+ شهیدمحسنِحججے🌱
خونَش طبقهیِ چهارم یه مجتمع بود؛
و آسانسور هم نداشت!
دفعه اول که رفتم، دیدم تمام پله ها
رنگ آمیزی شده! خیلی خوشم اومد.
گفت: خودم ایـن پله ها رو رنگ زدم،
که وقتی خانمَم میره بالا کمتر خسته
بشه.🧡
راه و رسم عاشقی اینه بچهها !
شهیدِ عزیز، کمک کن واقعی عاشق
بشیم.
#ازتبارفاطمہ🌸
@imah_ir
هدایت شده از آیْـماھـ🌙
براےشنیدنسخنرانیهاےدلنشینهشتگزیررا دنبالکنید☺️🧡
و توجهداشتھباشیدکنامسخنرانبزرگوارنگاشتہمیشه🌵
#غذاےروحمان😌🦋
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_15 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ تماس رو تموم
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_16
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
حس بدی دارم باور نمیکنم، انگار داره توگوشم صوت میکشه، زن داداش نمیتونه مرده باشه ،خدایا یه الهام بده و بگو دروغه!
داد بزنم؟ گریه کنم؟ من چمه؟
انقدر تو فکر خودم بودم که متوجه حضور الهام که بی خبر بهم متعجب خیره شده بود و صادق که با صدای گرفته با گریه یا حسین یا حسین میکرد و داد میزد: برش گردون!
انگار گوشی از تو دستای سرشده ی محمد صادق افتاده.
صدای دکتر میومد که به نظر میومد بازوهای صادق رو تو دستاش گرفته بود و دلداریش میداد و یه نفر با صدای خشن و جدی به پرستار بد خبر میگفت :
ــ چرا ازش نپرسیدی کیه این خانم میشه؟ کجا درس خوندید شماها؟ چه پرستار بی فکر و عقلی هستید
ــ ب ب ببخشید
ــ خفه شو! برو گم شو از اینجا!
اون ندای یا حسین یا حسین آروم تر و شدت گریه بیشتر و لرزان تر میشد و من که باور نمیکردم و از اون طرف تمام بدنم یخ کرده بود و نمی دونستم باید چیکار کنم
الان اصلا موقعیت اینو ندارم که به اطرافیانم فکر کنم و به اون بچه ی مادر از دست داده که چطور خبرشو بهش بدم، الان فقط میتونم خود خواهی کنم و بلند گریه کنم و از خدا گله و شکایت کنم!
شاید بهتر باشه تلفن رو قطع نکنم و یکم باهاش حرف بزنم تا بفهمه ممکنه این خبر دروغ باشه.
داد زدم
ــ صادق! صادق! گوشی رو از زمین بردار! داداش داداش!
الهام کمی متوجه قضیه شد و با چهره ای که از ابروهاش مشخص بوده ناراحته نزدیکم شد گوشی رو ازم گرفت و گفت:
ــ قطع کن دوباره زنگ بزن که بشنوه
من که دستام می لرزید و بدنم جون نداشت انگار منم مردم بدنم گرمای قبلو نداره.
پلکام نیمه بسته و زیر چشمام از شدت بغص قرمزشده بودن، الهام با توجه یه درکی که داشت خودش تلفن رو خاموش کرد و دوباره رو شماره تماس آخری زد.
اون هم مثل من منتظر ۵ بار پشت سر هم زنگ زد و هیچ کس جوابگو نبود یه نگاه به من انداخت و فهمید دارم از حال میرم سریع در حال رو باز کرد و از بالای پله ها صدا زد:
ــ بچه ها! بچه ها! بیاین بالا اسماء حالش خوب نیست
بچه ها به سرعت بالا اومدن ؛ پردیس نمک رو به سختی از توی کابینت پیدا کرد و به خورد من داد و دعا که هعی دست روی کمرم می کشید که گرم بش و حالم بهتر بشه .
محمد حسین کنار زانو بغل نشسته و آروم گریه میکرد فکر ک از حال خونه متوجه شده اما مشخصه که اونم مثل من باورش نمیشه و سر در گمه!
الهام هم هعی زنگ میزد و کسی پاسخگو نبود اما اون نا امید نمیشد و دوباره تماس می گرفت، که بعد از ۳۲ تماس نا موفق سی و سومین موفق بود .وشی رو روی بلند گو گذاشت و همه منتظر بهش خیره شدیم ،مثل اینکه یکی از پرسنل بیمارستان گوشی رو برداشته
هدایت شده از عاشقان حسین(ع)
°
•
هرگناهےیہاثرخاصداره..
مثلابعضےازگناهان
نعمتهاروازتمیگیرن
حالخوبروازتمیگیرن
اشكبراسیدالشھداروازتمیگیرن ..
آدمهاےِخوبروازتمیگیرن
حواستباشه!'...
#ٺلنگر[📌]
•♥️🍃•
بہطَبیبآنِدِگَرنُسخہیِمآرامَسِپار
دَردِبادَستِتودَرمآنبِشَوَدخوبتَراَستシ
#ایکسوکارمحسینجآن🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِےمسافرِراهِدور
قدرۍزودتربرگرد . . .
#امام_مہربان