eitaa logo
سردار شهید حاج قاسم سلیمانی
413 دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
7.3هزار ویدیو
17 فایل
من عاشق شهادت هستم و پیرو ولایت امام خامنه ای شهید حاج قاسم سلیمانی خادم الشهدا همه ثوابی که از مطالب این کانال قسمت بنده حقیر شود را تقدیم روح مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی میکنم انشاالله دست ما را هم بگیرد. @ya_hussein_s_adrekni
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 ❤️ عاشق بود. یکبار در جلسه خواهران ، دیدم خواهران در یک طرف میز نشسته اند او هم همان طرف اما چند صندلی آن طرف تر نشسته است طوری که در مقابل خواهران نباشد و چهره در چهره نباشند. می گفت : نمیخوام رودرروی خانمها باشم. طوری مینشینم که عکس شهید همت هم در مقابلم باشه. میگفت : این شهید منو یاد حاج همت می انداخت. 🔻قسمت ششم🔺 به نیابت سردار @iranjan60 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 ❤️ عاشق بود. یکبار در جلسه خواهران ، دیدم خواهران در یک طرف میز نشسته اند او هم همان طرف اما چند صندلی آن طرف تر نشسته است طوری که در مقابل خواهران نباشد و چهره در چهره نباشند. می گفت : نمیخوام رودرروی خانمها باشم. طوری مینشینم که عکس شهید همت هم در مقابلم باشه. میگفت : این شهید منو یاد حاج همت می انداخت. 🔻قسمت ششم🔺 به نیابت سردار @iranjan60 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 🎙 لا به لای روضه هایش از من پرسید : میدونی اِرباً اِربا که می گن یعنی چی؟ گفتم : مثل گلی که پرپر کنند و بپاشند اطراف؟! گفت : نه، توی وقتی بدن یه شهید هفده هجده ساله رو جدا جدا توی شعاع دویست متری پیدا می کردیم، فهمیدم ارباً اربا یعنی چی... دست و پا و جمجمه و اعضا هر کدوم یه طرف بود... 🔻قسمت هفتم🔺 به نیابت سردار @iranjan60 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 🔰در زلزله ی به صورت خودجوش رفت یاری زلزله زده ها. سال های زیادی تو اردوهای جهادی در مناطقی مثل بشاگرد و نوع دیگه از رو در خدمت به مردم محروم تجربه کرده بود. 🍃سال 89 وارد شد. جوان با اراده ای بود. دوره غواصی رو گذروند مرد عمل بود و شجاع توی مباحث فراگیری خوبی داشت. 🔻قسمت نهم🔺 به نیابت سردار @iranjan60 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 🍃🌷اعتقاد داشت وظیفه ما این است که بچه ها را بیاوریم هیئت. وظیفه ما این نیست که هدایتشان کنیم. امام حسین (ع) خودش هدایت می کند. ☺️مشاور خوبی در مسائل مذهبی و عقیدتی بود. راحت مشورت می کردیم. 🔰اگر بدی های خودت را می گفتی نیم ساعت بعدش به رویت نمی آورد و انگار کاملا از ذهنش پاک شده بود. 🔻قسمت دهم🔺 @iranjan60 به نیابت سردار 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 ✨شعری که شهید محمدخانی در طول دوران زندگی اش مدام آن را زمزمه می کرد و بعد از شهادتش توسط مادر بزرگوار شهید محمدخانی در محضر رهبر معظم انقلاب خوانده شد و امام خامنه ای آن را تصحیح کردند: سر که زد چوبه ی محمل، دل ما خورد ترک غربتش ریخت به زخم دل عشاق نمک و چنان سوخت که بر سر در آن، این شده حک سر زینب به سلامت، سر نوکر به درک 🍃🌸حضرت آقا در جواب این مادر شهید شعر را تصحیح کرده و فرمودند : چرا به درک؟ به فلک! 🔻قسمت یازدهم🔺 @iranjan60 به نیابت سردار 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 👤حضورش در سوریه با عنوان مربی آموزشی شروع شد، اما چنان در بین نیروها درخشید که مورد توجه فرماندهان ارشد نظامی واقع شد و بعد از مدتی به عنوان فرمانده تیپ هجومی سیدالشهدا(ع) منصوب شد. ☺️محمدحسین را در سوریه به نام مستعار «حاج عمار» می‌شناختند. نگاه ویژه‌ای به محمدحسین داشت و در یکی از دیدارهایش گفته بود : عمار برای من مثل «همت» بود. 🌸شجاعت و دلاوری محمدخانی باعث شده بود که همواره او را در خط مقدم ببینند. دل بی‌باک و سر نترس محمدحسین در بین نیروهایش مشهور بود. در عین فرماندهی و هوش نظامی، همیشه در میانه میدان بود. 🔻قسمت دوازدهم🔺 به نیابت سردار 🔰@iranjan60 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 موقع خواستگاری گفت : هر جای دنیا که فریاد مظلومی رو بشنوم برای کمک خواهم رفت. شب عروسی با همسرش رفت پیش شهدای گمنام یزد... 🔰شانزده آبان ۹۴ شمال سابقیه عملیات داشت. پا به پای نیروها بود و کنارشون می جنگید و هدایتشون می کرد. طلوع آفتاب که رسید، آفتاب سعادتش هم تابید و شهید شد از آخرین وداع ۹۹ روز میگذشت... 😔یه عاشق دلتنگ مثل یه ماهی اسیر توی تنگه که دائم خودشو به دیواره های شیشه ای میکوبه، همسرش تو معراج وقتی تنها شد با صدای بلند بهش گفت : نوش جونت.. حقت بود.. خوش به سعادتت.. 🔻قسمت سیزدهم🔺 به نیابت سردار @iranjan60 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 😔آرام خوابیده بود. امیرحسین را برای خداحافظی آوردیم و روی سینه شهید گذاشتیم. پدر و پسر چند لحظه‌ای در کنار یکدیگر بودند. این آخرین دیدارشان بود... 🕊بعد از شهادت محمدحسین، خیلی‌ها از من می‌پرسیدند: چطور می‌توانی این‌قدر آرام باشی؟! در جواب‌شان می‌گفتم: محمدحسین به آرزویش رسیده، چرا ناراحتی کنم؟! خدا این قربانی را بپذیرد! ⚠️برای خودم هم جالب بود. شاید اگر قبلا این حرف را از کسی توی این موقعیت می‌شنیدم، فکر می‌کردم که داغ است و دارد شعاری صحبت می‌کند، اما این‌طور نبود. 👌واقعا به چیزی که می‌گفتم اعتقاد داشتم. می‌دانستم که حسین آن‌جا هم تمام حواسش به ماست و تنهای‌مان نمی‌گذارد. آخر محمدحسین خیلی مهربان بود. آن‌قدر زیاد که گاهی خودم متعجب می‌ماندم و می‌گفتم مگر می‌شود یک نفر این‌قدر عاطفی باشد و مهر و محبت داشته باشد. 🍃توی خط که بود پیام‌های قشنگی برایم می‌فرستاد. یک بار برایم نوشت: ⏱گرچه با ساعتِ من ثانیه‌ای بیش نبود… ساعتی را که ❤️کنار«ت» گذراندم، خوش بود… 🔻قسمت چهاردهم🔺 به روایت همسر به نیابت سردار @iranjan60 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🍃❣️🕊🍃💐🍃🕊❣️🍃 🌷سلام بر شما (ائمه معصومین) که بندگان خاص خدایند و از هر چه که داشتید در راه خداوند و معبود و معشوق خویش گذشتید. ❤️سلام بر شما که متقیان راه ﷲ هستید. با الها! از این که به بنده ی حقیرت توفیق دادی که در راهت گام بردارد. تو را سپاس می گویم و از این که توفیقم دادی که در جبهه در کنار خالصان و مخلصان راهت قدم بر دارم، تو را شکر و سپاس می گویم. در این راه، دیدار خودت را هم نصیبم گردان! 🔻قسمت پانزدهم، آخر🔺 @iranjan60 به نیابت سردار 🍃🕊❣️🍃💐🍃❣️🕊🍃
🕊🌺 کار کردن پی در پی بدون استراحت.... میدیدم چطور داره پر میکشه از خنده هاش مشخص بود از شوخیا و شیطنتاش معلوم بود از کار کردنش میشد فهمید که دیگه وقت رفتنشه... عمار کلا خیلی کار میکرد، بخصوص چند شب قبل عملیات تا لحظه ی شهادتش کارش خیلی بیشتر شده بود، واقعا شب و روز نداشت... چندین روز بود نخوابیده بود ماشین یکی از فرمانده ها خراب شد طول میکشید تا مکانیک بیاد، محمدحسین گفت: فرصت خوبیه یه بزنیم. گفت بیا توهم بخواب بعد چشماش رو بست دوربینم رو درآوردم و دوتا عکس ازش گرفتم وقتی به عکس نگاه کردم با خودم گفتم : چقدر آروم خوابیده ، انگار شهید شده ، وقتی عکس بعد از شهادتش رو دیدم ، دیدم انگار خوابیده ، عین همون عکس آروم و آروم و آروم و خوشگل ، حتی خیلی خوشگل تر از اون عکس . میگفت راز اون آرامش رو میدونستم، آخه تازه داشت یه دل سیر استراحت میکرد ، داشت های اون همه کار و زحمت کشیدناش رو در میکرد . میگفت : تو آغوش خداش راحت خوابیده بود ... یَا أَیَّتُها النَّفسُ المُطمَئِنَّة إِرجعی إِلی ربِّکَ راضیةً مَرضیة eitaa.com/iranjan60 https://rubika.ir/rozesorkh
صبح عاشورا... مالک و میثم با خاک آغشته شده به خون شهدای روز تاسوعا، و تربت اباعبدالله، گل درست کردن و.... جلوی در خونه ولوله بود. از اتاق که بیرون اومدم دیدم مالک داره یکی یکی بچه ها رو گل میماله، عمار، قدیر، میثم... حال و هوای عجیبی بود. صدمتری دشمن، روز عاشورا، صدای صلوات و ذکر حسین حسین بچه ها، تلفیق خنده ها و گریه ها، واقعا ماجرا چی بود، چی میدیدن... پرت شدم سال ۶۱،شب عاشورا، دور و بر خیمه ها، صدای خنده ها و گریه های اصحاب... یعنی تاریخ بود که تکرار میشد؟ ..اینبار در تیپی به نام سیدالشهداء؟ گفت: عمار وسط اون خنده هاش گاهی دم میگرفت و به سینه میزد.یه بار هم به ابوعباس گفت یادش بخیر لاذقیه، اون شعر جهاد رو بذار... و صدای سیدرضانریمانی تو فضا پیچید که میخوند: به تو وابسته شدم تویی که راهو بهم نشون دادی توی این ظلمت شب ، دوباره ماهو بهم نشون دادی پرزدی و برکت عمر کوتاهو بهم نشون دادی تو شهید ابن شهید ، تو جهاد ابن عماد با نگاه به عکست احساس خجالت میکنم تو که همسن منی ، تو که همسال منی یجورایی با تو احساس رفاقت میکنم دستمو بگیر بهم بها بده منو هم تو جمع خوبا راه بده کنار خودت بمن یه جا بده... . عمار و ابوعباس هم صدا با رضانریمانی میخوندن و به سینه میزدن... اشک چشم عمار وقتی میخوند "تو که همسن منی...، توکه همسال منی... یجورایی با نواحساس رفاقت میکنم" جاری بود. 💛🌱 https://rubika.ir/Qassem1399https://rubika.ir/rozesork http://eitaa.com/iranjan60