May 11
پیام سنجاق شده دوباره برای شما عزیزان سنجاق شد.
پیامهای زیادی اومده درباره اون کدها، و بعضی از عزیزان تونستن درست حدس بزنند(البته فقط یکی از کدها رو).
ولی بنده پیامها رو منتشر نمیکنم تا کسانی که هنوز کدها رو پیدا نکردن، خودشون لذت غافلگیری رو تجربه کنند🙂
مهشکن🇵🇸
یا امام رضا... یا امام رضا...😭 حمله تروریستی به حرم حضرت شاهچراغ...😭 جانکاه قرآنی که زیرِ دست و پ
دو سال پیش برای یک پروژه، لازم بود فیلمهای حمله تروریستی به حرم امام رضا(علیهالسلام) را ببینم. نه یک بار که چندبار.
مجبور بودم ببینم،
خون زوار به در و دیوار حرم را...
قرآنهای پارهپاره را...
چلچراغهای شکسته را...
میدانید قرآن پارهپاره، چطور جگر را پارهپاره میکند؟
میدانید خون زوار به دیوار حرم، چطور دل را خون میکند؟
میدانید چلچراغِ شکسته، چطور دل را میشکند؟
حرمی که از جانت بیشتر دوستش داری، بارها دورش طواف کردهای، کاشیهایش را با اشک شستهای... اگر ببینی به خون نشستهاست چه میکنی؟
اینجا حرم است، حرمت دارد...
فرودگاه ملائک است، محل بالا رفتن مناجاتهاست، پناه بغضهای درگلو شکسته است، جای دویدن و خنده بچههاست...
خون روی سنگهای مرمر حرم...؟
وامحمدا...
دیدن این تصویر، خاطره آن عاشورای خونین را زنده کرد...
تسلیت به امام زمانم...
#فاطمه_شکیبا
#شیراز_تسلیت
#ایران
سراپا اگر زرد و پژمردهایم
ولی دل به پاییز نسپردهایم
چو گلدان خالی لب پنجره
پر از خاطرات ترکخوردهایم
اگر داغ دل بود، ما دیدهایم
اگر خون دل بود، ما خوردهایم
اگر دل دلیل است، آوردهایم
اگر داغ شرط است، ما بردهایم...🥀
(قیصر امینپور)
چرا اشک من بند نمیاد؟
چرا حس میکنم الان روح از تنم جدا میشه؟😭
وای خدایا...😭
#ایران #شاهچراغ
Hamed Zamani - Ma Bordeim.mp3
11.09M
🥀
ولی دل به پاییز نسپردهایم...✌️
🎤حامد زمانی
#ایران #لبیک_یا_خامنه_ای #شاهچراغ
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
💔 #ایران #شاهچراغ
کاش مردم این رو بفهمند که تضعیف نیروهای نظامی، انتظامی و امنیتی کشور، نتیجهای جز ناامنی نداره.
چقدر دیگه باید هزینه بدیم تا این رو بفهمیم؟؟
#فاطمه_شکیبا
#لبیک_یا_خامنه_ای #شاهچراغ
https://eitaa.com/istadegi
قسمت چهاردهم رمان شهریور، با احترام تقدیم به چهارده شهید مظلوم حمله به حرم حضرت شاهچراغ علیهالسلام...
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۳ در خبرها هم چ
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت ۱۴
فشار بیشتری میآورم به گردنبند؛ طوری که دست خودم درد میگیرد. این گردنبند، بازمانده اطمینانی ست که به حیدر داشتم. دانیال هربار آن را در گردنم میدید، نیشخند میزد: نکنه فکر کردی یه روز میاد سراغت و تو میتونی با نشون دادن این، بهش ثابت کنی کی هستی؟ فکر کردی داستان رستم و سهرابه؟ یا نکنه خودت میخوای بری سراغش؟
یک بار سر همین حرفها، طوری خواباندم توی گوش دانیال که سرش بیشتر از نود درجه چرخید و صدای مهرههای گردنش درآمد. در جوابم اما فقط پوزخند زد و من مهلت پیدا کردم یقهاش را بگیرم: بار آخرت باشه درباره این فضولی میکنی.
و بار آخرش بود واقعا. دیگر جرات نکرد حرفی بزند؛ اما من دلم لرزیده بود. حیدر نباید من را در برزخ رها میکرد. من روی بازگشتش حساب کرده بودم. روی حمایتش، روی آیندهای که میشد با او ساخت؛ روی پدری کردنش. من با هزار زحمت، در آخرین دیدارمان کلمه «بابا» را در زبان لالم چرخانده بودم تا به او بفهمانم کنارم بماند؛ و نماند.
شاید حالا، من سهرابِ این شاهنامهام. آمدهام حیدر را از زیر سنگ هم که شده، پیدا کنم، یقهاش را بگیرم و سرش داد بزنم که چرا برنگشت؟
گردنبند را با یک حرکت سریع، درمیآورم و میکوبم روی میز. افرا با صدای برخورد گردنبند و میز از جا میپرد: چی شد؟
دستانم را فشار میدهم روی صورتم و از میان انگشتانم، به گردنبند نگاه میکنم که مثل یک جنازه افتاده روی میز. افرا میپرسد: حالت خوبه؟
جوابش را نمیدهم؛ فقط نیاز دارم که نفس عمیق بکشم تا آرام شوم؛ اما نفس کشیدن، نه تنها بهترم نمیکند که باعث میشود آتش درونم گر بگیرد و برسد به مغزم. سرم گیج میرود و ضربانم انقدر تند و بلند میشود که صدایش کَرَم میکند.
دست سنگینی چسبیده به گلویم و فشارش میدهد. چنگ میزنم به یقهام، بلکه راه گلویم باز شود که نمیشود. هرچه تقلا میکنم برای نفس کشیدن، هوا از دهانم رد نمیشود. مغزم درهم جمع میشود از نبود اکسیژن.
الان است که بمیرم. مطمئنم اینبار بار آخر است. چشمانم تار میشوند و سرم گیج میرود. تعادلم بهم میخورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو میریزم. درد برخورد با زمین را حس نمیکنم و فقط از تنگی نفس به خودم میپیچم. افرا کجاست؟ نمیبینمش. افرا بیا کمکم...
***
دوباره آن هیولا داشت میغرید، پا بر زمین میکوبید و زمین را میلرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم. موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک میشد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش میفهمیدم.
خودم را چسباندم به سهکنج دیوار. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما میترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر. پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمیبرد و گریه میکردم، و شب قبلترش بخاطر این که جوابش را نمیدادم.
کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاکهای سقف ریخت روی سرمان. حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدیاش را کجا میگذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمیدانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود...
#ادامه_دارد ...
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi