مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۷۶
باز هم خندید و میان خندههایش گفت: جدی؟ فکر نمیکنم. اونی که باید گریه کنه تویی. چون اگه امشب نتونی منو بگیری، زنت رو میکشم.
دندانهایم را روی هم فشار دادم و امیدوار بودم صدایش را نشنیده باشد. گفتم: نگران نباش، میگیرمت.
-آره آره، همه تلاشت رو بکن...
کمی مکث کرد. یک نفس عمیق کشید و گفت: وایسا ببینم... زنگ نزده بودم اینا رو بگم. میخواستم بگم بمب همین چند دقیقه پیش رسید توی دانشگاه و سر جاش جاگیر شد.
قلبم ایستاد و دهانم خشکید. آرام گفتم: پیداش میکنیم.
و متاسفانه صدایم گرفته بود؛ شاید چون مطمئن نبودم این سوزن میان انبار کاه پیدا شود. گفت: فکر نکنم پیدا کردنش فایده داشته باشه؛ چون کنترلش دست منه و هر موقع صلاح ببینم منفجرش میکنم. دارم پخش اینترنتی مراسم رو نگاه میکنم تا ببینم کدوم قسمت مراسم برای ترکیدن بمب دراماتیکتره!
این عوضی واقعا بیمار بود. یک مریض روانی کامل. حرفی نزدم و اینبار مسلطتر خندید.
-چیه؟ نمیخوای دیگه برام رجز بخونی؟
خنده کوتاهی کرد و ادامه داد: گفتن تماس رو طولش بدی تا جای منو پیدا کنی؟
دهانم هنوز خشک بود؛ ولی سعی کردم کم نیاورم.
-وقتی پیدات کردم جوابتو بهت میدم.
فکر کنم جملات آخرم را نشنید؛ چون تماس را قطع کرده بود. بلافاصله امید برایم پیام فرستاد: حجاب. تقریبی.
نور امیدی در دلم روشن شد. امید مکان تقریبیاش را پیدا کرده بود. نزدیک سالن ورزشی حجاب بود؛ نزدیک ما. باید فکرش را میکردم. همه آدمهای حرفهای و باهوش هم بالاخره جایی اشتباه میکنند. او هم وقتی میخواست بازی روانی راه بیندازد، از دهانش پریده بود که ریموت بمب دستش است. برای این که بتواند از کنترل استفاده کند، باید به مصلی نزدیک میبود.
او همینجا بود، همین دور و بر.
پیدا کردنش از پیدا کردن بمب راحتتر بود و میشد امید داشت که جلوی انفجار بمب را گرفت؛ ولی این خطر هم بود که اگر نزدیکش شوم، بمب را منفجر کند. نمیدانستم گفتن اینها به کمیل درست است یا نه. هرچه باشد مافوقم بود؛ ولی امان از شکی که حسام در دلم کاشته بود.
چشم گرداندم تا کمیل را پیدا کنم؛ ولی نبود. حتما رفته بود داخل مصلی. یک دور دور مصلی گشتم. راهروی پشتیِ مصلی و محوطه کنارش دست خانمها بود. با کمیل تماس گرفتم و خبر دادم که بمب داخل است و کنترلش دست آن عوضی ست. کمیل اگر نفوذی بود خودش اینها را میدانست؛ پس گفتنشان ضرر نداشت.
درباره آنچه از محل آن عوضی فهمیده بودم حرفی نزدم. حسام هم غیبش زده بود. میدانستم نیروهای چک و خنثی در راهند؛ پس راهم را کشیدم به سمت بالا، به سمت سالن حجاب. در جاده فرعی سمت شرقی مصلی کسی نبود؛ فقط یک طرفش ماشین گذاشته بودند. دستم را روی سلاحم گذاشتم و آرام از کنار ماشینها قدم زدم. کسی داخلشان نبود. باز هم بالا رفتم. داخل زمینهای روباز تنیس را نگاه کردم. خالی بودند. چراغهای سالن حجاب هم خاموش بود.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۷۷
دوباره همراهم در جیبم لرزید. نام هادی را که روی صفحه دیدم، قلبم ایستاد. چند ثانیه به صفحه گوشی خیره ماندم. میترسیدم جواب بدهم و خبر بدی داشته باشد؛ ولی به همان اندازه احتمال داشت خوشخبر باشد. دایره سبز را کشیدم.
-الو هادی... هانیه...
هادی وسط حرفم پرید.
-هانیه میخواد باهات حرف بزنه. گوش کن ببین چی میگه.
چند لحظه طول کشید تا بفهمم چه میگوید و بفهمم هانیه بههوش آمده است. نزدیک بود گریهام بگیرد. با نفسی حبس شده، منتظر شنیدن صدای هانیه شدم. اول کمی صدای خسخس شنیدم و بعد، صدایی گرفته و لکنتدار، آرام گفت: حسین!
بغضم ترکید. فکر نمیکردم دیگر صدایش را بشنوم. روی جدول کنار خیابان نشستم و گفتم: جانم... جانم؟
انگار داشت گریه میکرد. نفس میزد. تقلا میکرد حرف بزند. گفت: بـ... بـ... چـ... چّه... بچهش... مـ... مریضـ... ـه... پـ... پیداش... نـ... نکـ... نی... مـ... می... ره... هـ... مـ... ـه... می... می... رن...
نفس هانیه به شماره افتاد و سکوت کرد. آن خوشحالیِ باورناپذیرِ اولیه، جای خود را به سردرگمی داد. نمیدانستم الان درست است که هانیه را سوالپیچ کنم یا نه. با تردید پرسیدم: منظورت چیه عزیزم؟ بچه کی؟
هانیه هقهق کرد. داشت تلاش میکرد حرف بزند.
-او... اون... خـ... خانـ... خانمه...
منظورش را میفهمیدم و نمیفهمیدم.
-کدوم خانم؟
-او... ن...
صدای خشخش آمد و بعد هادی گفت: بسه دیگه... حسین چیزی فهمیدی؟
-مطمئن نیستم... دیگه نمیتونه صحبت کنه؟
-خیلی بهش فشار میاد. تازه بههوش اومده، هنوز هوش و حواسش سرجاش نیست.
ولی من احساس میکردم هانیه بیشتر از من هوش و حواسش سرجایش هست و این آزارم میداد. گفتم: حالش خوبه؟
-ظاهراً که آره.
-خدا رو شکر. مواظبش باش.
-نمیای اینجا؟
-چرا، وقتی کارم تموم بشه میام.
تماس را قطع کردم؛ ولی همانجا نشستم. پاهایم را دراز کردم و صورتم را روی دستانم تکیه دادم. چشمانم را در حدقه فشردم و تصمیم گرفتم چند لحظه از یاد ببرم که یک تروریست عوضی همین دور و برهاست. آنچه هانیه گفته بود را مرور کردم: بچهش مریضه، اگه پیداش نکنی میمیره، همه میمیرن.
زیر لب تکرار کردم: همه میمیرن.
شاید اینها آخرین چیزهایی بود که هانیه قبل از چاقو خوردن، از آن زن شنیده بود. نمیتوانستم جلوی ذهنم را بگیرم که سمت زن و بچه مریضش نرود. گفته بود بچهاش فلج است؛ گفته بود نمیتواند کاری کند. و اگر بچهاش میمرد، همه میمردند...
انگار کسی کوبیده بود پس سرم.
-حسین! تو اینجایی؟
از جا پریدم و پیروِ غریزه، سریع دست به سلاح شدم. حسام مقابلم ایستاده بود. سلاح را پایین آوردم و گفتم: کی اومدی؟
-همین الان. چی شده؟ چرا نشستی؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 78
از جا پریدم و پیروِ غریزه، سریع دست به سلاح شدم. حسام مقابلم ایستاده بود. سلاح را پایین آوردم و گفتم: کی اومدی؟
-همین الان. چی شده؟ چرا نشستی؟
دور و برم را نگاه کردم. کسی نبود، ولی صدای سخنرانِ مراسم از داخل میآمد. پشت مصلی خانمها رفت و آمد میکردند؛ ولی اینجایی که ما بودیم، نزدیک پارک مطالعه خواهران، هیچکس نبود و درهمتنیدگی درختان، فضا را وهمآلود کرده بود. گفتم: از بیمارستان زنگ زدن.
حالا که به حسام شک داشتم، ترجیح میدادم هرچه کمتر به او اطلاعات بدهم و فعلا درباره کشف جدیدم حرف نزنم. حسام داشت با دقت صورتم را نگاه میکرد، انگار بازجو بود. یا انگار من جسد بودم و میخواست بفهمد کی مُردهام. از این نگاه خوشم نیامد و خودم هم با همان دقت صورتش را کاویدم. هیچکدام چیزی نفهمیدیم.
حسام گفت: اینجا دنبال چی میگردی؟
سوالش را بیپاسخ گذاشتم.
-تو چرا دنبالم اومدی؟
-کارت داشتم. میخواستم یه چیزی رو بهت بگم.
نگاهش کردم و منتظر شدم حرف بزند. حسام نشست کنارم و من ناخودآگاه، طوری که نفهمد، خودم را جمع کردم. گفتم: کمیل کجاست؟
-داخله. نمیدونم داره چکار میکنه. گفت اون زنه رو بازجویی کرده، ولی حرف بیشتری نزد. گفت بیام تو رو پیدا کنم.
-خب، همینو میخواستی بگی؟
نمیخواستم به حسام بگویم که اینجا آمدهام تا آن عوضی را پیدا کنم. حسام گفت: نه، یه چیز دیگه ست... درباره کمیله.
شاخکهایم تیز شدند. حسام یک نفس عمیق کشید. سختش بود حرف بزند.
-ببین... میدونم حرفم... خیلی مسخره و سنگینه... ولی کمیل مشکوکه...
دوباره انگار از بدنم برق رد شد. کی به کی میگوید مشکوک! گفتم: چطور؟
-اون ناشناس هربار میفهمه تو کجایی. انگار دنبالته. فکر میکنی از کجا میفهمه؟
باز هم فقط نگاهش کردم. تا اینجا، حسام هم به اندازه کمیل مشکوک بود. گفتم: خب؟
-فکر نمیکنی یکی از خودمون بهش خبر میرسونه؟
-چرا، به ذهنم رسید. تو فکر میکنی اون کمیله؟
حسام سرش را تکان داد.
-یادته میگفتی زنه رو نذاریم توی بیمارستان بمونه، ولی کمیل مخالف بود؟ کمیل بود که گذاشت زنه رو توی بیمارستان نگه داریم و بهش سوءقصد شد.
بخش دیگری از ساختمان اعتماد در ذهنم فرو ریخت. آن موقع اصلا به این فکر نکرده بودم. کمیل سرتیم بود و برای کارش دلایل خودش را داشت. گفتم: فقط بر اساس همین معتقدی کمیل نفوذیه؟
حسام نگاهی به دور و برش انداخت و بعد دوباره به چشمان من خیره شد.
-یکم بعد از این که به کمیل گفتی اینجایی، اون ناشناس هم فهمید تو دانشگاه اصفهانی.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 78
حسام نگاهی به دور و برش انداخت و بعد دوباره به چشمان من خیره شد.
-یکم بعد از این که به کمیل گفتی اینجایی، اون ناشناس هم فهمید تو دانشگاه اصفهانی.
انگار آب سرد روی سرم ریختند. چقدر احمق بودم من. با دقت حسام را نگاه کردم، دستانش را. آب دهانم را قورت دادم و گفتم: تو از کجا فهمیدی؟
حسام اخم کرد: چی؟
کمی از حسام فاصله گرفتم.
-تو از کجا فهمیدی که یکم بعدش اون عوضی فهمید من کجام؟
رنگ حسام پرید. در کمتر از چند صدم ثانیه، هردو از روی جدول برخاستیم و حسام زودتر از من دست به سلاح برد. لوله سلاح کمری حسام مقابل صورتم بود و من به این فکر میکردم که حسام انقدر فرز است که سریع دست به سلاح ببرد و یک نفر را با یک گلوله توی سرش بکشد.
ناچار، دستانم را بالا گرفتم و ایستادم. انگار نقاب از صورتش افتاده بود و حالا دیگر نمیشناختمش. کمیل گفته بود باهوشترین آدمها هم یک جایی اشتباه میکنند و حسام اشتباه کرده بود.
-خب، حالا میخوای چکار کنی؟
حسام ساکت بود و بدون این که دستش بلرزد، من را نشانه رفته بود. معلوم است که دستش نمیلرزید. اگر قرار بود دستش بلرزد، باید آن وقت که راه آن تروریست را به خانهام باز کرد میلرزید. او از اول نه امانتدار بود، نه رفیق بود و نه هیچچیز. نمیدانم از اول اینطور بود یا به مرور شد؛ نمیدانم تقصیر من بود یا چیز دیگر. دلم میخواست اینها را از او بپرسم؛ ولی قبلش باید زنده میماندم.
حسام در کمال خونسردی، سلاح را به طرفم گرفته بود؛ ولی مطمئن نبودم که برای بعد از این برنامهای داشته باشد. دستش پیش من رو شده بود و باید از شر من خلاص میشد؛ ولی حسام احمق نبود که با کشتن من، خودش را برای همیشه به مهره سوخته تبدیل کند. اگر همان لحظه و با سلاح سازمانیاش من را میکشت، دستش زود رو میشد. اگر قرار بود من را بکشد هم باید برنامه بهتری میچید.
-خب، حالا میخوای چکار کنی؟ میدونی که نمیتونی منو بکشی.
حسام سکوت کرد. درست است که گیجی و سردرگمی را پشت چهره خونسردش پنهان کرده بود؛ ولی من امیدوار بودم که این خونسردی فقط یک نقاب باشد. لوله سلاح را کمی تکان داد و گفت: دستاتو بذار روی سرت و برو سمت پارک مطالعه.
پارک مطالعه خواهران، سمت چپم بالای مصلی بود. جایی محصور میان شمشادها و پر از درخت. بهترین جا برای سربهنیست کردن یک آدم. ولی به هرحال، سلاح دست حسام بود و در نتیجه حق هم با او بود!
دست روی سر گذاشتم و آرام و از پهلو به سمت پارک مطالعه رفتم. حسام مقابلم طوری زاویهاش را تغییر داد که مجبور شوم عقبعقب راه بروم و خودش همچنان با همان چهره بیحالت، سلاح را به سمتم گرفته بود و پیش میآمد. اعصابم از این که نمیتوانستم بفهمم چی توی سرش میگذرد بهم ریخته بود.
-نمیخوای بگی برنامهت چیه؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۷۹
حسام همچنان سکوت کرده بود و برای من حتی حرف زدن با او هم دشوار بود. انگار یک انسان دیگر یا نه، یک موجود دیگر توی جلدش رفته بود. انگار کالبدش از آن حسام همیشگی خالی شده بود؛ شاید هم از اول خالی بود.
نمیدانم چقدر؛ شاید تا نیمههای پارک مطالعه را روی زمین ناهموار از عقب راه رفتم. چندبار نزدیک بود زمین بخورم و پرسشهایم از حسام هم بیپاسخ میماند. بالاخره جایی، حسام ایستاد؛ میان تاریکی وهمآور پارک مطالعه و سایههای درختان. دورتادورمان شمشاد بود و صدای مراسم را از دور به سختی میشنیدیم. اگر اینجا میمردم، جنازهام به این زودیها پیدا نمیشد؛ شاید بعد از مراسم، شاید فردا صبح.
مردن فعلا برنامه خوبی نبود. من هنوز هانیه را هم ندیده بودم.
حسام ایستاد. نگاهی به دور و برش کرد و تا من آمدم همین کار را بکنم، داد زد: برنگرد!
چشمانم را ثابت نگه داشتم و تا جایی که میدان دیدم یاری میداد، کسی را ندیدم؛ اما مطمئن بودم حسام یک همدست دارد. کسی که من نباید برمیگشتم و میدیدمش. شاید همان عوضی بود و قلبم از تصور چنین چیزی به تپش افتاد. تیر دیگری در تاریکی انداختم و از در مذاکره وارد شدم.
-حسام... نمیدونم برنامهای برای من داری یا نه و تصمیمت چیه، ولی تو با این کارت داری یه عالمه آدم بیگناه رو میکشی. اونا هیچ هیزم تری به تو نفروختن.
حسام مثل مجسمه نگاهم میکرد و نمیتوانستم بفهمم در دل سنگش اثری گذاشتهام یا نه. ادامه دادم: اینم نمیدونم که انگیزهت چیه، پوله یا اعتقاد... ولی هرچی باشه، به این فکر کن که ممکنه خانواده خودت هم توی مصلی باشن. چطور دلت میاد زن و بچه مردم رو اینطوری به کشتن بدی؟
و باز هم سکوت بیمعنای حسام. لعنتی انگار واقعا روح از تنش رفته بود. حسامی که همراه من برای آرامش و امنیت مردم تلاش کرده بود، الان به حرفهایم هیچ واکنشی نشان نمیداد. متاسفانه حسام آدم پیچیدهای بود. مثل تروریستها و خلافکارهای سادهای نبود که به طمع پول دست به حماقت میزنند و زود به غلط کردم میافتند. امثال حسام اگر جنایت میکردند هم با فکر بود، حساب شده بود. هرکسی جای حسام بود باید تا الان چندتا واکنش احساسی از خودش نشان میداد، خشمگین و سردرگم میشد؛ ولی حسام...
من اما دست از تلاش نکشیدم.
-حسام داری چه غلطی میکنی؟ من رفیقتم!
صدایی از پشت سرم آمد؛ شبیه قدم برداشتن روی زمین. مقابل میل شدیدم به برگرداندن سرم مقاومت کردم تا حسام کار احمقانهای نکند. امیدوار بودم هرچه پشت سرم رخ میدهد، در صورت حسام منعکس شود؛ اما چهرهاش همچنان بیحالت بود. فقط یک لحظه، آن هم یک لحظهای که شک داشتم درست دیده باشم، مردمک چشمانش تکان خوردند. تا آن لحظه فقط من را نگاه میکرد و یک لحظه، پشت سرم را.
و بعد، پشت سرم تیر کشید.
خیلی تیر کشید. انقدری که نتوانستم سر پا بایستم. چشمانم سیاهی رفت و زانوانم خالی کردند.
افتادم.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۸۰
*
حالم مثل ماهی بود که بیرون از آب افتاده باشد. پزشک با هادی حرف میزد و من در ذهنم کلمات را میجستم. حسین مثل آب دریا بود. حرف زدن با او مرا تشنهتر میکرد و شنیدن صدایش چیزی از دلهرهام کم نکرده بود. ذهن و زبانم هنوز در جستوجوی کلمات ناموفق بودند، دایره لغات محدودی در اختیارم بود و نمیشد حرفم را به هادی بفهمانم.
هادی گفتوگویش را با پزشک تمام کرد و به سمت من برگشت.
-آبجی دیگه چرا گریه میکنی؟ با حسین که حرف زدی!
از مغزم کار کشیدم.
-نگرانم...
-نگران چی؟
-حسین.
نگرانیام فقط حسین نبود؛ ولی نمیتوانستم بیشتر از این توضیح بدهم.
-چیزیش نیست که. همین الان باهاش حرف زدی. حالش خوب بود.
ناچار گفتم: دوباره... بهش... زنگ... بزن...
-کار داره آخه. نمیشه که هی مزاحمش بشیم. کارش تموم بشه خودش میاد.
نه. معلوم نبود بیاید. ابرو درهم کشیدم. هادی گفت: باشه، ولی دیگه این بار اگه بهش زنگ زدیم باید آروم بشی ها.
-باشه...
هادی تلفنش را درآورد و حسین را گرفت. آرنجش را به لبه تخت تکیه داده بود و معلوم بود دارد بوق پشت بوق میشنود؛ اما حسین جواب نمیدهد. بعد از چند لحظه، تماس را قطع کرد و گفت: حتما دستش بنده.
هادی خیلی خوشبین بود و وقتی دید جمله خوشبینانهاش حال مرا بهتر نکرد، گفت: بذار به دوستش زنگ بزنم.
منظورش حسام بود؛ ولی همانطور که فکر میکردم، حسام هم جواب نداد. صدای بلندگوی گوشی هادی را شنیدم که میگفت: دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد...
*
خاک پر بود از برگهای خشک و سوزنیِ کاج و صورتم را میآزرد. مایعی لزج از گوشم تا کنار گونهام ریخته بود که به احتمال زیاد خون بود. بدنم هنوز کرخت بود؛ ولی گوش و چشمم کار میکرد. انقدری کار میکرد که بفهمم روی زمین، وسط پارک مطالعه افتادهام و حسام و یک مرد ناشناس، در فاصلهی چند متری من ایستادهاند.
نمیدانم از وقتی که افتاده بودم چقدر گذشته بود؛ اما بعید بود بیشتر از چند دقیقه شده باشد. صدای مبهم سخنران هنوز میآمد و هنوز شب بود. این بهترین خبری بود که آن لحظه میشد برای خودم داشته باشم.
هنوز وقت بود.
تلاشم برای غلبه بر کرختی بدنم بیفایده بود. پس سرم هنوز گزگز میکرد. ترجیح دادم تا حس به دست و پایم برگردد، بروم توی نخ حسام و آن مرد.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۸۱
انقدر دقیق هیکلش را به خاطر سپرده بودم که میتوانستم قسم بخورم خودش است. خود عوضیاش، خود نامردش. داشت با حسام حرف میزد؛ ولی صداشان را نمیشنیدم. حالتهای بدنشان اثری از تنش یا دعوا را نشان نمیداد. یک گفتوگوی دوستانه بود؛ احتمالا درباره این که با من چکار کنند. ناخودآگاه دستم به سمت غلاف سلاحم رفت؛ ولی خالی بود. معلوم است که اولین کارش بعد از بیهوش کردن من، برداشتن سلاحم بود. گوشیام را هم برداشته بود.
مرد دستش را روی شانه حسام گذاشت؛ خیلی صمیمانه و برادرانه. چند قدم با هم راه رفتند و از من دور شدند. توی دلم گفتم: خاک تو سرت حسام. خاک تو سرت. مرتیکه احمق.
و بعد حسام افتاد.
طاقباز افتاد روی زمین و لرزید. از گردنش خون فواره میزد. با دستش زمین را چنگ میزد و پا بر زمین میسایید. صدای خرخرش را به سختی میشنیدم. مرد گلوی حسام را دریده بود و من مطمئن نبودم که از این قضیه خوشحالم یا ناراحت. من مدتها با حسام زندگی کرده بودم. هنوز تهماندهای از آن حس رفاقت بود؛ هرچند در یک ساعت اخیر بیشترش به باد رفته بود. به هرحال دلم آنقدرها نسوخت. حتی زن و بچه نداشت که بخواهم غصه بیوه و یتیم شدنشان را بخورم.
آن لحظه باید برای خودم غصه میخوردم که آن عوضی داشت به سمتم میآمد.
مردی در همان حدود پنجاه سالگی بود. یک ریش پرفسوری کمپشت روی چانهاش بود. چشمانش، ریز و روشن بودند. ترسناک و مسخره. داشت با آرامش به طرف من میآمد و چاقویی که با آن گلوی حسام را بریده بود، با یک دستمال سفیدِ تا شده پاک میکرد. طوری با وسواس چاقو را تمیز میکرد که انگار میخواست با آن غذا بخورد.
رسید بالای سرم. نگاهی به دور و برش کرد و بعد، با نیممتر فاصله، بالای سرم نشست.
-خب، گفته بودی جوابمو وقتی که پیدام کردی میدی. چیزی میخواستی بگی؟
به دستانم تکیه کردم و برخاستم. همهجا دور سرم چرخید و افتادم.
-الکی تلاش نکن، فکر کنم خیلی محکم زدم. احتمالا جمجمهت شکسته و ضربه مغزی شدی.
با چهرهای درهم رفته، به قطرات خون حسام که روی لباسش شتک زده بودند نگاه کرد و آرام قسمت تمیز دستمال را روی آن کشید. خون پاک نشد. گفت: ای بابا... نباید به گردنش میزدم. شاهرگ گردن خیلی بریز و بپاش داره. گند میزنه به هیکل آدم.
درست است که حسام حقش بود، ولی این که یک قاتل روانیِ وسواسی اینطوری درباره قتل رفیق سابقت حرف بزند، واقعا فشار دارد. دوباره تلاش کردم بلند شوم و اینبار سرگیجهام بهتر بود.
-من اگه جای تو بودم بلند نمیشدم. از گوشت داره خون میاد. فکر کنم مایع مغزیت هم همراهش داره بیرون میریزه.
ناخودآگاه دست بردم به سمت خونی که از گوشم بیرون ریخته بود. فکر کنم درست میگفت، مردک آشغال. کاملا مطمئن بود انقدر آسیب دیدهام که خطری برایش ندارم. چاقو را به غلافش برگرداند و زیر لب گفت: فایده نداره، باید بشورمش.
-خب، تو پیدام کردی یا شایدم بشه گفت من پیدات کردم. چی میخواستی بگی؟
به این فکر کردم که ریموت بمب دست این روانیِ وسواسی بود؛ چیزی که آن لحظه از همهچیز مهمتر بود. گفت: حسام واقعا هیجان نقشهم رو کم کرد. دلم میخواست رویاروییمون شکوهمندتر باشه.
ترجیح دادم یک ذره انرژیای را که برایم مانده بود، الکی هدر ندهم. روی زمین نشستم و سرم را آرام ماساژ دادم. تیر میکشید. گفتم: تو واقعا مریضی. اگه زنده موندی، حتما باید بری پیش روانپزشک.
خندید.
-جدی؟
واقعا مریض بود. آدمهای باهوش هم گاهی دچار اختلالات روانی میشوند. لازم نبود روانشناسی خوانده باشم تا وسواس و خودشیفتگی را در او تشخیص دهم. این نقطهضعفش بود، او بازی کردن را دوست داشت و میشد او را به بازی گرفت.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۸۲
واقعا مریض بود. آدمهای باهوش هم گاهی دچار اختلالات روانی میشوند. لازم نبود روانشناسی خوانده باشم تا وسواس و خودشیفتگی را در او تشخیص دهم. این نقطهضعفش بود، او بازی کردن را دوست داشت و میشد او را به بازی گرفت.
-آره. تاحالا ندیده بودم یه تروریست انقدر مسخرهبازی راه بندازه.
به دستها و لباسش نگاه کردم. ریموت همانجا بود و باید با یک حمله، آن را از چنگش بیرون میکشیدم. متفکرانه سر تکان داد.
-باشه، میتونم برای شادی روحت و عمل به آخرین حرفی که توی زندگیت زدی، برم پیش روانپزشک.
-لازم نیست به خودت زحمت بدی. ما میتونیم توی زندان برات روانپزشک بیاریم.
این حرفم انقدر محال به نظر میرسید که در جوابم فقط نیشخند زد. دستش را داخل جیبش برد و کنترل کوچکی از آن بیرون آورد؛ چیزی شبیه سوییچ ماشین. لازم نبود توضیح بدهد؛ خودم میدانستم چیست.
-خوبه که اینجایی. دوست داشتم در حضور خودت فشارش بدم.
قاهقاه خندید. هر حرکت اضافهام میتوانست دهها نفر را بکشد. گفت: بمبی که اون توئه، از بمب توی پراید هم سنگینتره. تقریبا... ام... ده کیلو سیفور.
آرام گفتم: خیلی کثافتی!
باید کمی وقت میخریدم؛ شاید کمیل میتوانست بمب را پیدا کند و ببرد بیرون برای خنثی کردن. صدایم را بالا بردم.
-حالا بمب کجاست؟
سوال سرراستی بود و اعترافی تلویحی به این که خودم هم میدانم قرار نیست زنده بمانم. او هم به همین اعتراف تلویحی خندید.
-خودم بردمش تو و یه جای خوب نشوندمش. میدونی، غیر از حجم بمب، این که بمب کجا باشه هم مهمه. باید یه جایی باشه که قشنگ تلفات بگیره.
-نشوندیش؟
حدسم درست بود. همان بود که فکر میکردم. عرق سرد بر پیشانیام نشست.
-آره. پسر فلج اون زنه باید به یه دردی میخورد.
-میدونستی این روشِ داعشیت چقدر چندشآوره؟
سر تکان داد.
-آره ولی در نوع خودش ایده جالبیه.
-تو داعشی نیستی نه؟
باز هم قهقهه زد.
-معلومه که نیستم. من فقط با اونا کار میکنم.
به چشمانم دقیق شد.
-دوست داری بدونی کیام؟
بیشتر از این که من دوست داشته باشم این را بدانم، او دلش میخواست برایم تعریف کند. گفتم: اسرائیل؟
خندید و دستانش را بهم زد.
-آفرین، دقیقا! البته ایران به دنیا اومدم.
- از اون لهجه مسخرهت معلوم بود.
با آرامش، چند قدم فاصله گرفت و شروع کرد به سخنرانی کردن.
-ببین، این کارا رو میتونستم خیلی راحتتر و بیسروصداتر هم انجام بدم؛ ولی دلم یه هیجان میخواست. دلم میخواست بازی کنم. همینطوری الکی، تو رو انتخاب کردم و یه جوری برنامه چیدم که هم حقوق بگیرم هم تفریح کنم. خوبه نه؟
-واسه همینه که میگم باید ببریمت پیش روانپزشک.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 83
باز هم هرهر خندهاش رفت روی اعصابم. باید بیشتر به حرف میگرفتمش. در واقع آن لحظه، تنها کاری که میشد کرد به حرف گرفتنش بود؛ به این امید که نیروهای چک و خنثی فرصت داشته باشند بمب را پیدا کنند.
-حسام از کی اومده بود طرف شماها؟
چندلحظه، مردمکهاش را طوری به سمت بالا چرخاند که مثلا دارد فکر میکند.
-اممم... فکر کنم یه سال یا یه سال و نیم.
نگاهی به جنازه حسام انداختم و توی دلم گفتم: یعنی قبل از این که زنش اقدام به طلاق کنه. پس موضوع مهریه نبوده.
-چرا باهات همکاری میکرد؟
دستش را بالا گرفت و انگشت اشاره و شستش را به هم کشید.
-پول! پول عزیز من! پول مهمترین عامل خوشبختیه و اون بدبخت هم دنبال خوشبختی بود.
انگار ضربه دیگری به سرم زده بودند. باورم نمیشد حسام انقدر پولکی باشد. گفتم: مشکل مالی داشت؟
-فکر کنم بدهی سنگین بالا آورده بود. داشت زیر بار زندگی مشترکش له میشد که ما اومدیم کمکش.
عجب کمکی!
به چهره سردرگمم نگاه کرد، توی چشمانم خیره شد و نیشخند زد.
-بهت نگفته بود؟
نه. نگفته بود. حسام هیچوقت نگفته بود دارد له میشود. مرد دوباره روی مخم رفت.
-پس حسام خیلی چیزا داشته که ازت قایم کنه. تو چطور رفیقی هستی؟
البته این دردناک بود؛ ولی واقعیت این است که همه آدمها راز یا رازهایی دارند که فقط برای خودشان است. رازهایی که قرار نیست به صمیمیترین عضو خانواده یا همکارت بگویی. من هم داشتم. به نظرم همه باید چیزهایی را در زندگیشان کاملا برای خودشان نگه دارند. هیچکس صلاحیت این را ندارد که از همهی رازها و زیر و بم آدم خبر داشته باشد. شاید خیلی بدبینانه به قضیه نگاه میکنم؛ ولی به نظرم هرچیزی که دربارهات بدانند، میتواند تبدیل شود به نقطهضعفت. رازها تا وقتی که مخفی باشند، نقطه قوتند یا حداقل بیخطرند.
اگر میخواستم این راز را به کسی لو بدهم که همهجا، یک چاقوی جیبی همراهم دارم، قطعا دیگر نداشتمش. اگر حسام میدانست حتما آن را هم همراه سلاحم برمیداشت.
چاقو را از خیلی وقت پیش خریده بودم. عمدا سرامیکی خریده بودم که فلزیابهای توی اداره نتوانند پیدایش کنند. آن را کنار مچ پایم جاساز کرده بودم. جای چندان در دسترسی نبود؛ ولی بهتر از هیچ بود.
و آن لحظه، منتظر فرصتی بودم که چاقو را بیرون بکشم و به مرد حمله کنم. برای حمله، زمان زیادی نداشتم. از زمانی که چاقو را درمیآوردم تا وقتی که به او حمله کنم، چند صدم ثانیه هم طول نمیکشید. اگر زود میفهمید احتمالا دیگر نمیتوانستم کاری بکنم. شاید هم بمب را منفجر میکرد.
داشتن یک سلاح مخفی خیلی خوب است؛ اما همهچیز نیست.
سرم داشت از درد منفجر میشد و گیج و بیحال بودم. مطمئن نبودم بتوانم به اندازه حالت عادی روی بدنم تسلط داشته باشم. با نیمچه هوش و حواس باقیماندهام، توی ذهنم نقشه ریختم و همزمان، گفتوگو را ادامه دادم تا زمان بخرم.
-چرا کشتیش؟
مرد خیلی عادی شانه بالا انداخت.
-به نفع خودش بود. بهتر از این بود که بگیرنش و کلی وقتش توی بازداشتگاه و دادگاه تلف بشه. یه راست بردمش سر خونه آخر. بهجای این که شما اعدامش کنید، خودم تمومش کردم. تازه باحالتر هم بود.
-برنامهت برای من چیه؟
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 84
خودم هم میدانستم که دارم سوالهای احمقانه میپرسم؛ ولی فعلا راه دیگری برای سرگرم کردنش نداشتم. برگشت طرفم. بالای سرم ایستاد و گفت: میدونی چرا دستت رو نبستم؟
خم شد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. سرم داشت گیج میرفت. صورتش را دوتا میدیدم. از مصلی صدای روضه میآمد. نمیدانم چی میخواند؛ فقط یادم آمد شب تاسوعاست. همه چیز را سپردم به خودش که صاحب امشب بود.
و بعد تمام حواسم را روی مرد متمرکز کردم، دستم را دور دسته چاقو فشردم و گفتم: چون احمقی.
گردنش را هدف گرفتم و در همان چند صدم ثانیه، دستم را همراه چاقو پرت کردم سوی گردنش. عقب کشید و دستی که برای دفاع سپر کرده بود زخمی شد. من هم برخاستم. ایستاد و با دست دیگر، زخم دستش را گرفت. خندید و گفت: آره دقیقا برای همین...!
نگاهی به زخمش کرد و گفت: میخواستم قبل این که بکشمت یه تقلایی بکنی... یه مبارزهای.
به من که به سختی روی پا ایستاده بودم و چاقو توی دستم بود نگاه کرد و چاقوی خودش را از غلاف بیرون کشید.
-خوبه، من آمادهم. فقط حواست باشه که ریموت توی جیبمه.
منتظر شد تا حمله کنم. دست و پایم آنطور که باید از مغزم فرمان نمیبردند. چشمانم آنطور که باید نمیدیدند. فقط میدانستم آن بمب نباید منفجر شود.
-چیه؟ نمیخوای کاری بکنی؟
او خیلی فرز بود. حسام را در یک چشم بهم زدن کشته بود و مقابل ضربه من جاخالی داده بود. نمیشد همینطوری به او حمله کرد؛ ولی نمیشد هم همینطوری ایستاد و نگاهش کرد. قدمی به جلو برداشتم و چاقو را به قصد صورتش در هوا چرخاندم. فقط سرش را عقب برد و بعد هلم داد. به سختی خودم را نگه داشتم تا زمین نخورم. دوباره خواستم با چاقو حمله کنم، ولی دستم را در هوا گرفت و فشرد. استخوان مچم تیر کشید. دوباره پرتم کرد، این بار محکمتر، طوری که با پهلو بیفتم روی زمین.
فرصت برای درد کشیدن نبود. به بدبختی برخاستم و دوباره حمله کردم. انگار بچهای به سمتش حمله کرده باشد، دستانم را گرفت و هلم داد عقب. حتی لازم نبود از چاقویش استفاده کند. دستم را از میان مچش رهاندم و دوباره حمله کردم. چاقو از جلوی چشمانش رد شد و سرش را عقب برد. خندید، دستم را گرفت، پیچاند و خواست چاقو را توی شکمم فرو ببرد. با دست دیگرم نگهش داشتم و چاقو بجای شکم، دستم را درید. اینبار من هلش دادم. دستم را رها کرد و عقب رفت. خندید و گفت: خیلی کندی، یا شایدم کند شدی!
دستم میسوخت، سرم گزگز میکرد و پاهایم جان نداشت. روی زمین به خودم پیچیدم. چند قدم جلو آمد. چشمانم سیاهی میرفتند و چندتا میدیدندش. بالای سرم ایستاد و گفت: پاشو دیگه! خوشم نمیاد انقدر راحت تموم بشه.
با کف کفشش به شانهام فشار آورد تا برخیزم. کتفم تیر کشید، ولی توانستم چاقو را محکم در عضله پشت ساق پایش فرو کنم. چاقو را با همه جانی که داشتم فشردم و به پایین کشیدم. دادش به هوا رفت و پایش را عقب کشید. چاقو در پایش ماند و من بیسلاح ماندم.
روی زمین تلوتلو خورد و به سختی ایستاد. خم شد و چاقو را از پایش بیرون کشید و این بار، از سر خشم خندید.
-خوبه، داره جالب میشه.
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۸۵(آخر)
روی هر دو دستم تکیه کردم و بلند شدم. کف دستی که زخم داشت بیشتر سوخت. از پای مرد خون میریخت. میتوانستم امیدوار باشم خونریزی او را هم مثل من بیحال کند. حالا هردو تلوتلو خوران به سوی هم هجوم بردیم. او با دو چاقو و من با هیچی. دو دستی که داشت با چاقو به سویم میآمد را گرفتم و به عقب راندمش. فشار میآورد تا حداقل یکی از چاقوها را به گردن یا صورتم برساند. نیروی دست زخمیام داشت تمام میشد. به سوی یکی از درختها هلش دادم. دستم داشت از دور مچش باز میشد و احتمالا چاقو توی صورتم میخورد. به ساق پای زخمیاش لگد زدم و هر دو دست را به عقب هل دادم.
افتاد روی زمین و سرش به تنه درخت پشت سرش خورد. سر هردو چاقویی که توی دستش بود را به زمین تکیه داد تا برخیزد، ولی زودتر از آن، زیر چاقوی خودم لگد زدم و به سویی دیگر پرتش کردم. لگد دیگری را هم، کور اما محکم به سویش پراندم که توی صورش خورد. ضربه توی صورت، مخصوصا توی بینی و گیجگاه، آدم را چند ثانیه گیج میکند. چند ثانیه فرصت داشتم تا به این فکر کنم که میخواهم چه غلطی برای بقیهاش بکنم. از دستم خون میرفت و جمجمهام تیر میکشید. خم شدم و دست به درخت گرفتم تا نیفتم.
خواست روی چاقویی که برایش مانده بود تکیه کند و آن را توی گردنم بزند، ولی دستش را گرفتم و خلاف جهت پیچاندم. طوری پیچاندم که دستش صاف شود و با زانو، دقیقا وسط آرنجش کوبیدم. صدای ترق شکستن آرنجش آمد و صدای داد خودش. دست انداخت و موهایم را کشید. لگدی به ساق پایم زد که با وجود آسیبهایی که دیده بود، هنوز سنگین بود و توانست منِ نامتعادل را زمین بیندازد.
به پشت روی زمین افتادم. خودش را نزدیک من کشید. دیگر خبری از آن بازیگوشیِ توی چشمانش نبود. در چشمانش یکپارچه خشم شعله میکشید. دست سالمش را به سوی جیبش برد. بریده بریده گفت: خوب بود... ولی...
توی جیبهایش دنبال چیزی میگشت.
- حواست باشه... ریموت... دست...
حواسش به من نبود. دست دراز کردم و چاقویی که از دستش افتاده بود را برداشتم. قبل از آن که بتواند ریموت را از جیبش بیرون بکشد، چاقو را توی گردنش نشاندم. چشمان بهتزدهاش به من خیره ماند. چاقو را رها کردم و دست سالمش را گرفتم. آن را فشار دادم تا ریموت را رها کند. خون از دهانش ریخت. راست میگفت. شاهرگ گردن خیلی ریخت و پاش داشت. خون کثیفش روی صورت من هم پاشید.
هلش دادم تا به پشت بیفتد. چشمانش باز مانده بودند. دست سالمم را بردم داخل جیبهایش و دنبال گوشیام گشتم. گوشی من و حسام توی جیب شلوارش بود. آن را بیرون کشیدم.
جان برخاستن نداشتم. روی زمین افتادم. با دست لرزان و چشم تار، به سختی کمیل را پیدا کردم و با او تماس گرفتم. امیدوار بودم پیش از آن که از هوش بروم جواب بدهد و بالاخره جواب داد.
- جانم حسین؟
کلمات از دستم در میرفتند. به سختی جملهام را مرتب کردم.
-پسر... اون... خانمه... پسر... فلجش...
-میدونم حسین جان، پیداش کردیم. خودمم حدس زده بودم.
نفس راحتی کشیدم. کمیل گفت: خوبی؟ ریموت بمب رو پیدا کردی؟ الان کجایی؟
خوب نبودم. ریموت را هم پیدا کرده بودم و توی پارک مطالعه بودم؛ ولی جان نداشتم هیچکدام از اینها را بگویم. فقط گفتم: پارک... مطالعه...
-چی گفتی؟ پارک مطالعه؟
صدای کمیل دور میشد؛ اما هنوز صدای روضه میآمد. روضه شب تاسوعا. لبخند زدم و به خودم اجازه دادم بیهوش شوم.
***
هادی داشت با گوشیاش ور میرفت و من دل توی دلم نبود. نق زدم.
-پس چکار میکنی؟ زود باش دیگه.
-باشه باشه... وایسا... اینترنت یکم ضعیفه.
گوشی را کنار پنجره گرفت. چند لحظه صبر کرد. زیر لب گفت: آهان... شد... سلام!
دست دراز کردم که گوشی را از دستش بگیرم؛ اما درد بخیههایم یادآوری کرد که خیلی نباید خیلی وول بخورم. هادی گفت: باشه باشه... آقا من گوشیو میدم دست هانیه.
گوشیاش را داد دستم. تصویر خیلی بیکیفیت بود، ولی من میتوانستم حسین را تشخیص دهم که با سرِ باندپیچی شده و صورتی که خراشهای ریز و درشت روی آن بود نگاهم میکرد. گردنش هم توی آتل بود. فکر کنم آتل بسته بودند که سرش را تکان ندهد. بیحال بود، ولی لبخند زد.
پایان.
پینوشت:
عاقلان نقطه پرگار وجودند؛ ولی
عشق داند که در این #دایره سرگردانند...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
🌱 بسم الله الرحمن الرحیم 🌱
کتابی از جنس آسمان
✍🏻زهرا اروند
کامران؛ نامی گمشده در پیچ و خم روزگار. گویی تقدیر چنین میخواست که این نام در سایۀ نامی دیگر به فراموشی سپرده شود.
زمانی او خود، تیشه به ریشۀ گذشته زد و هویت نوینی برگزید، در روزگاری که جهان متحیر یک حرکت عظیم در دل میهنی استوار بود. و آنگاه جهان دریافت که با انسانهایی استثنایی همچون او روبروست. از همان دم که قلمهای پیشین را به آتش کشید، نه از سر انکار که از سر عشق به حقیقتی برتر، زاده شد: مرتضی. سید مرتضی آوینی.
مرتضی را باید همچون کتابی نادر وصف کرد که هر ورقش جهانی نو میآفرید. کتابی که فصلبندیهایش نه بر اساس ترتیب صفحات، که بر مبنای سیر تحول یک روح بود. او عصری که هنر به بازیچۀ دست قدرتها بدل شده بود، دوربینش را به سوی آسمان چرخاند.
تفاوتهایش نه تصنعی که از جنس حقیقت بود:
در "فتح خون"، نه تاریخ که روح عاشورا را به تصویر کشید؛ گویی خود نیز در کربلا حاضر بوده است.
در خلوت شبهای قدر، وقتی دیگران به دنبال ظاهر قرآن بودند، او نوارهای مستندش را چون قرآن بر سر مینهاد؛ گویی این تصاویر، باطن قرآن و آیات زمینیاش بودند.
حتی شهادتش هم تابلویی از این تفاوتها بود؛ وقتی در دل خاکهای فکه، مین والمر نه برای نابودی که برای وصالش صبر کرده بود. گویی این معبر باید بهدست او گشوده میشد، چرا که او راههای آسمان را بهتر از راههای زمین میشناخت.
و آخرین درس او:
پرسیدند: "زندهای؟"
لبخندی زد و گفت: "هنوز نه..."
میدانست که حیات واقعی او از این لحظه آغاز میشود؛ زمانی که پیکرش به خاک میپیوندد اما روحش در آسمانها به پرواز درمیآید.
زیبایی کار او در این بود که در دنیایی که همه در پی ساختن "من" بودند، او "من" خویش را در آتش عشق به "او" یعنی خدا سوزاند. شاید به همین دلیل است که امروز، سالها پس از شهادتش، هر بار که روایت فتح را میبینیم، گویی تازهترین روایت ممکن را تجربه میکنیم.
برای آوینی، فلسطین فصل گمشدهی کتابی آسمانی بود. قدس در نگاه او نه تنها یک شهر، بلکه نماد مقاومت امت اسلام در برابر ظلم بود. او معتقد بود مبارزهی مردم فلسطین، ادامهی همان راه عاشوراست؛ همان روحی که در "فتح خون" روایت کرده بود.
و این است معجزهای به نام آوینی. مردی که نه تنها هنر که مفهوم شهادت را نیز بازتعریف کرد. او به ما آموخت که میتوان در دنیای مدرن زیست، بدون پیروی از تمدن نوین جهانی. میتوان دوربین به دست گرفت، اما رو به قبله داشت. میتوان فیلمساز بود، اما در نهایت، خود را "فاتحانی دیگر" خواند که نه با سلاح که با عدسی دوربین به میدان آمدهاند.
و امروز اگر بود...
بیتردید دوربینش را رو به طرف غزه میگرفت، تا صدای مظلومان را به گوش جهان برساند. همانگونه که آن زمان نیز میگفت: "قدس، فصل ناتمام کتاب امت ماست؛ صفحهای که روزی به دست مجاهدان حقیقی ورق خواهد خورد."
✍🏻به مناسبت سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم، شهید سیدمرتضی آوینی🥀
#مه_شکن #غزه
http://eitaa.com/istadegi