#بریده
#شاخه_زیتون
#به_زودی
یکه میخورد و نمیتواند تعجبش را پنهان کند. نوبت من است که پوزخند بزنم: همین امروز توی یکی از کمدای زیرزمین پیداشون کردم. کتابا و جزوههات رو، همراه لیستهای تروری که پر کرده بودی.
لبش را میگزد و به دستانش خیره میشود. ادامه میدهم: واقعا انتظار نداشتم یه آدم انقدر نامرد باشه.
لبخندی کج روی لبانش مینشیند و میگوید: میتونی بگی نامرد، خائن، جاسوس، منافق، هرچی دلت میخواد. آره! من عضو مجاهدین خلق بودم. الانم پشیمون نیستم. خب هر جاسوسی یه تاریخ مصرف داره. تاریخ مصرف منم تموم شده. مهم اینه که مثل من، هنوز خیلیها هستن که پاشونو روی گلوی رژیم ایران فشار بدن!
⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆
https://eitaa.com/istadegi
#بریده
#شاخه_زیتون
#به_زودی
-ببینم، برای چی اون لیستهای ترور رو ندادی به مافوقت؟
-چون از سازمان اومدم بیرون!
بعد از چند لحظه مکث، چشمانش را تنگ میکند و میگوید: ببین، من اگه عضو سازمان شدم فقط برای اون بازه زمانی بود. اگه بیرون نمیاومدم، الان داشتم با عقاید گندیده خودم توی کمپ اشرف و تیرانا میپوسیدم.
⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆
https://eitaa.com/istadegi
#بریده
#شاخه_زیتون
#به_زودی
به دیوار تکیه میدهد و میگوید:
-تاحالا اسم شبکه زیتون یا شاخه زیتون به گوشِت نخورده؟
-نه.
-شاخه زیتون، اسم شاخه ایرانی سازمان موساد(سازمان اطلاعاتی خارجی رژیم صهیونیستی) هست که همزمان با تشکیل ساواک توی ایران تشکیل شد. هدفش هم در زمینه فرهنگی، رواج باستانگرایی ایرانی، ناسیونالیسم(ملیگرایی افراطی) و عرفان صوفیانه مقابل عرفان فقاهتی هست. از زمان پهلوی توی ایران فعال بودن و هنوزم هستن...
⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆
https://eitaa.com/istadegi
#بریده
#شاخه_زیتون
#به_زودی
پیامرسانم را باز میکنم و سراغ پیامهایش میروم. آخرین زمان آنلاین شدنش مربوط به ماه قبل است. به صفحه گوشی چشم میدوزم؛ انگار منتظرم آنلاین شود و پیام بدهد. برایش مینویسم: سلام بیمعرفت. جات خالی، اومدم باشگاه یونس.
پیام فقط یک تیک میخورد و میدانم این تیک هیچوقت دوتا نمیشود. دوباره مینویسم: دلم برات خیلی تنگ شده.
وقتی به خودم میآیم که قطره اشکی روی صفحه گوشی میبینم.
⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆
https://eitaa.com/istadegi
#بریده
#شاخه_زیتون
#به_زودی
نجف با مشهد فرق دارد، کربلا با نجف. اصلا حالم از وقتی رسیدیم به کربلا جور دیگری شد. غیرقابل توصیف بود... یک جنون و سرمستی خاصی دارد هوای کربلا. انقدر غرق میشوی در حال و هوایش که غم عالم را فراموش میکنی و فقط غم حسین در دلت مینشیند.
همان اول که گنبد را دیدم، فهمیدم دیگر آن آدم سابق نخواهم شد و امام با یک نگاه من را زیر و رو کرده است. تصویر حرم مقابل چشمم تار میشد و از ترس از دست دادن یک لحظه تماشای حرم، تندتند قطرات اشک را پاک میکردم. یک لحظه کربلا هم نباید از دست برود. وقتی مقابل ضریح ایستادم، یاد وقتهایی افتادم که در ذهنم ضریح را مجسم میکردم و همراه مداح میخواندم که:
-سلام آقا... که الان روبهروتونم/ من اینجام و زیارتنامه میخونم... حسین جانم...
آن موقع فکر میکردم روزی که برسم کربلا و مقابل ضریح بایستم چکار خواهم کرد و چه خواهم گفت. گاهی با خودم میگفتم همانجا سجده شکر میکنم، یا همین شعر را زیر لب میخوانم، شاید هم فقط بگویم خیلی دوستتان دارم آقا. اما وقتی ضریح را دیدم کلا زبانم بند آمد و نفسم حبس شد، حتی اشکم هم بند آمد. همه چیز از یادم رفت و زمان برایم ایستاد. تازه فهمیدم عشق در یک نگاه یعنی چه.
⚠️ دوستانتون رو دعوت کنید تا شروع کنیمممممممم 😆
https://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب
#رمانِ...
#فاطمه_شکیبا
چندبار میدان را دور زد. میدان و در و دیوارها و مغازهها بوی انتخابات میداد. رنگهای منتخب هر نامزد انتخاباتی قسمتی از میدان را اشغال کرده بودند. رنگ سبز به چشم میآمد. نزدیکی میدان آزادی به دانشگاه اصفهان، حال و هوا را انتخاباتیتر کرده بود. پشت ماشینها حتی، نامزدهای انتخاباتی دست تکان میدادند. دیگر سخت نبود موضع هر کس را بفهمی. یک مرزبندی مشخص شکل گرفته بود.
#به_زودی در #روایت_عشق 👇👇
https://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب
#رمانِ...
#فاطمه_شکیبا
و قبل از واکنش پیشخدمت، از جا بلند شد و با فاصله کمی از او ایستاد. بعد آرام در گوشش گفت: بریم یه گوشه یکم با هم درباره قتل یه بدبخت حرف بزنیم؟
پیشخدمت آرام نالید: آقا قتل کدومه؟ به خدا من هیچکسو نکشتم. اون خانمه وقتی از اینجا رفت زنده بود!
کمیل نفسش را با خشم بیرون داد: هنوزم نفهمیدی منظورم چیه؟ لازمه یه طور دیگه بهت بفهمونم؟
#به_زودی در #روایت_عشق 👇👇
https://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب
#رمانِ...
#فاطمه_شکیبا
با شرمندگی گفت: گمش کردم حاج آقا. انگار آب شده رفته تو زمین!
صدای حسین کمی بالا رفت: یعنی چی که گمش کردی؟
-نمیدونم حاجی. چندبار ضدتعقیب زد. خیلی حرفهایه!
-من این حرفا حالیم نمیشه کمیل! یا پیداش کن، یا برو خودت رو گم و گور کن! مفهومه؟
#به_زودی در #روایت_عشق 👇👇
https://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب
#رمان_رفیق
#فاطمه_شکیبا
...این یه نقشه تکراریه: ادعای تقلب توی انتخابات، کشوندن مردم به خیابون، اعمال فشار به حکومتِ کشورِ هدف و درنهایت براندازی. عین کاری که توی گرجستان و اوکراین و چندتا کشور دیگه کردن.
#به_زودی در #روایت_عشق 👇👇
https://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب
#رمان_رفیق
#فاطمه_شکیبا
- اون ماشینی که از فرودگاه سوارش شده بود رو استعلام گرفتید ببینید مال کیه؟
- آره. همونطور که حدس میزدم سرقتی بود. فکر دوربینای فرودگاه رو کرده بودن، اما فکر این که ما یه قدم ازشون جلوتر باشیم رو نه!
#به_زودی در #روایت_عشق 👇👇
https://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب
#رمان_رفیق
#فاطمه_شکیبا
...حسین ابرو بالا انداخت و زمزمه کرد: صدف سلطانی... دانشجوی اخراجی.... شرکت اسرائیلی...
از کنار هم گذاشتن این دو عبارت به نتیجه خوبی نرسید...
#به_زودی در #روایت_عشق 👇👇
@istadegi
#بریده_کتاب
#رمان_رفیق
#فاطمه_شکیبا
...بجز صدای جیرجیرکها، پارس چند سگ که احتمالا متعلق به باغهای دیگر بودند و تکان برگ درختان همراه با نسیم، صدای دیگری نمیآمد...
#به_زودی در #روایت_عشق 👇👇
@istadegi
💢 #به_زودی
جلد دوم رمان #رفیق 📗
#بریده_رمان 📖
دلم میخواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمیدهم جملهاش را تمام کند. با اسلحه محکم میزنم توی سرش و دست دیگرم را میگذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبهرویش بودم و چشمان وقزده و ترسانش را میدیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم میخورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود میگویم: داشتی برای کی رجز میخوندی؟
🔰🔰🔰
پ.ن: دوستان عزیز؛ دارم سخت تلاش میکنم تا جلد دوم #رفیق رو تا روز عید #غدیر منتشر کنیم؛ اما مطمئن نیستم بشه. خیلی دعا کنید. برای انتشار، باید حداقل 25% رمان نوشته شده باشه.
التماس دعای شدید دارم. دعا کنید خدا کمکم کنه تا بتونم به خوبی مجاهدتهای سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه رو به تصویر بکشم و در روز #عید_غدیر ، امیرالمومنین علی علیه السلام تقدیمش کنم.
#فاطمه_شکیبا
#عید_غدیر
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
💢 #به_زودی
جلد دوم رمان #رفیق 📗
#بریده_رمان 📖
مرصاد داشت تکانم میداد و صدایم میزد؛ اما من اصرار داشتم چشمانم را ببندم و به خوابم ادامه دهم. بالاخره رهایم کرد و رفت و منِ خوشخیال، فکر کردم الان میتوانم با آرامش بخوابم؛ اما وقتی یک لیوان آب روی سرم خالی شد و با نفسِ بند آمده و چشمان شوکزده از جا پریدم، فهمیدم مرصاد قسم خورده بوده تا من را کتبسته تحویل حاج رسول بدهد. سر جایم نشستم و چند لحظه، تندتند نفس کشیدم تا حالم جا آمد. دستم را گذاشتم روی پیشانیام و سرم را تکیه دادم به دیوار نمازخانه: خدا شهیدت کنه مرصاد...دو دقیقه اومدم بخوابما...بیچارهم کردی!
🔰🔰🔰
پ.ن: دوستان عزیز؛ دارم سخت تلاش میکنم تا جلد دوم #رفیق رو تا روز عید #غدیر منتشر کنیم؛ اما مطمئن نیستم بشه. خیلی دعا کنید. برای انتشار، باید حداقل 25% رمان نوشته شده باشه.
التماس دعای شدید دارم. دعا کنید خدا کمکم کنه تا بتونم به خوبی مجاهدتهای سربازان گمنام امام زمان ارواحنا فداه رو به تصویر بکشم و در روز #عید_غدیر ، امیرالمومنین علی علیه السلام تقدیمش کنم.
#فاطمه_شکیبا
#عید_غدیر
#روایت_عشق
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
💢 #به_زودی
جلد دوم رمان #رفیق 📗
#بریده_رمان 📖
دلم میخواهد لوله همین اسلحه را توی حلقش فرو کنم. مهلت نمیدهم جملهاش را تمام کند. با اسلحه محکم میزنم توی سرش و دست دیگرم را میگذارم روی دهان نجسش. کاش الان روبهرویش بودم و چشمان وقزده و ترسانش را میدیدم. حالم از بوی گند بدنش و خیسی شراب که دور دهانش ریخته به هم میخورد. آرام، طوری که صدایم از اتاق بیرون نرود میگویم: داشتی برای کی رجز میخوندی؟
🔰🔰🔰
🔴 دوستانتون رو دعوت کنید برای این شگفتانه 🔴
#فاطمه_شکیبا
#عید_غدیر
#روایت_عشق
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
ما به لطف شغل پدرانمان همیشه زیر سایه یک تهدید زندگی کردهایم. تهدیدی که وادارمان میکند شغل پدرمان را، نامش را، عکسش را و گاه حتی نام خانوادگیمان را پنهان کنیم، ارتباطاتمان را محدود کنیم، محل زندگیمان را عوض کنیم و خیلی رفتارهای احتیاطآمیز دیگر. این که یک روز، یک اتفاق ناگوار برای پدرم، مادرم یا خودم بیفتد، اتفاقی بود که تمام عمر با احتیاط از آن فرار کرده بودم. هیولایی که تا قبل از ترور دانشمندان هستهای، در هالهای از ابهامِ غیرممکن بودن فرو رفته بود و بعد از آن، چنگ و دندانش را به خانوادههای کارمندان صنایع دفاعی هم نشان داد. من مدتها بود که با این کابوس خو کرده بودم؛ اما فکر نمیکردم این کابوس انقدر سریع تعبیر شود و در جهان واقعی، مقابل چشمانم رژه برود.
#بریده_کتاب
#به_زودی ...
(بازنویسی شاخه زیتون)
#فاطمه_شکیبا
- آخه چرا اینطوری کرد؟
عباس یک نفس عمیق میکشد و مشتش را آرام میکوبد به فرمان: گفتنش سخته.
- چی؟
- وقتی آدمی مثل وکیلی اینطوری بزنه به سیم آخر، یعنی...
حرفش را میخورد و نفسش را حبس میکند. صورتش سرخ میشود و سرش را میچرخاند به جهت مخالف من. میگویم: چی؟
سریع کلامش را با نفسش آزاد میکند: قتل ناموسی.
#...
#به_زودی
#حجاب
https://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب 📖
...شیرینترین قسمت کابوس دیدن، وقتی ست که بیدار میشوی و با کمی دقت به دنیای اطرافت، مطمئن میشوی که هیچکدام از چیزهایی که دیدهای، واقعا اتفاق نیفتادهاند. برای من اما، قضیه فرق میکند. کابوسهای من، درواقع بازبینی گذشته لعنتیای ست که از سر گذراندهام...
#سلما #به_زودی
منتظر باشید...