مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 46
و آبمیوه و کیک را به طرفش گرفتم. چشمغره رفت و کیک و آبمیوه را به تندی از دستم کشید.
-تغییری نکرده.
توی نگاه و رفتارش هزارتا فحش بود، فحش آبدار. خواهر و برادر عین هم بلد بودند چطور بدون این که حرف بزنند با خاک یکسانت کنند. کمی با همان نگاه سنگین و پر از ناسزا نگاهم کرد و بعد نگاهش را به سمت دیگری برد. منظورش این بود: خاک عالم توی سرت... نه، خاک عالم توی سر ما که خواهر دستهگلمان را دادیم به تو و حالا باید روی تخت بیمارستان تحویل بگیریمش.
واقعا تقصیر من بود. من اگر زودتر فهمیده بودم میتوانستم جلویش را بگیرم و خوب شد هادی این را نمیدانست، وگرنه بجای این که با نگاهش لهم کند، واقعا لهم میکرد. طوری لهم میکرد که همینجا کنار هانیه بستری بشوم که البته حقم بود. گفتم: اونی که این کار رو کرده گرفتیم. نگران نباش.
-زحمت کشیدین.
این را آرام و بدون لحن خاصی گفت؛ ولی باز هم معلوم بود منظورش این است که: الان که خواهر من را انداخته روی تخت بیمارستان دیگر به چه درد میخورد گرفتنش؟
حیف که نمیشد بگویم هانیه جان چند نفر را نجات داده. شاید اگر این را میگفتم حالش بهتر میشد. حداقل خوشحال میشد که با فداکاری هانیه بچههای کوچک کشته نشدهاند. حداقل میفهمید مجروح شدن خواهرش بیفایده و الکی نبوده.
ولی نمیشد بگویم. باید دهانم را میبستم و خون میخوردم.
گفتم: تو چرا اینجا موندی؟ توی آیسییو که نمیتونه همراه داشته باشه.
-میدونم؛ ولی مامان و بابا نمیرفتن خونه. من بهشون گفتم من میمونم که اونا برن. الانم دم به دقیقه زنگ میزنن خبر میگیرن.
هانیه تک دختر بود. خیلی عزیز بود برای پدر و مادرش. از تصور این که الان پدر و مادرش چه حالی دارند دلم پیچ خورد. پرسیدم: تونستی ببینیش؟
-ممنوعالملاقاته.
البته ممنوعالملاقات بودنش فقط بهخاطر حال بدش نبود. کمیل سپرده بود مواظبش باشند و نگذارند کسی برود دور و برش؛ از ترس تهدیدهای آن عوضی. هادی کیک و آبمیوهاش را خورد و برخاست. برگشت سمت من و انگشتش را روبهروی صورتم گرفت.
-اگه حالِ باعث و بانیِ این جنایت رو نگیری، دهنتو سرویس میکنم. بهت قول میدم.
لخلخ کنان خودش را تا سطل زباله کشاند و بعد راهش را به سمت سرویس بهداشتی کج کرد. با این که من و هادی با هم حساب شوخی داشتیم، ولی لحنش این بار اصلا شوخ نبود. کاملا جدی میخواست دهانم را سرویس کند و میدانستم حتما این کار را میکرد. داشت خودش را میخورد. پشت آن چهره آرام، هادی داشت فریاد میکشید و گریه میکرد و فحش میداد.
برخاستم و از اتاق انتظار بیرون آمدم. حسام دست در جیب در راهرو قدم میزد. پرسیدم: آقا کمیل کجاست؟
-رفته پیش متهم.
-فهمیدی چشه؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 47
حسام دستانش را روی سینه گره زد.
-اولش یه سرم تقویتی بهش زدن ولی بعد فهمیدن مریضه. حدس میزنن ایدز باشه ولی باید ببینن نتیجه آزمایش چی میگه.
-ایدز؟
-اوهوم. پرستاره میگفت احتمالا بیماری خیلی پیشرفته.
-الان کجا بستریه؟
-توی بخش خواهران، یه اتاق جدا داره. بچهها هم حواسشون بهش هست.
-کدوم اتاقه؟
حسام دست به سینه نگاهم کرد؛ طوری نگاهم کرد که یعنی: تا همینجا هم زیادی به تو اطلاعات دادم و فضولیاش به تو نیامده.
میدانستم نمیتوانم به ملاقاتش بروم؛ حداقل فعلا. مردان اجازه نداشتند بروند توی بخش خواهران و اگر کمیل رفته بود هم با کلی هماهنگی و دنگ و فنگ بود. قطعا سپرده بود نگذارند کسی جز خودش برود سراغش.
کمیل را دیدم که از آسانسور بیرون آمد. من و حسام دویدیم به استقبالش.
-چی شد؟
کمیل سرش را تکان داد.
-انگار اصلا حواسش سرجاش نیست. هنوز درست هشیار نشده شاید. فقط چندبار گفت بچهم، بچهم مریضه.
-همین؟
-همین.
راهش را گرفت به طرف خروجی بیمارستان و ما هم پشت سرش. گفت: تو رفتی زنتو ببینی؟
-نه آقا، نمیشه رفت دیدنش. حالش هم تغییری نکرده.
کمیل یکی از آن نگاههای مشکوکش را تحویلم داد و منظورش این بود که میداند دنبال چه بودهام و حواسش به من هست که نقشه شومم را عملی نکنم. همراهش زنگ خورد و جواب داد. تمام طول مسیر تا ماشین، کمی از من و حسام جلو افتاده بود و با همراهش حرف میزد. من و حسام هم در سکوت کنار هم راه میرفتیم؛ انگار که اصلا هم را نمیشناسیم. زندگی هردومان روی هوا بود.
سوار که شدیم، کمیل گفت: امید بود. نتیجه استعلام خونههای خالی توی کوچهتون اومده.
-خب؟
-درحال حاضر توی کوچهتون فقط سه تا واحد آپارتمان خالی هست. دوتاشون رو گذاشتن برای فروش و یکیشون همین یکی دو ماه پیش فروش رفته، ولی هنوز خالیه.
حسام از پارکینگ خارج شد. سر جایم بیقراری کردم.
-خب، کجان؟
کمیل گفت: امید آدرس و نقشهش رو فرستاده. شماره تلفن مشاور املاکی که خونهها رو بهش سپردن برای فروش رو هم فرستاده.
و رو کرد به حسام.
-برو خونه حسین. باید از نزدیک ببینیم.
دستش را آورد عقب و به من اشاره کرد.
-قرار شد سوابق و اطلاعات مالک خونهها رو برای خودت بفرسته، ببینی میشناسیشون یا نه.
همراهم را از جیبم درآوردم. امید یک فایل به ایمیلم فرستاده بود. با این که دنبال کردن خطوط در ماشین به سرگیجهام میانداخت، با ولع شروع کردم به خواندنش.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 48
نام و تصویر هیچکدام از مالکها حتی برایم آشنا هم نبود. توی کوچه و محلهی ما برخلاف محلههای قدیمی، همه با هم غریبه بودند. رفت و آمد همسایهها خیلی معنی نداشت. بیشتر کسانی که آنجا بودند هم مثل ما بومیِ خود محله نبودند و اقامتشان انقدر طولانی نبود که همسایهها را بشناسند. بچه هم نداشتیم که به بهانه بازیِ بچهها توی کوچه، همسایهها را بشناسیم. همسایههای ساختمان خودمان را هم به زور میشناختیم.
رفتم سراغ آدرسها. دوتا از خانههایی که برای فروش بودند، چند پلاک با ما فاصله داشتند. دقیقا یادم نبود کدام خانهها بودند و وقتی آن شب در کوچه ایستاده بودم در چه زاویهای نسبت به من قرار داشتند؛ ولی یکی از آپارتمانها طبقه منفی شصت بود و حدس میزدم اصلا پنجره به کوچه نداشته باشد.
آپارتمان سوم، همان بود که صاحب داشت ولی خالی بود. دو ماه از معاملهاش گذشته بود. صاحب قبلی از اصفهان رفته بود و صاحب جدید یک پیرمرد بود؛ او هم ناآشنا. نشانیاش دقیقا نشانی خودمان بود؛ و پلاکش هم.
آپارتمان سوم، در ساختمان خودمان بود. طبقه چهارم.
چشمانم را باز و بسته کردم و با دست فشارشان دادم؛ شاید پلاک را اشتباه خوانده بودم. چندبار پلک زدم و روی پلاک زوم کردم.
خودش بود. پلاک خودمان، واحد پنج.
***
زن ایدز داشت.
این را هنوز به او نگفته بودند و شاید هیچ وقت انقدری عمر نمیکرد که این را بفهمد؛ ولی عفونت بدنش را گرفته بود. مرحله آخر ایدز داشت میکشتش؛ شاید هم تشکیلات داعش زودتر دستش به او میرسید و راهی آخرتش میکرد. یک مامور خانم و یک مامور آقا بیرون اتاق مواظبش بودند. بدن زن در برابر هر عفونتی آسیبپذیر بود و تا جای ممکن باید محیطش استریل میماند.
اسمش أمل بود؛ ولی تا اینجا همه آرزوهایش به باد رفته بود. آرزویی نمانده بود که بتواند نگهش دارد.
یک نفر با روپوش سپید به طرف اتاق آمد؛ با شمایل پرستارها. نیمه پایین صورتش را ماسک پوشانده بود و چشمانش پشت قاب ضخیم عینک درست دیده نمیشد. داشت یک ترالی را هل میداد و یکراست میآمد به طرف اتاق زن.
مامور مرد، قبل از این که پرستار به اتاق برسد، چند قدم جلو رفت؛ از آهنگ قدمهایش فهمیده بود هدفش همان اتاق است. جلوی پرستار ایستاد و گفت: کارت شناسایی لطفا.
پرستار راست ایستاد و از پشت شیشه عینک به مرد خیره شد، مرد هم. میتوانستم بفهمم نه مامور مرد و نه مامور زن، حس خوبی به او ندارند و اگر غیر از این بود جای تعجب داشت. دو نیروی خدماتی بیمارستان داشتند از کنار راهرو به آرامی قدم برمیداشتند و با هم حرف میزدند. پرستار دستش را داخل جیبش برد. مامور مرد هم دستش را برد نزدیک سلاحش و از پرستار فاصله گرفت. پرستار گفت: وایسید... الان...
دست مامور مرد دور سلاح گره خورد؛ ولی آن را در غلاف نگه داشت. پرستار گفت: این کارت کجاست پس؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 50
و باز هم جیبهایش را گشت. مامور زن به در اتاق چسبید و خیره ماند به پرستار. پرستار دستش را از جیبش بیرون کشید. چند لحظه به مرد خیره شد؛ با آرامش تمام و بعد، ناگاه ترالی را به سمت مامور هل داد و پا گذاشت به فرار. مامور چند صدم ثانیه سر جایش ایستاد و زود به خودش آمد. دنبال پرستار قلابی دوید و گفت: ایست! ایست!
دو نیروی خدماتیای که داشتند آرام راه میرفتند، حالا هاج و واج سر جایشان ایستاده بودند. پرستار قلابی تنهای به آن دونفر زد، کوباندشان به دیوار و زمینشان زد. بعد هم راهرو را دور زد و در راهپله اضطراری را باز کرد. مامور دنبالش در راهپله اضطراری دوید و محو شد.
مامور زن سر جایش ایستاده بود، همچنان به در چسبیده بود و دستش نزدیک سلاحش بود. دو نیروی خدماتی روی زمین افتاده بودند و آه و ناله میکردند. از هردو سنی گذشته بود، شاید چهل، پنجاه سال. به سختی خودشان را از زمین جدا میکردند و لباسشان را میتکاندند.
مامور زن چند بار پا کشید که برود سمتشان و کمکشان کند؛ ولی نرفت. توی ذهنش دستور مافوق را مرور میکرد که هرچه شد از در اتاق تکان نخورد. آسیبِ دوتا نیروی خدماتی هم آنقدرها جدی به نظر نمیآمد که لازم باشد مامور برود کمکشان کند. اگر زن آن لحظه میتوانست صدایم را بشنود، میشنید که داشتم با تمام وجود با دست و جیغ تشویقش میکردم.
یک نگاه زن به دوتا نیروی خدماتی بود و یک نگاهش به انتهای راهرو، در انتظار مامور مرد. به نظرش رسید نیروهای خدماتی بیش از آنچه لازم است دارند برای برخاستن به خودشان میپیچند و معطل میکنند. نگاهش روی آنها متمرکز شد. دوتا زن میانسال بودند؛ اما یکی پیرتر و شکستهتر از دیگری به نظر میرسید. زن احساس کرد هردوی آنها دارند زیرچشمی نگاهش میکنند. میتوانست اینطور فکر کند که شاید انتظار کمک دارند؛ ولی خوشبختانه چنین فکری نکرد. آموخته بود که در چنین موقعیتی، هیچ چیز را نباید ساده گرفت و برای همین، اشتباهی که گاه از نگهبانها سر میزند، از او سر نزد. محکم سر جایش ایستاد و تسلیم دلسوزیاش نشد.
ناگاه یک فکر ترسناک، مثل ابرهای سیاه بارانزا سرش را پر کرد: نکند عمداً کاری کرده بودند که مامور مرد برود و او تنها شود؟ اگر حدسش درست بود، زورش به دونفر میرسید؟
کسی در راهرو نبود.
مامور زن تنها بود و آن نیروهای خدماتی دونفر بودند.
دست زن به سوی غلاف سلاحش رفت و آن را لمس کرد.
***
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 51
***
مرد بنگاهدار داشت با کمیل حرف میزد و سرش را تکان میداد؛ و من تمام انرژیام را صرف این میکردم که فحش ندهم و صبر کنم ببینم آن ناشناس چه میگوید. وقتی تماس را وصل کردم، چند لحظه سکوت کرد. احتمالا منتظر شنیدن سلامم بود که قطعا نمیشنید و شاید منتظر این بود که دوباره دهان به ناسزا باز کنم، که علیرغم میل باطنیام نمیخواستم این کار را بکنم.
گفت: سلام. چطوری؟
لبهایم را فشار دادم که فحشهایم بیرون نریزند.
-امیدوارم بهتر شده باشی. دیروز خیلی عصبانی بودی، نمیشد باهات حرف زد.
خندید؛ خبیث و شیطنتآمیز. معلوم بود شنیدن فحشهای دیروز برایش مثل مشت و مال دادن بوده، مثل نگاه به نتیجه کارش. و من جلوی خودم را گرفتم که بازهم مشت و مالش ندهم.
-قهری؟
دلم میخواست بگویم نه، خیلی هم خوشحالم که زنم توی کماست و معلوم نیست تو چه غلطی میخواهی بکنی؛ ولی گفتم: چی میخوای بگی؟
-خوبه، پس قهر نیستی. میخواستم بگم وقتتو دم اون بنگاهی تلف نکن.
بیاختیار برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم. جلوی یک دفتر مشاور املاک ایستاده بودیم، در خیابان فرعیای که به کوچهمان میرسید. آن ساعت صبح، خیابان خلوت بود. روبهرویمان، آن طرف خیابان یک سوپرمارکت بود و یکی دو مغازه دیگر: یک میوهفروشی، یک تعمیرگاه دوچرخه. و این طرف مشاور املاک بود، کنارش آرایشگاه و یک فروشگاه کوچک لوازم تحریر. یک پیرزن داشت آرام آرام قدم برمیداشت، چند ماشین این طرف و آن طرف پارک شده بودند و بقیهاش فقط خانه بود.
نگاهم را از همهشان گذراندم و ناشناس گفت: برای این که خیالتو راحت کنم، بذار رک و پوستکنده بهت بگم؛ من توی طبقه پنجم ساختمون خودتون بودم. ولی این الان کمکی بهت نمیکنه؛ چون دیگه اونجا نیستم و واضحه که دیگه برنمیگردم اونجا.
دویدم آن سوی خیابان. توی مغازهها سرک میکشیدم و صاحبان مغازه با نگاههای متعجب و گنگ پاسخم را دادند. کسی نبود. ناشناس خندید.
-اونجا نیستم، دنبالم نگرد.
داشت من را میدید.
نزدیک بود سرم بترکد. صدایم را کنترل کردم که داد نشود و گفتم: پس کجایی لعنتی؟
باز هم خندید. چند لحظه مکث کرد و گفت: باشه، حالا که انقدر دوست داری منو ببینی، یه قرار ملاقات میذاریم.
-کجا؟
-بهت خبر میدم.
و پیش از آن که بخواهم حرفی بزنم قطع کرد.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۲
توی سینهام قلبم تلوتلو میخورد و به خود میلرزید. چطور میخواست من را ببیند؟ شاید هم اصلا راست نمیگفت. داشت من را بازی میداد و نمیتوانستم خودم را از بازیاش بیرون بکشم. سوالات توی مغزم درهم میلولیدند: چطور من را میبیند؟ چطور کلید خانهام دستش افتاده؟ بعد از این میخواهد چه غلطی بکند؟
سوال دوم آن لحظه از همه مهمتر بود برایم؛ چون اگر راه نفوذش را میفهمیدم، میشد به خودش هم برسم. قدم زنان برگشتم تا دم بنگاه مشاور املاک. داشتم توی ذهنم دنبال افرادی میگشتم که قبلاً کلید خانهمان را به آنها داده بودم؛ ولی هنوز اطلاعات توی ذهنم جمع و جور نشده بود که حسام دوید سمت ماشین و زد سر شانهام.
-بدو بریم.
دنبالش راه افتادم. کمیل زودتر سوار ماشین شده بود. پرسیدم: کجا؟
-بیا بهت میگم.
تقریبا داشتند میرفتند که خودم را توی ماشین انداختم.
-چی شده؟ چه خبره؟
-تو بیمارستان به اون زنه سوءقصد شده.
نفسم در سینه حبس شد و زیر لب گفتم: یا ابالفضل!
حسام از کمیل پرسید: الان چطوره؟
-زنده ست.
نفس حبس شدهام را بیرون دادم.
-عامل سوءقصد چی؟
-دوتاشون فرار کردن ولی یکیشونو گرفتن.
حسام هیجانزده به سمت کمیل چرخید.
-سه نفر؟
-هوم.
میان حرفشان پریدم.
-اون یارو بهم زنگ زد. گفت طبقه پنجم ساختمون خودمون بوده.
کمیل پشت چراغ قرمز ترمز زد و سرعتش انقدر بالا بود که اگر کمربند ایمنی نبسته بودم، با صورت رفته بودم توی شیشه جلو. حسام هم خورد به صندلی کمکراننده و صدای آخش بلند شد. کمیل سمت من چرخید.
-مطمئنی؟ همینو گفت؟
سرم را تکان دادم. کمیل دست زیر چانه زد و آرام گفت: یعنی چی؟ چرا باید به تو گفته باشه؟
حسام که داشت سرش را میمالید، خودش را از وسط صندلیها جلو کشید.
-داره بازیمون میده. مطمئنه نمیتونیم بگیریمش.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۳
صدای بوق ماشینهای پشت سرمان که بلند شد، یاد کمیل افتاد که چراغ سبز شده است. سریع راه افتاد و بوقهایی که هزار و یک بد و بیراه درشان نهفته بود بدرقهمان کردند. گفتم: یه چیز دیگه هم گفت. گفت میخواد یه قرار بذاره که ببیندم.
کمیل بار دیگر جا خورد؛ ولی روی ترمز نزد. چشمانش درشت شدند و گفت: کجا؟
-نمیدونم. نگفت. ولی مشخص بود که داشت منو میدید. میدید که چکار میکنم.
حسام گفت: برای همین داشتی مثل دیوونهها توی خیابون میدویدی؟
-آره. ولی هیچ چیز خاصی ندیدم.
-شاید توی یکی از ساختمونا بوده. به امید بگم...
کمیل پرید وسط حرفم.
-لازم نیست. چیزی که مهمه اونیه که میخواسته زنه رو بکشه.
-الان کجاست؟
-بردنش ستاد. زنه رو هم منتقل کردن درمونگاه اداره خودمون.
حسام زیر لب غر زد: از اولم نباید همچین کسیو تو بیمارستان نگه میداشتیم.
کمیل شانه بالا انداخت.
-نه، به نظرم بد نشد. ریسک بود ولی حداقل الان یکیشونو زنده و سالم گرفتیم.
***
وقتی حسین رسید، نگهبان مرد یک قالب یخ روی بینی کبودش گذاشته بود، سرش را به دیوار تکیه داده و صورتش از درد درهم رفته بود. نگهبان زن اما خونسرد سر جایش نشسته بود و یک دستمال را روی لبش فشار میداد که خونش بند بیاید.
حسین انگار هزار سال بود که نخوابیده بود. پای چشمش گود رفته و سیاه بود. افکار پریشانش را میدیدم. ذهنش مثل یک انباریِ آشفته بود، یک طرفش من بودم، یک طرفش آن ناشناس و تروریستها. انقدری رمق نداشت که بتواند مرتبشان کند. دغدغههای مهمتری هم در آن آشفتگی گم شده بودند؛ مثلا این که آن تروریست کلید خانه ما را از کجا آورده بود؛ چیزی که آن لحظه از همه مهمتر بود ولی حسین فراموشش کرده بود و من راهی نداشتم که این را به او بفهمانم.
هردو نگهبان تا چشمشان به حسین و کمیل افتاد برخاستند. کمیل گفت: چی شد؟
نگهبان مرد گفت: یه نفر رو فرستادن که حواس منو پرت کنه و منو بکشونه دنبال خودش. بعد دونفر حمله کردن سمت اتاق.
نگهبان زن که یک قدم عقبتر ایستاده بود، جلو آمد و دستمال را از روی لبش برداشت. لبش کمی پاره شده بود. گفت: فقط تونستم یکیشونو بگیرم. اونیکی فرار کرد. خدا رو شکر متهم چیزیش نشد.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۴
چهرهاش کمی از درد درهم رفت و دستمال را دوباره گذاشت روی زخمش.
-خدا قوت، آفرین.
و به نگهبان مرد رو کرد: اونی که دنبالش رفتی رو تونستی بگیری؟
مرد سرش را پایین انداخت.
-نه آقا. در رفت.
کمیل ملامتگرانه سر تکان داد: خانم از پس دونفر براومده و یکیو گرفته، بعد تو نتونستی یه نفرو بگیری؟
مرد گردنش را بیشتر خم کرد.
-ببخشید آقا. خیلی تند میدوید. شاید اصلا نباید دنبالش میرفتم. گول خوردم.
-نه، به هرحال اگه میگرفتیش به درد میخورد.
و آرام سر شانه مرد زد. حسین روی پاهایش بند نبود. میخواست زودتر کسی که دستگیر کرده بودند را ببیند. آخرش طاقت نیاورد.
-اونی که گرفتید الان کجاست؟
-تو اتاق بازجوییه.
حسین کودکانه بیقراری کرد.
-برم باهاش حرف بزنم؟
کمیل چشمغره رفت.
-خودم میرم.
***
زنی بود دور و بر پنجاه سالگی. تپل ولی نه خیلی چاق. به قیافهاش میخورد یک زن خانهدار مهربان باشد، یک مادر مهربان که دیگر وقتش بود نوهدار شود و با نوههایش برود پارک. کمیل که مقابلش نشست، چهرهاش را تا جای ممکن بدبخت و فلکزده نشان داد و واقعا هم خطوط چهرهاش و رنگِ آفتابسوختهاش، او را شکسته نشان میداد. مهلت نداد کمیل حرف بزند.
-آقا به خدا اشتباه شده... من نمیدونستم اون زهرهی ذلیل شده میخواد چکار کنه... سر کارمون بودیم به خدا. نمیدونم چرا ما رو گرفتین.
کمیل پوشه مقابلش را باز کرد و بدون توجه به نالههای زن، آن را خواند.
-فیلم درگیریت موجوده خانم. شما هم به مامور ما حمله کردی.
التماسهای زن اوج گرفت.
-آقا به خدا غلط کردم. زهره حمله کرد سمتش، من رفتم سواشون کنم. به خدا نمیخواستم اون خواهر نازنین رو بزنم. به خدا من کاریش نداشتم. فقط اومدم صواب کنم کباب شدم.
-تو کارمند اونجایی؟
-بله آقا. به بدبختی دارم خرج چندتا بچه یتیم قد و نیمقد میدم.
بعضی آدمها به اسم زرنگی مرزهای خریت را جابهجا میکنند و او یکی از همانها بود. ما را خر فرض کرد و دروغ گفت. کمیل گفت: اون دوستت... اسمش زهره بود، آره؟ اونم همکارته؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 55
زن چند لحظه مکث کرد.
-نمیدونم آقا، من اولین بار بود میدیدمش تو بیمارستان. فکر کردم جدید استخدام شده. خیر نبینه الهی.
-پس اسمشو از کجا میدونستی؟
زن آب دهانش را قورت داد و گفت: خب امروز بهم گفت. دیگه شما که میدونین ما زنها وقتی با همیم پرچونگی میکنیم همهچیو میگیم به هم.
-عجب...
کمیل پرونده را ورق زد. نفس زن در سینه مانده بود و جز صدای بهم خوردن کاغذها هیچ صدایی نمیآمد. یک دقیقه همینطور گذشت و بعد کمیل پرونده را روی میز گذاشت. به صندلیاش تکیه داد و دستانش را روی سینه گره زد.
-خانم، میدونی ما کی هستیم؟
زن کمی ترسید و ابروهایش را طوری به هم نزدیک کرد که بدبختتر به نظر برسد.
-شما برادرای زحمتکش نیروی انتظامی هستین دیگه... این امنیت رو ما مدیون تلاشهای شماییم.
کمیل یکی از آن نگاههای عاقل اندر سفیه تحویلش داد.
-عجب. پس میدونی و ما رو خر فرض میکنی؟
-من غلط بکنم آقا.
کمیل پوزخند زد.
-خانم شهره سلیمی، فرزند عزتاله، تو کارمند اون بیمارستان نیستی. دوستت هم همینطور. و با دروغهایی که به ما گفتی و به خیال خودت فکر کردی میتونی برای خودت زمان بخری، کار خودتو خراب کردی.
زن به تتهپته افتاد و دستوپا زد تا گندی که زده را جمع کند.
-نه آقا... به خدا دروغ چیه... برید از برادرای دیگه بپرسید... چی بهش میگن؟ استعلام... آقا به خدا من بچه یتیم دارم. دخترم دم بخته و ندارم خرج جهیزیهشو بدم. آقا به خدای احد و واحد، به علی قسم...
کمیل کف دستش را روی میز کوبید؛ درواقع روی پوشه سبز.
-خانم اینا که میبینی نتیجه استعلامهامونه! تو اصلا نمیدونی شوهر سابقت و بچههات کجان!
زن به طور احمقانهای باز هم دستوپا زد.
-شوهرت معتاد بوده و ازش جدا شدی، خودتم معتاد بودی، به جرم سرقت هم حبس کشیدی و سابقهداری!
صورت زن رنگ به رنگ شد.
-نه آقا به ولله... آقا به امام حسین اشتباه شده... شاید منو با یکی دیگه اشتباه گرفتین!
کمیل صدایش را بالا برد.
-قسم نخور انقدر! چه اشتباهی؟ اثر انگشتت ثبت شده توی سیستم!
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۶
زن ناگاه دست از تقلا کشید و روی صندلیاش وا رفت؛ انگار که از برق کشیده باشندش. بعد ناگاه به گریه افتاد، با صدای بلند.
-آقا به خدا غلط کردم... به خدا شکر خوردم... ترسیده بودم آقا... حالا چیزی نشده که...
کمیل کمی نشست تا گریه زن تمام شود و یک لیوان آب برای زن ریخت. آن را مقابلش گذاشت و گفت: بسه دیگه. ننه من غریبم درنیار.
زن با دستان دستبند خورده صورتش را باز کرد و میان هقهقهایش، آب را قلپ قلپ نوشید. کمیل باز هم صبر کرد تا زن آرام شود، بعد وانمود کرد که دارد پرونده را میبندد و از جا برخاست.
-دروغات نشون میده خودت عامل اصلی حمله بودی. به عنوان متهم اصلی به دادگاه معرفیت میکنم. اخلال در روند بازجویی هم به جرمت اضافه میشه. مجازاتت خیلی سنگینه.
و راهش را گرفت که برود به سوی در. زن خودش را از صندلی پایین انداخت و افتان و خیزان به کمیل رساند.
-نه آقا کجا میری؟ تو رو خدا وایسا... به خدا من کارهای نبودم.
کمیل خودش را عقب کشید تا زن پیراهنش را نگیرد و گفت: برای من فرقی نمیکنه. الان فقط تو اینجایی، پس متهم اصلی خودتی.
-وایسا آقا... برات توضیح میدم.
کمیل سر جایش ایستاد و دستانش را به سینه گره زد.
-چیو؟
-میگم کیا بهم گفتن این کار رو بکنم.
کمیل خودش را بیرغبت نشان داد.
-لابد باز میخوای دروغ تحویلم بدی.
و خواست برود که زن دوباره صدایش بلند شد.
-نه آقا. به خدا راست میگم. همه رو میگم.
کمیل با اکراهی ساختگی برگشت و به زن اشاره کرد سر جایش بنشیند. خودش هم نشست و گفت: خب، زود بگو. کار دارم، باید برم.
زن کمی از لیوان آبش را نوشید. کمی منمن کرد و با انگشتانش ور رفت. کمیل تشر زد.
-اگه حرفی نداری برم؟
-نه نه...
یک نفس عمیق کشید.
-من اون دوتا رو تازه دیروز دیدم، زهره و اون مَرده که همراهش بود رو. دیگه شما که همهچیو میدونین، من کارم جیبزنیه. تو اتوبوس گوشی مردمو کش میرم. زهره اومد پیشم، گفت باهاش همکاری کنم، وگرنه به پلیس لوم میده. گفت باید لباس کارمندای بیمارستانو بپوشیم و بریم سراغ یکی. گفت کار اصلی رو خودش انجام میده و من فقط باید همراهش باشم.
-چطور پیدات کردن؟ قبلا ندیده بودیشون؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۷
-چطور پیدات کردن؟ قبلا ندیده بودیشون؟
-نه والا. اولین بارم بود ریخت نحسشونو میدیدم.
-چرا اومدن سراغ تو؟
-نمیدونم آقا. بدبختم دیگه. هزار رقم بدبختی داشتم، اینم روش.
توی دلم گفتم خودت خودت را بدبخت کردی و این که آمدند سراغت هم برای این بود که میدانستند هم احمقی هم دنبال خلاف و دردسر و پول مفت میگردی.
کمیل پرسید: چهرهشونو یادته؟ میتونی برامون چهرهنگاری کنی؟
همراه حسام روی میز ویبره رفت. قبل از این که حسام ببیندش، من دیدم چه کسی بود: پدرزن.
چشم خود حسام که به شماره افتاد، آهی از سر کلافگی کشید و گوشی را از روی میز برداشت. آن را جواب داد و چند قدم فاصله گرفت تا من صدای «بله حاج آقا؟» و «چشم حاج آقا» گفتنش مزاحمم نشود. میان گفتوگویش، کلماتی چون محضر و مشاوره و دادگاه را میشنیدم و دلم برایش میسوخت.
***
با این که ماسک زده بودم، داشتم از بوی گند جنازهها خفه میشدم و با خودم فکر میکردم امشب که شب هشتم محرم است و شب حضرت علیاکبر، من آمدهام بالای سر دو جنازه متعفن.
حسام سرپا نشسته بود و صورتش را تا جای ممکن به جنازهها نزدیک کرده بود. نور گوشیاش را روشن کرده بود و روی زوایای مختلف جنازهها میانداخت. بدون ماسک بالای سر جنازهها نشسته بود؛ ولی انگار کلا حس بویاییاش تعطیل بود و اعصاب بویایی را قرض داده بود به بینایی. کمیل هم که اگر کارد میزدی خونش درنمیآمد، مثل مجسمه بالای سر جنازهها ایستاده بود، منتظر توضیحات حسام که هرچند پزشک نبود، برای خودش یک پا متخصص پزشکی قانونی بود.
دوتا جنازه بودند؛ توی یکی از خرابههای معتادنشین اطراف شهر. پلیس پیداشان کرده بود و چون از قبل چهره آن دو عامل حمله به متهم را به پلیس داده بودیم، به ما اطلاع داده بودند. یکیشان زن بود و دیگری مرد. زن همان زهره بود به گمانم.
-زنه رو غافلگیر کرده. از فاصله نزدیک زدهش. ببین.
حسام به شقیقهی غرق در خون زن اشاره کرد و ادامه داد: وقتی از نزدیک شلیک کنی زخم گلوله اینطوریه.
سوراخی که گلوله توی سر زن ایجاد کرده بود میان موهای خونآلودش گم شده بود. خون میان موها خشکیده بود و تارهای مو را به سرش چسبانده بود؛ موهای قهوهایِ کوتاه. شالش دور شانهاش افتاده بود و قطرات خون روی آن شتک زده بود. چشمان زن هنوز باز بودند و دهانش نیمهباز. انگار خواسته جیغ بکشد و نتوانسته. آن سوی سرش، سوراخ خروجی گلوله پیدا بود. جمجمه را شکافته بود و شکانده بود و بیرون زده بود، همراه تکههایی از مغز که حالا رنگ صورتیشان تیره و کدر شده بود و بوی گوشت فاسد میداد.
پرسیدم: نزدیک یعنی چقدر؟
-حدود سی، چهل سانت.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۸
پرسیدم: نزدیک یعنی چقدر؟
-حدود سی، چهل سانت.
-رو چه حسابی اینو میگی؟ شایدم سلاح رو گذاشته روی سرش.
حسام ابرو بالا انداخت.
-نه. فاصله درحدی بوده که شعله سلاح نتونسته موها و پوستش رو بسوزونه.
من و کمیل همچنان شکاکانه نگاهش کردیم و حسام قاطعانه گفت: قول میدم، فاصله همین حدود سی چهل سانت بوده.
روی پاهایش جابهجا شد و گفت: با همین یه گلوله مُرده. اثری از درگیری هم روی بدنش نیست. قاتل بیهوا زده. اصلا زنه فکر نمیکرده قراره بکشدش.
کمیل پرسید: اون یکی چطور؟
حسام به طرف مرد گردن کشید.
-نه، این یکی مقاومت کرده. در واقع بعد زنه کشته شده.
از جا برخاست و دستکشش را درآورد. ادامه داد: هردو اومدن اینجا، سر قرار با اون یارو. نمیدونستن قراره بمیرن. بعد اون یارو که به احتمال زیاد کارفرما بوده، خیلی دقیق و حرفهای شلیک کرده به زنه. مَرده اومده فرار کنه، ولی اونو هم با دوتا تیر از پا درآورده.
به دوتا سوراخ نامنظم و متلاشی روی سینه و شکم مرد بودند اشاره کردم.
-مگه نمیگی فرار کرده؟ تیر از جلو خورده!
حسام سر بالا انداخت.
-نه، این سوراخ خروجی گلوله ست.
به دوتا زخم بیشتر دقت کردم و فهمیدم حق با حسام است. سوراخ خروجی معمولا تکهپارهتر و نامنظمتر است، چون گلوله با خودش تکههایی از بدن را هم میکَنَد و بیرون میکشد.
-فکر میکنی چه کالیبری باشه؟
-نُه میلیمتری پارابلوم.
برخاست و یک دور دور خودش چرخید. با دست به محوطه اطراف اشاره کرد و گفت: میشه مرمی و پوکهش رو همین دور و بر پیدا کنیم. اگه پیدا کنیم، شاید بفهمیم سلاحش چی بوده.
کمیل دستانش را توی جیبش میبرد و میگوید: تیراندازیش بد نبوده...
نفهمیدیم این را به ما گفت یا به خودش؛ ولی حسام جوابش را داد: آره، نمیشه گفت یه تیرانداز حرفهای بوده، ولی بد هم نبوده. تونسته یه آدم درحال فرار رو با دوتا شلیک از پا دربیاره. تونسته دوتا شلیک کشنده با فاصله زیاد داشته باشه.
اضافه کردم: و انقدر فرز بوده که سریع سلاح دربیاره و نفر اول رو با یه شلیک بکشه، قبل این که زنه بتونه واکنشی نشون بده.
-میتونی بفهمی چقدر از مرگشون گذشته؟
این را کمیل پرسید و حسام سر تکان داد.
-با این بوی گندی که اینجا رو گرفته، ده دوازده ساعت. شایدم بیشتر.
همراهم در جیبم لرزید. باز هم شماره ناشناس بود. صفحه موبایل را به طرف کمیل گرفتم. کمیل گفت: سعی کن طولش بدی.
دایره سبز را به بالا کشیدم و موبایل را در گوشم گذاشتم. نه سلام کردم نه الو گفتم. منتظر ماندم حرف بزند.
-سلام پسر، تو خفه نمیشی از اون بوی گند جنازه؟
یادم رفت که داشتم از بوی تعفن خفه میشدم. تمام اعصاب بویاییام فلج شدند. او داشت من را میدید و نمیدانستم چطور. دیشب با امید دربارهاش حرف زدم. احتمال داد روی تلفن همراهم بدافزار نصب شده باشد و بررسیاش کرد؛ ولی چیزی پیدا نکرد.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۸
-آره، دارم میبینمت. یکم بیا اونور، اون بوی گند از مغزت بیاد بیرون که بفهمی چی میگم.
خندید؛ سرخوش از این که نه تنها من را میدید، ذهنم را هم میخواند. مسخ شده و گیج، چند قدم آن طرفتر رفتم. من را کنترل میکرد؛ این را خودش میدانست و من از این وضعیت بیزار بودم.
-کار تو بود؟
جمله را کوتاه گفتم که متوجه لرزش صدایم نشود؛ ولی چندان فایده نداشت. او ترسم را بو کشیده بود و جراتمندتر شده بود. خونسرد و با رضایتی سرشار گفت: تقریبا. خودم که نه، به یکی سپردم کارشونو تموم کنه. هرچند فکر کنم قتل بینقصی نبوده و این میتونه به نفع تو باشه.
خندید و حق هم داشت. همهچیز به نفع او بود. من از هم پاشیدهتر از آن بودم که بتوانم حتی عامل یک جنایت ناقص را پیدا کنم. گفتم: میخواستی همینو بگی؟
-چه بداخلاق! نه، یه کار مهمتر باهات داشتم.
قلبم انقدر تند میتپید که نزدیک بود آن را بالا بیاورم. حس میکردم او هم دارد صدای قلبم را میشنود. گفتم: خب، بگو.
-مرحله آخر کارم شب تاسوعا اتفاق میافته. آخرین فرصت توئه برای این که منو بگیری، وگرنه خانمت میمیره.
نیشخند زدم.
-تو نتونستی به بیمارستان نفوذ کنی.
قهقهه زد.
-چرا، تونستم و میتونم. بعداً میفهمی.
سرم گیج رفت و جملهاش میان جمجمهام پیچید. او توی خانهام آمده بود، مثل یک روح. توی بیمارستان هم میتوانست بیاید. داد زدم: تو غلط میکنی.
انگار دادم را نشنیده بود؛ صدایش یکنواخت و آرام بود.
-تو خیلی زود عصبانی میشی پسر. یه فکری برای خودت بکن.
جملهاش مثل پتک توی سرم خورد. داشتم مثل احمقهای بیاراده در زمین بازیاش چرخ میخوردم. چند نفس عمیق کشیدم. گفت: نمیخوای بدونی برنامه بعدیم کجاست؟
سکوت کردم. نمیخواستم التماسش کنم. معلوم بود که مثل آدم حرف نمیزد. گفت: خب، یه راهنمایی میکنم: دایره همیشه به نقطه شروعش برمیگرده.
-چی؟
قاهقاه خندید. میان خندههایش گفت: دایره! دایره!
و بازهم خندید. خندید و خندید و قطع کرد.
***
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۸
-آره، دارم میبینمت. یکم بیا اونور، اون بوی گند از مغزت بیاد بیرون که بفهمی چی میگم.
خندید؛ سرخوش از این که نه تنها من را میدید، ذهنم را هم میخواند. مسخ شده و گیج، چند قدم آن طرفتر رفتم. من را کنترل میکرد؛ این را خودش میدانست و من از این وضعیت بیزار بودم.
-کار تو بود؟
جمله را کوتاه گفتم که متوجه لرزش صدایم نشود؛ ولی چندان فایده نداشت. او ترسم را بو کشیده بود و جراتمندتر شده بود. خونسرد و با رضایتی سرشار گفت: تقریبا. خودم که نه، به یکی سپردم کارشونو تموم کنه. هرچند فکر کنم قتل بینقصی نبوده و این میتونه به نفع تو باشه.
خندید و حق هم داشت. همهچیز به نفع او بود. من از هم پاشیدهتر از آن بودم که بتوانم حتی عامل یک جنایت ناقص را پیدا کنم. گفتم: میخواستی همینو بگی؟
-چه بداخلاق! نه، یه کار مهمتر باهات داشتم.
قلبم انقدر تند میتپید که نزدیک بود آن را بالا بیاورم. حس میکردم او هم دارد صدای قلبم را میشنود. گفتم: خب، بگو.
-مرحله آخر کارم شب تاسوعا اتفاق میافته. آخرین فرصت توئه برای این که منو بگیری، وگرنه خانمت میمیره.
نیشخند زدم.
-تو نتونستی به بیمارستان نفوذ کنی.
قهقهه زد.
-چرا، تونستم و میتونم. بعداً میفهمی.
سرم گیج رفت و جملهاش میان جمجمهام پیچید. او توی خانهام آمده بود، مثل یک روح. توی بیمارستان هم میتوانست بیاید. داد زدم: تو غلط میکنی.
انگار دادم را نشنیده بود؛ صدایش یکنواخت و آرام بود.
-تو خیلی زود عصبانی میشی پسر. یه فکری برای خودت بکن.
جملهاش مثل پتک توی سرم خورد. داشتم مثل احمقهای بیاراده در زمین بازیاش چرخ میخوردم. چند نفس عمیق کشیدم. گفت: نمیخوای بدونی برنامه بعدیم کجاست؟
سکوت کردم. نمیخواستم التماسش کنم. معلوم بود که مثل آدم حرف نمیزد. گفت: خب، یه راهنمایی میکنم: دایره همیشه به نقطه شروعش برمیگرده.
-چی؟
قاهقاه خندید. میان خندههایش گفت: دایره! دایره!
و بازهم خندید. خندید و خندید و قطع کرد.
***
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۵۹
***
«دایره همیشه به نقطه شروعش برمیگرده.»
کمیل این جمله را با خط خرچنگ قورباغهاش روی وایتبرد نوشته بود و هرسهتامان به آن خیره بودیم. سه ساعت از نیمهشب گذشته بود. پدرمان درآمده بود تا در تاریکی شب، محل قتل را دنبال مرمی و پوکه بگردیم و فقط یک پوکه پیدا شده بود که داده بودیم بررسیاش کنند و حالا، نشسته بودیم به جمله بیسروته آن عوضی نگاه میکردیم.
«دایره همیشه به نقطه شروعش برمیگرده.»
انقدر به این جمله خیره شده بودم که واقعا حس میکردم دستخط کمیل پا درآورده و دور اتاق میچرخد. چشمانم از بیخوابی میسوخت و دیگر مغزم دربرابر هر فکری خطا میداد.
حسام برخاست، و روی وایت برد یک نقطه گذاشت. زیر آن نوشت: بمبگذاری پاسداران.
خط حسام بهتر از کمیل بود حداقل. با فاصله کمی، نقطه دیگر گذاشت و زیرش نوشت: شیرهای مسموم.
نقطه دیگری زیر آن دو نقطه گذاشت و زیر آن علامت سوال گذاشت. مغز من خواب بود؛ اما کمیل پرسید: یعنی میگی بمبگذاری پاسداران اولین خرابکاری نبوده؟
حسام سرش را تکان داد. پای چشمانش گود افتاده بود؛ ولی پیدا بود مغزش هنوز کار میکند. گفت: من فقط فکر میکنم اون نباید نشونهی به این سرراستی بهمون بده، اونم وقتی یه روز وقت داریم بمب رو پیدا کنیم. اون همیشه صبر میکنه تا وقتی کار از کار بگذره، بعد بهمون میگه. اینطوری ما رو توی فشار میذاره. ولی اگه الان بدونیم قراره تو خیابون پاسداران اتفاقی بیفته، میشه از همین الان بریم دنبالش بگردیم و حداقل دوازده ساعت وقت داریم؛ چون گفته بود شب تاسوعا.
مغز خوابآلودم فقط کلمه آخر را گرفت: شب تاسوعا.
کی تاسوعا شد و ما نفهمیدیم؟
همهچیز را گم کرده بودم: زمان و مکان را، خودم را و هانیه را... بغضی داشتم که نمیترکید و داشت خفهام میکرد. دلم روضه میخواست، یک روضه بیدغدغه. بروم فقط بنشینم یک گوشه و گریه کنم.
-خب ایدهای نداری که خرابکاری اول کجا بوده؟
این را کمیل پرسید و حسام با ته ماژیک سرش را خاراند.
-چندتا گزارش از اقدام به بمبگذاری و کشف خونه تیمی داشتیم. شاید بهتره اونا رو بررسی کنیم.
کمیل سرش را تکان داد.
-البته باید اونهایی که عاملش دستگیر شده رو جدا کنیم. بسپار به امید، با بقیه تیمهایی که روی این قضیه کار میکنن هماهنگ بشه.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۰
حسام سرش را تکان داد و پلکهای من دیگر طاقت باز ماندن نداشتند. صدا و تصویرم داشت محو میشد که ناگاه لرزشی در جیب پیراهنم، هشیارم کرد. سیخ سر جایم نشستم و دست بردم به سمت جیبم. همراهم بود که داشت میلرزید. کمیل و حسام هم نگاهشان چرخید به سمت من. هادی بود. با دیدن اسمش، هیچ اثری از خوابآلودگی در تنم نماند.
هنوز سلام نکرده بودم که صدای بلند هادی در گوشم پیچید. داشت هقهق میکرد و میان هقهق و نفس زدنش، واژه «هانیه» تکهتکه شده بود. ذرهای امید از ته دلم برخاست و نوید داد که این هیجان و شادیِ ناشی از بهوش آمدن هانیه است. از جا برخاستم.
-جانم هادی؟ هانیه بهوش اومده؟
-چی میگی بیشعور؟ هانیه حالش بده.
امیدم در ثانیهای فرو ریخت و خاکستر شد؛ خودم هم دوباره روی صندلی افتادم.
-یعنی چی؟
-نمیدونم. نمیفهمم دکترا چی میگن. ولی حالش بده. خودتو برسون.
***
حسین مثل جنازه افتاده بود کنار راهرو. به دیوار تکیه داده بود و پاهایش را در شکم جمع کرده بود. دستانش از دوطرف رها شده بود، مثل عروسکهای خیمهشببازی. دیگر نه گریه میکرد، نه خشمگین بود. تمام صورتش را، مخصوصا چشمانِ به خون نشسته و گود افتادهاش را فقط بهت پر کرده بود. هادی داشت با پدر و مادرم حرف میزد و در راهرو این سو و آن سو میرفت؛ شاید دیگر به محیط عادت کرده بود. حسین اما نه یک کلمه از حرفهای هادی را میشنید و نه اصلا میدانست کجاست. در آن آشفتهبازار ابتلاء گم شده بود و من میدانستم به چه فکر میکند: انتقام.
ذهنش خستهتر از آن بود که بتواند فکر و تحلیل کند. فقط استدلالی ساده و نتیجهای ساده داشت: باید عامل این جنایت را میکشت.
از حسین دلخور بودم. انتظار داشتم روحش بزرگتر از این باشد که توی بیمارستان اینطوری از پا بیفتد و بخاطر من غصه بخورد. انتظار داشتم هیچچیز متوقفش نکند؛ ولی هنوز انقدر بزرگ نشده بود و حق داشت. میدانستم اینطور نمیماند، داشت کمکم قد میکشید.
بهت در چهرهی حسین موج میزد؛ مثل کسی که تیری از بغل گوشش گذشته باشد و گونهاش را خراش داده باشد، ولی سرش را متلاشی نکرده باشد. مثل بهت کسی که وقتی به بیمارستان رسیده بود، همسرش را در یک قدمی مرگ دیده بود و فقط چند فشار تنفس مصنوعی، او را از مرگ برگردانده بود.
من این را فهمیدم که یک نفر ونتیلاتور را دستکاری کرد. و این را فهمیدم که هوا از جسمم دریغ شد. و این را فهمیدم که داشتم میمردم. فقط اگر یک قدم جلوتر برداشته بودم، تمام شده بود و در آستانه مرحله تازهای از زندگی بودم: مرگ. دلم برای آن جهان تازه میتپید اما رشتهای نیز مرا به این جهان گره زده بود. هنوز برای حسین دلتنگ بودم. دوست داشتم یک بار دیگر برگردم و بگویم که دلم برایش تنگ شده.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۱
شاید برای همین بود که پرستار متوجه تغییر علائم حیاتیام شد و سر رسید. اصلا شاید قرار نبود که بمیرم؛ یعنی آن کسی که ونتیلاتور را دستکاری کرد، اصلا نمیخواست من را بکشد. فقط میخواست حسین را از جلسهی محل کارش بیرون بکشاند و کاری کند که حسین اینطوری جان به لب شود و بعد اینطوری بیفتد کنار راهرو، مثل الان. و من را نمیدید که بتوانم بروم آرامش کنم؛ این از هرچیزی بدتر بود.
حسین خسته بود. باید میخوابید. ذهنش دیگر فکرهای درست و حسابی تحویلش نمیداد، دیگ جوشانی از معجون افکار مختلف بود، با لعاب انتقام. کاش میشد شانههایش را بگیرم و تکان بدهم و بگویم به خودت بیا! انقدر خودت را سرگرم افکار بچگانه نکن، تو الان کار مهمتری داری. تو الان نباید بگذاری حسینهای دیگر هانیهشان را روی تخت بیمارستان ببینند. حسین باید میخوابید، فقط کمی؛ و بعد باید برمیخاست و بهجای هردوی ما میدوید.
***
صداهای اطرافم نرسیده به گوش محو میشدند. انگار هرآنچه اطرافم اتفاق میافتاد کیلومترها با من فاصله داشت. چشمانم باز بود ولی درکی از آنچه میدیدم نداشتم. تنها چیزی که میفهمیدم، این بود که فقط چند ثانیه و به اندازه چند نفس با از دست دادن هانیه فاصله داشتم؛ به اندازه چند تنفس مصنوعی.
نمیدانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده؛ ولی رویارویی با احتمال مرگ هانیه هم من را از پا انداخته بود. احتمال این که الان توی سردخانه باشد و گواهی فوت برایش صادر شود و بگذاریمش توی خاک و بعد هیچوقت نبینمش.
حس کسی را داشتم که گلوله از بیخ گوشش رد شده، گونهاش را خراشیده و رفته. حس کسی که فقط یک قدم با افتادن به چنگال هیولا و له شدن فاصله داشته. ذهنم داشت احتمالات بعد از آن را برایم تصویرسازی میکرد و من را به جنون میکشاند. تصویر مردن هانیه و بعد از آن... دنیا بعد از آن خالی بود و پیش از این اصلا باورم نمیشد دنیا انقدر بعد از هانیه خالی باشد. اصلا دنیا را بدون او تصور نکرده بودم و تازه فهمیده بودم چقدر دنیا بدون او ترسناک است.
آن لحظه در وجودم فقط یک نیروی محرک داشتم؛ این که آن ناشناس عوضی را و همه عوامل لعنتیاش را بفرستم جهنم. نمیخواستم دستگیرش کنم. میخواستم بکشمش. اسمش شاید انتقام بود؛ انتقام هانیه نه، انتقام خودم، خودی که فرو ریخته بود.
چیزی در جیبم لرزید. چنان از جهان کنده شده بودم که نمیتوانستم بفهمم لرزش چیست. نمیدانم چقدر، ولی طول کشید تا فکر کنم و تکههای مغزم را دوباره کنار هم بچینم. لرزشش قطع شد و چند ثانیه بعد، دوباره لرزید. این بار هشیارتر بودم؛ در حدی که اعصابم به دست فرمان حرکت بدهند و گوشی را از جیبم بیرون بیاورم. گوشی را مقابل صورتم گرفتم و نگاهش کردم؛ بدون این که آن را بشناسم. انگار انسان اولیهای بودم که گوشی را – یک شیء ناشناخته و عجیب را – توی دستش گرفته. بهتزده به گوشی و شماره ناشناس و لرزشش نگاه کردم و به مغزم فشار آوردم تا یادم بیفتد این چیست.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۲
تماس دوباره قطع شد؛ ولی من همچنان همراه را جلوی چشمم گرفته بودم و به آن خیره شده بودم. ساعت نزدیک سهی بامداد بود و شاید علت این گیجی و کندی ذهنم بیخوابی بود. گوشی بعد از چند ثانیه، دوباره زنگ خورد. این بار میدانستم باید دایره سبز را به بالا بکشم. و میدانستم احتمالا همان کسی ست که میخواهم بفرستمش جهنم.
-الو؟
-خوشم نمیاد اینطوری منو معطل کنی پسر؛ ولی چون خیلی داغون بودی، این بار اشکال نداره.
او داشت مرا میدید و این دیگر چیز جدیدی نبود. حتی چیز ترسناکی هم نبود. من آخر دنیا را دیده بودم، تا مرگ هانیه رفته بودم. دیگر چیزی نمیتوانست بترساندم. سکوت کردم؛ چون حوصله حرف زدن نداشتم و البته دهانم هم خشک بود. او اما خندید.
-دیدی چی شد؟ اگه پرستار یه ذره دیرتر رسیده بود زنت مُرده بود.
دیگر هیچ حس خاصی نداشتم. فقط مطمئن بودم میخواهم بکشمش. برایم مهم نبود بعدش چه میشود؛ ولی من میخواستم بکشمش و این هیچ ربطی به وظیفه شغلی نداشت. یک انگیزه کاملا شخصی بود. همین انگیزه بود در تمام عضلاتم دوید و توانستم از جا برخیزم. از روی تابلوها و در و دیوار، دنبال نمازخانهی بیمارستان گشتم.
-این بار نمیخواستم بکشمش. فقط میخواستم کار رو جدی بگیری و یکم به خودت بجنبی. دفعه بعدی، کاری میکنم که واقعا بمیره و میدونی که میتونم این کار رو بکنم. وضعیت علائم حیاتیش انقدر ناپایداره که هیچ کاری برام نداره.
خطی که جهت نمازخانه را نشان میداد دنبال کردم و گفتم: باشه، فهمیدم. دیگه کاری نداری؟ خوابم میاد.
پشت خط سکوت شد و بعد از چند لحظه، دوباره زد زیر خنده. تقریبا به نمازخانه رسیده بودم.
-معلومه حسابی خل شدی پسر، خیلی زودتر از اون که فکر میکردم.
-آره خل شدم. الانم میخوام بخوابم.
در نمازخانه را هل دادم و دایره قرمز قطع تماس را لمس کردم. برایم مهم نبود چه فکری دربارهام میکند. دیگر توی بازی روانیاش نمیافتادم. خودم را یک گوشه نمازخانه انداختم و طوری بیهوش شدم که فرقی با مردن نداشت.
-حسین... نمازت قضا نشه... نماز صبحت...
صدای هانیه بود. بخشی از وجودم میگفت هانیه اینجاست و هرچه تا کنون پیش آمده خوابی پریشان بوده؛ و بخش دیگرم، انقدری هشیار بود که بداند هانیه توی کماست. با وجود این، به امید این که احتمال اولی درست باشد، صاف سر جایم نشستم و به چشمانم دست کشیدم. بجز دو مرد دیگر که هریک کنار یکی از دیوارها دراز کشیده بودند و یک مرد که داشت نماز میخواند، هیچکس در نمازخانه نبود. نمیدانم صدای هانیه را در خواب شنیده بودم یا در بیداری؛ ولی مطمئنم پیش از آن خوابی ندیده بودم. انقدر سنگین خوابیده بودم که مجال خواب دیدن هم نداشتم.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 63
به گوشیام نگاه کردم. فقط چند دقیقه تا طلوع آفتاب مانده بود. با قرنیزهای دیوار نمازخانه تیمم کردم؛ به امید این که واقعا سنگ باشند. ایستادم به نماز و توی نماز، باز هم فکر کشتن آن ناشناس در ذهنم چرخ میخورد. انقدر ذهنم را پر کرده بود که نمیفهمیدم نماز میخوانم؛ رباتوار و تندتند اذکار را میخواندم تا تمام شد. سلام نماز را که دادم، تازه یادم افتاد نماز میخواندم.
دلم میخواست سرم را روی مهر بگذارم و بغضی که ته ته گلویم رسوب کرده بود را بیرون بریزم؛ ولی برای کشتن آن ناشناس به بغضم نیاز داشتم. فقط یک نفس عمیق کشیدم و از جا برخاستم.
همراهم را درآوردم. تماس و پیامی نداشتم. خواستم با کمیل تماس بگیرم؛ ولی پیش از آن که انگشتم نامش را لمس کند، خودش زنگ زد.
-بله آقا؟
-معلومه کجایی؟
-بیمارستانم. دارم میام.
-حال خانمت خوبه؟
-بله آقا، خطر رفع شد.
-خیلی خب، زود بیا پارک. کارت دارم.
منظورش از پارک، فضای سبزی نزدیک ستاد بود. معمولا وقتی میخواست خیلی خصوصی حرف بزند و مطمئن باشد هیچ دیوار و موش و گوشی دور و برش نیست، میگفت بیایم آنجا.
اول رفتم توی سرویس بهداشتی و چند مشت آب پاشیدم به صورتم. توی آینه، خودم را نمیشناختم. یک سایه سیاه روی صورتم افتاده بود که نه از خستگی بود نه بیخوابی. خشم و بود و انتقام. درونم شعلهای روشن بود که داشت از درون آبم میخواستم تا تمام نشدهام، آن ناشناس را هم با آن بسوزانم.
میدانم... میدانم. این اشتباه بود که وظیفه شغلی را با انگیزه شخصی قاطی کنم؛ ولی دیگر درست و غلط را در محاسبات ذهنم دخالت نمیدادم. فرمان مغزم را همان شعله به دست گرفته بود.
خودم را رساندم به فضای سبز. کمیل روی یک نیمکت نشسته بود. هوا هنوز خیلی گرم نشده بود و میشد بیرون نشست. کنارش نشستم.
-کارم داشتید آقا؟
-گلوله مال بچههای خودمون بوده.
این را بیمقدمه و ناگهانی گفت، مانند سیلیای که بزند توی صورتم. مات ماندم.
-یعنی چی؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 64
این را بیمقدمه و ناگهانی گفت، مانند سیلیای که بزند توی صورتم. مات ماندم.
-یعنی چی؟
-دوتا عامل توی بیمارستان رو یکی از بچههای خودمون کشته. هردوشون رو.
-مطمئنید؟
-کاملا.
-خب این یعنی چی؟
-خودت نمیدونی؟
میدانستم؛ ولی نمیخواستم باورش کنم. دنبال این بودم که حرفی امیدبخشتر بزند؛ ولی انگار در باتلاق افتاده بودیم و هرچه دستوپا میزدیم بیشتر فرو میرفتیم. لبهایم را به هم فشردم و سرم را تکان دادم. کمیل یک نفس عمیق کشید. گفتم: خب چرا اینو به من گفتید؟
-چون تنها کسی که برای پریشب عذرغیبت داره تویی.
-یعنی همون شبی که اون دوتا به قتل رسیدن؟
-آره. تو اون شب توی اداره بودی؛ خودمم بودم. ولی بقیه بچههای دور و برمون نه.
آفتاب داشت بالا میآمد و گرم میشد. با به کار افتادن مغزم، هشدار گرسنگی هم روشن شده بود. پرسیدم: حدسی ندارین؟
-فعلا نه...
ادامه حرفش را خورد. چند لحظه سکوت کرد. گفتم: یکی تو ذهنتونه، نه؟
-نه دقیقا. دارم به این فکر میکنم که میشه طرف رو از تیراندازیش بشناسیم؟
-یعنی ممکنه؟ انقدر دقیق؟
-تنها راهمونه. هیچ مدرک دیگهای سر صحنه نبود.
و باز هم یک نفس عمیق کشید. معدهام غرغر کرد. آفتاب دیگر چیزی از خنکای صبح باقی نگذاشته بود.
-اینا رو کس دیگهای هم میدونه؟
-فقط بچههای سلاحشناسی پزشکی قانونی.
-تصمیم دارید به کسی نگید؟
سرش را تکان داد و به روبهرو خیره شد.
-و من که میدونم باید چکار کنم؟
باز هم نگاهم نکرد.
-برو یه چیزی بخور که مغزت کار کنه و بفهمی منظورش از دایره چیه.
این لحن یک معنا بیشتر نداشت: بیشتر از این فضولی نکن، به موقعش خبرت میکنم.
من اما سر جایم ماندم.
-یه خبر هم من براتون دارم.
سرش را خم کرد و با دو دست شقیقههایش را ماساژ داد. حالش بهتر از من نبود.
-چی میخوای بگی؟
-دیشب که حال خانمم بد شده بود، تقصیر اون بود.
یکباره سرش را بلند کرد.
-چی؟
-مثل این که یه نفر ونتیلاتور رو دستکاری کرده بود؛ ولی پرستار به موقع رسید. درواقع نمیخواست خانمم رو بکشه، میخواست تهدیدم کنه که میتونه این کار رو انجام بده.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 65
-مثل این که یه نفر ونتیلاتور رو دستکاری کرده بود؛ ولی پرستار به موقع رسید. درواقع نمیخواست خانمم رو بکشه، میخواست تهدیدم کنه که میتونه این کار رو انجام بده.
-مطمئنی کار خودش بود؟
-آره، بعدش زنگ زد و گفت.
دوباره سرش را در پناه دستهایش گرفت.
-میخواد عصبیت کنه.
-میدونم. ولی الان خوبم. فقط بگید چکار کنم. میدونم الکی جریان فشنگها رو بهم نگفتید.
یک نفس عمیق کشید. دستش را محکم کشید روی صورتش و گفت: کار کردن درحالی که به همه شک داری خیلی سخته. غیرممکنه. عباس بنده خدا چه کشید...!
-عباس؟
-همون که بهت گفتم. اونم تو همچین شرایطی بود. جونش رو گذاشت سر این قضیه.
-آخرش چی شد؟
-وقتی موفق شد که دیگه خودش نبود موفقیتش رو ببینه.
از نیمکت برخاستم. دستهایم را داخل جیب شلوارم بردم و گفتم: خب، پس خوبه!
***
من میدانستم نقطه شروع دایره کجاست.
و حسین هم میدانست؛ خودم به او گفته بودم.
نقطه شروع دایره، جایی در پیچ و خمهای مغزش گم شده بود و نمیدانستم باید چکار کنم که آن را به یادش بیاورم. انقدر فکرهای بیهوده توی ذهنش بود که نقطه شروع دایره پیدا نبود و راهی نداشتم که آن را از پس آن افکار بیرون بکشم.
دلم میخواست دستهای زمینیام به شانههایش میرسید تا تکانش میدادم و از او میخواستم از این خواب عمیق بیدار شود، بهجای انتقام و کینه، درست فکر کند و نقطه آغاز دایره را پیدا کند؛ ولی حسین در دایره بزرگتری سرگردان بود؛ در دایره حصاری که دور خودش کشیده بود.
***
زن را بعد از آن سوءقصد به یکی از خانههای امن آورده بودیم. من معتقد بودم باید خانه را عوض کنیم و جایی ببریمش که هیچکس خبر نداشته باشد؛ اما کمیل اصرار داشت زن تروریست را جابهجا نکنیم و من از این تصمیمش حرص میخوردم؛ ولی جایی برای اعمال نظر نداشتم. اولا او سرتیم بود و دوما هردو به اندازهای بهم ریخته بودیم که حوصله دعوا نداشته باشیم. کمیل هم دلایل خودش را داشت: نمیخواست کسی بفهمد او به بچههای خودمان مشکوک شده.
فعلا نقشه این بود که خودمان را به خریت بزنیم.
کمیل تکرار کرد: خانم...! دقت کن. بهم بگو چطوری وارد ایران شدی؟ کسی همراهت بود؟
کلافه بودم و هوای اتاق کمی دم داشت؛ با این که سیستم تهویه تمام تلاشش را میکرد. روی یک صندلی آهنی، کنار در نشسته بودم و چشمانم روی صفحه تبلت و میان فیلم دوربینهای بیمارستان، دنبال آن ناشناس میگشت؛ ولی گوشم به کمیل بود.
زن هنوز در مرز باریک بین هشیاری و بیهوشی بود و روی تخت دراز کشیده بود. صورتش کدرتر و تکیدهتر از قبل بود و لبهایش خشک. پزشکها مطمئن بودند ایدز دارد و دیگر نمیتوان کاری برایش کرد. صداهایی از گلویش درمیآمد و خرخر میکرد، گاهی هم حرفی نامفهوم میزد؛ ولی چیز به درد بخوری از آن در نمیآمد.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 66
توی بیمارستان، این را میدیدم که یک پرستار مرد با هیکلی درشتتر از آن که به پرستارها بخورد، وارد آیسییو میشود. صورتش را با ماسک پوشانده بود و در آن زاویه دوربین، چشمها را نمیشد دید. موهایش خاکستری بودند؛ همانطور که یک مرد میانسال باید باشد، ولی یک مرد میانسال سرحال.
تنها کاری که انجام داد همان دستکاری کردن ونتیلاتور بود. بدون هیچ حرکت اضافهای، با خونسردی تمام و سرعتی تحسینبرانگیز. انگار آن کار را هزاران بار تمرین کرده باشد. هیچ لغزشی توی کارش نبود؛ همانطور که توانسته بود مثل روح بیاید و برود و ردی به جا نگذارد. خود خودش بود، خود آن عوضی بود. دیگر کسی را اجیر نکرده بود.
کسی را اجیر نکرده بود.
این میتوانست معنای خوبی داشته باشد. شاید او هم چندان اوضاع خوبی نداشت. نمیتوانست با شبکهاش ارتباط بگیرد یا به آنها اعتماد کند. به هرحال به نظر میرسید او یک فرمانده باشد، نه یک مزدور و وقتی یک فرمانده خودش کارهایی را انجام میدهد که وظیفه نوچههاست، یعنی کسی دور و برش نمانده.
در بهترین حالت، تنها کسی که الان دارد، همان نفوذیِ میان ماست. البته نمیدانم تا کجا میان ما نفوذ کرده؛ ولی این که او میتواند از لحظهلحظه کار ما خبر داشته باشد، یعنی هنوز خیلی از ما جلوتر است.
-خانم... خواهش میکنم جواب منو بده. صدای منو میشنوی؟
«اوهوم»ِ شکسته و لرزانی از گلوی زن درآمد. کمیل گفت: میخوام بدونم تا قبل از عملیات کی با تو بود؟ کی آوردت ایران؟
زن کمی اخم کرد. چشمانش نیمهباز بودند. چشمش را به جایی دورتر از کمیل دوخته بود. با همان صدای خفه زمزمه کرد: بچهم... بچهم مریضه...
کمیل کلافه از تکرار این جمله، دستش را به پیشانی عرق کردهاش کشید.
-من قول میدم برم بچهتو پیدا کنم و ببرمش بیمارستان، خب؟ فقط لطفا بگو کسی همراه تو بود یا نه؟ میدونی عملیات بعدی کجاست یا نه؟
زن باز هم نالید.
-بچهم... فلجه... نمیتونه...
نفس کم آورد و جملهاش ناتمام ماند. عفونت داشت میبلعیدش؛ بدون این که پزشکان حرفی بزنند هم واضح بود که وقت زیادی برایش نمانده.
کمیل مستاصل گفت: جون بچههای دیگه هم در خطره، تو یه مادری، خواهش میکنم جوابمو بده.
یک قطره اشک از چشمهای زن سر زد. چشمانش را باز کرد و گفت: بچهمو پیدا کنین.
کمیل امیدوارتر شد.
-باشه باشه، پیداش میکنم. تو جواب منو بده، منم بچهتو پیدا میکنم.
کمیل سرش را تکان داد و زن هم. انگار مکالمه درباره فرزندش، او را هشیارتر کرده بود. چشمانش حالا باز بودند و ملتمسانه به کمیل خیره بود.
-میتونین پیداش کنین؟
-اگه بهم کمک کنی آره.
چند قطره اشک دیگر از چشمان زن سر خورد و میان تارهای موی خاکستریای که از روسری بیرون زده بودند گم شد. گفت: من... عضو دولت اسلامی شاخه خراسانم... قبلا سوریه بودم، ولی چند ساله منتقل شدم به شاخه خراسان.
به نفسنفس افتاد. کمیل بیصبرانه روی صندلی جابهجا شد تا ادامه حرف زن را بشنود.
-اونایی که باهاشون اومدم ایران رو نمیشناسم... یادم نمیاد چه شکلی بودن...
انگار جرقهای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچهت الان کجاست؟ پیش کیه؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت 66
توی بیمارستان، این را میدیدم که یک پرستار مرد با هیکلی درشتتر از آن که به پرستارها بخورد، وارد آیسییو میشود. صورتش را با ماسک پوشانده بود و در آن زاویه دوربین، چشمها را نمیشد دید. موهایش خاکستری بودند؛ همانطور که یک مرد میانسال باید باشد، ولی یک مرد میانسال سرحال.
تنها کاری که انجام داد همان دستکاری کردن ونتیلاتور بود. بدون هیچ حرکت اضافهای، با خونسردی تمام و سرعتی تحسینبرانگیز. انگار آن کار را هزاران بار تمرین کرده باشد. هیچ لغزشی توی کارش نبود؛ همانطور که توانسته بود مثل روح بیاید و برود و ردی به جا نگذارد. خود خودش بود، خود آن عوضی بود. دیگر کسی را اجیر نکرده بود.
کسی را اجیر نکرده بود.
این میتوانست معنای خوبی داشته باشد. شاید او هم چندان اوضاع خوبی نداشت. نمیتوانست با شبکهاش ارتباط بگیرد یا به آنها اعتماد کند. به هرحال به نظر میرسید او یک فرمانده باشد، نه یک مزدور و وقتی یک فرمانده خودش کارهایی را انجام میدهد که وظیفه نوچههاست، یعنی کسی دور و برش نمانده.
در بهترین حالت، تنها کسی که الان دارد، همان نفوذیِ میان ماست. البته نمیدانم تا کجا میان ما نفوذ کرده؛ ولی این که او میتواند از لحظهلحظه کار ما خبر داشته باشد، یعنی هنوز خیلی از ما جلوتر است.
-خانم... خواهش میکنم جواب منو بده. صدای منو میشنوی؟
«اوهوم»ِ شکسته و لرزانی از گلوی زن درآمد. کمیل گفت: میخوام بدونم تا قبل از عملیات کی با تو بود؟ کی آوردت ایران؟
زن کمی اخم کرد. چشمانش نیمهباز بودند. چشمش را به جایی دورتر از کمیل دوخته بود. با همان صدای خفه زمزمه کرد: بچهم... بچهم مریضه...
کمیل کلافه از تکرار این جمله، دستش را به پیشانی عرق کردهاش کشید.
-من قول میدم برم بچهتو پیدا کنم و ببرمش بیمارستان، خب؟ فقط لطفا بگو کسی همراه تو بود یا نه؟ میدونی عملیات بعدی کجاست یا نه؟
زن باز هم نالید.
-بچهم... فلجه... نمیتونه...
نفس کم آورد و جملهاش ناتمام ماند. عفونت داشت میبلعیدش؛ بدون این که پزشکان حرفی بزنند هم واضح بود که وقت زیادی برایش نمانده.
کمیل مستاصل گفت: جون بچههای دیگه هم در خطره، تو یه مادری، خواهش میکنم جوابمو بده.
یک قطره اشک از چشمهای زن سر زد. چشمانش را باز کرد و گفت: بچهمو پیدا کنین.
کمیل امیدوارتر شد.
-باشه باشه، پیداش میکنم. تو جواب منو بده، منم بچهتو پیدا میکنم.
کمیل سرش را تکان داد و زن هم. انگار مکالمه درباره فرزندش، او را هشیارتر کرده بود. چشمانش حالا باز بودند و ملتمسانه به کمیل خیره بود.
-میتونین پیداش کنین؟
-اگه بهم کمک کنی آره.
چند قطره اشک دیگر از چشمان زن سر خورد و میان تارهای موی خاکستریای که از روسری بیرون زده بودند گم شد. گفت: من... عضو دولت اسلامی شاخه خراسانم... قبلا سوریه بودم، ولی چند ساله منتقل شدم به شاخه خراسان.
به نفسنفس افتاد. کمیل بیصبرانه روی صندلی جابهجا شد تا ادامه حرف زن را بشنود.
-اونایی که باهاشون اومدم ایران رو نمیشناسم... یادم نمیاد چه شکلی بودن...
انگار جرقهای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچهت الان کجاست؟ پیش کیه؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۷
انگار جرقهای در سرم روشن شده باشد، برخاستم و به سمت تخت قدم تند کردم. حرف زن را بریدم و گفتم: بچهت الان کجاست؟ پیش کیه؟
کمیل که دید من به سمت زن خیز برداشتهام، نگاه هشداردهندهاش را به سمتم نشانه رفت. میترسید به تلافی هانیه، بلایی سر زن بیاورم؛ ولی من انقدر احمق نبودم که راه رسیدن به آن عوضی را بر خودم ببندم. آن زن هم به هرحال میمُرد.
گریه زن حالا به هقهق تبدیل شده بود.
-نمیدونم. باهام اومد ایران، ولی وقتی رسیدیم اصفهان ازم جداش کرد.
-کی؟ کی بچهت رو جدا کرد ازت؟
-اسمش رو نمیدونم. بهش میگفتیم عمو.
در چند قدمی یک کشف بزرگ بودم و نزدیک بود از هیجان قلبم را بالا بیاورم. کمیل بدون این که پلک بزند به ما خیره بود. پرسیدم: خب چه شکلی بود؟
-پیر بود... خیلی پیر هم نه... موهاش جوگندمی بود ولی سرحال بود. درشت هم بود.
کمیل به من نگاه کرد و با حرکت ابروها، خواست بگوید: نکنه خودش باشه؟
صدای ضبط شدهی ناشناس را از روی تبلت برای زن پخش کردم.
-صداش این شکلی بود؟
زن اخم کرد و به صدا گوش سپرد. بعد از چند لحظه با تردید لب زد: فکر کنم.
بعید نبود؛ خودش بود.
هیجانزده پرسیدم: خب دقیقا بگو چه شکلی بود؟
زن لب گزید.
-نمیدونم.
-یعنی چی؟ مگه با تو نبود؟
زن با کلافگی به پیشانیاش چین داد. نفسهایش به شماره افتاده بود. نزدیک بود دوباره بغضش بترکد.
-همیشه ماسک روی صورتش بود. فقط چشماشو دیدم.
وا رفتم؛ اما کمیل پرید وسط حرف زن: پوستش چطوری بود؟ چشماش چه شکلی بود؟ اینا رو میتونی بگی؟
زن سرش را تکان داد. همین هم غنیمت بود.
زن دوباره اخم کرد تا فکر کند و بعد از چند لحظه گفت: صورتش آفتابسوخته بود، ولی... خیلی تیره نبود. چشماش هم... چشماش خیلی ریز بودن... و رنگشون... ترسناک بود... بچهم همهش ازش میترسید.
-چه رنگی بود؟
-نمیدونم... یه چیزی بین سبز و خاکستری... کدر بود.
کمیل زیر لب حرف زن را تکرار کرد. گفتم: ابروهاش چطور؟
-خیلی پرپشت نبود، خاکستری هم بود.
-چیز دیگهای ازش نمیدونی؟ این که اصلا کی بود و چرا همراه شما بود؟
زن باز هم ابروهایش را به هم نزدیک کرد. سینهاش خسخس میکرد و عرق پیشانیاش را پر کرده بود. سکوتش طولانی شد. خواستم حرفی بزنم که گفت: نه، اصلا نمیشناختمش. حتی اسمش رو هم بهم نگفت. حرفی هم درباره خودش نمیزد. فقط میگفت باید چکار کنم.
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 📖داستان #دایره معمایی، تریلر، جنایی ✍🏻ش. شیردشتزاده ⚠️این داستان کاملا
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
📖داستان #دایره
معمایی، تریلر، جنایی
✍🏻ش. شیردشتزاده
⚠️این داستان کاملا غیرواقعی ست⚠️
قسمت ۶۸
گفت: نه، اصلا نمیشناختمش. حتی اسمش رو هم بهم نگفت. حرفی هم درباره خودش نمیزد. فقط میگفت باید چکار کنم.
-از چه مرزی اومدین ایران؟
-اون با من وارد ایران نشد.
هم من هم کمیل ابرو در هم کشیدیم.
-چی؟
-من از مرز زمینی اومدم، ولی اون توی اصفهان دیدم.
-کدوم مرز؟
-افغانستان.
-تا اصفهان تنها اومدی؟
-آره، با اتوبوس. فقط بچهم همراهم بود.
-بچهت دختره یا پسر؟
باز هم وقتی حرف بچهاش به میان آمد، چشمانش از اشک پر شدند. چند لحظه مکث کرد و گفت: پسره. اسمش سعیده.
لبخند کمرنگ و حسرتآلودی زد؛ انگار میدانست دیگر پسرش را نمیبیند. با این که دلم میخواست همان بلایی که سر هانیه آورده را سرش بیاورم، دلم به حالش سوخت. او هم در نوع خودش بدبخت بود. کمیل پرسید: چند سالشه؟
-چهارده.
کمیل پرسید: تو که یه مادری، چرا میخواستی بچههای مردم رو بکشی؟
لبش را گاز گرفت و مژههای اشکآلودش را بر هم گذاشت.
-مجبور بودم.
-یعنی چی؟
-شوهرم عضو داعش بود، منو هم دنبال خودش کشوند. خودشم بعد یه مدت کشته شد. منم مجبورم کردن این کار رو انجام بدم. گفتن اگه این کار رو نکنم بچهم رو جلوی چشمم میکشن.
بیشتر گریه کرد و میان نالههای ریز و جیغمانندش گفت: نمیدونم الان بچهم زنده ست یا نه. تو رو خدا پیداش کنین. اون معلوله. نمیتونه کاری بکنه. هیچ گناهی نکرده.
متاسفانه دلم بیشتر سوخت. گفتم: خانم منم هیچ گناهی نکرده بود.
گریه زن متوقف شد و نگاهم کرد. ادامه دادم: اونی که با چاقو زدیش خانم من بود.
چشمان اشکآلودش از وحشت بیرون زدند. زبانش بند آمد؛ میخواست حرفی بزند و نمیتوانست. کمیل به من گفت: برو بیرون.
سرم داغ شده بود. کمی دیگر میماندم، ممکن بود واقعا بلایی سرش بیاورم. از جا برخاستم و دستانم را مشت کردم تا دور گردن زن حلقه نشوند. کمیل این بار صدایش را بالاتر برد.
-برو بیرون!
تحمل هوای اتاق ممکن نبود. با فریاد سوم کمیل، رفتم بیرون. آن لحظه کشتن زن خیلی برایم مهم نبود. مهم این بود که حالا تصویری محو از «عمو» داشتم. او موهای جوگندمیاش را کچل کرده بود؛ این را از فیلم بیمارستان فهمیدم. و نمیدانستم چشمانش هنوز همان رنگ است یا تغییرشان داده!؟
ادامه دارد...
🔗قسمت اول داستان:
https://eitaa.com/istadegi/12546
⚠️کپی مورد رضایت نویسنده نیست⚠️
#محرم #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi