•🌙📿•
هربارچیزیگممیڪنیم،
مےگویݩدچندصلواټبفرسٺ.👌🏻
اݩشاءاللهپیـدامےشود!
مولاێعزیزتر ازجاݩمـاݩ
چندصݪواتبفرستیمتاپیدایتڪنیم؟!💔
•
#جمعههایانتظار🌱
هدایت شده از آیْـماھـ🌙
براےشنیدنسخنرانیهاےدلنشینهشتگزیررا دنبالکنید☺️🧡
و توجهداشتھباشیدکنامسخنرانبزرگوارنگاشتہمیشه🌵
#غذاےروحمان😌🦋
خدا امتحان های سخت از من می گیره ولی تقلب هم می رسونه …
دور از چشم همه، من خدایی دارم، به زیبایی یک پروانه، به بزرگی یک اقیانوس،
به مهربانی یک مادر، به بی توقعی یک پدر،
خدایی که خانه اش همین حوالی است! دیوار به دیوار قلبم …❤!(:
#ازتبارفاطمہ🌸
@imah_ir
#تلنـگرانه🍂
عزیزی میگفت:
ھروقت احساسڪردید
از امامزمان عج دورشدید
ودلتونواسہ آقاتنگنیست
ایندعاۍڪوچیڪ روبخونید
بہ خصوصتوےقنوتهاتون
"لَیِّنقَلبیلِوَلِیِّاَمرِك"《🧡🍂》
#اللّھمَّعَجِّـلْلِوَلِیِّڪَالفَـرَج
آیْـماھـ🌙
#تلنـگرانه🍂 عزیزی میگفت: ھروقت احساسڪردید از امامزمان عج دورشدید ودلتونواسہ آقاتنگنیست این
میدونی معنیش چیه؟!
خدایا
دلِ من و آمادهی ظهورِ ولی امر، صاحب زمین و زمان، نرم و مهربان کن🍃:)
پ.ن : به همین قشنگی و لطافت😌
#دلے
-استادپناهیانمیگفت:
شیطانیهدعایجوشنکبیردارهولیهمش
دوکلمهاس!...
همیشهبهنوچههاشمیگهتکرارکنین:
یامأیوسویامغرور!
مواظبباشیم!
شیطانیامارومأیوسمیکنهیامغرور!'
#حاجآقاپناهیان
آیْـماھـ🌙
•°● #رمان 📚 #نامه_خونی 🕊💌 #پارت_16 ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ حس بدی دارم
•°● #رمان 📚
#نامه_خونی 🕊💌
#پارت_17
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
صدا نمی رفت و الهام بی وقفه پشت سر هم میگفت:
ــ الو آقا! آقا لطفا جواب بدین!
ــ سلام خانم گوشی برای شماست اینجا افتاده؟
ــ نه نه برای آقای علیپور هستش
ــ همین آقایی که چند دقیقه پیش فوت همسرشون رو شنیدن؟
ــ بله گوشی از دستشون افتاد ما پشت خط بودیم هرکاری کسی نفهمید
ــ شما از بستگان نزدیکشونید؟
ــ بله خواهرشون اینجاست
ــ نمی تونید بیاید بیمارستان ؟ حال روحیشون مناسب نیست نیاز دارن تا عزیزانشون کنارشون باشن
ــ سعی خودمونو میکنیم اما میشه لطف کنید بگید این قضیه مرگ همسرشون قطعیه یا نه؟
ــ بله قطعی شده
ــ آخه بر اثر چی فوت کردن ؟ ایشون که کاملا سالم بودن
ــ هنوز که چیزی نفهمیدن اما مثل اینکه بیماری زمینه ای داشتن و بهش بها نمیدادن تا امروز که الان بردنشون سرد خونه
ــ باشه خیلی ممنون
ــ بهتون تسلیت میگم خدانگه دار
محمد حسین که به نظر میرسید به یقین رسیده بلند گفت
ــ یا فاطمه الزهرا
عمه بگو که مامانم نمرده
عمه خواهش میکنم تروخدا یه چیز بگو
پردیس دست محمد رو گرفت و در آغوش گرفت و نوازشش میکرد
دعا که نمی دونست حرفی بزن و مطمئنم از اینکه مونده خونمون پشیمونه و فکر میکنه اضافیه
من که خودم به دروغ بودن این خبر نیاز داشتم الان باید طوری دلداری بهش بدم که یعنی مامانش دیگه پیشش نیست و خودش باید رو پای خودش وایسته
ای کاش می تونستم هیچ حرفی نزنم اما اون تو سنیه که تمام این بی محلی ها روش تاثیر میزاره، پس بهتره که خود خواهی رو کنار بزارم و یه حرف بیام.
یکم از آب قند رو میز خوردم و دهن خشک شدمو تر کردم و اون دست محمد حسین رو گرفتم و بردم تو اتاق.
در اتاق رو بستم، امید وارم بچه ها درکم کنن و نیان تو اتاق.
رو پاهام نشستم بازوهاشو گرفتم و زیر چشمای قرمز شدشو دست کشیدم گفتم:
ــ بزار باهات رو راست باشم
من الان خودم بیشتر از تو توی شوکم
بجای اینکه یه نفر بیاد این حرفارو به خود من بزنه من دارم به تو میزنم
من که باور نمیکنم اما حتی اگر مامانت مرده باشه قسمت بوده و این خواست و اراده خدا بوده ما نباید گله و شکایت از خدا داشته باشیم بابت این تصمیمش
هیچ حرف دیگه ای جز این نمی تونست بهونه گیریاشو کم کنه
شدت اشک ریختنش بیشتر شد، من رو تو بغل گرفت و گفت :
ــ الان دیگه من مامان ندارم
ــ چیزی از تو کم نمیشه من پیشت هستم نگران هیچی نباش!