🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌾 #حر_انقلاب
😊 شب و روز می گفت :
👌 فقط امام، فقط خمینی رحمت الله علیه
📺 وقتی در تلویزیون صحبت های حضرت امام پخش می شد، با احترام می نشست. اشک می ریخت و با دل و جان گوش می کرد. یک بار که سخنرانی حضرت امام از تلوزیون در حال پخش بود، داشتم از کنارش رد میشدم که یکدفعه دیدم اشک تمام صورتش را پر کرده. باتعجب گفتم :
😦 شاهرخ، داری گریه میکنی!؟
با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت :
🌷 امام، بزرگترین لطف خدا در حق ماست. ما حالا حالاها مونده که بفهمیم رهبر خوب چه نعمت بزرگیه، من که حاضرم جُونم رو برای این آقا فدا کنم. عظمت را اگر خدا بدهد، می شود خمینی، با یک عبا و عمامه آمد. اما عظمت پوشالی شاه را از بین بُرد.
✅ همیشه می گفت : هرچه امام بگوید همان است.
حرف امام برای او فصل الخطاب بود. برای همین روی سینه اش خالکوبی کرده بود که :
❣ فدایت شوم خمینی.
@iranjan60
🔻 قسمت شانزدهم 🔺
🍃🌺 #شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹 #دفاع_مقدس
#شهید_گمنام
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌾 #حر_انقلاب
🌹 شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قدیم و جدید رفت. صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نیرو راهی جنوب شدیم.
🚶 وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به هم ریخته بود. آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف میآمدند و… همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران میرفتند.
✅ سه روز در اهواز ماندیم. دکتر چمران برای نیروها صحبت کرد. به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم. مرتب میگفت :
🔴 من نمیدونم، باید هر طور شده کله پاچه پیداکنی!
گفتم: آخه آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمیشه چه برسه به کله پاچه!؟
🔰 بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد. گذاشتم داخل یک قابلمه، بعد هم بردم مقرّ شاهرخ و نیروهاش. فکر کردم قصد خوشگذرانی وخوردن کله پاچه دارند. اما...
@iranjan60
🔻 قسمت نوزدهم 🔺
🍃💐 #شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹 #دفاع_مقدس
#شهید_گمنام
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌾 #حر_انقلاب
🌙 آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد و گفت : امشب برای شناسایی میریم جاده ابوشانک.
🔰 در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم. دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سر نیزهاش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم : شاهرخ چیکار میکنی!
گفت : هیچی، فقط نگاه کن!
🔎 مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.
🌹 شاهرخ گفت : اسیر گرفتن بیفایده است. باید اینها رو بترسونیم.
🙈 بعد چاقویی برداشت. لاله گوش آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت : برید خونتون!
😶 مات و مبهوت به شاهرخ نگاه میکردم. برگشت به سمت من و گفت :
😐 اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگهای به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر میدید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را میبرید و رهایشان میکرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد :
👏 نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند.
@iranjan60
🔻 قسمت بیست و یکم 🔺
🍃💐 #شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹 #دفاع_مقدس
#شهید_گمنام
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌾 #حر_انقلاب
🔷 قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی میرفت و با سلاح برمی گشت!
⏰ ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانههای مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.
شاهرخ گفت : من نمیتونم تحمل کنم. میرم دستشویی!
گفتم : اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش.
🔰 من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه میکردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما میآید. از بیخیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک میشد. میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمیشد.
👤 کسی همراهش نبود. از نگاههای متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟
🍃 سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید : وایسا!
🏃 سرباز عراقی از ترس اسلحهاش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش میدوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحهاش را برداشتم. بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس میکرد میگفت : تو رو خدا منو نخور!
✅ کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم : چی داری میگی؟!
سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت : فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را دادهاند. به همه ما هم گفتهاند :
👌 اگر اسیر او شوید شما را میخورد! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا میترسند.
خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت :
😂 من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه میخوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!
سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم :
🌷 شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره.
شاهرخ هم پایین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.
@iranjan60
🔻 قسمت بیست و دوم 🔺
🍃💐 #شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹 #دفاع_مقدس
#شهید_گمنام
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌾 #حر_انقلاب
🌙 شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فداییان اسلام را جمع کرد و گفت :
📋 برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسایی بدهید.
🦁 شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروههای چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت :
😄 آدمخوارها!
سید پرسید : این چه اسمیه؟!
🌷 شاهرخ هم ماجرای کله پاچه و اسیر عراقی را با خنده برای بچهها تعریف کرد.
@iranjan60
🔻 قسمت بیست و سوم 🔺
🍃💐 #شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹 #دفاع_مقدس
#شهید_گمنام
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌾 #حر_انقلاب
🌷 سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید میشدند. سید هم از میان آنها رزمندگانی شجاع تربیت میکرد.
☺️ سید باشناختی که از شاهرخ داشت بیشتر این افراد را به گروه او یعنی «آدم خوارها» میفرستاد و از هرکس به میزان تواناییش استفاده میکرد.
در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. میگفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا میرفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود.
⚔ میخواست با عراقیها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد.
💐 شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار میکرد.
👀 کمی به چهره مجید نگاه کرد. با همان زبان عامیانه گفت :
😌 ببینم، میگن یه روزی گنده لات آبادان بودی. میگن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت : اما امشب معلوم میشه، با هم میریم جلو ببینم چیکارهای!
🌙 شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقیها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت :
🚶 میری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو میکشی و اسلحهاش رو مییاری. اگه دیدم دل و جرات داری مییارمت تو گروه خودم.
@iranjan60
🔻 قسمت بیست و چهارم 🔺
🍃💐 #شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹 #دفاع_مقدس
#شهید_گمنام
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌾 #حر_انقلاب
🌙 شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقیها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت :
👌 میری تو سنگراشون، یه افسر عراقی رو میکشی و اسلحهاش رو میاری. اگه دیدم دل و جرات داری میارمت تو گروه خودم.
🔪 مجید یه چاقو از تو کیفش برداشت و حرکت کرد. دو ساعت گذشت و خبری از مجید نشد. به شاهرخ گفتم :
😐 این پسر دفعه اولش بود. نباید میفرستادیش جلو، هنوز حرفم تمام نشده بود که در تاریکی شب احساس کردم کسی به سمت ما میآید. اسلحهام را برداشتم. یکدفعه مجید داد زد :
⛔️ نزن منم مجید!
پرید داخل سنگر و گفت : بفرمایید این هم اسلحه، شاهرخ نگاهش کرد و با حالت تمسخرگفت :
😏 بچه، اینو از کجا دزدیدی!؟
مجید یکدفعه دستش رو داخل کوله پشتی و چیزی شبیه توپ را آورد جلو، در تاریکی شب سرم را جلو آوردم. یکدفعه داد زدم : وای! با دست جلوی دهانم را گرفتم، سر بریده یک عراقی در دستان مجید بود!!
😐 شاهرخ که خیلی عادی به مجید نگاه میکرد گفت : سر کدوم سرباز بدبخت رو بریدی؟
مجید که عصبانی شده بود گفت : به خدا سرباز نبود، بیا این هم درجه هاش، از رو دوشش کَندم. بعد هم تکه پارچهای که نشانه درجه بود را به ما داد.
🌺 شاهرخ سری به علامت تایید تکان داد و گفت: حالا شد، تو دیگه نیروی ما هستی.
@iranjan60
🔻 قسمت بیست و پنجم 🔺
🍃💐 #شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹 #دفاع_مقدس
#شهید_گمنام
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃
🍃
🌾 #حر_انقلاب
💠 در گروه پنجاه نفره ما همه تیپ آدمی حضور داشتند، از بچههای لات تهران و آبادان و…تا افراد تحصیل کرده ای مثل اصغر شعل هور که فارغ التحصیل از آمریکا بود.
📿 از افراد بینمازی که در همان گروه نمازخوان شدند تا افراد نمازشب خوان.
اکثر نیروهایی هم که جذب گروه فداییان اسلام میشدند علاقمند پیوستن به گروه شاهرخ بودند.
✅ وقتی شاهرخ در مقر بود و برای نمازجماعت میرفت همه بچهها به دنبالش بودند. آن ایام سید مجتبی امام جماعت ما بود. دعای توسل و دعای کمیل را از حفظ برای ما میخواند و حال معنوی خوبی داشت.
🍃 در شرایطی که کسی به معنویت نیروها اهمیت نمیداد، سید به دنبال این فعالیتها بود و خوب نتیجه میگرفت.
@iranjan60
🔻 قسمت بیست و هفتم 🔺
🍃💐 #شهید_شاهرخ_ضرغام
🌹 #دفاع_مقدس
#شهید_گمنام
🍃
🌸🍃
🍃🌸🍃🌸🍃
با سلام و روز بخیر خدمت دوستان با عرض پوزش قسمت های جا مانده از حر انقلاب رو برای شما اعضای محترم داخل کانال قرار دادم انشاالله از مطالب کانال استفاده کرده باشید .
@ya_hussein_s_adrekni
@iranjan60
🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🌷🕊
🕊
🌟 #کاش_با_تو_بودم
😔وحید پس از دو روز دچار حملهی ریوی میشوند و به شهادت میرسند.
📞آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بیخبر بودم.
💔به سختی خودم را کنترل میکردم تا خانوادهی خودم و آقا وحید چیزی از حالم متوجه نشوند و نگرانشان نکنم.
👌واقعا حس و حال آن روزها غیر قابل وصف است. آنقدر به خدا التماس میکردم که الان زنگ بزند، خدایا وحیدم تماس بگیرد... بعضی وقتها هم عصبانی میشدم و غر میزدم که :
😔آقا وحید خیلی بی انصافی! شما که میدانی من چقدر نگرانت میشوم؛ هیچوقت نمیبخشمت اگر تلفن باشد و به من زنگ نزنی..!
🍃با خودم اینها را میگفتم و خودم جواب خودم را میدادم که نه! وحید من اینگونه نیست؛ او به من قول داده است. او هرگز زیر قولش نمیزند. مطمئنم تلفن پیدا کند زنگ میزند.
@iranjan60
🔸 قسمت بیست و یکم
#شهید_وحید_فرهنگی_والا به نقل از همسر شهید
#مدافع_حرم
🕊
🌷🕊
🕊🌷🕊🌷🕊🌷
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜
#اسارت_یا_شهادت
🔹اواخر سال ۸۲، در مذاکرات حزب الله و #اسرائیل قرار شد اسرای لبنانی در بند رژیم اسرائیل در قبال اجساد سه نفر از سربازان و یک اسیر این رژیم که در اسارت #جنبش_حزب_الله بودند، مبادله شوند.
👌بار دیگر گمانه زنیهایی زده شد. جرقه امیدی با انتشار این خبر در دل خانواده #اسرا زده شد، اما باز هم نتیجهای حاصل نشد.
📆سال ۸۳ با دستور رئیس جمهور وقت کمیتهای به ریاست #علی_ربیعی برای پیگیری سرنوشت گروگانها تشکیل شد. سال ۸۴ کمیته حقیقت یاب بدون اینکه گزارش قانع کنندهای از روند پیگیری اعلام کند، به پایان عمر خود رسید.
🍃تیر سال ۸۷، مجتبی فردوسی پور، کاردار سفارت ایران در بیروت دیداری با «نسیم نسر» زندانی آزاد شده لبنانی از زندانهای صهیونیستی داشت که در این دیدار «نسیم نسر» اعلام کرد که #گروگانهای_ایرانی در زندانهای رژیم صهیونیستی هستند.🚨
🔻قسمت نهم🔺
#قرار_بی_قراری
خلاصه ای از پرونده ی گروگانگیری و اسارت ۳ دیپلمات ایرانی و سردار عزیز فرمانده #حاج_احمد_متوسلیان (۴ نفر) در ۱۴ تیر ۶۱
@iranjan60
⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜🌹⚜