مهشکن🇵🇸🇮🇷
🌱 ...شهر خون آزاد شد🇮🇷🥀 #خرمشهر #سوم_خرداد #امنیت_اتفاقی_نیست https://eitaa.com/istadegi/8378
به مناسبت سالروز آزادسازی خرمشهر، یکی از مخاطبان کانال لطف کردند و یک داستان کوتاه هفت قسمتی نوشتند؛
که انشاءالله امروز و فردا تقدیم نگاه شما عزیزان میشه🌱
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
کبوتر سفید کنار پنجره جا خوش کرده بود و داخل اتاق را تماشا میکرد. یک بار دیگر با دقت محتویات ساک مسافرتی کوچکاش را وارسی کرد؛ وقتی خیالاش از تکمیل بودن ساک راحت شد. آن را گوشه اتاق گذاشت و به طرف پنجره آمد، پنجره را که باز کرد؛ کبوتر سفید پر زد و به آسمان رفت. نفس عمیقی کشید، ریههایش پر شد از عطر گلهای یاس توی باغچه.
دیشب کنار همین باغچه آنقدر با مادر صحبت کرد، تا بالاخره توانست رضایتش را برای رفتن بگیرد. اخرین حرفهایشان را با خود مرور کرد:
_مگه خون من از خون جوونهایی که اونجا هستن رنگینتره؟
مادر بدون اینکه کلمهایی بر زبان بیاورد، تنها غنچه کوچک یاس را نوازش میکرد. از سکوت مادر استفاده کرد و باز هم ادامه داد:
_اصلا مامان شما که انقدر امام حسین رو دوست دارین؟ اگه الان روز عاشورا بود چی؟ بازم اجازه رفتن بهم نمیدادین؟ مامان... الانم ولی امام زمان هل من ناصر گفته... الانم روز عاشوراست... من که یه کاری از دستم برمیاد چرا نرم کمک؟
پیدا بود که مادر در فکر فرورفته، حق با فرزندش بود؛ اما او بر سر یک دو راهی عجیب. یک سو تنها ثمره زندگی و یادگار همسرش و یک سو دین و تکلیف و وظیفهایی که نسبت به این کشور داشت. نگاه منتظرش ناچار مادر را به حرف آورد:
_باشه مادر برو سپردمت به صاحب اسمت.
صدای دلنشین اذان از بند فکر و خیال رهایش کرد و بعد صدای مادر که او را خطاب قرار میداد تا طبق عادت برای نماز با هم به مسجد بروند:
_زینب، زینب کجایی؟
#ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
تا صبح دقیقهای هم چشم بر هم نگذاشت، میخواست بخوابد اما نتوانست. استرس و هیجان مخلوط با شور و شوق سفر خواب را از سرش پرانده بود. مدام صحبتهای دکتر عارف در رابطه با شرایط ویژه خرمشهر را در ذهن مرور میکرد؛ همین صحبتها بود که او را برای رفتن به این سفر مصمم کرده بود. نمیتوانست درست زمانی که هموطنهایش نیازمند کمک بودند در مشهد بماند و به زندگی عادی خود مشغول باشد.
صبح فردا آماده و ساک به دست توی حیاط ایستاده بود و با سفارشهای پی در پی مادر گوش میداد:
_مراقب خورد و خوراکت باشیها زینب، هرچیزی نخور. یک کم کشمش و کشته زردآلو برات گذاشتم، هروقت دلت ضعف رفت یکی بزار دهنت. هرجا تلفن بود حتما بهم زنگ بزن، منو از حال خودت بیخبر نزاریها. خوب خودت رو بپوشن، هوای پائیز دزده یه قوت زبونم لال سرما میخوری.
_ چشم قربونتون برم، چشم.
این چشمها را میگفت تا خیال مادر را راحت کند، ولی با تعریفهایی که استاد عارف کرده بود میدانست که روزهای سختی در پیش دارد. میدانست این سفر با تمام اردوهای جهادی که تا به آن روز رفته بود تفاوت دارد.
گوش زینب هنوز به سفارشهای مادر بود که ناگهان نگاهش متوجه کبوتر سفیدی شد که از کنار باغچه یاس تنها تماشاگر این وداع بود. دیدن کبوتر لبخند را به لبهایش هدیه کرد.
مادر را در آغوش کشید و با شوق بر دستان پر مهرش بوسه زد. مادر با بغض پنهان در گلو دخترکش را از زیر قرآن رد کرد. زینب برای آخرین باز مادر را بوسید و از او جدا شد. ساکاش را در دست جابهجا کرد و با ذکر بسمالله از در خانه خارج شد. وقتی به سر کوچه رسید برگشت و برای مادر که هنوز جلوی در ایستاده بود دست تکان داد.
مادر سخت میکوشید تا این قاب را برای تمام لحظات دلتنگی در ذهناش حک کند. به خودش که آمد دقایقی از رفتن زینب میگذشت؛ اما او هنوز هم آنجا ایستاده و بود جای خالی دخترش را تماشا میکرد. جای خالی دختری که روزی بزرگترین دغدغهاش رنگ می عروسکهایش بود؛ حالا آنقدر بزرگ شده بود که نمیتوانست نسبت به رنج و سختی مردم کشورش بیتوجه باشد. وقتی به خود آمد زینب رفته بود و او هنوز همان جا ایستاده بود.
#ادامه_دارد
#قاصر
#مه_شکن
"بهنام آنکه جان را فکرت آموخت"
🍀داستان کوتاه #عطر_گل_های_یاس
🖋به قلم #فاطمه_طوسی #قاصر
زینب خیلی سریع خود را به دانشکده علوم پزشکی رساند. محل قرار با استاد عارف و چند پزشک و پرستار دیگر که بنا بود با مقداری دارو و وسایل پزشکی خود را به خرمشهر برسانند. شهری که آن روزها نام خونین شهر بیشتر برازندهاش بود.
در دانشکده پزشکی همه منتظر ماشینی بودند که قرار بود تا خرمشهر همراهیشان کند. طولی نکشید که دکتر عارف همراه با اسکانیای سفید و قرمز رسید و همگی سوار شدند. همزمان با صلوات مسافرین راننده اتوبوس را به حرکت در آورد.
مادر که همین چند دقیقه دوری، کلافه و دل نگرانش کرده بود؛ چادر به سر کرد و خود را به حرم غریب الغربا رساند. چشمانش که به گنبد طلایی آقا افتاد، دلش آرام شد و همه دلتنگیهایش پر کشیدند. از حرم که بر میگشت آرام بود، آرام، آرام، انگار امانتی بزرگ را تحویل صاحبش داده بود و باری سنگین از دوشش برداشته شده بود.
زینب و اتوبوس تیم پزشکی به خرمشهر رسیدند و در مسجد جامع مستقر شدند. فردای آن روز اطلاع دادند که تعدادی از دختران خرمشهری مطب یک دندانپزشک که درست روبهروی مسجد جامع است را به بهداری کوچکی برای رسیدگی به مجروحین تبدیل کردهاند. تیم پزشکی هم به آنها ملحق شد.
حق با دکتر عارف بود. شهر در شرایط نامساعدی به سر میبرد. تامین غذا برای رزمندگان و مردمی که پناهنده مسجد جامع شده بودند کار سختی بود، خانمها در همان مسجد بساط پخت و پز به راه انداخته بودند؛ مواد اولیه هم بیشتر از خانهها میرسید.
اوضاع سلاح و مهمات هم تعریفی نداشت؛ آنقدر که دختران پرستار در زمانهای استراحت مینشستند پای اسلحههای ام_یک و ژ_سه قدیمی و گیرهایشان را برطرف میکردند تا دوباره قابل استفاده شوند.
حتی خبر رسیده بود که در جنت آباد(قبرستان شهر) آب و کفن برای غسل و دفن جنازه شهدا نیست. و همه این شرایط سخت بود که خرمشهر را به خونین شهر تبدیل میکرد؛ اما در این میان این همه سختی و هیاهو تنها یک چیز بود که هنوز شهر را سرپا نگه داشته بود. نیرویی که برنامه سه روزه به تهران رسیدن صدام را به رویا تبدیل کرد. نیروی مردم...
اگر سلاح نبود غیرت بود، اگر غذا نبود مهربانی بود، اگر نیروی آموزش دیده نبود مردم مثل همیشه پای کار بودند و هرچیز که نبود عشق و ایمان جای خالیاش را پر میکرد.
#ادامه_دارد...
#قاصر
#مه_شکن
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨
🌱یادداشت/ "ریحانهوار"
✍️ فاطمه شکیبا
روز دختر، با چند نفر از دختران دانشجوی دانشگاه فارابی قم، یک نشست داشتیم با عنوان انقلاب دخترانه. درباره بیانات رهبری صحبت کردیم و این که ما به یک مبارزه برای احیای هویت بانوان و دختران در جامعه نیاز داریم؛ حرکتی که دختران را به هویت اصیل اسلامیشان برگرداند و به دامان سنت یا مدرنیته نیندازدشان. مبارزهای که قرار است از اندیشه ما آغاز شود و آرامآرام به جامعه سرایت کند. این مبارزه، یک مبارزه ریحانهوار است.
یک نفر گفت: خیلی وقتها فرهنگ و ساختارها اجازه نمیدهد کاری بکنیم.
گفتم: زمان شاه هم شاه اجازه نمیداد مردم انقلاب کنند؛ سخت بود، خیلی سخت. مردم به سختی انقلاب را به نتیجه رساندند. الان هم قرار نیست کسی برای مایی که میخواهیم الگوی سوم زن را نهادینه کنیم، فرش قرمز پهن کند. قرار است خون دل بخوریم. قرار است مبارزه کنیم. مبارزه هم با داد و بیداد کف خیابان اتفاق نمیافتد. مبارزه قرار است خیلی آرام اما محکم باشد؛ دخترانه.
برایشان از مادربزرگم گفتم؛ دختری که در سیزده سالگی مطابق باورهای غلط زمان خودش از تحصیل محروم شد و ازدواج کرد؛ اما بجای تسلیم شدن دربرابر موانع یا هدر دادن نیرویش در یک نبرد از پیش باخته، یک مبارزه آرام را آغاز کرد: درس خواندن در خانه. درس خواند و پیش رفت، تا دیپلم و بعد دانشگاه. شاغل هم شد؛ بدون این که با خانوادهاش بجنگد یا آن را کنار بزند. نتیجه مبارزه ریحانهوار مادربزرگم و امثالش، این است که ما دختران شصت درصد کرسیهای دانشگاه را پر کردهایم.
دختر ریحانه است و هنر ریحانه، رشد کردن است، شکفتن است. هنرش یافتن راهی برای رشد است؛ راهی که طی کردنش ظرافت و لطافت یک ریحانه را میطلبد. ریحانه خلق شده تا زیباییهای ذاتیاش را به جهان نشان دهد و استعدادهای پنهانش را شکوفا کند. ریحانه قرار است نور را بیابد و رو به سوی نور بچرخاند. قانون جهان این است و هرکس که مانع رشد ریحانه میشود، تعادل جهان را بهم زده.
ریحانه در طول تاریخ، زیر بار باورهای مردسالارانه شکسته و له شده است. هنوز ظرفیتهای زیادی در وجود ما هست که حتی کشفش نکردهایم. ما مثل بذرهای ریحانههای جوانه نزدهایم؛ مثل بذرهایی که سالها از ترس نگرشهای غلط، به سایه خزیدهایم و از شکفتن و جوانه زدن ترسیدهایم. راستش را بخواهید، ما بذرهایی هستیم که زیر لایههای سخت و سنگین زمین گیر کردهایم...
ولی نه...
ما آن جوانههای رنجکشیدهای هستیم که موقع بهار، راهشان را از میان ترک زمین سخت پیدا میکنند و به سختی خودشان را به نور میرسانند. جوانههای لطیف و شکستناپذیری که برای سبز شدن میجنگند، یک ترک کوچک در بتن و آسفالت پیدا میکنند، خودشان را از آن بیرون میکشند و به آفتاب لبخند میزنند.
جالب است بدانید نویسنده شدن من هم یک مبارزه ریحانهوار بود؛ چون به فعالیت فرهنگی خارج از خانه علاقه داشتم و شرایطش نبود، بجای غصه خوردن و جنگیدن با زمین و زمان، راهی برای جوانه زدن پیدا کردم. این بود که نوشتم؛ آرامآرام راهی پیدا کردم که جوانه بزنم.
مبارزه ریحانهوار یعنی همین. یعنی بجای این که نیرویت را برای داد زدن و مشت کوبیدن به مانع پیش رویت هدر بدهی، یا بجای این که تسلیم شوی و ناامیدانه زانوی غم بغل بگیری، راهی برای دور زدن آن مانع پیدا کنی. کشف راههای جدید کار یک ریحانه است. مبارزهی آرام و قد کشیدن در سکوت، قدرتی ست که خداوند به ریحانهها داده...
ما ریحانهایم.🌱🌸
در دشوارترین شرایط، قدرتمان سنگ را میشکافد، اگر برای رسیدن به نور بجنگیم.
پ.ن: این متن برای روز دختر توی دلم مونده بود🙄
#ریحانه #دخترانه
#حجاب
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
✨بسماللهالرحمنالرحیم✨ 🌱یادداشت/ "ریحانهوار" ✍️ فاطمه شکیبا روز دختر، با چند نفر از دختران دانش
شاید اصلا خدا به این گلها فرمان روییدن میدهد تا به ما یادآوری کند ریحانه بودنمان را...🌷
🌱إِنَّ فِي ذَٰلِكَ لَآيَاتٍ لِكُلِّ صَبَّارٍ شَكُورٍ...
(سوره مبارکه ابراهیم، آیه 5)
#روز_دختر #دخترانه #ریحانه
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 86 باران میرود
[در پاسخ به جدید شهریور]
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 87
واقعا دوست دارم یکی من را ببرد خانه؛ ولی اصلا خانهای وجود ندارد. ناخودآگاه سرم را بالا میگیرم و به چشمانش خیره میشوم: میتونید برسونیدم؟
لبخند زن پهنتر میشود و گردن کج میکند: معلومه که میتونیم. بفرمایید...
باران جلو میآید و دستم را میگیرد: بیا دیگه! ما میرسونیمت.
بالاخره آن انگیزهای که برای جدا شدن از نیمکت لازم داشتم، پیدا میشود. از جا بلند میشوم و پشت سر باران و مادرش، راه میافتم.
مادر باران میپرسد: اگه اشکال نداره، میتونم بپرسم چه مشکلی برات پیش اومده؟
بیاختیار، آهی از میان لبانم بیرون میدود و خودم را بغل میکنم تا از سرما در امان بمانم. ای زن ساده... فکر میکند مثلا من دختر فراریام و میتواند به آغوش گرم خانواده برم گرداند؟
بله من دختر فراریام. همیشه فراری بودهام؛ از مرگ، از کابوسهایم، از ناامنی... زن میگوید: اگه دوست نداری نگو؛ فقط پرسیدم چون فکر کردم شاید کاری از دستم بر بیاد.
به سختی لبخند میزنم و بغضم را میخورم: ممنونم... چیز خاصی نیست.
اگر یک کلمه بیشتر حرف بزنم یا سوال دیگری بپرسد، بغضم دوباره میترکد و دیگر نمیشود جمعش کرد. تمام عضلات صورت و فک و گردنم را منقبض میکنم تا دوباره اشکم درنیاید. این چند روز، به اندازه کافی با گریه کردن به شکست و بیچارگیام اعتراف کردهام، دیگر بس است.
سوار ماشینشان میشوم و پدر باران، آدرس خانهام را میپرسد. اولین جایی که به ذهنم میرسد، خانه عباس است. راه میافتیم و بخاری ماشین روشن میشود. گرمای آرامشبخش ماشین، مثل یک مادر مهربان در آغوشم میگیرد و چشمانم را گرم خواب میکند. باران که کنارم نشسته، دستم را میگیرد: دیگه غصه نخور. الان میری خونه.
باز هم یک لبخند زورکی زدم به خوشبینی کودکانهاش و آرام میگویم: خوش به حالت باران.
-چرا؟
-چون خیلی خوبی.
و در دلم ادامه میدهم: عوضش من سهم بد بودنِ تو و خیلیهای دیگه رو برداشتم. یه آدمِ بدِ بدبختم که هیچ راهی برای خوب شدن نداره.
باران آرام دستم را نوازش میکند و میخندد: خب تو هم خوبی.
از خودم بدم میآید؛ از این که تاریکترین بخش وجودم را از همه پنهان کردهام. از این که همه روی خوب بودنم حساب میکنند، بدون آن که بدانند قرار است قاتل باشم. و از این که اگر به همین آدمها، خودِ واقعیام را نشان بدهم، از من متنفر خواهند شد...
گرمای ماشین، چشمانم را گرم خواب کرده است که میرسیم به خانه عباس. حجله و پارچههای جلوی در، به من و حسرتهایم دهنکجی میکنند و قلبم درهم فشرده میشود. هم من پیاده میشوم، هم باران و مادرش. مادر باران نگاهی به کوچه و پارچههای سیاهش میاندازد و میگوید: کدوم خونه ست؟
به خانه عباس اشاره میکنم؛ جایی که حجله جلویش زدهاند. عکس عباس و پدر و مادرش را با هم جلوی حجله گذاشتهاند و دیوارها از بنر تسلیت همسایهها پر شدهاند. باران اشاره میکند به تصویر اعلامیه و میپرسد: اون کیه؟
مادرش درحالی که زیر لب فاتحه میخواند، پرسشگرانه به من نگاه میکند. سرم را پایین میاندازم و میگویم: مادربزرگم...
چشمهایم را میبندم که اشکم دوباره سرازیر نشود. صدای مادر عباس در سرم میپیچد که به فاطمه میگفت: ببین نوهم چقدر خوشگله...!
مادر باران، دست دور شانهام میاندازد و همدلانه فشارش میدهد: عزیزم... خدا رحمتشون کنه. چرا زودتر نگفتی؟
سرم را پایین و چشمانم را بسته نگه میدارم. دوست ندارم حرف بزنم. دوست ندارم توضیح بدهم. باران مقابلم میایستد و دستانش را دور کمرم حلقه میکند: ناراحت نباش، مامانبزرگ منم رفته پیش خدا. منم مثل تو گریه کردم، ولی وقتی فهمیدم توی بهشته دیگه غصه نخوردم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi