هدایت شده از مکتب شهدا_ناصرکاوه
#شهدای_امام_رضایی(ع)
🚩آن شب شهید غلامعلی توی همان صحن همیشگی که به امام رضا(ع) توسل می کرد با مولا قرار گذاشت چهارده قدم به سمت ضریح بردارد و باهر قدم یک بیت برای آقا امام رضا (ع) بگوید... قدم برمیداشت، اشکهایش میریخت و زیر لب زمزمه میکرد...
💕قربون کبوترای حرمت
قربون این همه لطف و کرمت
از روزی که با تو آشنا شدم
مورد مرحمت خدا شدم
گفتهایی هر کی بیاد به پا بوسم
تو گرفتاری بدادش میرسم
منم امروز به زیارت اومدم
به امیدی در خونهات اومدم
گفتهایی هر کی بیاد به دیدنم
من میام سه جا بهش سر میزنم
توی قبرم رضا جون منتظرم
که بزاری کف پاتو رو سرم
از گناه بال و پرم سوخته شده
چشم من به حرمت دوخته شده
💥روح الله برای من هدیہ امام رضا (ع) بود👈 همسری کہ امام هشتم بہ ادم هدیہ بدهد وامام حسین (ع) او رابگیرد وصف نشدنی است... من عروس چنین مردی بودم... با بچہ های دانشگاه رفتہ بودیم مشهد آنجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم گفتم: 🙏 یا امام رضا (ع) اگر مردی متدین واهل تقوا به خواستگاری ام بیاید قبول می کنم یک ماه بعداز اینکہ از مشهد برگشتم روح الله آمد خواستگاری ام و شدم عروس امام رض ا(ع)...👌 برشی از زندگی شهید مدافع حرم روح الله قربانی 🌷
🌷بعد علی اکبر(ع)🌷
✨شهید مهدی صابری توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیدن به سن 30 سال، بعد از علی اکبر (ع) برایم ننگ است. مادرش می گفت : آخرین بار که از سوریه برگشت ایران، با هم رفتیم مشهد. بعد از زیارت دیدم مهدی کنار سقا خونه ایستاده و می خنده. ازش پرسیدم: چیه مادر؟ 👈
😊چرا می خندی؟...گفت: مادر! امضای شهادتم رو از امام رضا (ع) گرفتم... بهش گفتم: اگه تو شهید بشی من دیگه کسی رو ندارم. مهدی دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت: 💓مادر خدا هست...
💥خیلی #امام_رضایی بود. تقریبا همه کسانی که او را می شناختند، این را می دانستند.هر وقت عازم مشهد می شد، چند نفر را هم همراه خود می کرد و گاهی خرج سفرشان را هم می داد. انقدر زود دلش برای امامش تنگ می شد که هنوز عرق سفرش خشک نشدہ، دوبارہ راهی می شد. می گفت "امام رضا خیلی به من عنایت داشته و کم لطفی است اگر به دیدارش نروم."همیشه 👈باب_الجواد را برای ورود انتخاب می کرد. گاهی ساعت ها می نشست همانجا و چشم می دوخت به گنبد و با حضرت حرف می زد. می گفت اگر اذن دخول خواندی و چشمت تر شد یعنی آقا قبولت کرده. مانند خیلی از بزرگان حرم را دور می زد و از پایین پا وارد حرم می شد. مدتی در صحن می نشست و با امام درد و دل می کرد. سفر کربلا را هم از امام رضا گرفته بود. موقع برگشت روی یکی از سنگ های حرم تاریخ سفر بعدی اش را می نوشت و امام هم هر دفعه ان را امضا می کرد... برشی از زندگی شهید مدافع حرم محمد پورهنگ
💥ارادت خاصی که به امام هشتم آقا امام رضا داشت و چه زیبا شد🕊️ هشتمین شهید مدافع حرم لشکر هشت نجف اشرف در هشتمین روز از هشتمین سال۹۴ در خاک آرمید🕊️ او روز جمعه بود که با اصابت موشک کورنت به تانکش🖤 مصادف با تاسوعای حسینی، عباس گونه شربت شهادت را نوشید🕊️پاسدار شهید پویا ایزدی
#کتاب_مدافعان_حرم #ناصر_کاوه
شفا به دست امام رضا(ع):👇
🌟...بعد از ملاقات با امام رضا(ع ) کنار ضریح بیهوش شدم .صبح در بیمارستان چشم باز کردم و دیدم آقای دکتر رفیعی با خانم غرویان و خانم بنی هاشمی و پرستارهای بیمارستان همه داخل اتاق ریختند . وقتی آقای دکتر دید وضع من خوب است دستور داد یک آزمایش خون دوباره از من گرفتند که یکی دو ساعت بعد جوابش را آوردند. بعد دوباره آقای دکتر دستغیب و آقای دکتر بلوریان و آقای دکتر رفیعی همگی داخل اتاقم آمدند و گفتند....
🌟.... دیروز که ما تو را اینجا آوردیم تو می بایستی ظرف دو ساعت بعد از بین میرفتی؛ چون عفونت شدیدی وارد خون تو شده بود ولی امروز که آزمایش گرفتیم هیچ اثری از عفونت در خونت وجود نداشت!؟
💥... به آقای دکتر گفتم من میدانم چه شده، امام رضا (ع) با یک نگاه خودش به ما حیات و زندگی بخشید و....
🌷سلام: از امروز تا چهارشنبه که میلاد با سعادت #امام_رضا(ع) است، هر روز با خاطراتی از #شهدای_امام_رضایی در خدمت شما دوستان و سروران گرامی هستیم...👇
#شهدای_امام_رضایی(۱)👇
☀️یوسف پشت لبش تازه سبز شده بود. اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت. دایی هر چند وقتی به فامیل ها سر می زد. آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم بود. یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه. اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه.دایی رسید به خونه یوسف.
☀️یوسف هیجان زده بود. به سختی آب دهانش رو قورت داد. عرق کرده بود.آروم به دایی گفت دایی سلام. دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد. گفت: چیه چرا تو کوچه ایستادی؟ یوسف مطمئن بود و تصمیمش رو گرفته بود. آهسته به دایی گفت؛ دایی یه کاری باهاتون دارم. دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت: بفرما در خدمتیم. دایی، می خوام برم جبهه. گفتن باید بابام این رضایت نامه رو امضا کنه، ولی هر چی می گم، میگه “نه؛ تو هنوز خیلی بچه ای”؟ لطفا شما بهش بگین من قول میدم مواظب باشم؛ بزاره برم. نمی دونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه؟ با مهربونی به یوسف گفت؛ دایی جون باشه من با بابات صحبت می کنم. دایی وارد خونه شد. بعداز نیم ساعت درخونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو می بست. پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو. چی شد!چی شد!!دایی؟ !دایی اما به آرامی گفت: انشاءالله با اولین اعزام توهم میشی یه بسیجی...
🌷فردای اون روز ، بوف ۱۶ ساله داستان ما اعزام شد. یک ماه نشد که خبر رسید یوسف بر اثر اصابت تیر مستقیم شهید شده و جنازه اش هم تو جبهه و در خط مقدم مونده. یعقوب برادر یوسف، به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازه یوسف گشت ولی پیداش نکرد که، نکرد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. تا اینکه بعداز سه چهار ماه خبر رسید جنازه یوسف پیدا شده.؟
🌷”یوسف عاشق امام رضا(ع) بود ولی به خاطر وضع زندگی و فقر مالی تا روز شهادتش که ۱۶ سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت...
🌷 اما عاشقی رسم عجیبی داره و امام رضا (ع) هم رئوف و مهربان است .بچه های مشهد جنازه یوسف رو اشتباهاً به جای یکی از شهدا منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا امام رضا (ع) طواف داده بودن، 👈 بعد که خانواده مشهدی ، شهید رو تحویلش گرفتن دیدن که، این شهید اونها نیست. با پیگیری های یعقوب، یوسف به شهر خودش برگشت، البته، بعداز زیارت امام رضا(ع)...
#کتاب_شهداواهل_بیت
# ناصرکاوه
#شهدای_امام_رضایی(۲)
🎈روایتی از #شهیدغلامعلی_رجبی👈
🌹آن شب توی همان صحن همیشگی که به امام رضا(ع) توسل می کرد. با مولا قرار گذاشت چهارده قدم به سمت ضریح بردارد و باهر قدم یک بیت برای امام رضا (ع) بگوید. قدم برمیداشت، اشکهایش میریخت و زیر لب زمزمه میکرد. هنگامی که عاشقان و شیفتگان امام رئوف پادر حرم منورش میگذارند، همگی تا چشم شان به گنبد طلایی امام رضا (ع) و کبوترهای حرم میافتد، ناخودآگاه بعد از عرض سلام و ادب به ساحت قدسی آن امام همام، این اشعار را در زیر لب زمزمه میکنند:
قربون کبوترای حرمت
قربون این همه لطف و کرمت
از روزی که با تو آشنا شدم
مورد مرحمت خدا شدم
گفتهایی هر کی بیاد به پا بوسم
تو گرفتاری بدادش میرسم
منم امروز به زیارت اومدم
به امیدی در خونهات اومدم
گفتهایی هر کی بیاد به دیدنم
من میام سه جا بهش سر میزنم
توی قبرم رضا جون منتظرم
که بزاری کف پاتو رو سرم
از گناه بال و پرم سوخته شده
چشم من به حرمت دوخته شده...
شاعر این اشعار کسی نیست جز شهید غلامعلی رجبی از مداحان اهل بیت(ع) که در 6 مرداد سال 67 در عملیات "مرصاد" با ذکر یازهرا (س) ردای شهادت را پوشید و به دیدار معبودش شتافت. راوی: #ناصرکاوه
#شهدای_امام_رضایی(۳)
📣 هیچ گاه فراموش نمی کنم که یک شب بارانی در صحن مسجد گوهرشاد روبروی گنبد امام رضا (ع) پس از مدتی توسل از آقا خواستم که یکی از اولیاء خودت را که ایشان را بشناسم، به من نشان بده، تا شاید بواسطه حضور در خدمت ایشان 👈 گرد معرفتی کبریائی بر دامن گناهکارم بنشیند و بواسطه دم مسیحایی او شاید زنده شوم 📣چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که در گوشه ی مسجد گوهرشاد دیدم حاج حسن تهرانی مقدم سر به سجده دارد و با خدای خود مشغول به راز و نیاز است پیش خودم یاد شعر حافظ افتادم.
🚩سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد🚩
📣رفتم کنارش، در حال و هوای خودش بود، سلام کردم مثل همیشه با تبسم و لبخندی که بر لب داشت🙌 دستهای پر مهرش را باز کرد و مرا درآغوش گرفت، هنوز بوی شهیدان را می داد، خیلی خوشحال به نظر می رسید، پس از پرس و جو، فهمیدم پس از انجام عملیات برعلیه منافقان 👈 (جهت انتقام گرفتن ازخون شهید صیاد شیرازی)، برای تجدید بیعت و شکرگزاری پروردکار با فرماندهان یگان موشکی 👈 خدمت امام رضا (ع) رسیده بودند 👌 به یاد توسل وخواسته ام از امام رضا(ع) افتادم و یقین کردم عملیاتی که ایشان رهبری کرده مورد قبول خدا واقع گشته و به واسطه انجام خالصانه آن عمل به مقام اولیاء الله و مقربین رسیده است و البته امضای شهادتش را از امام رضا(ع) گرفته است... .راوی #ناصرکاوه
🌹روزی با هم ازنماز جماعت برمی گشتیم و از هر دری صحبت می کردیم؛ به ناگاه ایشان از سفر خویش به روسیه به اتفاق هیاتی برای خرید یکی از سیستم های موشکی دقیق روسی که سامانه ای با برد 300 کیلومتر و ضریب اطمینان بالا بود؛ سخن گفت. این موشک می توانست با کمترین اختلاف و انحرافی به هدف خود برخورد کند و این فناوری تنها در انحصار روسیه قرار داشت... 🌹مذاکرات برای خرید این موشک به سرانجام نرسید چرا که آن ها این سامانه را جزو سلاح های استراتژیک و مبنایی خود می دانستند و به دلیل حساسیت ویژه ای که روس ها داشتند، از دادن موشک سر باز زدند. این شهید عزیز نقل می کرد که من به ژنرال های روسی با اطمینان گفتم که ما می توانیم به این فناوری دست پیدا کنیم و همانند این موشک را بسازیم و البته پوزخندی به عنوان پاسخ بر لبان ژنرال های روسی نقش بست. او می گفت در برگشت از سفر روسیه تمام هم و غم من این شد که نمونه این موشک روسی را بسازم اما دائما در مسیر انجام تست های موشک اخلال به وجود می آمد. این شهید عزیز بیان می کرد که برای حل این مشکل به خدا توکل کردم و به ائمه اطهار (ع) متوسل شدم؛ به مشهد مقدس رفتم و سه روز در حرم حضرت امام رضا (ع) به ایشان توسل کردم و راجع به اختلال پیش آمده به تفکر مشغول شدم....
🌹 شهید تهرانی نقل میکرد که بعد از سه روز در حرم حضرت رضا (ع) یک دفعه موضوعی به ذهنش رسید که احساس می کرد راه حل این مشکل است. طرحی در ذهنش جرقه زد که تعبیر ایشان درباره آن ساده و زیبا بود؛ او می گفت زیارت خودم را تکمیل کردم و سریع برگشتم منزل، دفترچه نقاشی دخترم را گرفتم و آن چه را که در ذهنم بود ترسیم کردم. بعد از بازگشت از مشهد این طرح را مدل سازی کردیم و به لطف خدا جواب هم گرفتیم و مشکل حل شد. در یک زمان دیگر شهید تهرانی مقدم نتایج کاری را که انجام شده بود بر روی رایانه به من نشان داد، واقعا غرورآفرین بود؛ موشک ساخته شده توسط جهاد خود کفایی سپاه در مقایسه با مدل روسی آن در بعضی ویژگی ها برتر هم بود 👈ایشان اهل توکل به خدا بود و در عبور از موانع و رسیدن به اهداف خود به ائمه معصومین (ع) متوسل میشد...
#کتاب_ذوالفقارولایت👈 #ناصرکاوه
راوی: #علیرضازاکانی نماینده، تهران
💐 امام رضا(ع) فرمودند: هرگاه که بندگان، گناهان تازه ای پدید آورند که سابقه نداشته است، خداوند بلای تازه ای برایشان پیش می آورد که قبلا نمی شناختند. وسائل الشیعه، ج۱۱، ص۲۷۰
#شهدای_امام_رضایی(۴)
🌹شهید روح الله. قربانی برای من هدیہ امام رضا (ع) بود👇 همسری کہ امام هشتم بہ ادم هدیہ بدهد وامام حسین (ع) او رابگیرد وصف نشدنی است. من عروس چنین مردی بودم با بچہ های دانشگاه رفتہ بودیم مشهد انجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم گفتم: یا امام رضا (ع) اگر مردی متدین واهل تقوا به خواستگاری ام بیاید قبول می کنم یک ماه بعداز اینکہ از مشهد برگشتم روح الله امد خواستگاری ام... و شدم عروس امام رضا(ع)...
🌹شهید مهدی صابری توی وصیت نامه اش نوشته بود: رسیدن به سن 30 سال، بعد از علی اکبر (ع) برایم ننگ است.... مادرش می گفت: آخرین بار که از سوریه برگشت ایران، با هم رفتیم مشهد. بعد از زیارت دیدم مهدی کنار سقا خونه ایستاده و می خنده. ازش پرسیدم: چیه مادر؟ چرا می خندی؟...گفت: مادر! امضای شهادتم رو از #امام_رضا (ع) 💕 گرفتم... بهش گفتم: اگه تو شهید بشی من دیگه کسی رو ندارم. مهدی دستش رو به سمت آسمون بلند کرد و گفت: مادر خدا هست🌷
🌷امام رضا (ع) به من فرمودند:
«من ضامن احمد هستم!»👇
💥 ناگهان انگار کسی در گوشم نجوا کرده باشد، فهمیدم او شاه خراسان و ایران امام رضا(ع) است. خوب توجه کردم، این چشم و چراغ ملک ایران را کجا زیارت کردم، به یادم آمد که ایشان همان کسی است که احمد را در چهار ماهگی در آن بیماری سخت ضمانت کرد و دست راست مبارکش را بر روی سینه نهاده و فرمود: «من ضامن احمد هستم!» از جا بلند شدم تا عرض ادب و ارادتی بکنم، هنوز سخن آغاز نکرده بودم که در دستان مبارکش پروندهای دیدم. رو به من کرد و فرمود: «این پرونده عمر احمد است. عمر احمد در دنیا تمام شد، او 27 سال دارد!»فغان زدم و از آقا خواستم ضمانتی دیگر کند. فرمود: «ناراحت نباش، مدتی بر ضمانت خویش میافزایم.»... گویا همان روز احمد میخواست به شهادت برسد، اما نشد و امام هشتم(ع) یک هفته دیگر برای احمد مهلت گرفت. دیدم فردای آن روز احمد به کیاکلا آمد. او را دیدم در آغوشش گرفتم و بوسههای مادرانه نثارش کردم. این بار من به مانند آن زمان احمد را کنارم نشاندم و خوابم را برایش گفتم. چون موضوع تمدید عمر را شنید لبخندی زد و به من نگاه کرد و گفت: «مادرجان!ناراحت نباش.!»
💥احمدم آن روز با تک تک اعضای خانواده عکس یادگاری گرفت. حرکاتش برایم اسباب نگرانی و تشویش بود؛ اما او چیزی به ما نگفت تا اینکه هنگام عزیمت به ایلام، به پدرش گفت: «باباجان! این آخرین دیدار است و شما دیگر مرا نمیبینید، اگر کوتاهی داشتم مرا ببخشید و حلالم کنید.»... با شنیدن این جملات قطرات اشک از چشمان پدرش سرازیر شد. دست روی کمرش گذاشت و گفت: «پسرم کمر مرا شکستی؟»... احمد چون اشک و حالت پدر را دید دست در گردن پدر انداخت و دست و روی پدر را بوسید و گفت: «بابا شوخی کردم، من که پیش شما هستم.»... بعد خداحافظی کرد و از ما جدا شد. در کوچه نگاهش میکردیم تا از ما دور شد. یاد آن شعر افتادم که سعدی بزرگ از زبانِ دل بیبی زینب سروده بود:
ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود
وان دل که با خود داشتم با دلستانم میرود. و با یاد زینب(س) به خود تسلی میدادم. دو سه روز مانده به شهادت احمد، پدرش خیلی بیتاب بود و بیقراری میکرد. نگران بود و حس پدرانه به او نهیب زده بود که احمدش پر کشیدنی است و دیگر پا به کیاکلا نمیگذارد. همان شب در خواب دیدم که خانه پر از نور شده و چهار زن با چهرههای نورانی آمدند و در اتاق نشستند. دو تن از آنها که با حجاب بودند قیافهای غمگین و محزون داشتند. بانویی که بالای سرم بود، یک پیراهن مشکی به دستم داد و گفت: «بپوش، مگر نمیدانی احمدت شهید شده است؟»...
شروع کردم به گریه و بیقراری کردن و احمد را صدا میزدم که ناگاه از خواب بیدار شدم. از اینکه همة اینها را در خواب دیده بودم، خیالم راحت شد. اما روز بعد ماجرای خواب را برای روحانی مسجد بازگو کردم و او گفت: «آن چهار زن حضرت آسیه، حضرت خدیجه، حضرت مریم و حضرت فاطمه(س) بودند و برای پسر شما عزاداری میکردند!»... دو سه روز بعد از آن خواب، گوینده تلویزیون اعلام کرد که یکی از خلبانان دلاور هوانیروز در ایلام به شهادت رسید...ِ برای حفظ روحیه بچههای ارتش و نیروهای دیگر نظامی و مردم نامی از احمد نبردند. به همسرم گفتم:«این خلبان احمد بوده است. بیتابیهای پدر احمد صد چندان شده بود. دوباره ساعت ده شب تلویزیون خبر شهادت خلبان دلاور هوانیروز را اعلام کرد. من گریه میکردم تا این که ابراهیمی استاندار ایلام زنگ زد و گفت: «مادر! احمد به سمت کربلا و هدفی که داشت، پر کشید»
راوی; مادر #شهیدکشوری
#کتاب_شهداواهل_بیت #ناصرکاوه.
#شهدای_امام_رضایی(۵)
🌷مهدی از من کوچکتر بود. عاشق شهادت بود. هر وقت به سوریه میرفت، میگفت دعا کنید شهید بشوم. به او میگفتم مهدی اینقدر دعا نکن زود شهید شوی، بگذار کمی سنت بالاتر برود تا ما اعضای خانواده تو را خوب دیده باشیم و بعد شهید بشوی. آخر سر هم براتش را از امام رضا (ع) گرفت. مشهد به زیارت امام رضا(ع) رفت و دیگر نیامد تا ما ببینیمش. رفت به سوریه و خبر شهادتش آمد...راوی: خواهر شهید مهدی لطفی
🌷شهید مدافع حرم حسن عبداللهزاده ارادت خاصی به ساحت امام هشتم (ع) داشت. او عاشق زیارت امام رضا (ع) از صحن گوهرشاد بود. خودش را مقید کرده بود که حداقل سالی چند بار پابوس آقا برود. وقتی از مأموریت برمیگشت، چند روزی را با خانواده همراه میشد، بعد از دیدن پدر و مادر، بار سفر را میبست و همراه با همسر و فرزندانش راهی دیار امام رئوف (ع) میشد. وقتی وارد صحن گوهرشاد میشد، بعد از عرض ادب به ساحت امام رضا (ع) یک گوشهای مینشست و یک دل سیر به گنبد طلای حرم نگاه میکرد و بعد مشغول خواندن زیارت جامعه کبیره میشد. از میان زیارات مأثور، عاشق زیارت جامعه کبیره بود...
☀️گاهی اوقات که خیلی مشغولیت کاری داشت. بلیط قطار میگرفت و فقط سه چهار ساعتی زیارت میکرد و بعد از زیارت هم راهی راهآهن میشد و به تهران برمیگشت، به اطرافیان میگفت: این زیارتهای سه چهار ساعته خیلی خوبه؛ هم خیلی حال میدهد، هم آدم میتواند به آقا بگوید یا امام رضا (ع) فقط به عشق خود شما آمدم و الان هم بر میگردم. البته شهید عبداللهزاده این یکی دو سال آخر به واسطه مأموریتهای متعدد و دورههای فشردهای که داشت موفق نشده بود به پابوس آقا علی بن موسی الرضا (ع) برود. برای همین دلش برای یک اَلسَلامُ عَلَیکَ یا عَلیبِن موسَی الرِضا گفتن در صحن گوهرشاد تنگ شده بود. هر بار که صحبت از مشهد میشد، یک آه از ته دلش میکشید و میگفت: یک سال میشود که نتوانستم پابوس مولا بروم.
کتاب شهداواهل بیت، ناصرکاوه