🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت59
ماشین در فاصله یکی دو متریاش ایستاد. بشری بخاطر نور چراغهای جلو، نمیتوانست راننده را ببیند. راننده پیاده شد؛ ولی پشتش به بشری بود. داشت با کسی حرف میزد:
- حاجی کسی اینجا نیست! مطمئنید همینجاست؟ چشم...چشم...میگردم.
و برگشت. حالا بشری میتوانست صورتش را زیر چراغهای بلوار ببیند. کمیل بود؛ با رد خونی که از بالای ابرو تا گونهاش کشیده شده بود و نشان از درگیری داشت. بشری از پشت درخت بیرون آمد، یک دستش را به درخت تکیه داد و با صدای کمرمقش فریاد زد:
- آقا کمیل!
کمیل تازه بشری را دید و به سمتش قدم تند کرد:
- خانم صابری! آسیب دیدین؟
بشری سر تکان داد و با دست به مرد که پشت جدول افتاده بود اشاره کرد:
- من خوبم، اون رو باید بیاریم داخل ماشین!
کمیل امتداد دست بشری را گرفت تا رسید به مرد که با سر و صورت خونین و دست بسته، افتاده بود روی زمین. ناباورانه به مرد و بعد هم به بشری نگاه کرد. چطور توانسته بود از پس این غول بیابانی بربیاید؟ بشری که تعجب کمیل را دید، دوباره نهیب زد:
- زود باشین دیگه! الان یکی میاد میبینه، شر میشه!
کمیل به خودش آمد. مرد کاملا بیهوش بود؛ درنتیجه کمیل چارهای پیدا نکرد جز آن که او را روی دوشش بیندازد و بیاورد. هیکل درشت مرد در حالت بیهوشی سنگینتر بود و نفسهای کمیل را به شماره انداخت. بشری در عقب را باز کرد تا کمیل، مرد را روی صندلیها بیندازد. کمیل عرقش را پاک کرد و غر زد:
- چقدر سنگین بود نامرد! حالا این کیه؟
بشری انگار سوال کمیل را نشنید:
- چشمبند دارید بزنیم به چشماش؟
کمیل: آره. الان میارم.
بشری زیر لب تشکر کرد و جلو نشست. صدای حسین را شنید:
- خانم صابری، موقعیت دخترها رو براتون میفرستم، با کمیل برید دنبالشون.
بشری: چشم.
حسین: فقط مطمئنید حالتون خوبه؟
بشری: بله. آسیب...جدی...نیست... .
حسین: امیدوارم. یا علی.
کمیل پشت فرمان نشست و چشمش به بشری افتاد که چشمش را بسته بود و لبهایش را روی هم فشار میداد. مانتو و مقنعه مشکیاش خاکی بودند. دستان مشت شده و فشار سرش به پشتی صندلی هم به زبان بیزبانی درد را فریاد میزدند. کمیل دستمال کاغذیای از جلوی داشبورد برداشت و به بشری داد:
- حالتون خوبه؟
بشری دستمال را گرفت، سرش را به نشانه تایید تکان داد و خون دهانش را پاک کرد. به بیرون خیره شد و شیشه را پایین داد؛ احساس خوبی نداشت. کمیل به سمت موقعیتی که حسین فرستاده بود راه افتاد و پرسید:
- نمیخواید بگید این کیه؟
بشری بدون این که نگاهش را از بیرون بردارد گفت:
- یه مزاحم.
کمیل: یه مزاحم مسلح؟
بشری این بار برگشت و نگاه تندی به کمیل کرد. میخواست به کمیل بفهماند دوست ندارد به سوالهای اضافی جواب بدهد؛ این کار را خلاف سلسلهمراتب سازمانی میدانست. کمیل تیزی نگاه بشری را که دید، دیگر حرفی نزد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
#بسم_لله_قاصم_الجبارین
سلام
بابت تاخیری که در ارسال قسمت جدید #رفیق پیش اومد شدیدا عذرخواهم
قسمت جدید تقدیم شما👇👇
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت60
***
مجید با کلافگی بر زمین ضرب گرفته بود و لبش را میجوید. تا آن لحظه، تصور واضحی از دستگیری نداشت. گفته بودند اگر دستگیر شدید، فقط کمی وقت بخرید تا آزادتان کنیم؛ اما مجید تا آن لحظه نفهمیده بود خودش را در چه دردسری انداخته است. صدای باز شدن در اتاق را شنید و خواست برگردد، اما صدای مردانهای شنید:
- برنگرد!
لحن صدا انقدر قاطع و محکم بود که مجید را سر جایش نگه دارد. در بسته شد و بعد، صدای قدمهای منظم مرد که به صندلی مجید نزدیک میشد. دوباره همه چیزهایی که درباره مامورهای امنیتی و بازجوها شنیده بود جلوی چشمش آمد و باعث شد عرق سرد بر تنش بنشیند و لرز کند. نزدیک بود گریه بیفتد، به زحمت خودش را نگه داشت. سراپا گوش شده بود تا بفهمد مرد چکار میکند؛ هر آن منتظر بود مشت مرد بر صورتش فرود بیاید؛ اما صدای کشیده شدن پایههای صندلی را بر زمین شنید. گویا مرد یکی از صندلیهای پشت میز را عقب کشیده و نشسته بود. دوباره صدای مرد را شنید:
- سلام آقا مجید! احوال شما؟
مجید در صدای مرد اثری از خشونت نمیدید؛ اما صلابت در آن موج میزد. با این وجود باز هم میترسید. مجید زبانش را بر لبان خشکش کشید و با همان صدای مرتعش به التماس افتاد:
- آقا به خدا من کاری نکردم. من نمیدونستم توی اون ساکها چی بود. غلط کردم. شکر خوردم. بذارید من برم، من بیتقصیرم. من طاقت کتک خوردن ندارم. باور کنین من هیچکاره بودم... .
صدای مرد ملایمتر شد:
- باشه بابا! چرا هول میکنی؟
مجید دیگر حرفی نزد و گوش تیز کرد تا ببیند حرکت بعدی مرد«که کسی جز کمیل نبود» چیست. صدای قدم زدن کمیل را شنید که به او نزدیک میشد. ناگاه دستی روی شانهاش حس کرد و از جا پرید. کمیل آرام گفت:
- آروم باش پسر! چرا انقدر ترسیدی؟ کاریت ندارم که!
بغض مجید شکست. چه حال ترحمبرانگیزی داشت! نالید:
- آقا تو رو خدا نزنین!
کمیل که دید مجید با این حجم اضطراب الان است که از هوش برود، دستش را بر شانه مجید فشرد و یک لیوان آب برایش ریخت:
- کسی قرار نیست تو رو بزنه. از تو گُندهتر هم بدون زدن حتی یه پسگردنی مُقُر میان، تو که جای خود داری. پس الکی نترس!
مجید لیوان را با ولع گرفت و یک نفس سر کشید؛ اما از اضطرابش کم نشد. کمیل گفت:
- آخه دانشجوی مملکت رو چه به حمل بمب دستساز؟ پسر خوب! تو الان باید سر درس و مشقت باشی و برای امتحاناتت آماده بشی، نه این که بخوای با سرویسهای معاند همکاری کنی و برای خودت پرونده درست کنی!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت61
گریه مجید بیشتر شد. کمیل دوباره روی صندلی نشست و آه کشید:
- هرچند با کاری که امثال تو توی دانشگاه کردن، بعید میدونم حالاحالاها بشه اونجا امتحان برگزار کرد. راستی، میدونی چقدر خسارت وارد شده به دانشگاه؟
مجید اشکهایش را پاک کرد و جواب نداد. کمیل گفت:
- نزدیک سه میلیارد تومن! میفهمی؟ سه میلیارد تومن خسارت، اونم به یه دانشگاه دولتی. تازه معلوم نبود اگه اون کوکتلها رو ازت نمیگرفتیم، چندتا سالن و دانشکده دیگه رو باهاش آتیش میزدین.
دوباره ناله مجید بلند شد:
- آقا به خدا من خبر نداشتم! نمیدونستم توی اون ساک چیه؟
کمیل: پس چرا بردیشون توی دانشگاه؟
مجید: رفیقم گفت. گفت میخواد بره خوابگاه بمونه، خرت و پرتهاش رو براش ببرم.
کمیل: رفیقت کی بود؟
مجید ساکت ماند. کمیل به وضوح میفهمید مجید دارد داستان سر هم میکند و حالا هم دنبال یک اسم ناآشنا میگردد برای رد گم کردن. سوالش را بلندتر تکرار کرد. مجید صورتش را با دستانش پوشاند و شقیقههایش را فشار داد. باید تا ته این دروغ را میرفت. قبل از این که حرفی بزند، کمیل از پوشه جلوی دستش تصویر صدف را بیرون آورد و آن را مقابل مجید گرفت:
- این دختره رو میشناسی؟
رنگ مجید مثل گچ شد و چشمانش گرد. اصلا بلد نبود حالات درونیاش را پنهان کند؛ انقدر که حتی لازم نبود زبانش بچرخد؛ با زبان بدن همه چیز را لو میداد. با این وجود، به زبان انکار کرد:
- نه! نمیشناسمش! آقا به خدا من شورشی و اینا نیستم!
کمیل صدایش را بالا برد:
- انقدر برای من قسم دروغ نخور! یه سوال ازت پرسیدم، اینو میشناسی یا نه؟
مجید: از کجا بشناسمش آقا؟
کمیل: میخوای بهت بگم از کجا؟ از خونه رفیقت حسام! تو فکر کردی با یه مشت گاگول طرفی؟
مجید به لکنت افتاد:
- حـ...حسام...ک...کیه؟ مـ...من نـ...نمی...شناسمش... .
کمیل این بار علاوه بر بلند کردن صدا، دستش را هم روی میز کوبید:
- دروغ نگو به من! شماها توی اون خونه بودین، اسنادشم موجوده! پس خودت رو به اون راه نزن آقا پسر! تو هنوز نفهمیدی چقدر پروندهت سنگینه؟ با این کارا هم داری سنگینترش میکنی!
مجید فشار عصبی را بیشتر از این نتوانست تحمل کند، عاجزانه فریاد زد:
- خب بودیم که بودیم! جرمه؟ اصلا به من چه که این صدف چه کره خریه؟
کمیل پوزخند زد:
- آهان! حالا شد! پس اسمش صدفه! میدونی این دختر خانوم الان کجاست؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت62
قلب مجید تیر کشید و ناباورانه زمزمه کرد:
- گرفتینش؟
کمیل: نه! پیش ما نیست! پیش حضرت عزرائیله!
مجید از شدت تعجب خواست برگردد که دوباره با فریاد کمیل مواجه شد:
- بشین سر جات!
مجید نشست و دوباره بغضش شکست:
- چرا مُرده؟
کمیل: نمرده! کشتنش! توی تظاهرات دیروزتون کشته شد.
گلوی مجید خشکید:
- کـ...کی...صـ...صدف...رو...کـ...کشته؟
کمیل رضایتمندانه سر تکان داد:
- یعنی تو نمیدونی؟
-نه آقا از کجا بدونم؟ خـ...خب...حـ...حتماً... .
کمیل بلند خندید:
- حتماً نیروهای امنیتی کشتنش نه؟ بگو دیگه! رودربایستی نکن!
مجید جواب نداد. کمیل خم شد تا دهانش نزدیک گوش مجید بیاید. صدایش را تا حد ممکن پایین آورد و گفت:
- گوش کن پسر جون! اگه عاقل باشی میتونم کمکت کنم همین امشب از اینجا بیای بیرون، فقط باید مطمئن بشم لیاقتشو داری!
مجید خواست سرش را بچرخاند سمت کمیل؛ اما کمیل دستش را گذاشت روی صورت مجید و گفت:
- بهتره منو نشناسی! برای هردومون بهتره! من خیرت رو میخوام! پس عین آدم باهام همکاری کن!
مجید پاک گیج شده بود. نمیدانست چه بگوید. کمیل ادامه داد:
- چرا گیج شدی؟ مگه بهت نگفته بودن وقتی گیر افتادین، یکم وقت بخرین تا آزادتون کنیم؟
نفس یک لحظه در گلوی مجید حبس شد. یاد وعده حسام افتاد. سیبک گلویش تکانی خورد:
- یعنی چی؟
کمیل هر دو دستش را بر شانه مجید گذاشت:
- اگه مطمئنم کنی همونی هستی که بهم سفارشش رو کردن، همین امشب آزاد میشی!
مجید که کمکم داشت امید تازه در رگهایش میدوید، با ذوق بچگانهای گفت:
- واقعاً؟
کمیل دستش را جلو آورد و آرام آن را مقابل دهان مجید گرفت:
- هیس! غیر از من و تو، کسی نباید کسی بفهمه قرارمون رو! درضمن، من هنوز مطمئن نشدم!
مجید مانند کودکی مطیع گفت:
- خب چطوری مطمئن میشید؟
کمیل: وقتی بدونم کسی که تو رو فرستاده وسط معرکه، از رفقای خودمه!
مجید عمیق و طولانی نفس گرفت؛ انگار تازه راه تنفسش باز شده بود. لب باز کرد:
- حسام...حسام بهم گفت. اون رفت اینا رو آورد و داد که ببرم.
-حسام رو که خودم میشناسم آقای باهوش! کی به حسام گفت؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت63
مجید: نمیدونم. یکی هست که حسام بهش میگفت عموجان، میگفت خیلی کارش درسته و پشتش گرمه. حالا فهمیدم منظورش چی بوده! ماشالله همه جا آشنا داره!
کمیل قد راست کرد نفسش را بیرون داد:
- نه! فایده نداره! عموجانِ حسام به چه درد من میخوره؟ من از کجا باید بشناسمش؟
مجید دوباره به صرافت افتاد:
- آخه به خدا چیز دیگهای نگفت دربارش! فقط گاهی باهاش حرف میزد با موبایل. میگفت اگه گیر افتادیم هم صبر کنیم، میارنمون بیرون و بعدم کمک میکنن از مرز خارج بشیم.
کمیل: آفرین. حالا شد! نگفت کی قراره از مرز خارجتون کنه؟
مجید: نه. حسام به ما هیچی نمیگفت. ولی یکی بود که یکی دو بار همراه حسام دیدمش. اسمش رو نمیدونم.
کمیل: خب چه شکلی بود؟ مشخصات بده ببینم میشناسمش؟
مجید: چهارشونه و بلند بود. پوستش سبزه بود، خیلی هم کم مو داشت. چشماش هم سبز بود...دیگه...آهان، لباش هم تیره بود. یادمه خیلی سیگار میکشید.
کمیل سر تکان داد و چندثانیه فکر کرد؛ لبخندی بر لبانش نشست و بدون این که حرفی بزند، برگشت به سمت در اتاق و بیرون رفت. مجید که منتظر حرفی از کمیل بود، چندبار صدایش زد و حتی برگشت؛ اما کمیل را ندید.
***
در بازداشتگاه با صدای نخراشیده و سنگینش باز شد و سرباز جوان، نام مجید را صدا زد. مجید از جا جهید:
- چی شد آقا؟ آزاد شدم؟
سرباز: آره آزادی. بیا بیرون.
عباس که با کمی فاصله از مجید به دیوار تکیه داده بود، با شنیدن این خبر مثل برقگرفتهها از جا پرید:
- پس من چی سرکار؟ من آزاد نمیشم؟ به خدا من بیتقصیرم!
سرباز بیحوصله و خوابآلود به عباس تشر زد:
- بشین سر جات. به من ربطی نداره، فقط باید این آقا رو ببرم بیرون!
عباس آرام نشد و صدایش را بالاتر برد:
- یعنی چی آقا؟ مقصر اصلی اونه! اصلاً همه چیز زیر سر اونه! رو چه حسابی باید آزاد بشه؟
سرباز بیتوجه به سر و صدای عباس، دست مجید را گرفت و بیرون آورد. مجید به راحتی و فقط با دادن یک تعهد، آزاد شد؛ اما کسی بیرون از اداره آگاهی منتظرش نبود. ناچار، پیاده راه افتاد به سمت خانه حسام. هرچه با حسام و شاهین تماس میگرفت، همراهشان خاموش بود.
به خانه هم که رسید، کسی نبود. چشمش به وسایل صدف که افتاد، حالت تهوع گرفت و کف دستانش عرق کرد. صدف بیچاره، از آن سوی دنیا آمده بود ایران که انتقامش را از حکومت بگیرد؛ اما خودش قربانی شد. حتماً تا الان، خبر کشته شدن صدف در رسانهها پیچیده بود. یاد حرفهای حسام افتاد و این که میگفت جنبش به خون نیاز دارد؛ این که میگفت صدف خیلی مهمان ما نیست. رفتارهای پر از ترحم و تحقیر شیدا و حسام را نسبت به صدف به یاد میآورد و گمانی در مغزش پرسه میزد که نکند آنها از قبل میدانستند صدف قربانی ماجراست؟ با عقل جور در نمیآمد.
همراهش در جیب شلوار جینش لرزید و آهنگ زنگش، سکوت خانه را شکست:
- یار دبستانی من، با من و همراه منی، چوب الف بر سرما... .
به اینجا که رسید، بیشتر از آن به شماره ناشناس خیره نماند و تماس را وصل کرد. صدای حسام را که شنید، سرش داد کشید:
- کدوم گوری هستین شما؟ چرا گوشیاتون رو جواب نمیدین؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 نماهنگ | رهبر انقلاب: ماه رمضان در هر سال، قطعهای از بهشت است...
☑️ @Khamenei_ir
#ماه_همدلی | میهمان ماه رحمت
◽️ رسول خدا(ص) فرمودند: لو یعلم العبد ما فى رمضان لود ان یكون رمضان السنة؛
◽️اگر بنده «خدا» میدانست در ماه رمضان چیست دوست میداشت تمام سال رمضان باشد. |بحار الانوار، ج ۹۳، ص۳۴۶
◽️حلول ماه ضیافت الهی، ماه بندگی، ماه همدلی و همزبانی، ماه رحمت و بخشایش الهی، ماه مبارک رمضان بر همه مسلمانان مبارک باد.
⬇️ دریافت نسخهی باکیفیت |۳۹مگابایت
#بازنشر | #تبلیغات_شهری | #بیلبورد
●خانهی طراحان انقلاب اسلامی
@KHATTMEDIA
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت64
حسام آرام و محطاطانه حرف میزد:
- اون خونه دیگه سوخته. تو هم بهتره نمونی اونجا، احتمالاً تحت نظری. فردا بیا به آدرسی که برات پیامک میکنم. باید زودتر از کشور خارج بشیم.
***
نسیم ملایمی نوار زرد را آرام تکان میداد. یک ماشین پلیس و یک آمبولانس کنار جاده ایستاده بودند و دو مامور پلیس، اطراف جنازهای که بر زمین افتاده بود را به امید نشانهای میکاویدند. یکی از مامورها دوربین به دست، از جنازه عکس میگرفت. خونی که از زیر سر جسد بر زمین پخش شده بود، کمکم رو به تیرگی میرفت و غیرقابل تشخیص میشد. پرشک قانونی بالای جنازه نشسته بود و سعی داشت بدون به هم زدن حالت جسد، آن را بررسی کند. ماشین عباس چندمتر جلوتر پارک شده بود و خود عباس، درحالی که دندانهایش را بر هم میسایید بالای سر پزشک ایستاده بود و به جنازه دقت میکرد؛ هربار هم گردن میکشید و اطراف را میپایید. خودروهایی که از جاده عبور میکردند، با دیدن ماشین پلیس و آمبولانس کمی از سرعتشان میکاستند تا ببینند چه خبر است؛ اما سربازی کنار جاده ایستاده بود و با تکان دادن دست، رانندهها را به حرکت وادار میکرد.
میان ماشینها، توجه سرباز به سمندی جلب شد. سمند مشکی، با سرعتی بیشتر از حد معمول پیش میآمد و چراغ گردان قرمز روی سقفش، به سرباز فهماند نباید جلویشان را بگیرد. سمند راهش را به سمت شانه خاکی جاده کج کرد. بخاطر سرعت بالا، لاستیکهایش کمی جیغ کشیدند. قبل از این که بخاطر سرعت کنترل نشدنیاش وارد صحنه جرم شود و همه چیز را به هم بریزد، ترمز گرفت و متوقف شد و گرد و خاکش به هوا برخاست. حسین زودتر از کمیل که پشت فرمان نشسته بود از ماشین پیاده شد و درحالی که کارت شناساییاش را از جیب درمیآورد، به سمت نوارهای زرد دوید. حتی مهلت نداد مامور پلیس کارت شناسایی را ببیند و با حرکت سر تاییدش کند؛ نوار زرد را بالا زد و وارد صحنه شد. اول از همه، عباس را مورد سوال قرار داد:
- چی شد؟
عباس: قربان رفت به همون آدرس، یه ماشین شاسیبلند شیشه دودی سوارش کرد و اومدن به این سمت. پشت سرشون بودم که دیدم ایستادن، ولی برای این که مشکوک نشن مجبور شدم رد بشم. ردیابش هم نشون میداد همونجا متوقف شده. منم تقاطع رو دور زدم و برگشتم اینجا، دیدم جنازهش افتاده این وسط.
حسین: دنبال ماشینه نرفتی؟
عباس: نه؛ ولی پلاکش رو دادم امید استعلام بگیره.
حسین: خوب کاری کردی.
و نگاهش را به سمت جسد برگرداند که حالا با پارچه سفید پوشانده شده بود. رو به پزشک قانونی کرد:
- دکتر چیزی فهمیدید؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت65
پزشک ماسک را از روی صورتش پایین آورد تا راحتتر صحبت کند:
- نمیشه به این راحتی نظر داد؛ ولی روی بدنش اثر گلوله دیده نمیشه. فکر میکنم یکی دو ساعتی از مرگش گذشته باشه، یعنی قبل از این که برسه به اینجا، تموم کرده. انگار درگیر شده، سرش هم بیشتر از بقیه اعضای بدنش آسیب دیده. با این حال، باید منتقل بشه پزشکی قانونی تا بتونم دقیقتر نظر بدم.
حسین برگشت به سمت مامور پلیس و پرسید:
- میشه ببینمش؟
- وضع خوبی نداره؛ ولی اشکال نداره. بفرمایید.
حسین روی زانو نشست و پارچه سپید را کنار زد. بوی خون در مشامش دوید. آه از نهاد کمیل که کنار حسین ایستاده بود بلند شد. دلش برای مجید میسوخت. خودش را به کشتن داد؛ آن هم بخاطر هیچ و پوچ. چهره حسین با دیدن سر و صورتِ به هم ریخته و له شدهی مجید در هم رفت؛ اما نگاهش را از جسد نگرفت. معلوم نبود با چه چیزی به سرش ضربه زدهاند که اینطور درب و داغان شده. مگسها بر خونهای خشکیدهاش مینشستند و برمیخاستند؛ انگار جشن گرفته بودند. دهانش باز مانده بود؛ گویا آخرین نالهاش در گلو خفه شده بود. انگار هنگام مرگ، هنوز داشته برای زندگی میجنگیده و حتی فرصت برای بستن چشمانش هم نداشته.
حسین پارچه سپید را روی چهره مجید برگرداند و با همان چهره در هم رفته، به مامورها گفت:
- ببرینش پزشکی قانونی. اینجا موندن کاری رو حل نمیکنه.
روی پاهایش ایستاد؛ اما کمی احساس سرگیجه داشت. جنازه مجید حالش را خراب کرده بود؛ نه بخاطر حالت رقتبارش؛ که بخاطر سرنوشت شوم و تیرهاش. حسین بارها با پیکر بیجان دوستانش مواجه شده بود؛ چه در جبهه و چه پس از آن. پیکرهایی را دیده بود خیلی بدتر و پارهپارهتر؛ اما آنها چندشآور نبودند؛ شاید چون نوعِ مرگشان زیبا بود. شاید چون مرگ را خودشان انتخاب کردند؛ آن هم در راه حقیقت، در راه عشق.
عباس که تازه از تماس تلفنیاش فارغ شده بود، برگشت به سمت حسین و گفت:
- آقا الان نتیجه استعلام پلاک اومد. پلاکش جعلی بود.
حسین به کف دست بر پیشانی کوبید:
- اَه! الان هیچ سرنخی برای رسیدن به کانال ارتباطیشون به خارج از کشور نداریم. اینطور که میلاد میگه هم هیچکس از باغ سارا بیرون نیومده، پس کار سارا و اون پیرمرده نبوده. این یعنی چندتا مهره عملیاتی حرفهای این وسط هستن که ما نداریمشون! این سرنخ رو هم سوزوندن، بعید نیست بقیه سرنخها رو هم بسوزونن.
کمیل که هنوز نگاهِ پر از ترحمش بر جنازه مجید مانده بود، متفکرانه گفت:
- چرا، هنوز شانس داریم بهشون برسیم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت66
حسین: چطوری؟
کمیل: وقتی یکی توی سطح مجید سوخته، یعنی صدف هم سوخته. حتی شیدا و حسام هم ممکنه سوخت رفته باشن. درنتیجه، یا تخلیه میشن یا حذف. باید حواسمون به اونا باشه، چون حتما نیرو جایگزینشون میکنن و ماموریتهاشون رو میسپرن به افراد جدید. درضمن، همین که به عوامل حذف یا تخلیه اونا برسیم، یعنی رسیدیم به مهرههای مهم عملیاتی.
حسین سرش را تکان داد و راهش را به سمت ماشین کج کرد:
- آره. حواستون بیشتر به شیدا و صدف باشه. چهارچشمی مواظبشون باشید. اینا الان هشیارتر شدن، درنتیجه چینش مهرههاشون رو تغییر میدن. اگه الان حواسمون باشه، میتونیم دقیقاً بفهمیم چینششون چطوریه.
عباس: چشم.
جسد مجید را داخل کاور گذاشتند و روی برانکارد قرار دادند. حسین در ماشین را باز کرد؛ ولی داخل ماشین ننشست؛ خیره مانده بود به جنازه مجید که داشتند آن را داخل آمبولانس میگذاشتند. آرام آنچه در ذهنش بود را با کمیل درمیان گذاشت:
- اینا بخاطر یه بازداشت ساده، همچین کثافتکاریای راه نمیاندازن که دوباره پای پلیس بیاد وسط. اگرم قرار بود مجید مثل صدف حذف بشه، توی تظاهرات کلکش رو میکندن. اینا مطمئن بودن مجید سوخت رفته و تحت نظره که اینطوری حذفش کردن.
کمیل با چشمان حیرتزده به حسین نگاه کرد:
- یعنی میگید فهمیدن مجید اومده اداره ما بازجویی شده؟
حسین سرش را تکان داد و روی صندلی ماشین رها شد. سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و پلک بر هم گذاشت:
- اگه توی این پرونده حفره داشته باشیم، خیلی کار خراب میشه. فکر میکنی از کجا نشت کرده؟
کمیل چندثانیه مکث کرد. پشت فرمان نشست و کمربند ایمنیاش را بست:
- نمیدونم آقا. باورم نمیشه نفوذ داشته باشیم؛ ولی اگه اینطوری باشه، یعنی فهمیدن توی تور تعقیبن.
حسین که هنوز چشمانش را بسته بود، به کمیل فرمان حرکت داد و گفت:
- فعلاً در این رابطه با کسی حرف نزن. حالام منو برسون اداره و جات رو با میلاد عوض کن.
کمیل: چشم.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت66 حسین: چطوری؟ کمیل:
⚠️ #ادمین_نوشت
سلام.
طاعات قبول...🤲
مخاطبان عزیز،
شما حدس میزنید نفوذی کیه؟؟! ⁉️
💬برای ما هم بفرستید!👇
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مهشکن🇵🇸
⚠️ #ادمین_نوشت سلام. طاعات قبول...🤲 مخاطبان عزیز، شما حدس میزنید نفوذی کیه؟؟! ⁉️ 💬برای ما هم بفرست
⚠️دوستان عزیز‼️
لطفاً دلیلتون رو هم درباره این که چه کسی نفوذی هست بفرمایید🙂
دوست دارم تحلیلتون رو بدونم😎
🔰البته این چالش تا زمان پیدا شدن نفوذی ادامه داره و اگه شبهای بعد هم حدس جدیدی زدین، حتما به لینک ناشناسمون بفرستید(به همراه دلیل و تحلیل تون)😉
التماس دعا🤲
#روایت_عشق
#بسم_لله_قاصم_الجبارین
⚠️ #ادمین_نوشت
سلام خدمت همراهان همیشگی کانال
از دیشب تاحالا پیام های خیلی جالبی به دستمون رسیده☺️
ولی
دوستان عزیز
فکر کنم امید رو با میلاد اشتباه گرفتیدااا‼️
👈امید، همونه که دائم پشت سیستم نشسته👨💻
👈و میلاد اونه که دخترش مریضه و خانم و دخترش رفتن خارج برای درمان✈️
⚠️لطفاً با دقت بخونید چون از اینجا به بعد پیچیده تر میشه‼️
🔰خیلی دقت کنید شخصیتها رو با هم قاطی نکنید🚫
⛔️یکی دوبار هم عباس و کمیل رو باهم اشتباه گرفتن بعضی دوستان😐
👈البته حتما این مسئله بخاطر ضعف شخصیتپردازی منم هست.😥
‼️ولی خب شما به بزرگی خودتون ببخشید😓
⚠️و لطفاً با دقت بخونید که داریم وارد قسمتای پیچیدهش میشیم...‼️
🔰اگه ببینم خوب تحلیل میکنید، تعداد قسمت هایی که هرشب میذارم رو بیشتر میکنم😉😉
خیلی مخلصیم😎
التماس دعا🤲
#روایت_عشق
سلام🌿
طاعاتتون قبول درگاه حق☺️
بخاطر تحلیلهای زیباتون، امشب دو قسمت تقدیم شما👇👇
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت67
و راه افتاد. حسین به صابری بیسیم زد تا گزارش بگیرد. صابری این بار هم میان تظاهرات بود و صدایش سخت به حسین میرسید:
- قربان خیابونهای مرکز شهر داره شلوغ میشه کمکم...صدف و شیدا هم خودشون رو رسوندن اونجا.
حسین توصیهای که قبلا کرده بود را دوباره تکرار کرد:
- خانم صابری، حواست باشه! نباید بذاری بکشنشون. الان عباس رو هم میفرستم به موقعیتت.
صابری: چشم قربان.
حسین بعد از آن که به عباس سپرد خودش را به موقعیت صابری برساند، خطاب به کمیل گفت:
- ما الان چی داریم؟ یه منافقِ کهنه چریک که هنوز از لونهش بیرون نیومده، یه بهائیِ مرتبط با سرویسهای اسرائیلی به اسم سارا، جنازه یه دانشجوی فریب خورده، چندتا دانشجوی بدبختِ فریب خورده دیگه که ممکنه اونام جنازه بشن، و چندتا نیروی حرفهای آموزشدیده که هنوز معلوم نیست برای منافقین کار میکنن یا موساد؟
کمیل آه کشید و کمی فکر کرد، بعد از چندثانیه گفت:
- انقدرا هم دستمون خالی نیست. اونی که توی فرودگاه سارا رو پوشش داد رو یادتونه؟ مشخصاتی که از ظاهرش دادن خیلی شبیه همون بود که مجید به من گفت. انقدر شبیه که میتونم بگم یه نفرن. با توجه به چیزایی که مجید از اون آدم میگفت، حتماً یکی از مهرههای حرفهای و عملیاتیشون هست.
حسین: مشخصاتش رو بده برای چهرهنگاری، ببینیم با این مشخصات آدمی رو پیدا میکنیم یا نه؟
کمیل: چشم.
حسین گرمش بود. شیشه ماشین را پایین داد و آرنجش را لب پنجره گذاشت. چیزی در ذهنش بود که برای گفتنش شک داشت؛ اما بالاخره دل به دریا زد:
- اون پیرمرده که توی باغه خیلی روی اعصابمه کمیل. دلم میخواد بیاد بیرون، ببینیم کیه؟ کاش میشد یه کاری کرد که از لونهش بکشونیمش بیرون.
کمیل: شاید با این شرایط جدید بیاد بیرون. البته، بعید هم نیست بیشتر برن توی لاک امنیتی.
***
منتظر آسانسور نماند، پلهها را دوتا یکی کرد تا زودتر به آپارتمانش برسد. دوساعت بیشتر مرخصی نداشت؛ باید زود گلدانها را آب میداد و برمیگشت سر کارش. کلید را از جیبش درآورد و قبل از این که آن را در قفل قرار دهد، متوجه یک پاکت در شیار در شد. لحظهای مکث کرد؛ طبقه پایین صندوق پستی داشت؛ پس چرا نامهها را اینجا گذاشته بودند؟ اصلاً مگر قرار بود برایشان نامه بیاید؟
چشمانش را تنگ کرد و به پاکت خیره شد. برگشت و نگاهی به اطراف انداخت. کسی مثل او نمیتوانست از کنار چنین اتفاقی ساده بگذرد. دستش را زیر کتش برد و آرام اسلحهاش را لمس کرد. خواست پاکت را بردارد اما منصرف شد. دستمال کاغذیای از جیبش درآورد تا میان دستش و پاکت حائل شود. نتوانست پاکت را دربیاورد، میان شیار در گیر کرده بود. زیر لب بسمالله گفت و کلید را در قفل چرخاند. نفسش در سینه حبس شد، هرچیزی میتوانست منتظرش باشد. در باز شد و پاکت روی زمین افتاد.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت۶۸
میلاد خم شد و با همان دستمال کاغذی، پاکت را برداشت. چندان سنگین نبود؛ اما برجستگی چیزی را درون پاکت احساس میکرد. قبل از این که قدم به خانه بگذارد، اسلحهاش را درآورد و داخل را نگاه کرد. همه چیز آرام به زمین میرسید و این آرامش بیش از حد، بدجور به دلش چنگ میزد. کاش زهرا کوچولویش الان بود و میدوید تا خودش را در آغوشش بیندازد. با احتیاط وارد خانه شد. پاکت را روی کابینتهای آشپزخانه گذاشت و وجب به وجب خانه را گشت. هیچکس نبود. هیچکس... .
اسلحهاش را غلاف کرد و برگشت سراغ پاکت. هوای خانه سنگین و دم گرفته بود و همین، شدت هیجان میلاد را بیشتر میکرد. کتش را درآورد و روی مبل انداخت. اگر همسرش بود، حتماً به این کارش ایراد میگرفت و کت را بر جالباسی آویزان میکرد.
کشوهای آشپزخانه را با عجله زیر و رو کرد تا دستکش یکبارمصرف را پیدا کند. هنوز مطمئن نبود داخل پاکت چیست و صلاح نمیدانست به آن دست بزند.
با دستکش و یک چاقوی میوهخوری، پاکت را باز کرد. صدای تپیدن قلبش را از تمام اعضای بدنش میشنید. پاکت را تکانی داد و روی کابینت وارونه کرد تا محتویات درونش بیرون بریزد. اول یک موبایل نوکیا از آن بیرون افتاد و بعد، چند کاغذ گلاسه. میلاد خدا خدا میکرد چیز مهمی نباشد؛ اما وقتی کاغذها را برگرداند و تصویر همسر و دخترش را در بیمارستانِ همان کشور خارجی دید، دنیا بر سرش آوار شد.
به سختی یک دستش را به کابینت تکیه داد که نیفتد. به چهره همسر و دخترش دقت کرد؛ هیچیک ناراحت یا نگران به نظر نمیرسیدند؛ حالشان عادی بود و به نظر نمیرسید تحت فشار باشند. افکار سیاهی که به ذهنش هجوم آورده بود را کنار زد تا بتواند تمرکز کند. به عکس بیشتر دقت کرد؛ از زاویه دوربین میتوانست حدس بزند عکس را پنهانی گرفتهاند. مردمک چشمانش چرخید به سمت موبایل. لب پایینش را زیر دندانهایش فشار داد و سرش تیر کشید. معلوم نبود چه میخواهند؛ اما از این ماجرا فقط بوی مرگ را حس میکرد.
صدای زنگ همان موبایل نوکیا، مانند بوق آلارم گوشخراشی در فضای مغزش پیچید. موبایل روی سنگِ اوپن میلرزید و آرام چرخ میخورد. شمارهای روی صفحه گوشی نیفتاده بود. میلاد با تردید و بهت به موبایل نگاه میکرد. چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید و تصمیم بگیرد جواب بدهد. هرچند همین کار هم ریسک بود؛ اما راه دیگری برای فهمیدن ماجرا نداشت. موبایل را برداشت و دکمه سبز را فشرد. آن را به گوشش نزدیک کرد و با صدایی که از ته چاه درمیآمد گفت:
- بله؟
- به! سلام آقا میلاد...احوال شما چطوره؟ خانواده خوبن؟ البته فکر کنم من بیشتر از حال خانوادهت با خبر باشم. راستی دختر نازی داری ها... .
گلوی میلاد خشکید و فقط یک غرش کوتاه از دهانش خارج شد:
- تو کی هستی عوضی؟
- مهم نیست من کی هستم. الکی هم تلاش نکن بفهمی. بهتره حرفم رو گوش کنی تا زن و بچهت به سلامتی برگردن. دیگه تو خودت این کارهای...میدونی اگه دست از پا خطا کنی، جنازه زن و بچهت برمیگرده ایران!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تولد حضرت عشق مبارک باد...😍
29 فروردین، تولد 82 سالگی امام سیدعلی خامنه ای حفظه الله تعالی...💚
🤲انشاءالله خدا رهبرمون رو در پناه خودش حفظ کنه و عمر با برکت بهشون بده...
#ماه_مبارك_رمضان
#بهار_قران
مهشکن🇵🇸
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸 📓رمان امنیتی #رفیق 📓 🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت۶۸ میلاد خم شد و با هم
#ادمین_نوشت
دوستان
چالش پیدا کردن نفوذی، تا پیدا شدنش ادامه داره
عجله نکنید
و هرشب منتظر تحلیلهاتون هستم...😉
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
دستی از پشت یقهاش را کشید و به درختِ پشت سرش کوبیدش. یک لحظه احساس کرد راه نفسش از درد قطع شده. پلکهایش را بر هم فشار داد و چشم باز کرد. کسی لوله اسلحهاش را روی پهلوی بشری میفشرد. صدای خشنی از پشت سرش شنید: هیس! پس مأمور بودی آره؟ آخه دختربچهها رو چه به پلیسبازی؟
بشری پوزخند زد. حدس میزد ضارب برای انتقام برگردد...
مرد سلاحش را بیشتر فشار داد و گفت: مزدور کجایی؟ سپاه یا وزارت؟
بشری دردش را قورت داد: خودت مزدور کجایی؟ ام.آی.سیکس یا سی.آی.اِی؟ شایدم منافقین، آره؟
🔸🔸🔸
شخصیت محبوب رمان عقیق فیروزهای و شاخه زیتون، این بار در رمانی امنیتی-سیاسی با موضوع فتنه88
رمان #رفیق
به قلم #فاطمه_شکیبا
هرشب در #روایت_عشق 👇👇👇
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
دستی از پشت یقهاش را کشید و به درختِ پشت سرش کوبیدش. یک لحظه احساس کرد راه نفسش از درد قطع شده. پل
با انتشار این بنر، دوستانتون رو به مطالعه رمان امنیتی #رفیق دعوت کنید😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بخــت باز آیــد از آن دَر 🌹
که یکــی چـــون تو درآیـــد...❣
#رهبری💚
#روایت_عشق