رهبر حکیم انقلاب:
«بر همه مسلمانان فرض است که با امکانات خود در کنار مردم لبنان و حزب الله سرافراز بایستند.»
امکان هر کس متفاوت است، یکی با مالش، یکی جانش، یکی فکرش و... ما آمدیم در مراسممان خود را کنار مردم لبنان و غزه دانستیم.
به میهمانان یادآور این شدیم که هم قدر داشته هایشان را بدانند و هم دعای ظهور را فراموش نکنند.
این تنها امکانمان در آن شرایط بود.
#غزه
http://eitaa.com/istadegi
10.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولی فکر کنم هیچوقت هیچوقت هیچوقت بغض و غمی که توی این چشمهای معصوم هست رو نمیتونم فراموش کنم...😭
دلم میخواد بغلش کنم و اجازه بدم بغضش بترکه، بلکه قلب کوچیکش آروم بشه😭
پ.ن: گلوله فقط به پای مادرش خورده و شهید شده، این یعنی مطلقا هیچ امکانات بهداشتی و درمانیای وجود نداشته... یعنی مادرش میتونست زنده بمونه، ولی فقط بخاطر خونریزی شهید شده... یعنی حتی به اندازه قطع خونریزیِ یه پای مجروح هم توی غزه امکانات درمانی نیست.💔
#غزه
🌱بسمالله قاصم الجبارین🌱
🥀 مادرجان میگفت: وقتی مامانم فوت کرد، انگشتهاشون ورم داشت و انگشتر طلاشون از دستشون در نمیاومد. خواهرم هم با انبر انگشتر رو برید و داد به من، گفت مال تو باشه.
مادرجان البته آن انگشتر را هیچوقت دست نمیکند؛ چون آن صحنه و انگشتان ورم کرده را به یادش میاندازد. انگشتر را جایی پنهان کرده که اصلا جلوی چشمش نباشد.
سر سفره عقد، طبق رسم رایج به ما هم طلا هدیه دادند. الان که بزرگ شدهام فهمیدهام در فرهنگ ما زیورآلات طلا بیش از آن که استفادهی زینتی داشته باشند، یک ذخیره برای روز مبادا هستند. یک سرمایه. قرار است که این هدایای عقد بشود سرمایه زندگی عروس و داماد برای خرید جهیزیه و خانه و ماشین.
این که هرکس چه هدیهای داده و چقدر طلا داریم خیلی مهم نیست. مهم این است که تمام این طلاها را روزی از دست خواهیم داد. یا به جهیزیه و اینجور چیزها تبدیل میشوند، یا در بهترین حالت میمانند تا وقتی مُردم بچههایم النگو و انگشتر و گوشوارهام را دربیاورند و بین خودشان تقسیم کنند.
💢 به هرحال قرار نیست چیزی از این هدیهها واقعا مال ما باشد؛ هیچکدامشان را نمیتوانیم همیشه همراه خودمان نگه داریم. خیلی هنر کنیم، میتوانیم آنها را تا لحظه مرگ به خودمان بچسبانیم؛ ولی بعدش دیگر دست ما نیست.
واقعا از این رسم و فرهنگ دلخورم که برای سرمایه زندگی ما فقط تا چند سال آینده به فکر بوده است. در بهترین حالت، اگر خیلی بخواهم خوشبین باشم، هفتاد، هشتاد سال زندگی خواهیم کرد. این طلاها را هم دادهاند به عنوان سرمایه این زندگی؛ ولی فکرش را نکردهاند که ما زندگی مهمتری داریم و برای آن زندگی که ابدیتیست تمام نشدنی، هیچ سرمایهای نداریم. بزرگترهای ما اصلا فکرش را نکردند که ما چطور با دست خالی به خانه آخرت برویم و چطور تا ابد زندگی کنیم درحالی که سرمایهای نداریم.
در واقع الان باید یقه خودم را بگیرم؛ چون سرمایه آن زندگی ابدی را خودمان باید از الان جمعوجور کنیم. هیچکس آنطرف به دادمان نمیرسد و من فکر میکنم لازم است چیزی از همین طلاها را ذخیره کنیم برای آن زندگیِ ابدی.
توی این دنیا هیچ چیز مال ما نیست. همهچیز را روزی از دست خواهیم داد، دیر یا زود. تنها چیزی متعلق به ما خواهد شد که آن را بخشیدهایم؛ و قسمت امیدبخش ماجرا آنجاست که خداوند انفاق را زیاد میکند و برکت میدهد. آن دنیا با انفاقهای کوچک، میشود مدتها زندگی کرد، برعکس این دنیا که مال هرقدر زیاد باشد، آخرش تمام میشود. وقتی میبخشی، درواقع برای آخرتت سرمایهگذاری کردهای و مالت وقتی به تو برمیگردد که بیشتر از همهی زندگیات به آن نیاز داری. ما بیش از همه در آخرت به مالمان محتاجیم؛ به مالی که انفاق کردهایم.
✨ و خداوند فرموده است که برای رسیدن به نیکی، راهی جز انفاق از دوستداشتنیها نیست. هیچ راهی نیست: لَن تَنَالُواْ ٱلبِرَّ حَتَّى تُنفِقُواْ مِمَّا تُحِبُّونَ(آلعمران، ۹۲). فرموده است «لن تنالوا»، نه «لا تنالوا». لن یعنی هرگز، یعنی هیچ راهی ندارد جز همین انفاق از آنچه دوست داری.
چند روز است که برای دادن هدایای عقدم به لبنان، دل توی دلم نیست. احساس میکنم دارم از بهشت عقب میمانم. از این که این طلاها را به خودم بچسبانم خجالت میکشم، درحالی که مسلمانان غزه و لبنان در این مواجهه حیاتی حق و باطل، تمام زندگیشان را فدا کردهاند. خجالت میکشم که طلاها را درحالی به خودم بچسبانم که زنان دیگر دارند خودشان را از سنگینیِ طلا میرهانند و زندگی ابدیشان را آباد میکنند.
اسمش کمک به غزه و لبنان است؛ ولی باطنش رهاندن خود است از شُحِّ نفس و بخل و هر صفتی که انسان را از انسان بودن میاندازد. باطنش نجات خود است از ورطه هلاکت آخرالزمان. باطنش آدم شدن است؛ درواقع تا دوستداشتنیهایت را از خودت جدا نکنی و کنده نشوی، آدم نمیشوی و من این را به تجربه فهمیدهام؛ نه که در کتابها خوانده باشم.
🔆 روسری سفیدی را سرم کردهام که سر سفره عقد پوشیده بودم. طلاها را توی کیفم گذاشتهام و دل توی دلم نیست که برسیم به گلستان شهدا. دل توی دلم نیست که از سنگینیِ این طلاها رها شوم و برای زندگی ابدیمان سرمایهای دست و پا کنم.
✍ ش. شیردشتزاده
#ایران_همدل
#همدلی_طلایی #غزه
@rabteasheghi⏪
در پیمانها و قوانین خاک خورده بین المللی، خبرنگار مصونیت دارد؛ نباید مورد حمله قرار بگیرد. حال بگذریم که سران به اصطلاح ابرقدرت جهان با چشمپوشی از قوانین خودشان، نه تنها خبرنگار را بلکه خبر را هم به رگبار گلوله گرفتهاند؛ یکی را با گلوله سربی و دیگری را با گلوله تحریف به شهادت میرسانند.
اکنون با گذشت یک سال نام تعداد بیشماری شهید خبرنگار به جامانده است که خبرنگاری جزئی از وجود مقاومشان بوده است.
خبرنگاری تنها این نیست که بلندگو به دست خبری را مخابره کرد؛ بلکه خبرنگاری به اندیشه است؛ اندیشهای که بدون آن لحظهها به یادماندنی نمیشوند.
خبرنگاری یعنی فرصتی برای مقابله رسانهای با استکبار جهانی!
حالا توهم یک خبرنگار باش!
پایگاه خبری جبهه مقاومت منتظر توست.
✍🏻محدثه صدرزاده
#خبرنگار #غزه
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
⁉️ما به آیندگان چه پاسخی خواهیم داد ؟⁉️ اسرائیل تعمدا به کشتار زنان و کودکان به صورت خاص پرداخت !!!
🥀 گوشهای از ظلمهای آشکار اسرائیل علیه بانوان فلسطینی
#غزه
نمیدونستم دقیقا چقدر بهش نزدیک یا دورم. فقط حس میکردم یه جایی، تقریبا بالای سرم و سمت راستمه. و البته خیلی نزدیک هم نبود. پرسیدم: نوری میبینی؟ حس میکنی جایی باشه که هوا بره و بیاد؟
-یکم نور هست... خیلی کم.
-کجا؟
-بالای سرم.
-خوبه پسرم. دیگه نترس خب؟ بگو حسبنا الله و نعم الوکیل.
مثل قبل که باهاش تمرین کرده بودم، تکرار کرد: حسبنا الله و نعم الوکیل.
اشک از چشمم سر خورد و به آلاء نگاه کردم که بدنش سرد بود. دوباره گفتم: حسبنا الله و نعم الوکیل.
دوباره محمد جوابمو داد.
ادامه دارد...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشتزاده قسمت اول نمیدونم چقدر گذ
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱
📖داستان کوتاه "رهایی"
✍️به قلم: ش. شیردشتزاده
قسمت دوم
شعاع نوری که توی چشمم افتاده بود، از بین رفته بود. نمیدونستم دقیقا کجاییم و نسبتمون با خورشید چطوریه؛ ولی مطمئن بودم شب شده. فکر کنم دیگه بیست و چهار ساعت شده بود از وقتی که یه موشک تمام ده طبقه ساختمون رو روی سرمون خراب کرد؛ چون شب بود که موشک خوردیم و وقتی به هوش اومدم روز بود و الان دوباره شب شد.
بالای سرم، دیوار مثل بیسکوییت تیکهتیکه شده بود و تیکههاش روی هم افتاده بودن. دیگه تیکههای خونهای که یه روز توش زندگی میکردم رو نمیشناختم. تیکههای شکستهی وسایل خونه، بتن، سیم، آهن... همهچی بود و از بین تیکههای آواری که سمت راستم ریخته بود، یه دست بیرون زده بود. یه دست خاکی، تا آرنج. بقیهش توی آوار له شده بود. بهش نمیخورد دست بچه باشه. احتمالا دست یه زن جوون بود. آستینش یکم بالا رفته بود. لباسش فکر کنم سرمهای یا یه رنگ تیره بود؛ نمیدونم. نمیشد دقیقا رنگشو بفهمم توی اون تاریکی. خیلی فکر کردم که یادم بیاد کی اون روز توی ساختمون لباس این رنگی پوشیده بود؛ ولی یادم نیومد. یادم میاومد هم به دردم نمیخورد؛ چون نمیشد به کسی بگم بیان درش بیارن!
چیزی که باعث شده بود من اون زیر کامل له نشم، این بود که یه تیکه از دیوار روی یه تیکه بتن دیگه افتاده بود و مثل سقف مانع ریختن بقیه ساختمون روی سرم شده بود؛ فقط یه میلگرد تونسته بود خودشو به دست من و سر آلاء برسونه. روی آرنجم، پشت سر آلاء هم آوار ریخته بود و انقدر سنگین بود که داشت دستمو بیحس میکرد. شایدم بازوم له شده بود.
منو بگو که فکر میکردم اگه دستمو سپر سر آلاء کنم زنده میمونه؛ خیلی خوشخیال بودم. این ساختمون از آهن و بتن بود و من از گوشت و پوستم. وقتی به این چیزا فکر کردم، دوباره اشکم سر خورد روی صورتم. پوستم دیگه از شوریِ اشک به سوختن افتاده بود؛ ولی قلبم خیلی بیشتر داشت میسوخت. سعی کردم به این فکر کنم که اگه آلاء زنده بود و اینجا با من گیر میکرد، شاید بیشتر زجر میکشید. شاید از زخمی شدن و درد کشیدن نجات پیدا کرد و این خوبه. با این فکرا میخواستم یهطوری خودم رو آروم کنم؛ ولی بازم دلم براش تنگ شده بود. برای خندیدنش و شیرینزبونیش، برای وقتی کلمات رو با زبون بچگونهش اشتباه میگفت، حتی برای نق زدنش و بهونه گرفتنش. دلم میخواست یه بار دیگه چشماش رو باز کنه و نق بزنه، گریه کنه، شیر بخواد و لباسمو بکشه. آخه دیگه داشت دو سالش میشد و من میخواستم از شیر بگیرمش.
با دست سالمم صورتشو ناز میکردم، موهاش رو میبوسیدم و باهاش حرف میزدم. سرد بود و حس میکردم بازوم خیس شده. احتمالا خون آلاء بود که داشت از زیر سرش میریخت؛ دست خودم خونریزی نداشت.
آروم برای خودم «الحمدلله» میگفتم. هرچی باشه، دخترم سریع شهید شده بود. جلوی چشمم پرپر نزده بود. حالا هم فرصت داشتم بغلش کنم. شاید حتی منم میتونستم کنارش بمیرم.
نه؛ من نمیخواستم بمیرم.
من اون طرف، یه جایی زیر آوار همین ساختمون، یه بچه دیگه داشتم. باید بخاطر اون زنده میموندم. البته مطمئن بودم اگه از زیر آوار زنده بیرون برم، دست چپی نخواهم داشت؛ و شاید پایی هم نداشته باشم. پاهام بیحس شده بودن، نمیدونستم چه اتفاقی افتاده ولی احتمال میدادم له شده باشن. و مهم نیست که علم پزشکی چقدر پیشرفت کرده؛ چون توی غزه از این خبرا نیست.
ولی من بازم نمیخواستم بمیرم. هیچکس توی غزه نمیخواد بمیره. همه عاشق زندگی کردنن. عاشق زندگی کردن توی شهری که دورتادورش دیوار نباشه، آزاد باشه. زندگی کردن توی یه کشور آزاد. ما واقعا عاشق اینیم که سرمون رو بالا بگیریم و بگیم داریم توی خاک خودمون زندگی میکنیم. پناهنده نیستیم، آواره نیستیم، زندانی نیستیم، برده نیستیم. ما فلسطینی هستیم. مثل همه آدمهایی که وطن دارن و سرشونو بالا میگیرن و میگن: من عراقیام. من چینیام. من ایرانیام. من آلمانیام... ما هم دوست داریم بگیم فلسطینیایم.
نمیدونم؛ شاید آزاد زندگی کردن خیلی خواسته زیادیه که اسرائیلیها دارن اینطور بابتش ازمون هزینه میگیرن. به هرحال ما تصمیم گرفتیم هزینهش رو تا آخر بدیم. بهتر از اینه که یه عمر نفس بکشیم ولی زندگی نکنیم. ما خیلی وقته که مثل الانِ من، زیر آوار خونهمون دفن شدیم و داریم له میشیم. داریم خفه میشیم. این زندگی کردن نیست.
ادامه دارد...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشتزاده قسمت دوم شعاع نوری که توی
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱
📖داستان کوتاه "رهایی"
✍️به قلم: ش. شیردشتزاده
قسمت سوم
ساعت نداشتم؛ ولی هر چند وقت یه بار، محمد رو صدا میزدم تا مطمئن بشم حالش خوبه. اونم همونطور که گفته بودم، جوابمو با الله اکبر میداد. این پایین زیر آوار، سکوت آدمو کر میکرد. گاهی یه صدای دادی از دور میرسید؛ خیلی دور. گاهی هم از دل آوارهای ساختمون صدای غرش میاومد. انگار داشت ناله میکرد. شایدم قسمتهایی که هنوز نریخته بودن، میخواستن بریزن یا داشتن میریختن و من نمیدونستم موانعی که باعث له نشدن من و محمد شدن، چقدر دیگه دووم بیارن. ما زیر ده طبقه آجر و بتن و سیمان بودیم.
سرمو چرخوندم به سمت راست؛ یعنی توی جهت دیگهای نمیتونستم بچرخونمش. سعی کردم توی تاریکی و بین آوار، ببینم چیزی مشخصه یا نه. یه چیزی توی تاریکی میدرخشید. درواقع دوتا نقطه براق.
دوتا چشم.
دقیقا همسطح با سر من، یه نفر دیگه زیر آوار بود؛ ولی به شکم روی زمین افتاده بود. صورتش دقیقا سمت من بود. یه مرد بود؛ یه مرد میانسال. نمیدونم موهاش سفید بودن یا خاک رو موهاش نشسته بود. چهرهش آشنا بود، ولی اسمشو نمیدونستم. تکون نمیخورد و بیشتر بدنش زیر آوار بود. اون سمت صورتش که روی زمین بود، داشت از هم میپاشید. مُرده بود. چشماش باز بودن؛ ولی منو نگاه نمیکرد. نمیدونم کجا رو نگاه میکرد؛ شاید خونهش رو؛ خونه خودش رو، یه جایی توی یه روستاهای فلسطین.
انگار تنها موجود زنده زیر آوار، من و محمد بودیم. تا الان سهتا جسد رو شمرده بودم. نمیدونم چندتا جسد دیگه دورم بود. یه جورایی به حالشون غبطه میخوردم. اونا شهید شده بودن و دیگه نه دردی حس میکردن نه رنجی. مجبور نبودن مثل من، برای نجات یا مرگ منتظر بمونن.
سمت راستم، روی زمین، چشمم به یه موبایل افتاد. مال خودم نبود. نمیدونم اصلا موبایلم کجا بود و شارژ داشت یا نه. به این فکر کردم که شوهرم تا الان هزاربار بهم زنگ زده. نمیدونستم کجاست و اصلا زنده ست یا نه. اسرائیلیها دقیقا خبرنگارها رو میزنن. خندهداره؛ خبرنگارها قراره توی جنگ مصونیت داشته باشن ولی توی غزه دقیقا برعکسه! طبق استانداردهای اسرائیلیها، خبرنگارها باید اول از همه کشته بشن که یه وقت کسی نفهمه ما اینجا داریم سلاخی میشیم و اسرائیل با آرامش تمام همه ما رو بکشه و خیالش راحت شه!
البته دنیا وقتی فهمید هم کاری نکرد. هفتاد ساله که دنیا کم و بیش میدونه اینجا چه اتفاقی میافته، ولی کسی کاری بیشتر از ابراز نگرانی نمیکنه. مسلمونهای دور و برمون برامون کفن میفرستن از پشت مرزهای رفح، میشینن تیکهپاره شدن ما رو نگاه میکنن و ترکیهایها هم همونطور که در حمایت از ما داد و بیداد میکنن، برای اسرائیل کمک میفرستن. فکر کنم اگه ایران و یمن نبودن، ما خیلی زودتر از اینا از روی نقشه حذف شده بودیم و هیچکس حتی یادش نمیموند که ما وجود داشتیم.
دست دراز کردم که موبایل رو بردارم. دست زخمی و پاهام تیر کشیدن؛ ولی تاجایی که ممکن بود خودمو کشیدم سمت گوشی. با فشار انگشت، روی زمین کشیدمش تا رسید بهم و برش داشتم. رمز میخواست؛ ولی من حتی نمیدونستم مال کیه. فقط به اندازه یه خط آنتن داشت و دوازده درصد شارژ؛ ولی همینم غنیمت بود.
چندتا رمز رو امتحان کردم؛ ولی وارد نشد. قسمت اطلاعات اضطراری رو باز کردم. اسم یا اطلاعاتی ننوشته بود. فقط یه مخاطب اضطراری داشت که اسمش با ایموجی قلب ذخیره شده بود؛ حتما عشقش بود. خیلی فانتزی به نظر میاد، ولی توی غزه هم آدما عاشق میشن؛ چون آدمای توی غزه هم آدمن.
با مخاطب اضطراری تماس گرفتم. چندتا بوق خورد و جواب نداد. شاید اونم یه جای دیگه زیر آوار بود. یه بار دیگه زنگ زدم، بازم جواب نداد. خیلی وقت بود که دیگه با شمارههای اضطراری مثل اورژانس نمیشد تماس گرفت. از یه جایی به بعد، تمام ساز و کارهای امدادرسانی غزه از هم پاشیدن.
تنها راهی که داشتم این بود که منتظر بمونم یکی با صاحب گوشی تماس بگیره؛ البته اگه کسی از خانوادهش زنده مونده بود. توی غزه، خیلیها هستن که دیگه کسی نیست که ازشون سراغی بگیره و منتظرشون باشه؛ و متاسفانه خیلیهاشون بچههای کوچیکن.
ادامه دارد...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشتزاده قسمت سوم ساعت نداشتم؛ ولی
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱
📖داستان کوتاه "رهایی"
✍️به قلم: ش. شیردشتزاده
قسمت چهارم
***
نمیدونم وقتی موشک به ساختمون خورد چند نفر داخلش بودن؛ اولش فکر میکردم فقط منم که زیر آوارم. ولی کمکم، صداهایی میاومد که نشون میداد تنها نیستم. نمیدونم بار چندم که محمد رو صدا زدم، یه صدای ضعیفی از دور شنیدم که ناله کرد. نمیدونم با چقدر فاصله؛ ولی میدونم از پایین پاهام بود، سمت چپ. صدای یه زن بود؛ شایدم یه دختر. حتما تازه بههوش اومده بود. بلندتر گفتم: الله اکبر و لله الحمد!
دوباره صدای ناله اومد و نالهش بلندتر شد. من هم با همه رمقی که توی اون گرد و خاک داشتم، داد زدم: کی اونجاست؟
صدای ناله یه زن جوون بود که داد زد: آاااخ! کمک!
انگار وسط ناله کردن داشت گریه میکرد. گفتم: حالت خوبه؟
دوباره جیغ زد: نه...! کمکم کن...
صداش آشنا بود. نفسش بین هر جیغی که میزد میبرید.
-کجایی؟
-نمیدونم.
خودمم میدونستم سوال احمقانهای پرسیدم. زیر آوار که آدم نمیدونه کجاست؛ فقط میدونه زیر آواره! گفتم: زخمی شدی؟
هقهق گریه میکرد. بین نالههاش گفت: نمیدونم... شاید... درد... دارم... کمکم کن...
یه نگاه به پاهای بیحسم زیر آوار کردم و یه نگاه به میلگردی که دست من و سر دخترمو بهم دوخته بود. گفتم: نمیتونم بیام. منم مثل تو گیر کردم.
ضجه زد: کی میان کمکمون؟
بغضمو قورت دادم. بیست و چهار ساعت شده بود. شب بود و هیچکس نیومده بود. احتمالا ما وسط آوار بودیم؛ جایی که طول میکشید دست امدادگرها بهمون برسه. شایدم تعداد ما آدمای زیر آوار، از امدادگرها خیلی بیشتر بود. گفتم: نمیدونم... خیلی زود...
زن دوباره جیغ زد: من باردارم!
و بازم صدای گریهش زیر آوار پیچید و مثل پتک خورد تو فرق سر من. همسایه واحد بالایی بود، اسمش چی بود... فکر کنم حنین... آره، حنین بود. گفتم: دردت بخاطر همینه؟
-فکر کنم... آره... آاااخ...
-حنین گوش کن... منم. منو میشناسی؟ همسایه پایینی.
چند لحظه نالهش قطع شد. داشت فکر میکرد حتما. گفت: آااا... آره... خانم دکتر؟
-آره آره. نگران نباش عزیزم. این دردها طبیعیه، یکم تحمل کن. انشاءالله با بچهت زنده از اینجا میری بیرون. باشه؟
البته من به درستی حرفم مطمئن نبودم؛ اما حنین بین نالههاش یه «باشه»ی شکسته گفت. تا جایی که میدونستم، زایمان اولش بود و ماههای آخرش. پرسیدم: گوش کن حنین، برام بگو جایی که هستی چطوریه؟ گیر افتادی؟
نفسنفس میزد.
-آره... یه چیزی افتاده روی سینهم. نمیتونم تکون بخورم. خیلی سنگینه!
کلمه آخریو با جیغ گفت. گفتم: دست و پات رو حس میکنی؟ میتونی تکونشون بدی؟
بازم یکم صبر کرد و بعد گفت: آ... آره...
توی دلم خدا رو شکر کردم.
-این خیلی خوبه حنین. فکر کنم آسیب جدی ندیدی. چیزی نگفت. گفتم: خب، خونریزی داری؟
-ن... نمیدونم... فکر کنم آره...
-یعنی داره به دنیا میاد؟
دوباره صدای گریهش اوج گرفت.
-فکر کنم... خانم دکتر کمکم کن.
دوست داشتم بهش بگم دکتر بودنم اینجا به هیچ دردی نمیخوره؛ من به هیچکدوم از بچههای خودمم نتونستم کمک کنم. گفتم: من نمیتونم بیام پیشت. ولی میتونم راهنماییت کنم، باشه؟ تو هم باید سعی کنی آروم باشی. میدونم سخته.
-ب... باشه!
-خیلی خب، حالا نفس عمیق بکش. فقط نفس عمیق بکش.
البته، وقتی اینو گفتم، نمیدونستم چقدر هوا برای نفس کشیدن مونده. گفتم: برام دقیقا بگو چه حالی داری. حرکت جنین رو حس میکنی؟
-آره... میخواد... بیاد... بیرون...
-خیلی عالیه که تو و بچهت جون سالم به در بردین. نگران نباش، خب؟ این یه اتفاق طبیعیه. همه خانمها تجربهش میکنن. مشکلی نیست.
زیر لب گفتم: همه تجربهش میکنن. مثل خودم، دو هفته پیش.
حنین نالید: مطمئنی؟
-آره عزیزم.
مطمئن نبودم. همه خانمها تجربه زایمان زیر آوار یا زیر بمبارون رو ندارن. این تجربه مال ماست، ما خانمهای توی غزه.
ادامه دارد...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشتزاده قسمت چهارم *** نمیدونم و
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱
📖داستان کوتاه "رهایی"
✍️به قلم: ش. شیردشتزاده
قسمت پنجم
***
فکر کنم دو روز شده بود. من، محمد و حنین، حداقل دو روز بود که غذا نخورده بودیم. محمد فقط یه بار بهم اعلام کرد که گرسنه و تشنه ست؛ ولی بعد دیگه نق نزد. بچههای غزه زود بزرگ میشن. متاسفانه یا خوشبختانه، محمد هم علاوه بر این که جون نداشت، فهمیده بود نق زدنش به من تاثیری روی این که بتونه غذا بخوره نداره.
درد دست و پاهام میرفت و میاومد. برخلاف دیروز، امروز دردش شدیدتر شده بود. انگشتهای دستمو نمیتونستم تکون بدم. حتما اعصابش آسیب دیده بودن. و احتمال میدادم بیحسی پاهام بخاطر اینه که جریان خون توش کم شده؛ این یعنی یه قسمت از پام داشت میمُرد. حتی اگه پیدام میکردن و پام رو از آوار میکشیدن بیرون، تازه اول بدبختی بود؛ چون خون هجوم میبرد به اون قسمت و دردش زیاد میشد و درضمن عفونت اون قسمت رو به همه بدنم منتقل میکرد.
هوا کم و پر از غبار بود. تقریبا امیدی به زنده موندن حنین و بچهش نداشتم. توی این خاک و خل، عفونت اولین اتفاقی بود که برای همهمون میافتاد: برای دست و پای من، برای حنین و بچهش. اون احتمالا حتی نمیتونست بلند شه و بچهش رو بغل کنه. یه روز یا بیشتر بود که داشت جیغ میکشید؛ نمیدونم. اینجا زمان کند میگذشت. هربار، برای یه مدت صدای جیغش قطع میشد. فکر کنم از حال میرفت و بعد دوباره بههوش میاومد و جیغ میکشید. احتمالا بچه قرار نبود الان به دنیا بیاد و دردهای حنین فقط بخاطر اضطراب و شرایط جسمیش بود.
تلاش برای آروم کردنش، تنها کاری بود که از دستم برمیاومد. سعی میکردم هر آیهای که از قرآن بلدم رو بلند بخونم و محمد هم باهام تکرار کنه. از اونجایی که زایمان اولش بود، دردهاش شدیدتر بود و استرسش بیشتر. برای چندمین بار، شرایط خودش و جنینش رو چک کردم.
-حنین خوبی؟ بچهت تکون میخوره؟
-آره... ولی من میترسم.
منم میترسیدم؛ ولی اینو به حنین نگفتم. واقعیت اینه که آدمی که نترسه شجاع نیست، احمقه. آدم شجاع، آدمیه که با وجود ترسهاش میتونه خودشو جمع و جور کنه. گفتم: زایمان که ترس نداره عزیزم. میدونستی منم همین چند وقت پیش زایمان کردم؟
صدای نالههاش یکم آرومتر شد.
-واقعا؟
-آره... توی بیمارستان.
البته توی بیمارستان بودم ولی نه برای زایمان؛ برای این که نمیشد کارمو بخاطر بارداری تعطیل کنم. پزشک کم بود و مجروح زیاد. آخرش هم بچهم زودتر از چیزی که قرار بود، خواست بیاد توی دنیا.
-خوب پیش رفت؟
بغضم آروم ترکید. سعی کردم صدام نلرزه.
-آره، یه دختر خوشگل! ولی چون نارس بود، گذاشتنش توی دستگاه.
نمیدونم این فکر من بود یا واقعا حنین سعی میکرد بخنده. گفت: اسمش چی بود؟
-ضحی.
و اشکام از روی شقیقهم سر خوردن. دوست نداشتم توضیح بدم که ضحی فقط یه هفته توی دستگاه دووم آورد و بعد، برق بیمارستان قطع شد. سوخت برای برق اضطراری هم نبود و ضحی کوچولوی من، نیومده رفت. فکر کنم وقتی اومد و این وضعیت دنیا رو دید، ترجیح داد برگرده پیش خدا.
برای این که از توضیح این حرفا فرار کنم و حواس حنین هم از دردش پرت بشه، گفتم: حنین، تو میدونی الان توی بدنت یه معجزه اتفاق افتاده؟ این خیلی خارقالعاده ست. ما خانمها محل ایجاد یه معجزهایم. خدا داره یه انسان رو درون تو میسازه و بابت چیزی که توی وجود تو ساخته شده، به خودش آفرین میگه!
صدای حنین آرومتر شده بود.
-آره... خیلی قشنگه!
همونطور که گریه میکردم، ادامه دادم: نفس عمیق بکش حنین و به معجزه درون خودت فکر کن. به این فکر کن که هرکسی مثل تو قوی نیست که بتونه محل یه معجزه باشه.
صدای حنین ضعیفتر شد.
و بعد، دیگه صداش نیومد. چندبار صداش زدم. فکر کردم از هوش رفته، ولی دیگه هیچوقت صداشو نشنیدم. معجزه حنین، نیومده زیر آوار دفن شد.
احتمالا حنین آخرین بیمارم بود، بیماری که حتی نشد ویزیتش کنم. یه تجربه ناموفق که با اینکه میدونستم نقصیر من نبود، بازم عصبانی بودم. از دست خودم عصبانی بودم که اینجا گیر کرده بودم و از دست دنیایی که گذاشته بود ما زیر آوار بمیریم؛ دنیایی که حتی براش مهم نبود ما کجاییم؛ ولی براش مهم بود فلان سلیبریتی ناهارشو توی کدوم رستوران خورده.
ادامه دارد...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشتزاده قسمت چهارم *** نمیدونم و
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱
📖داستان کوتاه "رهایی"
✍️به قلم: ش. شیردشتزاده
قسمت ششم
***
خیلی سخت بود که صدای محمد رو بشنوم. هردومون بیحال بودیم و دیگه یادمون نبود کی اینجا گیر افتادیم. صداش ضعیف شده بود و من میتونستم خوشحال باشم که این بیحالی فقط بخاطر گرسنگیه، نه بخاطر جراحت شدید.
منتظر بودم بوی فساد نعشیِ جسدهای دورم اذیتم کنه؛ ولی چنین بویی نمیاومد. شایدم من نسبت به بو بیحس شده بودم؛ که بعید بود. با خودم فکر کردم شاید این که میگن شهدا زندهن، یکی از معنیهاش هم این باشه که جنازهشون فاسد نمیشه. آخه اصلا جنازه کسی که جلوی ظلم ایستاده و کشته شده، فاسده؟ معلومه که نه! جنازه فاسد، اوناییاند که مثل یه تیکه گوشت نشستن و نگاه میکنن که این بلا سر ما میاد.
باتری گوشیای که پیدا کرده بودم، رسیده بود به ده درصد که متوجه لرزشش شدم. حتی نگاه نکردم ببینم کیه. فقط گوشیو جواب دادم. صدای پریشونی از پشت خط گفت: الو؟ دخترم!
آروم گفتم: سلام.
یه مرد بود. معلوم بود که صدامو نشناخته. گفت: شما کی هستین؟ دخترم کجاست؟
چشمم افتاد به اون دستی که از آوار بیرون مونده بود. حدس زدم خودش باشه؛ ولی گفتم: نمیدونم. گوشیش اینجا افتاده بود.
-کجا؟
میدونستم اگه بگم کجا، یه جورایی خبر شهادت دخترشو بهش دادم؛ ولی حالا، نجاتمون در گروِ همین تماس بود. گفتم: زیر آوار...
صدای مرد شکست. آروم گفت: یا الله!
گفتم: این گوشی شارژ زیادی نداره... من و پسرم زیر آوار گیر کردیم. لطفا کمکمون کنین. میدونین که دخترتون کجا بود، مگه نه؟
-آره... میدونم. اونجا خونه خودم بود.
داشت گریه میکرد. صداش میلرزید.
گفتم: خواهش میکنم. نمیدونم دقیقا کجاییم. فقط من و پسرم زنده موندیم. دور و برمون کسی زنده نیست. خواهش میکنم بگین بیان نجاتمون بدن. شاید دخترتون هم همینجا باشه، شاید هنوز زنده باشه.
-باشه دخترم.
صدای هشدار باتری گوشی بلند شد و این یعنی شارژش از ده درصد کمتر شده بود. گفتم: شارژ گوشی داره تموم میشه... فعلا قطع میکنم. لطفا بگین بیان کمکمون، باشه آقا؟
-باشه دخترم.
آب بینیشو بالا کشید. داشت خودشو جمع و جور میکرد و با این احتمال قوی که دخترش شهید شده کنار میاومد. تماس رو که قطع کردیم، انگار یه جون به جونم اضافه شده بود. حداقل یکی فهمیده بود ما اینجاییم.
ادامه دارد...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱بسم الله قاصم الجبارین🌱 📖داستان کوتاه "رهایی" ✍️به قلم: ش. شیردشتزاده قسمت هفتم(آخر) *** من داشت
-الحمدلله. الحمدلله.
-تو کجایی دخترم؟
-نمیدونم. ولی صدای امدادگرها رو شنیدم.
-خوبه... خوبه. فعلا ساختمون یکم ناپایداره و خطر ریزش داره، مجبور شدن امدادرسانی رو متوقف کنن. نمیدونم دقیقا چکار میکنن، ولی فکر کنم یکم دیگه دووم بیاری، پیدات میکنن.
اگه پیدام میکردن هم بعید بود زنده بمونم و اگه زنده میموندم فقط یه دست راست برام میموند. میدونستم محمد به من نیاز داره؛ ولی شاید یه مادر معلول براش بیشتر دستوپاگیر میشد. یاد جنگ دوهزار و چهارده افتادم؛ وقتی بابام شهید شد. همه معتقد بودن شهادت کسی که فلج شده به نفعشه، و منم میدونستم زنده موندنش باعث زجرش میشه، ولی بازم دلم براش تنگ شده بود. حاضر بودم باشه، حتی فلج؛ ولی باشه. نمیدونم محمد نظرش چیه؟
مرد گفت: صدامو میشنوی؟ فقط یکم دیگه طاقت بیار.
به دیواری که از سرم محافظت میکرد نگاه کردم. داشت از وسط نصف میشد انگار. شاید فشار روش بیشتر شده بود. گفتم: ممنون آقا... فقط... لطفا اگه نشد پیدام کنن، مواظب محمد باشین...
هوا کمتر میشد و ریههام تو خودشون جمع شده بودن. سینهم داشت تیر میکشید. به زحمت ادامه دادم: و لطفا به شوهرم خبر بدین که من اینجام...
صدای خشخش اومد. شاید یکی گوشی رو از دست اون مرد گرفته بود. یه صدای مردونه جوونتر، بهم گفت: الو خانم... من امدادگرم. میخوام وضعیتتون رو چک کنم. حالتون خوبه؟
چشمام سیاهی میرفت، نفسم تنگ بود و قلبم داشت فشرده میشد؛ ولی خوب بودم. گفتم: خوبم...
شاید صدام انقدر ضعیف بود که مرد گفت: میشه اسم و مشخصاتتون رو برام بگین؟
میفهمیدم داره چکار میکنه. معمولا اینطوری با بیمار حرف میزنن تا هوشیاریش رو بسنجن؛ ولی من نمیتونستم هشیار بمونم. فقط آروم زمزمه کردم: نجاة. اسمم نجاةـه...
بازم صدای هشدار باتری گوشی بلند شد. من میتونستم چندساعت دیگه تحمل کنم، گوشی هم شاید میتونست؛ ولی دیواری که بالای سرم بود، طاقت نیاورد. روی سرم رها شد و منم از آوار رها شدم؛ فقط بدنم برای همیشه اونجا موند.
پایان؛
تقدیم به جانهای عزیزی که زیر آوار فراموش شدند و از میان رفتند...
⛔️کپی در هر صورت مورد رضایت نویسنده نیست⛔️
#غزه #مه_شکن
http://eitaa.com/istadegi