eitaa logo
مجتمع فرهنگی امام رضا علیه السلام
7.7هزار دنبال‌کننده
36.7هزار عکس
10.9هزار ویدیو
351 فایل
✅کانال مجتمع فرهنگی آموزشی امام رضا علیه السلام @ircom_8 🔹آدرس : چیتگر- بلوار کوهک- خیابان نسیم 16 غربی- مجتمع امام رضا علیه السلام @ircom8admin ادمین کانال مجتمع ✅لینک کانال ها و لوکیشن مجتمع امام رضا(ع): https://takl.ink/ircom_8/
مشاهده در ایتا
دانلود
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () دو ماه از ازدواج ما گذشته بود . مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید . عصر بود . تازه از کارهای خانه راحت شده بودم . می خواستم کمی استراحت کنم . کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت : قدم بدو بدو . حال مامان بد است . به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم انجا بود . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () داشت از درد به خود می پیچید . دست و پایم را گم کردم .نمی دانستم چه کار کنم . گفتم : یک نفر را بفرستید پی قابله . یادم آمد ، سر زایمان خواهر و زن برادر هایم شیرین جان چه کارهایی می کرد . با خواهر شوهر هایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم . مادر شوهرم هر وقت دردش کمتر می شد ، سفارش هایی می کرد ، مثلا لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بیکاره برای این روز ها کنار گذاشته بود . چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود . من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی که لازم بود می آوردیم . بالاخره قابله آمد . دلم نمی آمد مادر شوهرم را در آن حال ببینم ، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () با صدای فریاد و ناله های مادر شوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم . کمی بعد صدای فریاد های مادر شوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید . همه زن هایی که دور و بر مادر شوهرم نشسته بودند ، از خوشحالی بلند شدند . قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد . همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بودبا شادی بیرون می دادند ، اما من همچنان توی اتاق نشسته بودم . خواهر شوهرم گفت : قدم اب جوش این لگن را پر کن . خواهر شوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همانطور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود ، گفت : قدم . بیا برادر شوهرت راببین . خیلی ناز است . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () لگن که تا نیمه پر شد ، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم . مادرشوهرم هنوز از درد به خود میپیچید . زن ها بلند بلند حرف می زدند . قابله یکدفعه با تشر گفت : چه خبره ؟ ساکت . بالای سر زائو که اینقدر حرف نمی زنند ، بگذارید به کارم برسم . یکی از بچه ها به دنیا نمی آید . دوقلو هستند . دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت . قابله تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: بدو بدو . ماشین خبر کن باید ببریمش شهر . از دست من کاری بر نمی آید . دویدم توی حیاط . پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود . با تعجب نگاهم کرد . بریده بریده گفتم : بچه ها دوقلو هستند . یکی شان به دنیا نمی آید . آن یکی را باید ببریمش شهر . ماشین . ماشین خبر کنید . @ircom_8
برگرفته از کتاب دختر شینا (قدم خیر محمدی کنعانی) () پدر شوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت : یا امام حسین . دوید توی کوچه . کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود . چند نفری کمک کردیم ، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین . مادرشوهرم از درد تقریبا از حال رفته بود . برادرم گفت : می بریمش رزن . عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند . من ماندم و خواهر شوهرم ، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود ، داشت گریه می کرد . من و کبری دستپاچه شده بودیم . نمیدانستیم باید با این بچه چه کار کنیم . کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت : تو بچه را بگیر تا من اب قند درست کنم . می ترسیدم بچه را بغل کنم . گفتم : نه بغل تو باشد من اب قند درست می کنم . @ircom_8