eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.5هزار دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
640 ویدیو
80 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
خرّم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد آرزومند نگاری به نگاری برسد... شادی روح مادران شهیدی که به شهیدش
ملاقات مادر و پسر بعد از سال‌ها، در بهشت باید خیلی قشنگ باشه... کسانی که دوست دارند بنویسند، داستان ملاقات عباس و مادرش رو بنویسید. یا نه فقط عباس و مادرش، هر شهیدی که دوست دارید(می‌تونه واقعی نباشه حتی)... یا داستان حضرت ام‌البنین... تا روز وفات ایشون وقت دارید. بیاید باهم بنویسیم. من هم ان‌شاءالله می‌نویسم. برای دل مادران شهدا... مخصوصاً مادران شهدای مفقودالاثر...
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 83 امدادگرها قطر
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 "تحقق یک رویا" ✍️معصومه سادات رضوی در ورودی بهشت ایستاده است و منتظر رو‌به‌رو را نگاه می‌کند. چشمانش را ریز می‌کند و ناگاه از جا کنده می‌شود. می‌دود. پیرزن دارد هروله می‌کند. زمین می‌خورد. جیغی خفه می‌کشد؛ اما از جا بلند می‌شود. روبه‌روی مرد می‌ایستد. اشک‌ها بی‌امان بر گونه‌هایش می‌غلتند. با دست اشک‌های مزاحم را کنار می‌زند. صدایش می‌لرزد: عباس! مادر! خودتی؟ این بار خواب نیست؟ مرد می‌خندد: دورت بگردم مامان! و پیرزن را در آغوش می‌کشد. بعد از چند ثانیه، پیرزن با دو دستش صورت مرد را قاب می‌گیرد: سالمی دورت بگردم؟ و چند قدم عقب می‌رود تا مرد را برانداز کند‌. مرد لبخند می‌زند. پیرزن هین بلندی می‌کشد. انگار همان لحظه شهادت مرد را به چشم دیده است. جلو می‌رود و می‌گوید: پس از پشت با چاقو زدنت دورت بگردم؟ می‌دونستم بابات داره زیر گفتن یه چیزی درمیره. مادر بمیره برای زخمای رو تنت... مرد سر تکان می‌دهد: درد نداره اصلا! باور کن مامان! انگار پیرزن با همین جمله آرام می‌گیرد و چشمانش می‌درخشد: چقدر لباس خاکی بهت میاد مادر! مرد کلاه نقاب‌دارش را از سر برمی‌دارد و روی سر پیرزن می‌گذارد: کلاه هم خیلی به شما میاد. با چادرت که دیگه خیلی خوشگل می‌شه. و مثل کودکی هایش با شیطنت سر کج می‌کند. پیرزن بلند می‌خندد و می‌گوید: خیلی دلتنگت بودم. راستی دخترت اومده بود پیشم. بوی تو رو می‌داد عباس؛ ولی چشماش آشفته بود. انگار که گیر افتاده باشه جایی که نمی‌تونه هیچ کار بکنه. من مادرم، این چیزا رو می‌فهمم. خیلی چشماش شبیه تو بود. خیلی! عباس لب‌ می‌گزد و سر پایین می‌اندازد. پیرزن با بغض ادامه می‌دهد: درد نکشیدی که مادر؟ این چند سال فکر زجر کشیدنت عین خوره افتاده بود به جونم. نامردی زده بودنت وگرنه حریفت نمی‌شدن پسرم. خدا می‌دونه از اون موقع دلم آتیشه. مرد اشک های پیرزن را پاک می‌کند: نه. امام حسین بالاسرم بود؛ اصلا هیچی حس نکردم. خیالت راحت. چشم‌های پیرزن پشت پرده اشک می‌درخشد: الحمدالله. مرد روی زانو می‌نشیند. سر به دست‌های پیرزن می‌گذارد و بر آن‌ها بوسه می‌زند. یک بار، دوبار، ده بار.‌.. پیرزن اصرار می‌کند: نکن عباس! نکن مادر! مرد روی پا می‌ایستد. اقیانوس چشمانش لبالب پر است: خیلی دلتنگتون بودم. دلتنگ بوسیدن دست‌هاتون. مادر برای سلما دعا کنید. خیلی بد جایی گرفتار شده، من هواشو دارم. شما هم دعا کنید به خیر بگذره. چشم‌های پیرزن نگران می‌شود: چی شده؟ گفتم این دختر حال چشماش خوب نیست، وقتی دست تو موهاش می‌کشم گریه می‌کنه... چیزی شده، نه؟ مرد دست روی شانه پیرزن می‌گذارد: تعریف می‌کنم براتون. بریم که مطهره منتظره! پیرزن ریز می‌خندد: بالاخره به هم رسیدید، مادر شوهر کم داشتین که منم اومدم. مرد بلند می‌خندد. کمیل از دور قدم برداشتن مادر و پسر را نگاه می‌کند. زیر لب زمزمه می‌کند: خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد... 🌷🌷🌷 با سپاس فراوان از خانم رضوی. چند متن دیگه هم به دستمون رسیده که شب و روز شهادت حضرت ام‌البنین علیهاالسلام منتشر می‌شن ان‌شاءالله... https://eitaa.com/istadegi
به مناسبت وفات بانو ام‌البنین سلام‌الله‌علیها؛ داستان‌های کوتاه شما...
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 ✨ «برای مادر ناهید» ✍🏻زینب نصرتی قاب عکس امام را از روی طاقچه برداشت و با دستمال پاک کرد. - قربان جدتان بشم. عکس کوچک و سیاه و سفید ناهید که گوشه قاب عکس امام محکم شده بود را در دست گرفت و بوسید، عمیق، دلتنگ: آی رولَه گیانِم(بچه جانم). عکس ناهید را سر جای خودش قرار داد؛ درست پایین قاب عکس امام. قاب را سر جای خودش برگرداند. خواست دست دراز کند برای قاب بعدی؛ اما درد قلبی که این روزها بیشتر از همیشه شده بود به سراغش آمد. دستش پیراهنش را چنگ زد به امید آزاد کردن نفسی که تا نیمه بالا آمده بود. زانوهایش خم شد؛ اما قبل از این که با صورت به زمین بخورد، دستی زیر آرنجش را گرفت. به سختی صورتش را بالا گرفت تا صاحب دستی که کمکش کرده بود را ببیند. از دیدن چهره کسی که مقابلش بود غرق سرور شد و توان نداشت تا هلهله کند و کِل بکشد؛ فقط توانست اشک‌هایش را که همدم جدایی‌ناپذیر هفده سالش بودند، روانه کویر سفید صورتش کند. چشم‌هایش از دلتنگی پر بود؛ اما از شادی برق می‌زد. تمام توانش را جمع کرد تا فقط بتواند بگوید: ناهید! ناهید هم اشک می ریخت؛ دلتنگ مادر بود: گیان، گیان ناهید! دایَه(مادر). دستش محکم‌تر از قبل به پیراهنش گره خورد و صدایش همراه ناله از دهانش خارج شد: آ...آخ. ناهید کمک کرد تا مادرش بنشیند. دستش را گذاشت روی دست مشت شده مادر و آرام باز کرد و به نشان ارادت روی سینه مادر گذاشت. صورت مادر از درد جمع شده بود و دانه های عرق روی پیشانی‌اش پیدا بود. ناهید با مادرش حرف می‌زد. باید کمکش می‌کرد تا از این مرحله هم بگذرد. - دایَه گیان، یادتَه همیشَه بهم می‌گفتی موقع سختی‌ها اول از خدا کمک بخوام بعد از حضرت زهرا(سلام الله علیها). مادر به سختی سرش را بالا و پایین کرد و قطره اشک دیگری روی گونه‌اش غلطید. - حالا خودت بگو، کمک بخواه. صداش بزن. اسمشِه(اسمشو)صدا بزن دایه. از مادرت کمک بخواه دایَه گیان. شدت اشک‌های مادر بیشتر شده بود، دستش را محکم به سینه‌اش فشار داد و با ته‌مانده نفسش صدا زد: یا بی‌بی فاطمه(سلام الله علیها). برق نور سفیدی از روبه‌رو می‌تابید؛ اما چشم‌هایش را اذیت نمی‌کرد. دست گذاشت روی قلبش اما درد نداشت. امتحان کرد؛ راحت نفس می‌کشید. یادش افتاد ناهید کنارش بود. به اطرافش چشم چرخاند؛ ناهید در سمت راستش بود، زیباتر و شیرین‌تر از همیشه؛ با لباسی سفید که انگار از نور بود. لبخند به لب داشت و دستانش را باز کرده بود برای در آغوش کشیدن مادر. مادر دیگر تحمل نداشت. هفده سال کم نبود برای ندیدن جگر گوشه‌اش؛ برای در آغوش نکشیدن ثمره عمرش. ناهید را در آغوش کشید، تنگ و دلتنگ. عطر وجودش را بویید؛ خوش‌بوترین عطری بود که تا به حال اشتمام کرده بود. ناهید را از خودش جدا کرد و جزء به جزء صورتش را کاویید؛ چشم‌هایش برق می‌زدند، شفاف و زلال. صورتش سفید بود بدون کوچک‌ترین لکه‌ای، لبخند می‌زد و شاد بود. - ناهیدم، عزیزکم، آخرین باری که دیدمت صورتت کبود بود و خونی، الان، الان خوب شدی؟ ها؟ دیگَه درد نداری؟ ناهید فقط لبخند می‌زد و به چشمان زیبا و روشن مادرش نگاه می‌کرد. مادرش دستانش را گرفت: آبادی به آبادی دنبالت آمدم ولی تو نبودی، مَه(من) دیر می‌رسیدم تو رِ(را) برده بودن. خیلی هوا سرد بود؛ وقتی پیدات کردم و دستاتِه گرفتم دیگه گرم نبودن، دستات یخِ یخ بودن، هر چقدر خواستم با نفسِم گرمشان کنم نشد، شکر خدا الان گرمن، نگرانت بودم. ناهید دست‌هایش را دو طرف صورت مادرش گذاشت و به چشم‌هایش خیره شد: دا(مادر)، نگا کو(نگاه کن)، ببین، مَه(من) خوبم، تو هم خوبی، دیگه هیچ وقت درد نداری، تا همیشه کنار همیم، دور و برتو نگا کو! اینجا همش نورَه، دیگَه هیشکی من و تو رِ از هم جدا نُمُکُنَه. مادر به اطرافش نگاه کرد. ناهید درست می‌گفت. نور بود و نور بود و نور؛ متعجب به ناهید نگاه کرد: اینجا کجاس ناهید؟ ناهید با هیجان گفت: اینجا بهشت خداس، ببین چقدر قشنگَه، چقدر امنَه. مادر به تایید حرف ناهید سرش را تکان داد و گفت: تو ای(این) همه وقت اینجا بودی؟ عجب جای خوبیَه. اینجا تنها بودی رولَه؟ نترسیدی؟ ناهید لبخند زد؛ گرم و مهربان: ترس؟ اینجا؟ آدم مگَه کنار خدا می‌ترسَه؟ دایه گیان اینجا کنار آدمای خوبی دارم زندگی مُکُنم، اون خانومَه رِ ببین. مادر به جهت اشاره دست ناهید نگاه کرد. - او سمیه اس دایَه؛ اونم مثل مَه بود، شکنجه‌ش کردن به جرم حبی که تو دلش بود، از خدا از رسولش، تا رسید پیش خدا. اینجا مَه لبخند او کسی که همیشه برام عزیز بودو دیدم؛ اینجا امام و از نزدیک دیدم چیزی که همیشَه آرزوشِه داشتم. حالا تو هم کنار مایی. دیگَه همیشَه کنار همیم... 🌷تقدیم به شهید ناهید فاتحی و مادرش؛ و تقدیم به مادرانی که دختران دردانه‌شان را فدای انقلاب و اسلام کردند... http://eitaa.com/istadegi
همین الان متوجه شدم یک مادر شهید عزیز از اقوام ما آسمانی شدند. ایشون مادر شهید مهدی مقدس، از شهدای برجسته دفاع مقدس بودند؛ یک بانوی مجاهد، صبور، پرانگیزه، خوش‌روحیه، مومن و انقلابی. بنده یک بار بیشتر وقتی که رفته بودم قم ندیدمشون، ولی هربار تماس می‌گرفتند، بهم روحیه می‌دادند برای فعالیت فرهنگی و می‌گفتند کی میای قم؟😭 کاش یه بار دیگه رفته بودم قم ببینم‌شون...😭 با این که سن‌شون خیلی بالا بود(زن‌عموی پدربزرگم بودن)، ولی بسیار نسبت به مسائل روز آگاه بودند، مقید بودند توی همه راهپیمایی‌ها شرکت کنند... یادمه روزی که رفتیم خونه‌شون خودشون با این که براشون سخت بود شله زرد درست کردند، چادرم هم پاره شده بود و با مهارت محکم دوختنش. هنوز کوک‌هایی که زدن روی چادرمه😭 هنوز صداشون توی گوشمه، با لهجه عربی شون...😭 چند سال هم ساکن عراق بودند چون همسرشون طلبه بود، و عربی عراقی بلد بودند و منم دلم می‌خواست ازشون یاد بگیرم... که نشد...😭 شخصیت مادر عباس در شهریور تا حدی براساس شخصیت ایشون بود..‌. خلاصه که، برای این بانوی بزرگ که امشب مهمان شهیدشون هستند فاتحه قرائت بفرمایید...💔 زن‌عمو رحمت جان، امشب پیش شهیدتون من رو هم یاد کنید.‌‌..😭
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
همین الان متوجه شدم یک مادر شهید عزیز از اقوام ما آسمانی شدند. ایشون مادر شهید مهدی مقدس، از شهدای ب
پس از تحمل چهل سال فراق، خرم آن لحظه که مشتاق به یاری برسد...🌱 ولی من چکار کنم که دلم براتون تنگ شده؟💔 دلم می‌سوزه که یه بار دیگه نشد بیام قم و ببینم‌تون...😭 «صدای گفت و گوی همسایه‌ها را می‌شنوم و صدای باران را: - خدا رحمتش کنه. رفت پیش پسر شهیدش. - چه خانم نازنینی بود. هر وقت می‌دیدمش روحیه‌م باز می‌شد. - آزار نداشت که هیچ، خیرش به همه می‌رسید. - باورم نمی‌شه... صداش هنوز تو گوشمه...» (بریده‌ای از رمان شهریور) به روح پاک‌شون فاتحه و صلوات هدیه کنید...🌱