eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
640 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
1.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌹🍃 🌺 یکم ذی الحجه سالروز ازدواج حضرت علی علیه‌السلام و حضرت فاطمه سلام‌الله علیها و تبریک و تهنیت باد. http://eitaa.com/istadegi
✨🌷 آسمان می‌خوانَد امشب قدسیان دف می‌زنند حوریان کِل می‌کشند و خاکیان کف می‌زنند شیر عاشق‌کُش! کدام آهو دلت را برده است؟ تیغِ مرحب‌جو! کدام ابرو دلت را برده است؟ آسمانی بی‌کرانی، عاشق دریا شدی آمدی آیینه‌ی انسیه‌ی حورا شدی امشب ای زیباترین! ای دلبر کوثر بیا! شب، شبِ عشق است، ای داماد پیغمبر بیا! بیش از این ها با دل محبوب ما بازی نکن پیش این نیلوفر یکدانه غمازی نکن مثل اقیانوس آرام است این بانو ولی در دلش طوفان به پا کردی، مدارا کن علی! از ازل در پرده بود، آیینه‌دارش می‌شوی در عبور از کوچه باغ عشق، یارش می‌شوی قدّ و بالای علی از چشم زهرا دیدنی ست وای! وقتی می‌رسد دریا به دریا دیدنی ست...! ✍🏻قاسم صرافان ✨سالروز پیوند آسمانی امام علی و حضرت زهرا علیهماالسلام مبارک!🌱 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
شیرینی عقدش رو هم خوردم😌 مبارکش باشه✨ پ.ن: به دخترخانم‌هایی که در روند خواستگاری و آشنایی و ازدوا
📚 رنج مقدس ۱ و ۲ نرجس شکوریان‌فرد فضای داستان شاید یکم فانتزی به نظر برسه؛ از این نظر که داستان یه خانواده‌ی خیلی خوب و معقوله. خانواده‌ای که اعضاش همه منطقی رفتار می‌کنن و تعامل سالمی دارن. البته توی واقعیت نمی‌شه توقع داشت همه همه‌جا درست و منطقی رفتار کنن، ولی الگوی خوبی می‌تونه باشه. جلد ۱ داستان لیلاست؛ داستان خیلی آرومی داره، فضای داستان شیرینه و خیلی هیجان و بالا و پایین نداره. البته به نظر من دختر داستان یکم بیش از حد منفعل برخورد می‌کنه، یکمی هم لوسه. جلد ۲ هم داستان مصطفی ست، گذشته مصطفی. برعکس جلد ۱ فضاش پسرونه ست. و البته، قلم داستان طوریه که محتوای زیادی در قالب داستان گنجانده شده، اگه دنبال یه داستان می‌گردید شاید پیشنهاد خوبی نباشه ولی اگه دنبال چهارتا کلمه حرف حساب هستید گزینه خوبیه. 🌱بیشتر به دخترخانم‌هایی پیشنهاد می‌کنم که درگیر خواستگاری و ازدواج و عقد هستن، یا کم‌کم می‌خوان خواستگار دیدن رو شروع کنن. http://eitaa.com/istadegi
💬⁉️پرسش شما: سلام میگن برای ازدواج نباید فانتزی داشته باشید و هیچ آدمی صد نیست و… خب میخواستم بدونم اینکه فرد مقابل واقعا برای انقلاب و اسلام دغدغه داشته باشه یا اینکه مثلا کتابخون باشه، چیز نامعقول و زیادیه؟ معیارها باید در چه حد باشند؟ و اینکه اگه میشه چندتا معیارهای اصلی که خودتون بین خواستگاراتون بررسی میکردین رو بگین😅 💬✅پاسخ ما: 🌷فرات: معیارها باید درحدی باشن که یه انسان معمولی و یه پسری توی سن و سال ازدواج بتونه انجام‌شون بده. مثلا شاید یه پسر نتونه هر روز و همیشه نمازش رو اول وقت بخونه، هر وقت بتونه اول وقت می‌خونه ولی گاهی هم مثلا سرکار هست و نمیشه. یا مثلا کتابخون بودن، معیار من هم بود، ولی دیدم یه پسری که هم شاغله هم درس می‌خونه، نمی‌تونه به اندازه من کتاب بخونه و مثلا توی یه روز یه کتاب رو تموم کنه. یا مثلا یه پسری انقلابیه و دغدغه کشور و انقلاب رو داره، ولی شاید ریش نداشته باشه، شاید همه راهپیمایی‌ها رو نرسه شرکت کنه، ولی مثلا توی محیط کارش سعی می‌کنه طوری کار کنه که برای کشور مفید باشه. می‌خوام بگم معیارها اولا باید اولویت‌بندی بشن بر اساس اینکه چقدر مهم‌اند. بعضی معیارها خط قرمزن، اگه نباشن کلا جواب ما منفیه و بعضی معیارها ترجیح ما هستن. مثلا برای من، پایبندی به نماز و روزه و سایر واجبات خط قرمز بود، ولی نماز اول وقت ترجیحم بود. دوما معیارهاتون رو عینی تعریف کنید. مثلا کتابخون بودن یعنی طرف هر دو روز یه کتاب رو تموم کنه یا یعنی به کتاب علاقه داشته باشه و اگه فرصت داشت کتاب بخونه؟ دوتا معیاری که گفتید معقول هستن، ولی یادتون باشه کتابخون بودن پسرها با ما فرق داره، چون پسرها مسئولیت اقتصادی هم دارن. مثلا همسر من دیرتر از من یه کتاب رو تموم میکنن چون فرصتشون کمتره، ولی علاقه دارن به مطالعه و اگه وقت کنن کتاب می‌خونن. معیارهای اصلی من اینا بودن: پایبندی به واجبات و تلاش برای پرهیز از محرمات، ولایتمداری، بلوغ و کفایت اقتصادی، روحیه جهادی داشتن، سلامت اخلاقی و روانی. 🌷طناز: سلام عزیز جان🌟 ببینید داشتن فانتزی هیچ ایرادی نداره، چیزی که مهمه اینه که شما اولویت بندی تون چیه؟ مثلا ملاک اول‌تون کتابخون بودنه یا اینکه فرد آدم منطقی‌ای باشه؟ اگه فانتزی هاتونو بیش از حد اهمیت بدید، جای معیارهای مهمی که بدون اونا زندگی براتون غیرقابل تحمل میشه رو میگیرن و میشه همون سوالی که پرسیده بودن اگر هیجانات‌مون غالب شد بر انتخابمون بعدا چه تصمیمی بگیریم! پس بشینید اولویت های حیاتی و مهم‌تونو بچینید اول از همه، بعد برید سراغ فانتزی ها. من خودم شخصا این فانتزی رو داشتم که طرف حتما کتابخون باشه، ولی موقع انتخاب دیدم با اینکه خیلی کتابخون نیستن اما به شدت اهل دونستن و مطالعه به روش های دیگه‌ای هستن و آدم منطقی‌ای هستن، در نتیجه دیدم آدم اهل دونستن، ظرفیت کتابخون شدن رو داره اما چه بسا کتابخون هایی که از روی هیجان و ادا و اطوار مطالعه میکنن! 🌷مصباح: معیار نامعقول یعنی طرف همیشه همه نمازهاشو اول وقت بخونه، نماز شب بخونه، هیچوقت دروغ نگه، غیبت نکنه، تهمت نزنه، مراقبات شدید داشته باشه، فیلترشکن و اینستا نداشته باشه... یه عالمه باید و نبایدها، جمع اینا نامعقوله چون سخت میشه یه نفر باشه که به همه اینا رسیده باشه. چی معقوله؟ این که یه نفر دغدغه اینا رو داشته باشه و بعضیاش رو اجرایی کرده باشه، مثلا این که طرف نماز اول وقت بخونه فانتزی نیست، ولی این که همیشه همه نمازشب‌هاش رو هم بخونه میشه فانتزی. دغدغه ایران و انقلاب داشتن نامعقول نیست و جزو معیارهای منم بوده. معیارهای اصلی ما با توجه به روحیاتمون و دغدغه‌هامون متفاوته، ولی بازم بیشتر توی حوزه دغدغه‌ها بوده بیشتر(مثلا دغدغه فرهنگی داشتن) و خب تلاش برای اجرای چیزهایی که برام مهم بوده(مثلا نماز اول وقت)، وقتی که موقعیتش هست. معیارهای شما چیز نامعقول و زیادی نیست. http://eitaa.com/istadegi
💬⁉️پرسش شما: سلام چه راه حلی برای کسانی که تحت تاثیر احساسات شدید جوانی عاشق میشن و بعد از دوسه سال زندگی مشترک که هیجاناتشون فروکش میکنه و متوجه میشن واقعیت نیازشون برای شریک زندگی شخصیت دیگری بوده و قبل از ازدواج متوجه نبودن دارین؟ تحمل؟ طلاق؟ تغییر فردمقابل؟ تغییر خود؟ انعطاف؟ 💬✅پاسخ ما: 🌷فرات: من کلا فکر می‌کنم طلاق آخرین راه حله، برای وقتی که هییییچ راه دیگه‌ای باقی نمونده باشه. مخصوصاً اگه زوجین بچه داشته باشن، طلاق بیشترین آسیب رو به بچه می‌زنه(البته به این معنی نیست که اصلا طلاق نگیریم، منظورم اینه که تا تقی به توقی خورد نگیم طلاق). البته توی دوران عقد، شاید جدایی راه بهتری باشه(چون آسیبش کمتره)، ولی وقتی زندگی ادامه‌دار شده، به نظرم بازم ارزش داره زوجین تلاش کنن رابطه رو احیا کنن. مثلا پیش یه مشاور زوج‌درمانگر برن و سعی کنن با زوج‌درمانی، رابطه رو درمان کنند، گذشت کنن(دوطرفه) و با هم بسازن. چون به هرحال توی هر ازدواجی چاله چوله هست و ممکنه گاهی آدم فکر کنه اشتباه کرده، ولی آخرش شما با هرکس ازدواج کنید یه ایرادهایی داره. وقتی باید به جدایی فکر کرد که وضعیت خیییلی وخیم باشه. وگرنه بیشتر این اختلافات با یه مشاور امین و خوب حل می‌شه، و با یاد گرفتن مهارت‌های ارتباطی. 🌷 طناز: اول از همه سلام و ابراز دلتنگی برای صحبت کردن باهاتون💔 ببینید بچه ها واقعیتش شما هرچقدر هم تلاش کنید که منطقی و با عقل ازدواج بکنید، در نهایت شما انسانید و عواطف و احساس دارید و صد در صد که طبیعیه اگر این عواطف، خودی نشون بدن و بیان روی انتخاب های شما تاثیر بذارن؛ پس خودتونو بابت داشتن احساسات سرزنش نکنید. مورد بعد اینکه طبیعیه که شما وقتی از دور دارید به یه متظره نگاه میکنید، تا وقتی که وارد اون محوطه میشید، انتظارات و تصوراتتون خیلی فرق میکنه و شوکه میشید، این چیزی نیست که بابتش بخواید جدا بشید یا با توجه به مثال‌مون، وارد اون محوطه نشید و اونجا رو ترک کنید چون صرفا تشابهش با هیجانات شما، کم بوده. پس بهترین راهکار از نظر من تا هرمدتی که خودتون میدونید، به کار بردن انعطاف و صحبت با طرف مقابل و خودتون برای تغییر تا جایی که میشه هست✨ 🌷مصباح: این مسئله با یه مشاور امین و مومن و متعهد باید بررسی بشه. الان راهکار اکثر مشاورهای غیرمومن اینه که: خب جدا شو برو با یکی که باهاش حال می‌کنی😐 حتی در مواردی که زوجین واقعا کفو هم هستن و بعد سه چهار سال هیجاناتشون فرو ریخته، اینه که جدا شو و برو حال کن، چون معیارشون «حال کردن» هست! نکته دوم اینکه خیلیا حتی اونایی که باهم کفو و همسان هستن، معمولا بعد از دو سه سال یه دست‌انداز بزرگ توی زندگی دارن، چون اون بخش هورمونی و عاطفی ازدواج یهو کمرنگ میشه، آدم چشمشو باز می‌کنه و با خودش میگه: حالا انگار اینی که عاشقش شدم خیلی آدم خاصی هم نبود! اولش شوق و ذوق ازدواجه، بعد محدودیت‌ها و سختی‌های ازدواج به چشم میاد... حس میکنه این چند سال از بعضی چیزا محروم شده(خیلی چیزها رو هم بهشون رسیده) و این برهه آدم یکم پشیمون میشه. این دست‌انداز خیلی سختیه، مخصوصا اگه زن و شوهر همزمان به این نقطه برسن خیلی سخته که ازش رد شن، ولی اگه یکی یکی برسن، اون یکی که هنوز پایبنده، می‌ایسته و همسرشو قانع میکنه به ادامه دادن و راحتتر می‌تونن رد شن. اگه دو سه سال بعد ازدواج، به این نتیجه رسیدن به درد هم نمیخورن، اولا بدونن این حس طبیعیه و اکثر زوج‌ها تجربه‌ش می‌کنن و میشه برن پیش مشاوره بررسیش کنن. دوم اینکه فرض کنید آدم قبل ازدواج، قبل درگیری عاطفی، منطقی به این نتیجه رسیده که این شخص مناسبیه تقریباً، بعد دو سه سال حس میکنه که همسرش فرد مناسبی نیست. این حسی که بعد دو سه سال داره حسیه که معتبر نیست. یعنی حس اول خواستگاری معتبرتره. البته این برهه که این حس هست دوران سختیه، آدم احساس خوبی به ازدواجش نداره، احساساتش فروکش کرده و خودش مونده فقط. البته اگه زوجین قبل ازدواج مشاوره برن و مشاور بگه که به درد هم می‌خورین، توی این دوره بهتر میتونن تحمل کنند چون میدونن این یه احساس زودگذره. http://eitaa.com/istadegi
💬⁉️پرسش شما: سلام سلام خب عیدتون مبارکا باشه من چند تا سوال دارم که باهم می پرسم: ۱. برای آمادگی خواستگار دیدن چی کار کنیم؟ کتاب هایی که خوندین و خوب بوده یا دوره های مفیدی که میشناسین و.... ۲. چه طور میشه فهمید آمادگی ازدواج داریم یا نه؟ ۳. اگه تو دانشگاه یوی جلومون رو گرفت و خواستگاری کرد در لحظه چی کار باید بکنیم؟ ۴. با خواستگار های فامیل چه جوری میشه برخورد کرد؟ خب تا آخر عمر اینا رو خواهیم دید و اینا ممنون😁 💬✅پاسخ ما: 🌷فرات: عید شمام مبارک، ۱. من با زهرا سادات و چندتا دوست متاهل و معلم‌های خوبم که مشاورهای خوبی هم بودن صحبت کردم(با دوستای واقعا عاقل حرف بزنید، نه کسایی که تجربه خیلی منفی یا خیلی فانتزی دارن و خاله‌زنک‌ها)، غیر از اون کتاب نیمه دیگرم جلد ۱ آقای عباسی ولدی خیییلی کمکم کرد. ۲. اونجایی که نگاهتون به ازدواج واقعی میشه، نه خیلی خوشبینانه نه خیلی بدبینانه، اونجایی که به اندازه کافی عاقل و مسئولیت‌پذیر هستید و می‌تونید مستقل تصمیم بگیرید، اونجایی که تکلیف تون تا حد زیادی با خودتون مشخصه... و البته جایی که یکمی دلتون بخواد که ازدواج کنید. ۳. نفس عمیق بکشید، آرامش خودتونو حفظ کنید، هول نشید و بگید با خانواده‌تون صحبت کنه، بعدم شماره پدرتون یا منزل رو بدید بهش. اگرم واقعا نمی‌خواید ازدواج کنید بگید قصد ازدواج ندارم(اگه اصرار کرد همون شماره خانواده رو بدید و پشت تلفن جواب منفی بدید). ۴. مودبانه و محترمانه، اما ساده‌انگارانه نه. نگید چون فامیله می‌شناسمش، درست و دقیق تحقیق و بررسی کنید. از فشار فامیل هم نترسید و اگه مناسب نبود، محترمانه اما قاطع بگید نه. شاید اولش یکم بد بشه ولی بهتر از اینه که سر رودربایستی یک عمر خودتون رو بدبخت کنید. 🌷مصباح: ۱. نیمه دیگرم از عباسی ولدی به همراه ضمیمه هاش، عالیه عالیه عالیه! بین چندین کتاب که خوندم از همه کامل تر و جامع تر بود و بار ها دادم به افراد در این شرایط خوندن. و رمان رنج مقدس و من نه ما. عضویت در کانال های زیر و خوندن مطالب قبلی این کانالها رو هم توصیه میکنم: https://eitaa.com/naneebrahim https://eitaa.com/mohammadi2i https://eitaa.com/khastegarybazi ۲. آمادگی ازدواج سن مشخصی نداره، بستگی به هر فرد داره. البته گاهی آدم به یه جایی میرسه که حس می‌کنه همه کارهاش بی‌فایده و بی‌معنیه، درس خوندن و کار و...، فرد احساس می‌کنه دیگه تنهایی نمی‌تونه مسیر زندگی رو ادامه بده. این با اون حسمون وقتی که یکی از دوستامون ازدواج می‌کنه و با خودمون می‌گیم چرا من ازدواج نکردم فرق میکنه، عمیق‌تره. ۳. قبلا نظرم خیلی منفی بود و اگه کسی توی خیابون خواستگاری میکرد نزدیک بود بزنمش. ولی الان به این نتیجه رسیدم اگه کسی محترمانه به قصد خواستگاری اومد و شماره خانواده رو خواست، اشکالی نداره و قابل بررسیه، صرفا توی اون لحظه به کسی دسترسی نداشته، خودش هم اومده که شماره خانواده رو بگیره و اشکالی نداره، شماره رو میشه بهش داد و بعداً زیر نظر خانواده بررسی کرد. ۴. نمی‌دونم چون تجربه‌شو ندارم. فقط یه نکته رو میدونم، اونم اینکه به هیییچ عنوان هیچکس از بقیه فامیل نباید بفهمه، مثلا اگه دخترخاله و پسرخاله هستن، بقیه خاله‌ها و دایی و... خبردار نشن تا وقتی که قطعی بشه. درسته که ممکنه دلخوری پیش بیاد اگه دیر بهشون خبر بدید، ولی اگه بهم بخوره و همه در جریان باشن خیییلی بیشتر آسیب داره. 🌷طناز: گفته شب میاد جواب میده😅 http://eitaa.com/istadegi
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت اول من توی یک قلعه بتنی زندگی می‌کنم. البته قلعه از اولش بتنی نبود؛ اولش هیچ چیز نبود، مثل همه آدم‌ها آن بیرون زندگی می‌کردم؛ و به مرور دیدم امن نیست، آدم از چپ و راست، از این و آن ضربه می‌خورد. از خانواده یا دوستان... از هرکسی که به تو نزدیک می‌شود. نزدیکی اصطکاک می‌آورد و اصطکاک جرقه. این قانون دنیاست. مشکل این بود که من هربار با کلی ذوق و شوق، احساساتم را، افکارم را و خودم را به میدان تعامل می‌آوردم و هرکس می‌دید، پایش را محکم می‌گذاشت روی آن احساسات. از همان بچگی، توی مهدکودک حتی، این اتفاقی بود که برای من می‌افتاد. عجیب و غریب بودم، غیرعادی بودم و کسی دوست من نبود. شاید جالب به نظر می‌رسیدم، ولی کسی نبود که خودش را دوست من بداند، کسی نبود که همیشه با من باشد. معمولا از ابراز خودم پشیمان می‌شدم. معمولا بعد هربار که افکار و احساساتم زیر پای یک نفر له می‌شد، به این نتیجه می‌رسیدم که "این چه غلطی بود که من کردم؟" خیلی‌ها هم می‌آمدند و از من خوششان می‌آمد، حرف می‌زدند، گرم می‌گرفتند و من فکر می‌کردم دوست پیدا کرده‌ام؛ ولی بعدش غیب می‌شدند. طوری رفتار می‌کردند که من فکر کنم آن‌ها دوست من‌اند، ولی بعد می‌فهمیدم که من را دوست خودشان نمی‌دانند. آن‌ها برونگراهایی بودند که با همه صمیمی می‌شدند، کوتاه و گذرا، و نمی‌فهمیدند که هربار چطور امید من را ناامید می‌کنند. اولش دور خودم دیوار شیشه‌ای کشیدم. بیرون را می‌دیدم و دیگران هم من را می‌دیدند. تعامل هم بود، ولی دورادور. کسی نمی‌دانست دورم دیوار شیشه‌ای کشیده‌ام، مگر این که با شوق به سمتم می‌دوید و آن وقت محکم می‌خورد توی آن دیوار. خب، مسئله فقط این نبود که آدم‌ها به من ضربه می‌زدند. مشکل این بود که من هم می‌ترسیدم خودم را – همه خودم را – نشان دیگران بدهم. می‌ترسیدم مسخره‌ام کنند، درک نشوم، سرزنشم کنند. پس بیشترِ خودم را پشت دیوار قایم می‌کردم، نمی‌گذاشتم نزدیکم شوند تا درونم را نبینند، تا احساساتم را و هرچیز مهمی را که داشتم، بو نکشند. احساسات من را آسیب‌پذیر می‌کرد، احساسات نظم زندگی را بهم می‌ریخت. کم‌کم دیوار شیشه‌ای را بتنی کردم. شد شبیه یک قلعه. گاهی از روی دیوار قلعه با دیگران در ارتباط بودم؛ اما همچنان خودم، خود خودم توی قلعه بود. توی قلعه خودم بودم، برای خودم زندگی می‌کردم. و درست است که سکوت قلعه کر کننده بود و گاهی تنهایی حوصله‌ام سر می‌رفت، ولی امن بود. می‌توانستم تمام نقاط آسیب‌پذیرم را آنجا بگذارم و مطمئن باشم که هیچکس به من آسیب نمی‌زند، هیچکس سیاهی‌های روحم را نمی‌بیند. دور قلعه، یک خندق آب کنده بودم، پر از تمساح. سیم‌خاردار الکتریکی هم داشت. یعنی به مرور پیشرفته شد. به مرور یاد گرفتم بیشتر از خودم در برابر دیگران محافظت کنم. خیلی‌ها هم تلاش کردند وارد شوند؛ ولی کسی نمی‌توانست جلوتر از خندق بیاید. خودم با یک تفنگ تک‌تیرانداز نشسته بودم آن بالا و پسرهایی که می‌خواستند وارد قلعه شوند را از دوربین سلاح می‌دیدم؛ توی یک عدسی گرد با نوار مدرج فاصله. خیلی‌ها را دیدم. الان که دارم حساب می‌کنم، از پانزده‌تا بیشتر، توی یکی دو سال. از یک جایی به بعد یک تفریح و تنوع شده بود؛ ولی می‌دانستم که قرار نیست به قلعه راهشان بدهم. فکر می‌کردم محکومم به زندگی با شخصیت‌های خیالی داستان‌هایم. پسرهایی که می‌دیدم، اکثرا دنبال یک دختر معمولی می‌گشتند. یک دختری که خیلی عادی، با بقیه زندگی کند. یک دختر کدبانو و زن زندگی. البته که این بد نیست، خیلی طبیعی ست. بیشتر آدم‌ها معمولی‌اند و دنبال آدم معمولی می‌گردند. من اما معمولی نبودم، من توی یک قلعه بتنی زندگی می‌کردم. مطمئن بودم اگر وارد قلعه شوند، به من و دنیایم و معمولی نبودنم می‌خندند، سرزنشم می‌کنند و مجبور می‌شوم بیندازمشان جلوی تمساح‌های خندق. خب من نمی‌خواستم چنین کاری بکنم. بعدش تازه تنهاتر می‌شدم. در نتیجه، هر پسری که توی دوربین سلاح می‌آمد، کنار پایش رگبار می‌گرفتم که بترسد و برود. یکی دو نفر بیشتر پافشاری کردند. لجبازانه خواستند جلوتر بیایند؛ و متاسفانه مجبور شدم یک تیر توی پایشان بزنم. مامان معتقد بود اینطوری مجرد می‌مانی، سی سالت می‌شود، چهل سالت می‌شود، پنجاه سالت می‌شود و مجرد می‌مانی. من هم می‌دانستم که تنهایی بد است – واقعا گاهی وحشتناک می‌شد – ؛ ولی مطمئن بودم این که یک نفر بیاید توی تنهایی‌ات و احساسات دست‌نخورده‌ات را لگدکوب کند و تنهاتر بشوی، هزاربرابر بدتر است. یک روز یک نفر توی دید دوربین سلاحم آمد؛ شانزدهم فروردین. من دنبال دلیلی می‌گشتم تا دستم را روی ماشه فشار دهم؛ اما هرچه نگاه کردم، دستم روی ماشه نرفت. و این تازه اول ماجرا بود. ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت دوم 📍توضیح: اولین ملاقات ما شانز
و می‌دانید چه شد؟ قاه‌قاه به این تلاش خالصانه‌ام خندید. قاه‌قاه. هرهر. کرکر. شرم‌آور است. خفت‌بار است. این‌همه زحمت داستان‌سرایی و توصیف بکشی، آبرو برای خودت نگذاری، بعد پسر مردم بنشیند جلویت و هرهر بخندد. فکر می‌کرد شوخی می‌کنم؛ ولی من واقعا با هیچ‌کس شوخی ندارم. جدی گفتم. زهرا سادات می‌گفت وقتی عصبانی می‌شوی، اول سکوت می‌کنی، بعد یکباره همه می‌بینند کسی که از دستش عصبانی هستی به طرز فجیعی تبخیر شده. من فقط آن بدبختی که با من ازدواج می‌کند را زجر می‌دهم. به سال نرسیده دق می‌کند، یا شاید خودش را بکشد. من اصلا در خودم توانایی عاشق شدن نمی‌بینم. الان یکی دوماه است صدای خودم را در مغزم می‌شنوم که هر ثانیه دارد می‌پرسد: داری چه غلطی با زندگیت می‌کنی؟ نمی‌دانم دارم چه غلطی می‌کنم. تنها علت ادامه دادنم این است که دلیل منطقی برای رد کردنش ندارم. هنوز نتوانسته‌ام به چیزی ایراد بگیرم. در قلبم اثری از آنچه عشق می‌نامندش ندارم. دلم برایش نرفته؛ یعنی دلم را محکم گرفته‌ام که نرود: تماس چشمی برقرار نمی‌کنم، شوخی نمی‌کنم، حتی اسمش را نمی‌آورم که دلم قلقلک نشود. عقلم هم دست به سینه ایستاده یک کنار و سرش را تکان می‌دهد که: شرمنده. آدم خوبیه. و من جیغ می‌زنم: پس چه غلطی باید بکنم؟ عقلم شانه بالا می‌اندازد و خمیازه می‌کشد، بعد کلش‌کلش می‌رود که برود بخوابد. قسمت اول یادداشت: https://eitaa.com/istadegi/14366 ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت چهارم تیرماه 02 بعد از امتحانات
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت پنجم تیرماه 02، جلسه دوم مشاوره جلوی دانشکده ادبیات منتظرم بود، زیر درخت توت جلوی دانشکده، به موتورش تکیه داده بود. تا گفتم سلام، سرش را از گوشی بلند کرد. کیکی که دوستم سر جلسه آورده بود - و به زور داده بود که برای مهندس ببرم - را تعارفش کردم. کیک را گرفت و پیاده راه افتادیم به سمت مرکز مشاوره؛ یعنی پایین دانشگاه. و البته چون زمان زیادی تا ساعت مشاوره مانده بود، روی چمن‌های مقابل یاس نشستیم به انتظار و صحبت درباره وسواس فکری من، درباره تفاوت‌ها و تضادهامان. این وسط یک گربه لوس آمده بود و دورمان می‌چرخید به امید این که بغلش کنیم. گربه‌های دانشگاه به شدت لوسند. تا چشمشان به دانشجو می‌افتد، می‌آیند جلو و به امید نوازش و غذا روی زمین می‌خوابند، یا دورت می‌چرخند و میومیو می‌کنند. این گربه که سراغ ما آمد، یکراست پرید توی بغل مهندس که داشت کیک می‌خورد. مهندس هم یک تکه از کیک را انداخت آنطرف‌تر و گربه پرید دنبال کیک؛ ولی هیهات که فکر کنید گربه دست‌بردار بود. انگار که فهمیده باشد مهندس از گربه‌ها بدش نمی‌آید، دائم می‌چرخید دورش؛ ولی کاش به همینجا ختم می‌شد. گربه بعد آمد که دور من بچرخد و من ذاتا مشکلی با گربه‌ها ندارم، ولی نمی‌توانم منکر این بشوم که گربه‌های خیابانی می‌توانند ناقل انگل و بیماری باشند و من از آن انگل‌ها و بیماری‌ها می‌ترسم. برای همین خودم را جمع کردم و تمرکزم بهم ریخت. اوضاع وقتی بدتر شد که گربه گرام رفت پشت سر من و من از این که کسی از پشت سر غافلگیرم کند متنفرم؛ پس بیشتر ترسیدم و وقتی دم گربه به پهلویم خورد، ناخودآگاه جیغی کشیدم بنفش‌تر از بنفش‌های ستاد انتخاباتی روحانی... خفت‌بار و وحشتناک است. به لطف گربه‌های دانشگاه آبرو برایم نماند. حتما مهندس باید به لیست اختلالاتم، رفتارهای تکانشی و فوبیای گربه را هم اضافه کند. خنده‌اش را داشت می‌خورد و سعی می‌کرد گربه را بکشاند سمت خودش و با نوازش آرامش کند. آخرش هم گربه با پررویی تمام، مقابلمان لم داد و زل زد به چشم‌هایمان؛ طوری که احساس کردیم در ملک پدری‌اش نشسته‌ایم و باید نقل مکان کنیم. این جلسه مشاوره هم مثل قبلی بود. مشاور درباره تفاوت‌هامان حرف زد و تست‌هامان را دقیق‌تر تفسیر کرد. اکثر شاخص‌های مهندس نرمال بود؛ و نمودار من شبیه نوار قلب بالا و پایین داشت. او صلح‌طلب و من معترض. او سازگاری‌پذیری بالا و من رقابت‌طلبی شدید... مشاور گفت لازم است بیشتر با هم صحبت کنیم تا با این تفاوت‌ها کنار بیاییم. من که اصلا با آدم ساختارمندی مثل خودم نمی‌توانم زندگی کنم؛ چون اگر ساختارهایمان یک میلی‌متر باهم متفاوت باشد و هردو هم مثل من، محکم بخواهیم پای ساختارمان بایستیم، خون یکدیگر را می‌ریزیم. من به آدمی نیاز دارم که اهل نظم باشد، ولی منعطف هم باشد. آن وقت می‌توانیم کم‌کم یک نظم جدید توی زندگی مشترک پیدا کنیم. البته من نظم الانم را دوست دارم و یکی از مشکلاتم با ازدواج این است که زندگی‌ام را کن‌فیکون می‌کند، نظمم را بهم می‌ریزد و تا به تعادل دوباره برسم دیر می‌شود. و جالب است که مهندس اصلا شباهتی به تصورم از مرد آینده‌ام ندارد. یعنی هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم آدمی مثل او در گزینه‌های ازدواجم باشد. تصور من از ازدواج، برخورد دوتا کوه یخ با یکدیگر بود؛ یعنی انتظار داشتم با مردی ازدواج کنم که مثل خودم جدی و کوه یخ باشد؛ حتی از خودم بیشتر. یکی که در روز کلا ده کلمه حرف بزند، منظم و قراردادی باشد، فقط به کار و اهداف بلندمدتش فکر کند و اهل ابراز احساسات نباشد. یکی مثل شخصیت مسعود توی داستان‌هایم. مهندس اما هیچ شباهتی به مسعود ندارد. هیچ شباهتی به هیچکدام از شخصیت‌های داستان‌هایم ندارد. یک آدم جدید است، شاید ترکیب امید و عباس، ولی نه... متفاوت‌تر. و من فکر می‌کنم چنین شخصیتی با من سازگارتر است تا یکی مثل مسعود... ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت پنجم تیرماه 02، جلسه دوم مشاوره
هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت ششم مردادماه 02 نشد که بشود. اختلافاتی بین بزرگ‌ترها پیش آمد، یک شب از هم خداحافظی کردیم و تمام شد. (ترجیح میدم علتش رو خیلی باز نکنم؛ فکر نمی‌کنم بیانش مفید باشه) و الان یک مشکل بزرگ دارم: من این نبودم. دوست ندارم این باشم. از اینی که هستم بدم می‌آید؛ یعنی بدم آمده. من تنهایی‌ام را پذیرفته بودم. با خوب و بدش کنار آمده بودم. دیوار بتنیِ دورم، خندق تمساح‌هایی که دورش بودند و سیم‌خاردارهای الکتریکی را دوست داشتم، چون از من محافظت می‌کردند. پشت آن دیوار بتنی، من داشتم زندگی‌ام را می‌کردم. داشتم تنهایی با همه‌چیز کنار می‌آمدم. هیچ‌کس را راه نمی‌دادم و در دنیای کتاب‌هام، فیلم‌هام و نوشتنم خوش می‌گذشت. من خودِ واقعی‌ام بودم. خودی که فلسفه شخصی داشت، محکم بود، احساسات و عشق به نظرش حقیر و بچگانه بود و به خودش قول داده بود همیشه خود می‌ماند، تنها. خودی که رنگ‌های تیره و سنگین می‌پوشید، ساده زندگی می‌کرد، اهل زرق و برق‌های دخترانه نبود، اهل لوس‌بازی هم نبود، به هیچ مذکری روی خوش نشان نمی‌داد. تازه دو سه ماه بود که داشتم در این خود چیزهای جدیدی پیدا می‌کردم. میل‌های جدیدی؛ مثلا میل به پوشیدن روسری یاسی روشن با لبه چین‌دار، میل به خرید رفتن با دوستان، میل به نگاه خریداری به لوازم خانگی برای جهیزیه، میل به دیدن کفش‌های پاشنه بلند و لباس‌های مجلسی، میل به ظریف‌تر رفتار کردن و دخترانه‌تر راه رفتن، میل به تنها نبودن، میل به تقسیم کردن تجربیات ذهنی و واقعی با یک نفر دیگر، حتی، حتی خیلی کم، میل به عاشق شدن. عاشق نشده بودم؛ اما روی دیوارهای قلعه، میان ترک‌های روی دیوار، این میل‌ها مثل جوانه‌های ریز و ظریفی روییده بودند. از این منِ جدید بدم نیامده بود. احساس خوبی داشت. احساس این که بالاخره من هم دارم آن چیزهایی که برای بقیه دخترها جذاب است را می‌چشم و انگار بدک نیست. دوست داشته شدن، خواسته شدن، محور قرار گرفتن... دنیا می‌توانست دیگر سیاه و سفید نباشد. می‌شد چیزهای جدیدتری در زندگی پیدا کرد که دنیا را رنگی کنند؛ مثلا تنها نبودن. با یک نفر بودن. در خودم استعدادهای جدیدی پیدا کردم، مثل این که من هم بلدم ناز کنم. بلدم سنگین و موقر بنشینم و لبخندهای خانمانه بزنم. فهمیدم رنگ‌های روشن هم به من می‌آید. می‌توانم دخترانه و ظریف راه بروم و رفتار کنم. می‌توانم دختر باشم. ممکن است حتی بتوانم عاشق شوم و یک نفر را به داخل قلعه بتنی‌ام راه بدهم... و حتی، ممکن بود تصمیم بگیرم داستان بعدی‌ام کمی عاشقانه باشد. گفته بودم که، خودم با یک دراگانوف دوربین‌دار روی دیوارهای بتنی کشیک می‌کشیدم و از هرکس نزدیکش می‌شد، جلوی پایش رگبار می‌گرفتم. فقط همین یکبار بود که وقتی مهندس را از پشت دوربین تک‌تیرانداز دیدم، تصمیم گرفتم نزنمش. مدار مدرج دوربین نشان می‌داد او دارد نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، و من شک داشتم که دستم را روی ماشه بلغزانم یا نه. باید همان وقت یک خال هندی بین دو ابرویش می‌کاشتم؛ ولی ساده بودم. با خودم گفتم اگر بتواند از خندق تمساح‌ها و سیم‌خاردارها رد شود و از دیوار بتنی بالا بیاید، با چیزی غیر از فشنگ‌های هفت میلی‌متری ازش پذیرایی می‌کنم. شاید اجازه بدهم بماند. نشد. شاید از اول شبیه دخترهای دیگر بودن، توهم و آرزوی مسخره‌ای بیش نبود. من اصلا شاید برای ظریف بودن و ناز کردن و دوست داشته شدن آفریده نشده‌ام. من نباید دنبال آرزوهای دیگران بروم. عروس شدن کی آرزوی من بوده که یکهو فکر کردم می‌توانم به آن برسم؟ من از اول هم دلم نمی‌خواست ازدواج کنم. اصلا قرار است همیشه داستان‌های جنایی بنویسم. برای عاشقانه نوشتن ساخته نشده‌ام، برای عاشق شدن هم. از اول حتی خندیدن به شوخی‌های دوستانم درباره ازدواج هم غلط بود. فکرش غلط بود، اقدام در این رابطه غلط بود، شلیک نکردن غلط بود. کلاغ می‌خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم یادش رفت. من یادم رفته قبلا چطور زندگی می‌کردم. الان بازوها و دستانم درد می‌کند، چون کلی وقت گذاشتم تا در سنگین قلعه بتنی را کمی باز کنم و حالا جان ندارم که دوباره ببندمش؛ ولی هرطور هست دوباره آن را می‌بندم. ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت هفتم شهریورماه 02 الان خیلی خوش
مثل آدم سرماخورده، از نظر احساسی گریپ شده‌ام. انگار قسمت احساساتم کنده شده. گاهی فکر می‌کنم من واقعا کافی نیستم. من واقعا دوست‌داشتنی نیستم. من واقعا لیاقت دوست داشته شدن ندارم. و گاهی هم به این نتیجه می‌رسم که من اصلا به تایید و عشق کسی نیاز ندارم. اصلا چرا آدم باید عشق بخواهد؟ ولی هرچه تلاش می‌کنم نمی‌توانم مثل قبل بشوم. نسبت به خیلی احساسات بی‌حس شده‌ام. تنها چیزی که می‌فهمم غم است و خشم. و همین‌ها را هم نشان نمی‌دهم، مبادا دل کسی برایم بسوزد. این که برایم دلسوزی کنند از هرچیزی بدتر است. اصلا مگر من ناراحت شده‌ام؟ معلوم است که نه. من فقط... فقط غرورم جریحه‌دار شده. وگرنه من عاشق نبودم. قسم می‌خورم عاشق نبودم. من عاشق نبودم، عاشق نیستم، و عاشق نخواهم بود. ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت هفتم شهریورماه 02 الان خیلی خوش
✨هو اللطیف✨ 🏰"قلعه‌ی بتنی" سرگذشت یک پیوند🌱 ✍️ فاطمه شکیبا قسمت هشتم اسفند 02 (یادداشت آخر سال) فکر کنم این را گفته بودم که زهرا سادات همیشه به من می‌گفت دور خودم یک دیوار شیشه‌ای کشیده‌ام. بعداً که بزرگ‌تر شدم، آن دیوار تبدیل به دیوار بتنی‌ای شد که ارتفاعش تا چهار متر می‌رسید، و کم‌کم دورش یک خندق آب پر از تمساح هم درست کردم و روی دیوار سیم خاردار الکتریکی گذاشتم. بعد هم با یک سلاح تک‌تیرانداز دوربین‌دار بالای دیوار نشستم و نگهبانی دادم. قلعه بتنی یک در بزرگ داشت که سال‌ها بود باز نشده بود و پنجره‌هایی که از طریق آن‌ها با آدم‌های اطرافم رابطه برقرار می‌کردم؛ از جمله مه‌شکن. من توی قلعه بتنی‌ام خوش بودم، از تنهایی‌ام لذت می‌بردم. ابتدای سال 1402، داشتم به این نتیجه می‌رسیدم که پشت دیوارها چیز خطرناکی وجود ندارد و به امتحانش می‌ارزد که قدمی بیرون از قلعه بگذارم. داشتم به خودم این شجاعت را می‌دادم که در قلعه را باز کنم، یا حداقل اگر از دوربین قناصه دیدم کسی دارد نزدیک می‌شود، دستم را روی ماشه نگه دارم و شلیک نکنم، تا ببینم چه می‌شود. بهار بود که برق سیم‌خاردارها را قطع کردم و قناصه را روی حالت ضامن گذاشتم. با شروع تابستان، انرژی زیادی برای باز کردن آن در بزرگ و سنگین فولادی صرف کردم و هنوز باز کردن در به نیمه هم نرسیده بود که آن اتفاق افتاد و فهمیدم دنیای بیرون خطرناک‌تر از آن است که گمان می‌کردم. من، خسته از انرژی زیادی که گذاشته بودم و خشمگین از این که محاسباتم اشتباه از آب درآمده، در فولادی را از جا کندم و حفره‌اش را کاملا با بتن مسدود کردم. ارتفاع دیوار را به ده متر افزایش دادم، بعد از خندق میدان مین کار گذاشتم و قلعه را به سامانه پدافندی سوم خرداد و سداد مسلح مجهز کردم. سامانه پدآفندی سوم خرداد برای آسمان قلعه و سداد مسلح برای زمین؛ درواقع کارش این است که هر جنبنده‌ای در اطراف قلعه را شناسایی کند و بعد من با گلوله‌های بیست میلی‌متری، مغزش را از هم می‌پاشم. بیشتر سال صفر دو خشمگین بودم و به جرات می‌توانم بگویم الان خشم تنها احساسی ست که آن را به خوبی می‌شناسم. نه غم، نه حسرت، نه پشیمانی، نه تنفر... هیچ‌کدام در من انقدر پررنگ نبودند که خشم بود. خشم من مثل خاکستر و دود یک آتشفشان بود، ظاهراً آرام و بی‌صدا، اما خطرناک و هشداردهنده. خشمی که در آرامش نفس می‌کشد و رشد می‌کند، پشت دیوارهای بتنی قلعه. البته این چیز بدی نیست. من واقعا بزرگ‌تر شدم، باتجربه‌تر و واقع‌بین‌تر. این که بخواهم مثل بقیه زندگی کنم، یک دندان خراب بود که آن را کندم و از شر بسیاری از خواسته‌ها و انتظارات راحت شدم. الان مطمئن شده‌ام باید خودم باشم، حتی غلیظ‌تر از قبل باید خودم باشم. یاد گرفتم لازم نیست آدم‌های اطرافم را حذف کنم، فقط کافی ست از پشت پنجره‌ها یک تصویر موجه به آن‌ها نشان بدهم و خودم را پشت خنده و شوخی پنهان کنم؛ یک تصویر معقول، یک تعامل معمولی و سطحی. من پشت دیوارهای قلعه، سر مراسم صبحگاه و شامگاه، هر روز اتفاقی که امسال افتاد را با خودم مرور می‌کنم. اجازه نمی‌دهم با عناوین قشنگی مثل درمان و به آرامش رسیدن و بخشیدن و گذشتن، یا به توصیه آدم‌های ساده‌ای مثل مشاورها و روانشناس‌ها، دوباره تخدیر شوم و به حماقت قبلی برگردم. اتفاقا هرروز دقیق‌تر از قبل مرورش می‌کنم تا درس عبرت باشد، تا یادم بماند بیرون قلعه خطرناک است و خروج از آن کار آدم‌های احمقی ست که گول کتاب‌های روانشناسی و جملات پر زرق و برق فضای مجازی را می‌خورند. آدم‌هایی که با حقیقت ترسناک و خشن دنیا آشنا نیستند. می‌خواهم هیچ‌وقت از پشت دیوارهای بتنی بیرون نیایم، تا هیچ‌کس نتواند سوال کند آن کسی که داشتی به پشت دیوار راهش می‌دادی چی شد. نمی‌خواهم برای کسی توضیح بدهم که من تمام میل‌ها و ظرفیت‌های تازه کشف شده‌ام، روسری یاسی روشن چین‌دار و تمام احساسات تازه جوانه‌زده را دفن کرده‌ام. همه را زنده زنده دفن کردم، جایی پای دیوار بتنی. دادم خاکش را کوبیدند و سطحش را صاف کردند. می‌خواهم آن قسمت از قلعه، پرورش عقاب راه بیندازم. پرورش عقاب‌های تنها. ادامه دارد... http://eitaa.com/istadegi