آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_10 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ چه بابای خفن
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_11
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
چرا آخه مبلای خونه ی ما انقدر قدیمین؟ ۱۵ سال بسه دیگه عمر خودشونو کردن چرا مامان من به همه چیز اهمیت میده جز جایی که مهمون میاد و میبینه؟
الهام که پیش بچه ها بود گفت:
ــ بشر توهم بیا اینجا باهم حرف بزنیم
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و به سمت اتاقی که محمد صادق قبل ازدواجش اونجا بود و الان هر وقت با خانوادش میان ، زن و بچش میرن تو همین اتاق.
اول به ساعت تو دستم نگاه کردم. ساعت ۱۷:۲۵ دقیقست ، ۱۰ دقیقه دیگه اذان رو میگن بعید میدونم خواب باشن.
در اتاقو زدم کسی جوابمو نداد و دوباره در زدم و بازم جوابی نشنیدم بنابر این گوشه ی در رو باز کردم و از لای در دیدم چراغ خواب اتاق که نور زردی تو اتاق پخش میکرد روشنه و محمد حسین رو تخت دراز کشیده و ساعدهای دستش روی پیشونیشه، اما چشماش باز بود!
یکم که به این ور و اونور اتاق نگاه کردم؛ خبری از زن داداش نبود.
در رو باز کردم و جلوی تخت وایسادم
ــ مامانت کو؟
خیلی خشک و آرو جواب داد
ــ رفت وضو بگیره
ــ با ما قهری؟
جوابم رو نداد.
الان موقعیته خوبیه! تصمیم گرفتم کنارش بشینم و باهاش حرف بزنم
_ دلم برای اون محمد حسین پرانرژی تنگ شده!
ــ خودت خواستی باهات اینطوری رفتار کنم
ــ من؟ من کی..؟
با بغضی که داشت گفت
ــ عمه تو به مامانم گفتی با من جدی باشه تا من بچه خوبی بشم
واقعا نمیدونستم چی جوابش بدم تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که
ــ از بس که شما پر انرژی هستی مامانت دیگه خسته شده بود از دستت منم یه راه حل بهش دادم تازشم اینطوری بهتره چون مامانت کمتر باهات کار داره و کمتر بهت گیر میده
ــ من باید خسته بشم یا اونکه از صبح تا ظهر کلاسه وقتیم که تموم میشه میره تو آشپز خونه تا شب اصلا هم برای من وقت نمیزارن خب وقتی میدونن وقت برای بچشون ندارن براچی بچه میان اه
قشنگ یاد خودم میوفتم زمانی که هیچ کس وقت کافی برای من نداشت و مجبور بودم منه ۵ ساله تو خونه تنها بمونم.
برای اینکه دلداریش بدم یه خنده ی ریزی کردم و گفتم:
ــ مگه بچه ها اسباب بازین که بزرگا بدنیا میارنشون؟
قیافه پوکری نشونم داد و روشو اونور کرد
گفتم
ــ محمد حسین عمه جان! تو برای اینکه بشی سرباز امام زمان تو بدنیا اومدی!
نگاه تامل آمیز و معنا داری بهم کرد و منم تصمیم گرفتم که پاشم برم وضو بگیرم و برای نماز آماده بشم. آروم درو باز کردم و بیرون رفتم .
به سمت دستشویی رفتم اول یه در آروم زدم کسی جوابم نداد درو باز کردم دیدم زن داداش دستش رو قلبشه و تکیه داده به دیوار.
سریع رفتم دستشو گرفتم
ــ زن داداش خوبین؟
چشماش رو بهم فشار داده بود و از شدت درد نمی تونست جواب بده
از تو همون دستشویی داد زدم
ــ مامان! مامان! زن داداش حالش بد شده
مامان بدون درنگ سمت ما اومد و با حال متعجبی که داشت پرسید:
ــ یا صاحب الزمان ، کمک کن ببریمش تو اتاق
زیر دستش رو گرفتم . مامان پرسید
ــ میتونی راه بری؟
دردش که آروم تر شد سرشو به علامت مثبت تکون داد
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_11 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ چرا آخه مبلا
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_12
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
با من و مامان، مهناز رو روی تخت نشوندیم. مامان گفت ازش پرسید:
ــ لباسات کجان؟
محمد حسین که با چهره نگران گوشه اتاق خشکش زده بود با صدای لرزون گفت:
ــ من الان میارم
لباسارو از روی چوب لباسی برداشت و داد به مامان. مامانم لباسارو داد به من گفت:
ــ کمکش کن بپوشه منم میرم حاضر شم بریم دکتر
زن داداش انقدر درد داشت که نمیتونست نه بیاره و گذاشت کمکش کنم تا مانتو و روسری و چادرش رو بپوشه.
برای اینکه به مامان بگم زن داداش حاضره ، مهناز رو به محمد حسین سپردم و از اتاق بیرون رفتم. تا از اتاق خارج شدم الهام و پردیس و دعا جلومو گرفتن و گفتن:
_ چی شد؟!
ــ نمیدونم چی شد فقط میدونم الان باید بره بیمارستان تا ببینن چشه
دعا: میدونم الان واقعا وقتش نیست بگم اما باید برم خونمون
ــ چرا تو که بابات اجازه داده بمونی
ــ راستش نمیخوام تو دست و پاتون باشم تو این وضعیت الانم اگر اجازه بدی زنگ بزنم آژانسی چیزی منو برسونه ایسگاه مترو
ــ دست و پا چیه اتفاقی نیوفتاده که . الانم برید پایین تو کشو اولی پایین تختم کلی جانمازه، نمازتونو بخونید، بعد تو کشو بالای تختمم کلی خوراکی جاساز کردم برین آماده کنین تا من بیام یه فیلم بزارم ببینیم
پردیس: ن بابا دمت گرم
الهام: این آبجی ما خیلی خفنه
مثلا قرار بود برم مامانو خبر کنم! اما خود مامان اومد گفت:
ــ اسماء! مهناز حاضره؟
ــ آره مامان. می خواید منم بیام؟
ــ نه دخترم یه همراه باشه کافیه
و بعد به سمت اتاق رفت و کمک زن داداش کرد که بلند شه. منم رفتم تو اتاق و دست محمد حسین رو گرفتم و اووردم بیرون.
ــ عمه مامانم چش شد؟
ــ هیچی قربونت برم چیزی نیست یکم بهش فشار اومده قلبش درد گرفته
ــ بخاطر اذیتای من؟
ــ نه قربونت بشم تو که پسر خوبی هستی این چه حرفیه انشالله که چیزی نیست
یکم بغض تو گلوش بود، نسشتمو بغلش کردم تا یکم دلداری بدمش
مامان بالای پله های حیاط ایستاده بود. صدا زد:
ــ اسماء! بیا کمک زن داداشت رو از پله ها ببریم پایین
ــ چشم
دست محمد حسین رو محکم فشار دادمو به سمت حیاط رفتم
ــ توهم بیا کمک
ــ باشه
دست زن داداش رو گرفتم ، مامان دستش رو ول کرد که ماشین رو روشن کنه .
به محمد حسین گفتم:
ــ برو در بزرگرو باز کن مامان ماشین رو بتونه ببره بیرون
مهناز رو آروم از سه تا پله اووردم پایین و در ماشین رو براش باز کردم و کمکش کردم تا بشینه رو صندلی جلو.
#کپی_حرامــــ‼️
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_12 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ با من و ماما
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_13
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
وقتی ماشین از حیاط خارج شد یک آیت الکرسی لب خونی کردم و فوت کردم پشت ماشین، ماشین داشت راهشو ادامه میداد و من و محمد حسین دست تکون میدادیم.
ماشین که از دیدمون خارج شد گفتم:
ــ بیا درو ببندیم بریم پایین پیش بچه ها
ــ عمه اسماء من نمیام
ــ چرا عمه جون؟
ــ آخه جمع شما همه نامحرمن..
یه پوزخند زدم و گفتم:
ــ تو که هنوز به سن تکلیف نرسیدی کوچولو!
ــ چرا آخه من نماز میخونم
با خودم گفتم حالا دلشو نشکونم و یه جواب دیگه ای بدم
ــ حالا این دفعرو اشکال نداره قراره فیلم ببینیم. خوب شد گفتی نماز! نمازتو خوندی؟
ــ نهههه
ــ بدو درو ببندیم بریم بخونیم
در رو با کمک هم به هر زحمتی بود بستیم چون قلق بستنش فقط دست باباست
ــ من همینجا تو حیاط وضو میگیرم
ــ آب اینجا سرده یخ میزنی
ــ من باش مشکلی ندارم
ــ هر جور خودت میدونی فقط سرما نخوری بندازن تقصیر ما
ــ قول میدم عمه!
ــ ببینیم و تعریف کنیم
محمد حسین آستیناشو بالا زد، وقتی به حرفم اهمیتی نمیده منم رامو کج میکنمو میرم تو خونه وضو میگیرم، بقیش به من ربطی نداره!
وضومو گرفتم و چادر نماز مامان که روی مبل افتاده بود و، مهر رو اپن رو برداشتم و بدون سجاده شروع کردم به نماز خوندن.
نماز مغربم که تموم شد صدای آروم و نازک کودکانه ای از عقب سرم می اومد، چرخیدم و نگاه کردم؛ محمد حسین دو زانو نشسته ، تسبیحش دشتشه و دستاش بالاست و زیر لبش دعاهایی رو زمزمه میکنه، چون درکش میکردم بهش خیره شم راحت نیست، نگاهمو ازش گرفتم و نماز دومم رو بجا آووردم.
نمازم رو که به اتمام رسوندم یک سجده ۱ دقیقه ای کردم و بینش از خدا خواستم تا مشکل زن دایی مهناز زود تر بر طرف بشه، فکر کنم محمد حسینم برای همین دعا میکرد ، اِسرار رو میشد در چشماش دید.
منم دستامو بردم بالا و برای اینکه فکرِ مامانش اذیتش نکنه با صدایی که بشنوه گفتم :
ــ خدایا هرکی دیر تر رسید تو اتاق من ، نزار بهش چیپس و پفک برسه
یه نگاهی بهم کرد بدون صبر مهرشو برداشت، گذاشت رو میز و دم در وایستاد
ــ عمه بدو دیگه
منم مهرمو سرجاش گذاشتم و چراغارو خاموش کردم. با اینکه اون زود تر رسید اما بخشش کرد و گفت:
ــ عمه تو باختی اما اگر خوراکی خوردی اشکالی نداره من بهت می بخشم!
ــ نه بابا خیلی مردی
خنده ی شیرینی کرد و وارد اتاق شد.
بچه ها روی زمین نشته بودن و خوراکی هارو نقش زمین کرده بودن تا من بیام و فیلم بزارم
ــ به به اینجارو
#کپی_حرامــــ‼️
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_13 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ وقتی ماشین ا
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_14
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
ــ بیا فیلمو بزار دیگه علف زیر پامون سبز شد
ــ کو؟
ــ چی کو؟
ــ علف
پردیس نیش خندی زد و گفت :
ــ بیا بزار من داره خوابم میگیره
جلو رفتم و لپ تابو روشن کردم و فیلم رو پخش کردم
مقدمه فیلم در حال پخش بود و همه هم می خوردن و هم میدن که ناگهان صدای تلفن خونه بلند شد، در باز بود و صدا به راحتی پایین میومد . منم که با صدای بلندش از جام پریدمو و سریع بالا رفتم و تلفن رو جواب دادم
ــ الو
ــ ال ال الوو
ــ چرا نفس نفس میزنی؟
ــ پایین بودم دوویدم بالا
ــ خیلی خب مامان و مهناز کجان چرا گوشیشونو جواب نمیدن؟
مونده بودم چی بگم . الان یعنی بگم زن داداش قلبش درد میکرد بعد رفتن بیمارستان؟
ــ الو چرا ساکت شدی
ــ مامان و زن داداش رفتن بیمارستان
با استرس جواب داد
ــ چی؟ بیمارستان براچی؟ برای چی به من نگفتن
ــ وقت نشد
ــ الان مهناز کجاس حالش خوبه؟
ــ من که ازشون خبر ندارم نذاشتن باهاشون برم
ــ خب کی رفتن؟
ــ یک ساعت پیش رفتن
ــ کدوم بیمارستان؟
ــ احتمالا نزدیک ترین بیمارستان به خونه دیگه
ــ باشه ممنون خداحافظ
قشنگ معموله محمد صادق خیلی حالش بد شده آخه بدون اینکه منتظر جوابم باشه قطع کرد.
فکر کنم گند زدم! نباید میگفتم؟ الان اینکه وسط کارشه چطوری می خواد بره بیمارستان؟ این همونی نبود که مهمونی می گرفتی و دعوتش می کردی بعد ضد حال میزد میگفت کار دارم؟!
ای کاش میشد زنگ بزنم به مامان و احوال زن داداشو جویا بشم حیف که گوشیشون خاموشه.
در همون لحظه صدای موبایلم بلند شد. جواب دادم :
ــ اع مامان چرا گوشیتون خاموش بود؟
ــ سلام اسماء . گوشی من که شارژ تموم کرد تازه یکمی شارژ شد تونستم زنگ بزنم .
ــ حال زن داداش چطوره؟
ــ احتمالا حمله قلبی بهش شده دکتر گفته باید یک هفته بیمارستان بستری باشه چون جوونه این اتفاق طبیعی نبوده و هم بیماری زمینه ای نداشته
ــ ای وای. راستی مامان
ــ چی شده
ــ محمد صادق داره میاد بیمارستان
ــ از کجا فهمید؟
ــ نگران شده بود جواب موبایلاتونو نمیدید ،زنگ زد خونه من بهش گفتم
ــ خوب کاری کردی بلاخره که باید می فهمید. حالا از کجا می دونه کدوم بیمارستانیم؟
ــ گفتم بهش نزدیک ترین بیمارستان به خونه
ــ آفرین . باشه مامان جان توبرو به مهمونات برس به همگیم بگو دعا کنن
ــ حتما یاعلی
ــ خدانگه دار
#کپی_حرامــــ‼️
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_14 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ــ بیا فیلمو
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_15
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
تماس رو تموم کردیم. بغضم گرفته بود ، می خواستم گریه کنم که بی اراده گفتم:
ــ خدایا ولی زن داداش مهناز خیلی جوونه!
با صدای گریه دار محمد حسین به خودم اومدم و سرمو بالا گرفتم
ــ عمه مامانم چی شده !
سکوت کردم و لبخند گریه داری زدم . دوباره گفت
ــ عمه تروخدا بگو
ــ چیزی نشده
ــ یعنی چی که مامان من خیلی جوونه حتما مرده که داری اینطوری میگی دیگه
ــ زبونتو گاز بگیر چیزی نشده مامانت سالمه
اومد جلو و گوشی تلفن رو برداشت و داد دستم و با چشمای سرخش دستورفرما گفت:
ــ زنگ بزن می خوام باهاش حرف بزنم
ــ الان که نمیشه داره استراحت میکنه
ــ عمه تروخدا
ــ باشه زنگ میزنم اما وقتی که گریه هاتو پاک کنی
ــ باشه
شماره مامانو گرفتم
هرچی زنگ میزنم بر نمیداره این داره نگرانم میکنه، ای کاش اتفاقی نیوفتاده باشه، خدایا به خودت میسپارم.
ــ مشترک گرامی قادر به پاسخگویی نمیباشد لطفا مجدادا شماره گیری نفرمایید
چرا دلم شور میزنه؟
نگاهی به نگاه منتظر حسین انداختم، اگر الان گوشی جیغ بزنه که خیلی زایست.
ــ عمه برنداشت؟
ــ نه هنوز صبر کن زنگ به بابات بزنم فکر کنم تا الان رسیده باشه اونجا
شماره صادقو گرفتم. بعد سه تا بوق جواب داد:
ــ الو سلام . من بیمارستان نزدیک خونم میگن کسی به اسم مهناز فتحی تو بیمارستان نیست . مامانم برنمیداره
ــ سلام ولی من نیم ساعت پیش زنگ زدم گفت بیمارستان نزدیک خونست
ــ به منم زنگ زد آدرس داد . وایسا دوباره بپرسم
ــ صادق! صادق!
ــ بله
ــ محمد نگران شده مامان برنداشت تورو گرفتم شاید پیشش باشی، می خواد با مهناز خانم حرف بزنه.
ــ بزار رو بلند گو
ــ گذاشتم
ــ محمد حسین! بابا! الان وقت نگرانی نیست پسرم مامانت طوریش نشده که بخواد طوریش بشه . توکل کن به خدا انشاءالله که چیزی نیست
یه نگاه خنثی اما به من کرد اما ناراحتی رو میشد تو چشماش دید و بعد بلند شد و به سمت پایین رفت.
می دونم که فقط همین جمله کافی نیست برای محمد اون تا حرف نزنه با مامانش آرامش نمیگیره .
ــ الو محمد! محمد!
تلفن رو از حالت بلند گو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم:
ــ محمد رفت
ــ کجا رفت
ــ رفت پایین بچه ها دارن فیلم می بینن
ــ خوبه حواسش پرت میشه
ــ آره
ــ یه لحظه گوشی دوباره بپرسم
خانم ببخشید میشه دوباره یه سرچی کنید
صدای پرستار رو میشد از پشت تلفن شنید
ــ آقای محترم من که به شما گفتم کسی به نام مهناز فتحی اینجا نیست . ایشون ۱۷ دقیقه پش فوت کردند.
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_15 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ تماس رو تموم
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_16
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
حس بدی دارم باور نمیکنم، انگار داره توگوشم صوت میکشه، زن داداش نمیتونه مرده باشه ،خدایا یه الهام بده و بگو دروغه!
داد بزنم؟ گریه کنم؟ من چمه؟
انقدر تو فکر خودم بودم که متوجه حضور الهام که بی خبر بهم متعجب خیره شده بود و صادق که با صدای گرفته با گریه یا حسین یا حسین میکرد و داد میزد: برش گردون!
انگار گوشی از تو دستای سرشده ی محمد صادق افتاده.
صدای دکتر میومد که به نظر میومد بازوهای صادق رو تو دستاش گرفته بود و دلداریش میداد و یه نفر با صدای خشن و جدی به پرستار بد خبر میگفت :
ــ چرا ازش نپرسیدی کیه این خانم میشه؟ کجا درس خوندید شماها؟ چه پرستار بی فکر و عقلی هستید
ــ ب ب ببخشید
ــ خفه شو! برو گم شو از اینجا!
اون ندای یا حسین یا حسین آروم تر و شدت گریه بیشتر و لرزان تر میشد و من که باور نمیکردم و از اون طرف تمام بدنم یخ کرده بود و نمی دونستم باید چیکار کنم
الان اصلا موقعیت اینو ندارم که به اطرافیانم فکر کنم و به اون بچه ی مادر از دست داده که چطور خبرشو بهش بدم، الان فقط میتونم خود خواهی کنم و بلند گریه کنم و از خدا گله و شکایت کنم!
شاید بهتر باشه تلفن رو قطع نکنم و یکم باهاش حرف بزنم تا بفهمه ممکنه این خبر دروغ باشه.
داد زدم
ــ صادق! صادق! گوشی رو از زمین بردار! داداش داداش!
الهام کمی متوجه قضیه شد و با چهره ای که از ابروهاش مشخص بوده ناراحته نزدیکم شد گوشی رو ازم گرفت و گفت:
ــ قطع کن دوباره زنگ بزن که بشنوه
من که دستام می لرزید و بدنم جون نداشت انگار منم مردم بدنم گرمای قبلو نداره.
پلکام نیمه بسته و زیر چشمام از شدت بغص قرمزشده بودن، الهام با توجه یه درکی که داشت خودش تلفن رو خاموش کرد و دوباره رو شماره تماس آخری زد.
اون هم مثل من منتظر ۵ بار پشت سر هم زنگ زد و هیچ کس جوابگو نبود یه نگاه به من انداخت و فهمید دارم از حال میرم سریع در حال رو باز کرد و از بالای پله ها صدا زد:
ــ بچه ها! بچه ها! بیاین بالا اسماء حالش خوب نیست
بچه ها به سرعت بالا اومدن ؛ پردیس نمک رو به سختی از توی کابینت پیدا کرد و به خورد من داد و دعا که هعی دست روی کمرم می کشید که گرم بش و حالم بهتر بشه .
محمد حسین کنار زانو بغل نشسته و آروم گریه میکرد فکر ک از حال خونه متوجه شده اما مشخصه که اونم مثل من باورش نمیشه و سر در گمه!
الهام هم هعی زنگ میزد و کسی پاسخگو نبود اما اون نا امید نمیشد و دوباره تماس می گرفت، که بعد از ۳۲ تماس نا موفق سی و سومین موفق بود .وشی رو روی بلند گو گذاشت و همه منتظر بهش خیره شدیم ،مثل اینکه یکی از پرسنل بیمارستان گوشی رو برداشته
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_16 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ حس بدی دارم
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_17
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
صدا نمی رفت و الهام بی وقفه پشت سر هم میگفت:
ــ الو آقا! آقا لطفا جواب بدین!
ــ سلام خانم گوشی برای شماست اینجا افتاده؟
ــ نه نه برای آقای علیپور هستش
ــ همین آقایی که چند دقیقه پیش فوت همسرشون رو شنیدن؟
ــ بله گوشی از دستشون افتاد ما پشت خط بودیم هرکاری کسی نفهمید
ــ شما از بستگان نزدیکشونید؟
ــ بله خواهرشون اینجاست
ــ نمی تونید بیاید بیمارستان ؟ حال روحیشون مناسب نیست نیاز دارن تا عزیزانشون کنارشون باشن
ــ سعی خودمونو میکنیم اما میشه لطف کنید بگید این قضیه مرگ همسرشون قطعیه یا نه؟
ــ بله قطعی شده
ــ آخه بر اثر چی فوت کردن ؟ ایشون که کاملا سالم بودن
ــ هنوز که چیزی نفهمیدن اما مثل اینکه بیماری زمینه ای داشتن و بهش بها نمیدادن تا امروز که الان بردنشون سرد خونه
ــ باشه خیلی ممنون
ــ بهتون تسلیت میگم خدانگه دار
محمد حسین که به نظر میرسید به یقین رسیده بلند گفت
ــ یا فاطمه الزهرا
عمه بگو که مامانم نمرده
عمه خواهش میکنم تروخدا یه چیز بگو
پردیس دست محمد رو گرفت و در آغوش گرفت و نوازشش میکرد
دعا که نمی دونست حرفی بزن و مطمئنم از اینکه مونده خونمون پشیمونه و فکر میکنه اضافیه
من که خودم به دروغ بودن این خبر نیاز داشتم الان باید طوری دلداری بهش بدم که یعنی مامانش دیگه پیشش نیست و خودش باید رو پای خودش وایسته
ای کاش می تونستم هیچ حرفی نزنم اما اون تو سنیه که تمام این بی محلی ها روش تاثیر میزاره، پس بهتره که خود خواهی رو کنار بزارم و یه حرف بیام.
یکم از آب قند رو میز خوردم و دهن خشک شدمو تر کردم و اون دست محمد حسین رو گرفتم و بردم تو اتاق.
در اتاق رو بستم، امید وارم بچه ها درکم کنن و نیان تو اتاق.
رو پاهام نشستم بازوهاشو گرفتم و زیر چشمای قرمز شدشو دست کشیدم گفتم:
ــ بزار باهات رو راست باشم
من الان خودم بیشتر از تو توی شوکم
بجای اینکه یه نفر بیاد این حرفارو به خود من بزنه من دارم به تو میزنم
من که باور نمیکنم اما حتی اگر مامانت مرده باشه قسمت بوده و این خواست و اراده خدا بوده ما نباید گله و شکایت از خدا داشته باشیم بابت این تصمیمش
هیچ حرف دیگه ای جز این نمی تونست بهونه گیریاشو کم کنه
شدت اشک ریختنش بیشتر شد، من رو تو بغل گرفت و گفت :
ــ الان دیگه من مامان ندارم
ــ چیزی از تو کم نمیشه من پیشت هستم نگران هیچی نباش!
آیْـماھـ🌙
من خییییلی کانالتون دوست دارم ولی چرا رمان عاشقانه میزارید ؟ این رمان ها برای هر سنی خوب نیست چه مذه
سلام من #تسلیم یکی از تیم نویسندگی رمان #نامه_خونی هستم.
اولا ژانر رمان ما فقط عاشقانه نیست یعنی در کنار هیجانی و مذهبی بودنش این خصلت رو ممکنه بعدا در رمان ببینید.
دوما همیشه در زندگی ما عشق وجود داره و نمیشه که در یک داستان و زندگی واقعی حرفی از عشق و محبت به خانواده و دوست و همسر و ... نزد!
سوما رمان ما الهام گرفته شده از زندگی واقعی خیلی از کودک و نوجوان ها و افراد مختلفه جامعست و حتی شهدا و خانواده های شهداست که انشاء الله با دعای خیر شما خواننده های عزیز این داستان طولانی ، شاهد بخش های جذاب و خواندنی باشیم🌹
#رمان هم به دلیل ایام امتحانات ماه مدارس خوابید که انشاء الله استارتش از امروز میخوره.
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_17 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ صدا نمی رفت
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_18
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
صدای در زدن اومد:
ــ اسنپ گرفتم تا ۱۰ دقیقه دیگه میاد حاضر بشید
محمد حسین رو از تو بغلم کنار کشیدم و بهش گفتم:
ــ میدونم حالت خوب نیست اما روحیه بابات از تو بدتره. می دونم برات سخته محمد حسین اما منم کمکت میکنم آماده بشی باهم بریم پیش بابا
خب؟
سری تکون داد و دست مشت کردشو توی چشمام مالید
ــ نترس خواب نیستی واگرنه تا الان بیدار شده بودی
گریش بیشتر شد! ای کاش نمیگفتم، ای کاش واقعا خواب بود!
بلند شدم و لباسشو از روی چوب لباسی به دستش دادم و گفتم:
ــ منم میرم آماده بشم تا ۵ دقیقه دیگه دم در باش
از اتاق بیرون رفتم و اهمیتی به حال بد محمد حسین و نگاه های دلسوزانه رفقا ندادم و بدون واکنشی وارد اتاق مامان شدم و یکی از لباس هاشو پوشیدم . چشمم افتاد به عکس بابا . یعنی اون الان خبر داره؟ حتما نه چون اگر می دونست الان خونه بود پیش ما، یعنی اگر بفهمه چه حالی میشه؟
بهتر نیست بهش بگم؟ شاید بهتر باشه تو ماشین بهش پیام بدم.
نگاه به ساعت انداختم، ۶ دقیقه دیگه تاکسی اینترنتی میرسه، کفش معمولیمو پوشیدم و درو رو باز کردم و جلوش ایستادم تا اگر تاکسی اومده ببینمش.
به ساعت تو دستم که نگاهی کردم دیدم ۶ دقیقه گذشته و محمد هنوز نیونده، از توی حیاط داد زدم:
ــ محمد حسین! محمد!
بعد از دو سه دقیقه دست در دست الهام اومد.
الهام که آماده شده بود گفت:
ــ اگر اجازه بدین منم باهاتون بیام
ــ اذیت میشی
ــ می خوام کمکتون باشم
محمد حسین به شدت بی قرار بود و دل منم بیشتر از قبل شور میزد. دلم نمی خواست با کسی هم کلام بشم ولی الان حال صادق قطعا بدتر از منه.
الهام دستشو روی شونه های محمد حسین گذاشته بود و سعی میکرد تا آرومش کنه، بلاخره تاکسی رسید.
بدون صبر سوار شدم و بعد الهام به همراه محمد حسین که کنار پنجره نشوندش که اگر حالش بد شد بادی به سر و صورتش بخوره.
دهنم خشک بود و نمی تونستم حرف بزنم اما خوب شد که الهام اومد و اگرنه محمد تا الان دق کرده بود و مرده بود.
گوشیمو روشن کردم و رفتم تو پیام هاش، اصلا برام مهم نیست وقتی بابا بفهمه چه حالی میشه هرچی هست بلاخره باید بفهمه.
ــ زن داداش فوت کرده ما بیمارستانیم پیش داداش
_ خبر دارم دخترم مراقب محمد حسین باش من خونه ی پدر زن صادق هستم.
نمی دونم از کجا فهمیده اما احتمال میدم مامان بهش خبر داده.
۲۰ دقیقه تو راه بودیم و هیچ کس هیچ حرفی نمیزد و فقط صدای گریه های بیقرار بچگونه می اومد.
از ماشین پیاده شدیم، هر لحظه تمش قلبم بیشتر میشد و خودم رو گم میکردم . یعنی الان باید چی به محمد صادق بگم؟
همراه هم وارد بیمارستان شدیم، کنار میز پذیرش رفتیم.
_ببخشید خانم
ــ مله؟!
تو اون شرایط به صورت پر از آرایش و صدای پر افاده خانم منشی توجهی نکردم و ترجیح دادم دنبال برادرم بگردم .
ــ آقا محمد صادق علیپور کجا بستری هستن؟
ــ شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
صداش که عین همون پرستاره بد خبرست . مثل اینکه حرف های دکتر روش اثر کرده بود و اول پرسید که چه نسبتی باهاش دارم که مثل محمد صادق سکته نکنم.
ــ خواهرش هستم
ــ یکمی فشارشون افتاده خیلی نگران نباشید همین راهرو برید جلو دست راست
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_18 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ صدای در زدن
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_19
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
بدون تشکر به همراه هم طرف اتاق رفتیم که با صدای خانم منشی سرمون به عقب برگشت.
ــ بچه رو نمی شه ببرید.
الهام با حرسی که تو دلش داشت گفت:
ــ یعنی چی خانم بچشه همسرش که فوت شده حالا بچش که تنها دلخوشیشه نبینه؟!
ــ من نمی دونم برای من مسئولیت داره اجازه ندارم بچه راه بدم.
الهام رو کرد به من و گفت:
ــ اشکال نداره عزیزم منو محمد اینجا می شینیم تو هم برو به داداشت برس و سرپاش کن
محمد حسین که دل تو دلش نبود گفت:
ــ عمه منم می خوام بیام تروخدا بابام حالش خوب نیست
ــ بابان چیزیش نیست فقط شوک بهش وارد شده الان باهم میام بیرون می بینیش. الهام ممنونم ازت جبران می کنم.
دیگه صبر نکردم ، به سمت اتاق محمد صادق پرواز کردم. وقتی که وارد شدم با دیدن صحنه روبه روم قلبم تیر کشید
برادر مقتدرم، کسی که بعد از پدرم مرد مهم زندگیم بود با بدن لرزونی که انگار ۱۰ سال پیر تر شده بود روی تخت بیمارستان خوابیده بود و به پهنای صورت اشک می ریخت ، برای اولین بار بود که اشکشو می دیدم.قطره های اشک روی صورتم جاری شدن و تلاش کردم خودمو کنترل کنم، من اومده بودم برادرم رو آروم کنم نه اینکه خودم بد تر زار بزنم.
صورتم رو پاک کردم و با بسم الله که زیرلب گفتم وارد شدم ...
ــ سلام
۱ دقیقه صبر کردم جواب سلامم رو نداد و گفتم
ــ جواب سلام واجبه
ــ سلام
ــ چته
صورتش جدی شد و نگاه مبهمی بهم کرد و گفت
ــ مهناز نمرده!
ــ تو نمیتونی شرایط رو تغییر بدی
ــ ساکت شو! اون هنوز زندس
تو اون موقعیت اصلا نمیتونستم درکش کنم و اصلا ازش توقع نداشتم باهام اینطوری حرف بزنه، با اعصاب خوردی که داشتم با لحن تند و بلندی گفتم:
ــ ساکت شدنم دست تو نیست! همون قدر که تو ناراحتی منم ناراحتم! همه میمیرن ولی تو حق نداری با من اینطوری حرف بزنی!
گریه هاش قطع شده بود و خیلی عادی به پنجره خیره شده بود . اشک چشمم در اومده بود و همراهش ادامه دادم:
ــ تو با این شغل پنهانت که من فقط انگار ازش بی خبرم فقط ۱ ساعت در روز کنارش بودی اما اون حداقل یک روز از هفته خونه ی ما بود! ما تقریبا کل امروز رو باهم سپری کردیم و من اصلا باورم نمیشه که اون رفته!
پرستار وارد اتاق شد و خواست حرفی بزنه که من سریعا جلوش قرار گرفتم و از اتاق خارج شدم ، انگار برای آروم کردن من اومده بود که سر آدم داغدار داد نزنم دور از اینکه حتی یکذره درک هم از این قضیه نداره.
وقتی از اتاق خارج شدم یادم افتاد به حرف آخری که به محمد حسین زدم ، برگشتم و کمی وارد اتاق شدم و خطاب به صادق گفتم:
ــ درسته حالتون بده اما ، آقا پسر گلتون بیشتر از من به شما نیاز داره!
راهمو کج کردم به سمت بیرون برگشتم. پرستار که داشت سرم رو از تو دستش میکشید بیرون گفت:
ــ وایسید خودتون ببریدش ممکنه فشارشون بیوفته
ــ من خوبم
از خدا خواسته البته کمی خودخواهانه گفتم:
ــ باشه خودم میبرمش
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_19 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ بدون تشکر ب
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_20
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
پرستار دست های صادق رو آروم تو دستم گذاشت و توی دست دیگه ام یک قرص گذاشت تا اگر دیدم حال خانواده خوب نیست یکی از اینا بهشون بدم.
تشکر مختصری کردم و از اتاق بیرون رفتیم، محمد صادق پرسید:
ــ حسین کجاست؟
ــ نزاشتن بیاد تو نشستن تو سالن ورودی
ــ دیگه کی اومده؟
ــ الهام
سرشو به علامت تائید تکون داد و اشاره کرد که روی صندلی فلزی به دیوار بیمارستان بیشنم. بهش نگاه کردم و منتظر بودم اونم بشینه، زیر چشماش از شدت گریه ورم کرده و نیلی شده، ای کاش باهاش اینطوری حرف نمیزدم ، من اصلا موقعیت شناس نیستم...
کلافه دستی به موهاش کشیده و دوتا دستاش رو روی صورتش گذاشت. احساس میکنم داره موقعیت سنجی میکنه و داره سعی میکنه بفهمه که الان باید چیکار کنه. آروم کنارم نشست ، دستای روی صورتشو کشید به چشماشو یکم گلوشو صاف کرد اما کمکی به صدای گرفتش نکرد و گفت:
_ ببخشید اونطوری باهات حرف زدم
ــ سعی میکنم درکت کنم اما ازت توقع نداشتم
ــ اسماء تروخدا تو این شرایط اذیتم نکن
با بغض و چشمای قرمزم جواب دادم:
ــ صادق به خدا منم به اندازه تو ، توی شوکم اصلا باورم نمیشه مهنازی که چند ساعت پیش داشتیم باهم حرف میزدیم الان دیگه بینمون نیست.
اون بی توجهیش به حرفام و نگاه کردنش به در و دیوار آزارم میده.
ــ برای اینکه مطمئن بشیم باید بریم جنازرو با گواهی فوت ببینیم ، تو با من میای؟
ــ میام ولی اول بریم پیش محمد حسین الان گناه داره تو این وضعیت، خیلی بیتابه
ــ سردخونه همین بیمارستان باید باشه.
ــ صادق...
ــ تروخدا انقولت نیار نمیخوای بیای بگو نمیخوام
ــ من که انقولت نمیارم میگم اول بریم پیش پسرت الان اون حالش خوب نیست
ــ نمیخوام تا مطمئن نشدم دلداری الکی بهش بدم.
ــ باشه تو بردی
پاشد و نگاهی بهم انداخت، منم تبعیت از اون ایستادم و دنبالش رفتم.
بدون هیچ حرفی حرفی به سمت سردخونه رفتیم. با کلی چک و چونه یک آقا با فرم پلاستیکی سبز در سردخونرو برامون باز کرد و داخل رفتیم، هر لحظه میلم به دیدن جسد مهناز کمتر میشد و قلبم بیشتر میزد، ایکاش میتونستم گریه کنم ولی ای وای اشک چشمم خشک شده و نمیباره. با خودم گفتم اگر انقدر حال من بده قطعا حال محمد صادق بدتر از منه. یه نگاهی بهش کردم، از حالتش معلومه داره خودشو تحمل میکنه ؛ دستاشو مشت کرده، از شکل نقش بسته روی فکش میشه فهمیدم دندوناشو بهم فشار داده. از ترس ناگهانی که توی وجودم شکل گرفت کنارش رفتم و دست های مشت کردشو گرفتم اما اون بدون اینکه مقاومتی کنه هنوز به همون حالت تکیه کرده بود.
نفهمیدم چی شد تنها چیزی که به چشم خورد زیپ کاور روی جسد بود. توی دلم از خدا طلب میکردم که مهناز نباشه. که زیپ باز شد و ناگهان قلبم فرو ریخت...
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_20 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ پرستار دست ه
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_21
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
الان حال صادق در اولویته، باید بغلش کنم تا احساس تنهایی نکنه، برام مهم نیست چه واکنشی نشون میده.
بدون توجه حال گرفت و میخ کوب شدش رفتم تو بغلش، صادق خیلی بلندو چهارشونست من فقط نصف اونم! چند سالی میشه بغلش نکردم، تقصیر خودمه که انقدر بی عاطفم! .
از سردیه بدنش گریم گرفت و زبونم باز شد:
ــ داداش گریه کن!
قربون قد بلندت برم من گریه کن!
تروخدا گریه کن دق میکنیا!
صدای گریش بلند شد...
یک دقیقه...
دو دقیقه...
سه دقیقه...
بلاخره سکوت!
با حال گرفته و صدای لرزونش گفت:
ــ رفقام که شهید میشدن برای اینکه ناراحت نباشم بهم میگفتن مرد که گریه نمیکنه! اما الان دلم می خواد گریه کنم، میخوام فریاد بکشم، آبجی!
ــ جان آبجی
ــ میشه بغلت گریه کنم؟
ــ گریه کن!
خم شد و محکم دستاشو پشت کمرم گذاشت و گریه میکرد. شونه هام از شدت گریه هاش خیس شدن. یه احساس آشنا ؛ بعد از سالها دوباره احساس خواهری به سراغم اومد ؛ خاطرات خوب کودکی زنده شد.
۷ سال بعد صادق و ۵ سال بعد از نساء ، من در خانوادهی علیپور بدنیا اومدم. مادر دکتر بود و پدرم مهندس ساختمان ، در نبود پدر و مادر، صادق و نساء از من مراقبت میکردن. درسته من و نساء دختر بودیم و میتونستم بیشتر از صادق باهاش وقت بگذرونم اما با صادق بیشتر بهم خوش میگذشت ، نساء خیلی سرش تو درساش بود و بیشتر اوقات زمانم با صادق سپری میشد.رابطه عاطفیمون خیلی خوب بود و گاهی وقتاهم باهم نقشه میکشیدیم نساء رو اذیت کنیم . اون همیشه هر اتفاقی رو با من درمیون میذاشت حتی وقتی عاشق دوست نساء شده بود. یادش بخیر، بعد از ۲ سال رفتم به مامان قایمکی گفتم و اونم شرایط رو فراهم کرد و اجازه باباشو گرفت که بریم برای خواستگاری ، به تفاهم رسیدن و ۶ ماه نامزد بودن و ۶ ماه عقدی و بعد هم ازدواج کردن و همون سال یه پسر بچه شیطون اووردن که یک ماه دیگه میشه ۵ سالش. حیف که مامانش قرار نیست پنج سالگیش رو ببینه؛ بعد از ازدواج صادق خیلی باهاش جدی تر شدم و دیگه خبری از اون رابطه عاشقانه خواهر و برداری نبود تا این لحظه.
مردی که در سرد خونرو برامون باز کرده بود غمگین نگاه میکرد و سعی داشت با چهرش در غم ما شریک بشه. به ناچار و طبق وظیفه ای که بهش داده بودن گفت:
ــ ببخشید میدونم الان جاش نیست بگم، ایشونم جای دختر من ولی اجازه نمیدن افراد متفرقه بیشتر از ۲۰ دقیقه تو سردخونه باشن ، خوب نیست.
آب گریه تو دهنم رو قورت دادم و گفتم:
ــ باشه الان میریم
ــ ممنون میشم
رو به محمد صادق کردم و بعد نزدیکش شدم و دستم رو جلوش گرفتم، گفتم:
ــ محمد حسین منتظرته
سرشو انداخت پایین و به نشونه تائید تکون داد و چشماشو باز و بسته کرد، کلی قطره اشک از مژه هاش قلط میخوردن. دستم رو گرفت و بلند شد.