مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨ 📖داستان #آخرین_نفس ✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده) 🔻قسمت اول آرام قدم برمیدارم
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨
📖داستان #آخرین_نفس
✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده)
🔻قسمت دوم
صدایم برای خودم هم غریبه است. گرفته و کمجان. گلویم میسوزد. عماد لب میگزد و میگوید: انشاءالله. باید عجله کنیم.
حرفش را میزند و میرود. خورشید در حال غروب است و آسمان را قرمز کرده. به سختی از جا بلند میشوم. پاهایم میلرزد اما سعی میکنم محکم باشم. به سمت بچهها حرکت میکنم. روی آوار قدم زدن سخت است. کنار جمعیت میایستم. مردی با لباس نظامیان حزبالله در میان جمع ایستاده و میگوید: اولین کار اینه که باید مکان احتمالی حضور سید رو بررسی کنیم؛ اگر این مشخص بشه راحتتر میتونیم اون نقطه رو بگردیم.
نفسی میگیرد. میخواهد حرفش را ادامه دهد؛ اما صدای اذان بلند میشود. دستی به ریشهای خاکیام میکشم و زیر لب صلوات میفرستم. هنوز صلواتم را کامل نفرستاده، صدای داد بچهها بلند میشود.
- الله اکبر، الله اکبر.
فاصلهشان با ما زیاد است اما صدای فریاد خوشحالیشان مشخص است. به سمتشان میدوم. اما راه دیگری نیست. نزدیکشان که میشوم، جابر با بچهای پتوپیچ شده به سمتی که ایستادهام میدود. عدهای از مردم هم که برای کمک آمدهاند همپایش میدوند و گاهی میانه راه سرو صورت بچه را میبوسند. جابر در حین دویدن نیم نگاهی به من میاندازد و همانطور که از کنارم رد میشود بلند میگوید: محمد بچه زنده از زیر آوار بیرون اومد، من راحله رو هم زنده پیداش میکنم.
اصلا در این شرایط مگر پیدا شدن راحله مهم است؟
***
دستم را بلند میکنم و سلام نماز را میدهم. یاد چند ساعت پیش می افتم. بعد از پیدا شدن آن بچه تنها پیکرهای بیجان خانوادهها را از زیر آوار بیرون کشیدیم و هرچه گشتیم محل حضور سید را نیافتیم. دستی به چشمانم میکشم. دورتا دورم پر است از پیکرهای پتو پیچ شده مردم. آنقدر همه جا پر از آوار است که تنها با پیدا کردن تکهای زمین صاف توانستیم پیکرها را جا بدهیم و به نوبت نمازمان را هم در همان حوالی بخوانیم. نگاهم روی پیکرها میچرخد. یکی، دوتا، سه تا،....دستم را بالا میآورم و باز گلویم را فشار میدهم. از دیروز تا به حال غدهای بزرگ راه گلویم را بسته است؛ آنقدری که حتی نتوانستهام چیزی بخورم. در حال ماساژ دادن گلویم هستم که صدای جابر را از دور میشنوم. داد میزند: محمد، محمد! بدو بیا! پیدا کردیم جاشونو. بدون تعلل از جا بلند میشوم و دمپاییهای خاکی و پارهام را میپوشم. حتی بهترین کفشها هم در این آوارها به همین حال و روز میافتند. کنار جابر که میرسم، با خوشحالی میگوید: جای سید پیدا شده. بچه ها دارن اون بخش رو حفر میکنن. نفس حبس شدهام را محکم بیرون میفرستم. و بعد از چندین ساعت خفقانآور، لبخند بیجانی به او میزنم و از کنارش میگذرم. با آمدن اسم سید لرز میکنم. دستم را به بازویم میرسانم و نوازش میکنم، بلکه از سرمایی که به وجودم افتاده کم شود. آسمان روشن شده است. حالا آوارها بیشتر به چشم میآید. صدای خرد شدن سنگها و له شدنشان را زیر پایم میشنوم. دست آزادم را مشت میکنم. لکههای قرمز رنگ روی آجرها قلبم را میفشارد. نفسهای عمیق میکشم بلکه بغض رهایم کند. کسی از کنارم رد میشود. هنوز زیاد دور نشده که سرش را لحظهای برمیگرداند و باز راهش را ادامه میدهد و همانطور میگوید: حاجی دعا کن سید سالم باشه. فقط دعا کن. دعا و ذکر در این ساعات ورد زبانم بوده است. حتی یادم نیست چه خواندهام. لحظهای «فالله خیر حافظا...» خواندهام، لحظهای صلوات فرستادهام و هرآنچه که از کوکی تا به حال حفظ کرده بودم را به زبان آوردم. میخواهم راهم را ادامه بدهم که قاب عکسی توجهم را جلب میکند. روی زانوهایم مینشینم. گوشه قاب را میگیرم و از زیر آوار بیرونش میکشم. آن قدر خاک رویش نشسته که تصویر آن مشخص نیست. گوشه آستین لباسم را میگیرم و روی قاب میکشم. تصویر که مشخص میشود لب میگزم. قاب را روبه آسمان میگیرم و میگویم: فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین. *** عماد گوشه تونل حفر شده ایستاده است و پشت تلفن برای کسی چیزی را توضیح میدهد. صدایش نمیآید؛ اما مشخص است که کلافه است. خسته میشوم. الان نزدیک بیست ساعت است که نتوانستهایم کاری کنیم. حالا هم که مکان پیدا شده و تونل تقریبا حفر شده، معنای این تعلل را نمیفهمم. نفسم را بیرون میفرستم و با قدمهای بلند خود را به عماد میرسانم. بازوهایش را میگیرم. متعجب نگاهم میکند. انگار یادش رفته چه بگوید به فرد پشت خط. گوشی را از میان انگشتانش بیرون میکشم و قطعش میکنم. زیر لب میغرم: میفهمی وقت تنگه؟ منتظر چی هستی؟ نفسی میگیرم و داد میزنم: لعنتی سید اون توئه، منتظر چی هستی؟ ادامه دارد... ⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️ #مه_شکن http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨ 📖داستان #آخرین_نفس ✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده) 🔻قسمت دوم صدایم برای خودم هم
✨بسم الله الذی یکشف الحق✨
📖داستان #آخرین_نفس
✍🏻محدثه پیشه(صدرزاده)
🔻قسمت سوم(آخر)
گلویم میسوزد. از دیشب حالا، بغض نگذاشته بود حرف بزنم. عماد لب تر میکند و میگوید: من مطمئن نیستم اون تو باشه. نمیدونم اونجا قراره چه اتفاقی بیوفته.
چشمانم را روی هم فشار میدهم بلکه آرام شوم. این بار آرامتر میگویم: من میرم اون تو، هرچی شد هم گردن خودم. فقط بگو یکی با فاصله بیاد دنبالم که اگه سید رو پیدا کردیم کمکش کنیم.
میخواهد حرفی بزند که انگار پشیمان میشود. دستش را دوبار به بازویم میزند و به سمت جمعیت میرود. نمیدانم آنجا چه میگوید که جابر به سمتم میدود و میگوید: کجا میخوای بری دیوونه؟ پس پیدا کردن راحله چی میشه؟
نفسم در گلویم حبس میشود. اصلا فراموش کرده بودم شاید اوهم زیر آوار باشد. لبخند بیجانی میزنم و به جابر نگاه میکنم. کلافه دستی به موهای پرپشت خاکیاش میکشد و میگوید: لعنتی یه چیزی بگو.
میخواهم حرفی بزنم که عماد به همراه مرد جا افتادهای کنارم میایستد و ماسک تنفسی را به سمتم میگیرد. گوشه ماسک را میگیرم، اما عماد آن طرفش را رها نمیکند و میگوید: اول اینکه اگه از نیروهای باسابقهام تو امداد نبودی نمیذاشتم بری. دوما خودت داوطلب شدی.
سری تکان میدهم و سریع ماسک را از دستش میگیرم. قبل از اینکه ببندمش به جابر لبخندی میزنم و همانطور که مشغول بستن ماسک هستم میگویم: جابر تا وقتی با سید بیام بیرون باید راحله رو پیدا کرده باشی.
ماسک دقیق روی صورتم جا گرفته است. از جیب کناری شلوارم چراغ قوه را در میآورم و به مردی که قرار است همراهیام کند نگاه میکنم. او هم آماده است. بدون لحظهای درنگ به سمت ورودی تونل حرکت میکنم. قبل از آنکه وارد تونل شوم صدای جابر را میشنوم: سید رو زنده بیرون بیار هرطور که شده.
***
به مرد همراهم نگاه میکنم. درگیر جابهجا کردن آوار است. آن قدر ذهنم درگیر بود که حتی نامش را هم نپرسیدم. آخرین سنگ راهم با احتیاط کناری میگذارد و نگاهم میکند. از این جا به بعدش کار خودم است. نگاهش میکنم و میگویم: اگه سید رو زودتر از من پیدا کردی خبر بده.
سری تکان میدهد. کمی جلوتر که میروم قلبم میایستد. خم میشوم و با دستانی لرزان، عمامه مشکی خاکی و له شده سید را برمیدارم. لبانم از هم باز نمیشود اما در ذهنم مدام و پشت سرهم میگویم: فالله خیر حافظا و هو ارحم الراحمین.
آب دهانم را نمیتوانم پایین بفرستم. با پایی لرزان از روی آوارهای اتاق رد میشوم. میخواهم از کنار مبلی تکهتکه شده بگذرم که تکهای پارچه مشکی توجهم را جلب میکند. مبل و آوارها را دور میزنم. پاهایم توان حرکت ندارند. بغضم یواشیواش آب میشود. با زانو کنار سید میافتم. دست و پایم را گم کردهام. نمیدانم باید چه کاری انجام دهم. دستان لرزانم را جلو میبرم. نرسیده به سید مشتشان میکنم. ضربان قلبم آن قدر بالاست که صدایش را میشنوم. نفسم را محکم بیرون میدهم و با جرئتی که نمیدانم از کجا آوردهام دستم را زیر سر سید میبرم. انگار خانوادهام را پیدا کردهام. دستی به موهای خاکیاش میکشم. کمی تکانش میدهم. لبانم نمیجنبد که صدایش کنم، انگار لال شدهام. از کنار سرش عینک شکستهاش را بر میدارم، با گوشه لباس تمیزش میکنم و کنارش میگذارم. صورتش را نوازش میکنم و گرد و غبارهایی که روی تار ریشهایش نشسته را میتکانم. دست آزادم را روی بدنش میکشم، سالم است. بدون هیچ آسیب یا خونریزی. زیر لب الحمدالله میگویم. یکباره انگار که پتکی به سرم بخورد، یاد ماسک صورتم میافتم. سر سید را روی پاهایم میگذارم و بیدرنگ ماسک روی صورتم را باز میکنم. نفسم را حبس میکنم و ماسک را روی صورت سید میبندم. سر سید را به آغوش میکشم.
- سید نفس بکش.
لبم را زیر دندان فشار میدهم. چشمانم تار میبیند. آستین لباسم را به صورتم میکشم. خیس است؛ انگار بغض مانده در گلویم آب شده است. نفسی میگیرم به سرفه میافتم. گلویم میسوزد. لبخند میزنم. دیگر نگران راحله و فرزند در شکمش نیستم؛ فدای یک تار موی سید. سرم سنگین میشود. نگاهم به سید است بلکه نفسش را حس کنم. دستم را روی سینهاش میگذارم تا ضربان قلبش را حس کنم.
چشمانم سیاهی میروند. دیگر سید را نمیبینم. زیر لب با خس خس مینالم: سید زنده بمون!
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان شهید رجایی اصفهان
🔸️نشست تخصصی نخبگانی دانشجویان مرکز شهید رجایی با حضور جناب آقای داریوش سجادی روزنامه نگار و تحلیلگر مقیم آمریکا، خانم نورالهدی رونقی عضو سازمان جهانی زنان برای صلح و آزادی ،خانم ادیلیا کاراواکا از رهبران سازمان جهانی زنان برای صلح و آزادی،خانم الهام والی پی پرزیدنت جهانی اسبق این سازمان و آقای آلن شرب پرفسور بازنشسته دانشگاه بالتیمور در رشته ریاضی، با موضوع برسی مسائل زنان و جایگاه زنان ایران در جهان در تاریخ ۲۷ آبان ۱۴۰۳ برگزار شد.
#معاونت_مطالعات_زنان
#گزارش_تصویری_اول
💠بسیج دانشجویی دانشگاه فرهنگیان شهید رجایی اصفهان
•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~•~
https://zil.ink/bsrajaii