مهشکن🇵🇸🇮🇷
یه سوال شما اگه بودید چکار میکردید؟
این دوران شک پیش از ازدواج خییییلی سخته 😓
ولی اولا با عاقلانه فکر کردن و مشاوره گرفتن و دوما با کمی شجاعت، میشه به سلامت ازش عبور کرد،
و البته توسل رو خیلی جدی بگیرید.
من تقریبا به هر امام و معصوم و شهیدی که میشناختم توسل کردم و کمک خواستم تا خودشون راهنماییم کنند.
ضمن اینکه
تجربههای بد رو فقط نبینید، تجربههای خوب رو هم ببینید.
و عاقلانه تصمیم بگیرید(بیشتر تجربههای بد نتیجه دقت نکردن و فکر نکردنن)
حالا حرص نخورید 😅 درست میشه😌
خیلیها پیام دادن توی همین مرحله هستن،
خب شماها که در شرف ازدواجید بیاید از فروشگاه ما روسری روز عقدتونو بگیرید😕😅
فروشگاه اریحا:
https://eitaa.com/Eriha_shop
مهشکن🇵🇸🇮🇷
این ایده امروز به ذهنم رسید، البته ایده جدیدی نیست😅 دوتا از جملات امام علی علیه السلام در کنار یه شک
غدیر04.pdf
حجم:
197.8K
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت چهاردهم تیرماه ۰۳ توی این وضعی
✨هو اللطیف✨
🏰"قلعهی بتنی"
سرگذشت یک پیوند🌱
✍️ فاطمه شکیبا
قسمت پانزدهم
مرداد ۰۳
دیروز بعد از یک سال رفتم باغ غدیر.
بله؛ بعد از یک سال. درواقع در سالگرد آن اتفاق شوم.
یک سال بود که پایم را در باغ غدیر نگذاشته بودم. احساس میکردم آن مکان طلسم شده و حق ندارم واردش شوم. احساس میکردم اگر آنجا بروم، اتفاقات تابستان چهارصد و دو انقدر توی ذهنم میچرخند که روانیام میکنند. دیروز ولی سالگردش بود. هجده مرداد.
هجده مرداد، آخرین باری بود که رفته بودم باغ غدیر؛ یک قرار خانوادگی با خانواده مهندس بود، برای نهایی شدن بعضی قرارها.
ولی به هرحال، قبل از هجده مرداد، من سعی کرده بودم همه حرفهایم را با مهندس بزنم. همه ابهاماتم را حل کنم، تا آن شب درباره تاریخ عقد حرف بزنیم. آن شب بعد از این که گفتیم عقد میتواند هفدهم ربیعالاول باشد، وقتی قرار شد برویم قدم بزنیم، آن اتفاق شوم افتاد. آن اتفاقی که هرگز نباید توی زندگی من میافتاد. درواقع من مرتکب لغزش شدم. من گناه بزرگی مرتکب شدم.
گناهم این بود که آن شب، فقط برای چند لحظه، احساس رهایی و آرامش کردم. فقط برای چند لحظه احساس کردم لازم نیست همهچیز را انقدر سخت بگیرم. فقط برای چند لحظه، وقتی داشتم با مهندس قدم میزدم، احساس کردم انگار دنیا میتواند قشنگتر بشود. میتوانم از قلعه بتنی بیرون بیایم. میتوانم مثل بقیه خوشحال باشم. میتوانم مثل همه دخترهایی که میشناختم و نمیشناختم، دختر باشم. یک دختری درونم بود که سالها زندانیاش کرده بودم، دهانش را بسته بودم و حالا آن دختر داشت بیرون میآمد و دلش میخواست پابرهنه روی چمن بدود و دستانش را باز کند و آواز بخواند...
چه غلطها!
فقط برای چند لحظه، فکر کردم شاید بشود بگذارم آن دختر کارش را بکند. فکر کردم میشود به یک مهندس اعتماد کرد، فکر کردم شاید بتوانم کمی راحت بگیرم و بعدها، شاید دو سه ماه بعد، عاشق بشوم. و یک لحظه، فقط یک ثانیه، فکر کردم عاشق شدن هم چیز بدی نیست. فکر کردم لازم نیست دائم بخواهم دودوتا چهارتا کنم و سخت بگیرم و بدبین باشم.
همه اینها گناه محض بود. حماقت محض بود و برای من خیلی زشت است که انقدر احمق بودم. کی گفته من مثل بقیهام؟ کی گفته حق دارم احساس کنم آزادم؟ کی گفته حق دارم حتی برای لحظهای بخواهم مثل بقیه باشم؟ کی گفته من حق دارم حتی به دوست داشتن و دوست داشته شدن فکر کنم؟
بیستم مرداد، وقتی همهچیز بهم ریخت، دختر را زنده به گور کردم. یک گودال به عمق پنج متر توی قلعه کندم و دختر را با دست و پای بسته انداختم آن تو. وقتی میخواستم دست و پایش را ببندم کلی پنجه زد و لگد انداخت؛ طوری که همه بدنم درد گرفت و صورتم خونی شد؛ ولی آخرش من دفنش کردم. روی دهانش چسب زده بودم و به صدای جیغهای خفهاش از پشت چسب توجه نکردم. انقدر خاک رویش ریختم که محو شد. یک سنگ هم روی قبرش گذاشتم. گذاشتم دختر درونم خفه شود و بمیرد و خوراک حشرات شود.
ولی شبها... یک سال است که هرشب، توی سکوت و تاریکی، وقتی گوش تیز میکنم، صدای دختر را از زیر خاک میشنوم. منطقی نیست. اگر کسی توی عمق پنج متری دفن شده باشد و دهانش چسب خورده باشد باید خیلی زود بمیرد. حتی اگر زنده هم باشد نباید صدای جیغش تا بیرون، تا اتاق خواب من برسد؛
ولی میرسد.
مشکل همین است که هیچ چیز منطقی نیست.
دختر زنده است و دارد آن زیر جیغ میزند و من شبها و کلا هر وقت تنها هستم صدایش را میشنوم. حتی گاهی با جیغ، بلند بلند حرف میزند که این هم غیرممکن است. نمیگذارد بخوابم. نمیگذارد زندگی کنم. توی این یک سال اصلا بهتر نشده، بدتر هم شده. صدای جیغش بلندتر شده و بیشتر لحظاتم را اشغال کرده؛ حتی وقتهایی که تنها نیستم. انگار دارد آرام آرام از خاک میخزد بیرون.
گاهی توی خواب و بیداری، میبینمش که آمده بیرون و با پیراهن بلند و خاکی و موهای سیاه موجدار بلندش، پابرهنه روی چمنهای باغ غدیر میدود. میدود و آواز میخواند.
گاهی از ذهنم میگذرد نبش قبر کنم و مطمئن شوم هنوز زیر خاک است. بعد با گلولههای نُه میلیمتری نوک نرم، از نزدیک به پیشانیاش شلیک میکنم، به همانجایی که مبداء این افکار احمقانه و دخترانه است. طوری شلیک میکنم که تکههای مغز و جمجمه و دستههای موهایش بپاشد توی صورتم، بپاشد همهجا. و بعد به قلبش شلیک میکنم. تیربارانش میکنم. بعد بنزین میریزم روی بدنش و میسوزانمش. شاید هم تکههایش را بریزم جلوی تمساحهایی که توی خندق قلعه دارم.
دختر درونم سزاوار بدتر از اینهاست.
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعهی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت پانزدهم مرداد ۰۳ دیروز بعد از
آن احمق احساساتی بود که من را توی این چاه بدون ته انداخت و باید بمیرد. باید کلا نابود شود. هیچ اثری از او نباید بماند، هیچ اثری. حتی یک لبخند، حتی یک ذره امید و لطافت هم نباید توی وجودم باشد. فقط اینطوری میتوانم زندگی کنم.
البته زندگی اینطوری خیلی سخت است. مثل الان است؛ مثل الانی که قدرت دوست داشتنم را از دست دادهام. مثل الانی که از همه آدمها لجم میگیرد و به همه بدبینم و دوست دارم تا جای ممکن ازشان فاصله بگیرم.
خب چه اشکالی دارد؟
من برای ادامه زندگی فقط به یک نقاب نیاز دارم. نقاب ذوق کردن، مهربان بودن، مودب بودن، دلسوز بودن. تقریباً همهاش نقاب است ولی از درون، نه دلسوزم، نه مهربان، نه مودب. درواقع این ویژگیها از دختر درونم نشأت میگرفت که فعلا زیر خاک است و به زودی به همان کیفیت که گفته بودم میکشمش. الان فقط مردم را تحمل میکنم و انقدر خوب نقش بازی کردهام که هیچکس نمیتواند این نوشتهها را باور کند.
خودم هم نمیدانم کی انقدر هیولا شدم؛ شاید اثر سالها زندگی توی قلعه بتنی باشد. توی قلعه بتنی آفتاب نداریم و خیلی از ویژگیها و افکار خوبم پلاسیده شدند.
به هرحال من دیروز رفتم باغ غدیر. انتظار داشتم تا پایم برسد به آنجا، بنشینم زار زار گریه کنم ولی گریه نکردم. سرگرم صحبت با دوستانم شدم و یک ساعت ماندم و برگشتم. البته خیلی نرفتم تو. حتی نزدیک چمنها هم نشدم. روی یکی از نیمکتهایی که نزدیک در اصلی بود نشستم.
یک سال است که دارم برای همان چند ثانیهی هجده مرداد پارسال خودم را مجازات میکنم. به خودم حق خوشحال بودن نمیدهم. حق زندگی کردن هم همینطور. حق دوست داشتن و دوست داشته شدن هم همینطور. و تصمیم گرفتهام که همینطور بمانم.
یک سال است که زنده به گور شدهام و تصمیم گرفتهام بقیه عمرم را هم بمیرم.
مامان و بابا معتقدند من باید بروم سراغ خواستگارهای دیگرم. من اما نمیخواهم. دیگر با این طناب پوسیده توی چاه نمیروم.
من یک دور توی فرآیند آشنایی با مهندس تمام شدهام و فایده نداشت. دیگر منی وجود ندارد که بخواهد با یک نفر دیگر این فرآیند را طی کند و باز هم به همان نتیجه برسد.
با هر خواستگاری که حرف میزنم، وقتی افکار سیاهم را میبیند وحشت میکند و درمیرود. مامان از دستم حرص میخورد، میگوید خواستگارهایت را میپرانی. من اما هیچ تلاشی در این جهت نمیکنم. من فقط افکار معمولیام را میگویم. صدای من شبیه صدای جیغهای یک دختر زنده به گور شده است.
خودم هم میدانم دارم غیرمنطقی فکر میکنم؛ ولی این یکسال همه تلاشم برای منطقی بودن و عاقلانه رفتار کردن راه به جایی نبرد. این وسط تنها کسی که دارد منطقی رفتار میکند منم. هیچکس حاضر نیست حتی حرف منطقی من را بشنود. بشنود هم آخرش وقتی کم میآورد میگوید تو جوان و خام هستی. اینجاست که میزنم به سیم آخر. اینجاست که به این نتیجه میرسم اگر بخواهم میان اینهمه آدم غیرمنطقی که فقط خودشان را میبینند، عاقل باشم، دوام نمیآورم. پس عقل و منطق را میبوسم و میگذارم کنار.
قسمت اول یادداشت:
https://eitaa.com/istadegi/14366
ادامه دارد...
http://eitaa.com/istadegi