فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو دیدم...
دلم رفت...
شلمچه یکم گم شدم.
دم غروب بود، یهو دیدم بچهها نیستن. فکر کردم سوار شدن.
بارون میاومد، زمین گلی بود، منم ترسیدم جا بمونم.
تنهایی روی زمین گلی راه میرفتم، گاهی میدویدم، آشنا نمیدیدم، هوا تاریک بود، بغض کرده بودم...
دوست داشتم بشینم یه گوشه و بزنم زیر گریه.
یه تنهایی عجیبی بود، با همه تنهاییها فرق داشت.
بغضم ترکید ولی تندتند اشکام رو پاک میکردم که هیچکس نفهمه گم شدم.
اتوبوس رو که پیدا کردم، هنوز هیچکس سوار نشده بود. هیچکس نبود.
اونجا بود که تازه اصل بغضم...
هقهق...
بلند...
سفرنامه #سرزمین_نور
#شلمچه
#روی_موج_بهشت۱۴۰۱