‌گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آن‌جا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت‌ها جوانه زده بودند و برگ‌های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می‌درخشید. بعد از پشت سرگذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت‌بخش بود. یک‌دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت‌ها صدایم می‌کرد. اول ترسیدم و جاخوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح‌تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت‌ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه‌ای از روی دیوار دوید و آمد روبه‌رویم ایستاد. باورم نمی‌شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه‌جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون این‌که حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله‌ها را دوتا‌یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک‌راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: «انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته‌ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه‌ی خانه‌شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی‌انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت.» نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه‌ی ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست‌تنهام.» عصر رفتم خانه‌شان. داشت شام می‌پخت. رفتم کمکش. غافل از این‌که خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین‌که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج‌آقا بفهمند، هر دویمان را می‌کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ‌کس نمی‌فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سرزمین، آبیاری.» بعد از این‌که کمی خیالم راحت شد، زیرچشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. بازهم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم.
با سلام . گویا قسمت ده از قلم افتاده که به درخواست اعضا امروز این قسمت رو در کانال قرار دادیم . ادامه قسمتها از فردا ان شاءالله🙏💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺رمان🌺 مریم ،فریبا بیایین بریم خونه ! نه من نمیام! بااینجا موندن که کاری از دستتون برنمیاد! من نمیرم ،من خونه م برم تا صبح مثل مرغ سرکنده بال بال می زنم،برم خونه حالم بدمیشه، مادرمو تواین وضعیت بزارم برم خونه،دلموآروم نمی گیره! کجا می خوابین ؟ تو‌نمازخونه ی بیمارستان! بافریبا تو نمازخونه ی بیمارستان عارفیان شبوبه سحر رسوندن..‌. مریم صبح بعدازدیدن مادراومد حیاط بیمارستان،کتابی راکه ازخونه آورده بود،رو بازکرد! کتابی بااین مضمون روی جلد:مردگان از ماچه میخواهند؟ شروع کرد به ورق زدن؛از آداب محتضر گذشت؛رسید به آداب غسلوکفن کردن وتشییع وسرازیری قبرولحد گذاشتنوخاکسپاری؛مدادوبرداشت؛صفحاتشو یادداشت کرد؛باماژیک شبرنگ علامت دارشون کرد؛تاعصرخیلی هااومدن ملاقاتورفتن؛شب شد؛مریم موندموفریبا؛یه پاشون توآی سی یو بود؛یه پاشون حیاط بیمارستان؛چندروزی بودبه فریبا می گفت:که لباس داداش یعقوبوبیاریم بزاریم روی سینه مادرازخداشفاشو بخواییم،گویاقسمت نبوداین لباس به اذن خداشفایی برای مادرباشه،شب آخردوباره مریم خواسته شوتکرارکرد،فریبا رفت خونه ی مادر،وباپلیوروچفیه وعکس داداش یعقوب برگشت بیمارستان،شب رفتن آی سی یو، فریبا پلیوروانداخت روی سینه ی مادر،چفیه روروی سرش وعکسشم روسینه ش! فریبا وقتی عروسِ خاله ی علی از دنیا رفت، مادرش قبل از اینکه مردم جمع بشن برای تشییع پیکرش ،رفت غسالخونه و داد غسلش بِدن که کسی بَدن برهنه شو نبینه ،همینطور مادرِ علی رو ، دخترشو عروس خواهرشوهرش صبح زود بردنش غسالخونه وغسلش دادن ، من از اینکارشون خیلی خوشم اومد،بنظر من مادرو قبل از اینکه مردم خبردار بشن و جمع بشن ببریم غسلش بدیم ،خوشم نمیاد بیانو مادرو بی لباس ببینن، یادم میاد تو غسل دادن یکی از فامیلهای نزدیکمون دورترین کسانی که باهاش نسبت داشتن اومده بودن برای تماشاش،خیلی بدم اومد از این کارشون، ویه آقایی هم خودم شنیدم که از بدنِ شوهر خواهرش که موقع غسل دیده بود می گفت! فریبا از این حرف مریم استقبال کردو با ناصر درمیون گذاشت که مورد استقبال ناصرهم قرارگرفت!
🌺رمان🌺 شب تلخوسخت سپری شد ،کم کم آفتاب بساطشوتوحیاط بیمارستان پهن می کرد،وضوگرفتنوتوهمون حیاط نمازشونوخوندن بعدازخوندن نمازصبح؛زیر اندازوجمع کردنورفتن آی سی یو!سلام مادر،می بخشی دیشب نداشتن بمونیم پیشت،امادیدی که شبو زیر همین پنجره ای که بودی نشسته بودیم،طبق روال این ده روز؛بازم اولین کاری که مریم کرد وضوگرفتن برای مادر بود؛براش وضوگرفت؛فضای دهانشوبا آب،مرطوب کرد،برسی به موهاش کشید؛فریبا سمت راستش ایستاد،مریم سمت چپش،مریم قرآنوداد دست فریبا که براش سوره یاسین بخونه؛خودشم شروع کرد به تلاوت دعای عدیله؛آخرای دعابود؛چشماش روی کلمات بود،فریبا گفت:مریم؛ببین قلب مامان چقدر محکم میزنه؟نگاه مریم از کلمات دعای عدیله به صورت فریباوبعدش به سینه ی مریم میخکوب شد؛دست فریباروی قلب مادر بود،شدت ضربان قلب به حدی بودکه دست فریباروتکون میداد؛نگاه مریم به سمت پای چپش سُرید از شدت طپش قلبش بی وقفه تکون می خورد؛به عمرش محتضرندیده بود ولی انگاریکی بهش گفت:مادرت نفس های آخرشو میکشه،سریع کتابوبست،گوشیشو برداشت؛بازش کرد؛ فریبا بیا کنار،رفت سمت راست مادرایستاد،سرشوآورد نزدیک گوشش،لباشوچسبوندبه گوشش،تلقینوکه توگوشیش سیو کرده بود،مثل این ده روزی که آروم توگوشش تلقینو گفته بود،دوباره تکرار کرد؛اسمع افهم یارقیه بنت احمدعلی هل انت علی العهد الذی فارقتناعلیه من شهادت ان لااله الاالله وحده لاشریک له وان محمدصلی الله علیه و آله عبده ورسوله وسیدالنبیین وخاتم المرسلین وعلیاامیر المومنین و... یا رقیه بنت احمدعلی اذااتاک الملکان المقربان رسولین... افهمت یا رقیه بنت احمد علی...؟ تلقین که تمام شدکادرآی سی یو متوجه وضعیت رقیه شدن؛سریع اومدن بالای سرش؛ واز دختراش خواستن که برن کنار؛هردوشون؛ازشون سوال کردن؛که بااحیا کردن برمیگرده؟گفتند:اصلابر نمیگرده،گفتن: پس اذیتش نکنین !گفتندقانونه باید احیاش کنیم،به صورت سوری خیلی کوتاه احیاش کردن؛چون نخواستن اذیت بشه،بعدش همگی پشت پیشخوان پرستاری رفتنو دختراروبامادری که داشت نفس های آخرشومی زد تنها گذاشتنومشغول تماشاشون شدن؛مریم سمت راستش،فریبا سمت چپش، هرکدومشون یک دستشوتوی دستشون گرفتت؛یکی ازکادر؛یک مهرکربلاآوردودادبه مریم که بزار کف دستش، ضربان قلب رفت بالا،بالای بالا،اکسیژن اومدپایین؛ پایینه پایین؛تااینکه تمام خطهای مانیتور صاف شدن،تموم شد؛اینو دودختر بخاطر بیماران دیگه که مثل مادرشون وضعیت وخیمی داشتن فقط بیصدا مثل ابر بهاری گریه می کردن و یه چشمون به مانیتور بودو یه چشمشون به بدن رنجور مادر، فریبا دستشوبه سینه اش گذاشت ،خم شدبوسیدوگریه کرد؛بی صدا گریه کرد؛مادرمادرداری کجا می ری پس ما چی؟تنهام می زاری؟بااینکارفریباقلب مادردوباره زد؛۱۰ ۲۰ ۳۰ ۴۰, آقای عبدیل زاده اعتراض کرد؛که خانم فطینی چیکار داری می کنی؟فریبابلند شدوازمادرفاصله گرفت؛دوباره ضربان قلبش اومدپایین؛ پایینه پایین خطها دوباره صفر شدن؛تموم شد؛اینبارمریم رفت نزدیکش؛مادرمهربونم نکن این کارو باما ببین اشکامونو آروم به صورتش نزدیک شد بغلش کردگریه کرد،مادر،مادر مادر !قلب مادردوباره زد؛۱۰؛۲۰؛۳۰؛۴۰؛۴۵آقای عبدیل زاده اینبارخشن ترازدفعه ی قبل شد؛گفت چیکارمی کنین؟ چراجون به سرش می کنین؟برین کنار،بیرونتون می کنما!اومدن عقب؛امادستای مادرتو دستاشون بودضربان قلب اومدپایین۴۰؛۳۰؛۲۰؛۱۰؛۵وصفروتمام!شنیده بودن روضه ی بازشدن بند‌کفنو...اماهمگی به عینه دیدن عشق مادرانه رو.صورت کادرآی سی یو از دیدن این صحنه ی عاطفی خیس اشک شده بود... رقیه درحالی جان به جان آفرین تسلیم کرد که بالای سرش دعای عدیله و سوره ی یاسین تلاوت میشد،چفیه ی شهیدی روسرش،پلیورشهیدی روی سینه ش،وعکش شهیدی کنارش بود ودستاش تودستهای دختراش بودوتربت کربلاتودستش... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 🌸 ⚘ «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»⚘ إِذَا وَقَعَتِ الْوَاقِعَةُ (1) لَيْسَ لِوَقْعَتِهَا كَاذِبَةٌ (2) خَافِضَةٌ رَّافِعَةٌ (3) إِذَا رُجَّتِ الْأَرْضُ رَجّاً (4) وَبُسَّتِ الْجِبَالُ بَسّاً (5) فَكَانَتْ هَبَاء مُّنبَثّاً (6) وَكُنتُمْ أَزْوَاجاً ثَلَاثَةً (7) فَأَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَيْمَنَةِ (8) وَأَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ مَا أَصْحَابُ الْمَشْأَمَةِ (9) وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ (10) أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ (11) فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ (12) ثُلَّةٌ مِّنَ الْأَوَّلِينَ (13) وَقَلِيلٌ مِّنَ الْآخِرِينَ (14) عَلَى سُرُرٍ مَّوْضُونَةٍ (15) مُتَّكِئِينَ عَلَيْهَا مُتَقَابِلِينَ (16)‏ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدَانٌ مُّخَلَّدُونَ (17) بِأَكْوَابٍ وَأَبَارِيقَ وَكَأْسٍ مِّن مَّعِينٍ (18) لَا يُصَدَّعُونَ عَنْهَا وَلَا يُنزِفُونَ (19) وَفَاكِهَةٍ مِّمَّا يَتَخَيَّرُونَ (20) وَلَحْمِ طَيْرٍ مِّمَّا يَشْتَهُونَ (21) وَحُورٌ عِينٌ (22) كَأَمْثَالِ اللُّؤْلُؤِ الْمَكْنُونِ (23) جَزَاء بِمَا كَانُوا يَعْمَلُونَ (24) لَا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأْثِيماً (25) إِلَّا قِيلاً سَلَاماً سَلَاماً (26) وَأَصْحَابُ الْيَمِينِ مَا أَصْحَابُ الْيَمِينِ (27) فِي سِدْرٍ مَّخْضُودٍ (28) وَطَلْحٍ مَّنضُودٍ (29) وَظِلٍّ مَّمْدُودٍ (30) وَمَاء مَّسْكُوبٍ (31) وَفَاكِهَةٍ كَثِيرَةٍ (32) لَّا مَقْطُوعَةٍ وَلَا مَمْنُوعَةٍ (33) وَفُرُشٍ مَّرْفُوعَةٍ (34) إِنَّا أَنشَأْنَاهُنَّ إِنشَاء (35) فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْكَاراً (36) عُرُباً أَتْرَاباً (37) لِّأَصْحَابِ الْيَمِينِ (38) ثُلَّةٌ مِّنَ الْأَوَّلِينَ (39) وَثُلَّةٌ مِّنَ الْآخِرِينَ (40) وَأَصْحَابُ الشِّمَالِ مَا أَصْحَابُ الشِّمَالِ (41) فِي سَمُومٍ وَحَمِيمٍ (42) وَظِلٍّ مِّن يَحْمُومٍ (43) لَّا بَارِدٍ وَلَا كَرِيمٍ (44) إِنَّهُمْ كَانُوا قَبْلَ ذَلِكَ مُتْرَفِينَ (45) وَكَانُوا يُصِرُّونَ عَلَى الْحِنثِ الْعَظِيمِ (46) وَكَانُوا يَقُولُونَ أَئِذَا مِتْنَا وَكُنَّا تُرَاباً وَعِظَاماً أَئِنَّا لَمَبْعُوثُونَ (47) أَوَ آبَاؤُنَا الْأَوَّلُونَ (48) قُلْ إِنَّ الْأَوَّلِينَ وَالْآخِرِينَ (49) لَمَجْمُوعُونَ إِلَى مِيقَاتِ يَوْمٍ مَّعْلُومٍ (50)‏ ثُمَّ إِنَّكُمْ أَيُّهَا الضَّالُّونَ الْمُكَذِّبُونَ (51) لَآكِلُونَ مِن شَجَرٍ مِّن زَقُّومٍ (52) فَمَالِؤُونَ مِنْهَا الْبُطُونَ (53) فَشَارِبُونَ عَلَيْهِ مِنَ الْحَمِيمِ (54) فَشَارِبُونَ شُرْبَ الْهِيمِ (55) هَذَا نُزُلُهُمْ يَوْمَ الدِّينِ (56) نَحْنُ خَلَقْنَاكُمْ فَلَوْلَا تُصَدِّقُونَ (57) أَفَرَأَيْتُم مَّا تُمْنُونَ (58) أَأَنتُمْ تَخْلُقُونَهُ أَمْ نَحْنُ الْخَالِقُونَ (59) نَحْنُ قَدَّرْنَا بَيْنَكُمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِينَ (60) عَلَى أَن نُّبَدِّلَ أَمْثَالَكُمْ وَنُنشِئَكُمْ فِي مَا لَا تَعْلَمُونَ (61) وَلَقَدْ عَلِمْتُمُ النَّشْأَةَ الْأُولَى فَلَوْلَا تَذكَّرُونَ (62) أَفَرَأَيْتُم مَّا تَحْرُثُونَ (63) أَأَنتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزَّارِعُونَ (64) لَوْ نَشَاء لَجَعَلْنَاهُ حُطَاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ (65) إِنَّا لَمُغْرَمُونَ (66) بَلْ نَحْنُ مَحْرُومُونَ (67) أَفَرَأَيْتُمُ الْمَاء الَّذِي تَشْرَبُونَ (68) أَأَنتُمْ أَنزَلْتُمُوهُ مِنَ الْمُزْنِ أَمْ نَحْنُ الْمُنزِلُونَ (69) لَوْ نَشَاء جَعَلْنَاهُ أُجَاجاً فَلَوْلَا تَشْكُرُونَ (70) أَفَرَأَيْتُمُ النَّارَ الَّتِي تُورُونَ (71) أَأَنتُمْ أَنشَأْتُمْ شَجَرَتَهَا أَمْ نَحْنُ الْمُنشِؤُونَ (72) نَحْنُ جَعَلْنَاهَا تَذْكِرَةً وَمَتَاعاً لِّلْمُقْوِينَ (73) فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ (74) فَلَا أُقْسِمُ بِمَوَاقِعِ النُّجُومِ (75) وَإِنَّهُ لَقَسَمٌ لَّوْ تَعْلَمُونَ عَظِيمٌ (76)‏ إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ (77) فِي كِتَابٍ مَّكْنُونٍ (78) لَّا يَمَسُّهُ إِلَّا الْمُطَهَّرُونَ (79) تَنزِيلٌ مِّن رَّبِّ الْعَالَمِينَ (80) أَفَبِهَذَا الْحَدِيثِ أَنتُم مُّدْهِنُونَ (81) وَتَجْعَلُونَ رِزْقَكُمْ أَنَّكُمْ تُكَذِّبُونَ (82) فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ (83) وَأَنتُمْ حِينَئِذٍ تَنظُرُونَ (84) وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنكُمْ وَلَكِن لَّا تُبْصِرُونَ (85) فَلَوْلَا إِن كُنتُمْ غَيْرَ مَدِينِينَ (86) تَرْجِعُونَهَا إِن كُنتُمْ صَادِقِينَ(87)فَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ(88)فَرَوْحٌ وَرَيْحَانٌ وَجَنَّةُ نَعِيمٍ (89)وَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ أَصْحَابِ الْيَمِينِ 90فَسَلَامٌ لَّكَ مِنْ أَصْحَابِ الْيَمِينِ 91وَأَمَّا إِن كَانَ مِنَ الْمُكَذِّبِينَ الضَّالِّينَ 92 فَنُزُلٌ مِّنْ حَمِيمٍ 93 وَتَصْلِيَةُ جَحِيمٍ 94إِنَّ هَذَا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ95فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ96