مهشکن🇵🇸
#نمیخوام_بدونم
#فصل_دوم
#قسمت_اول
[کاش خودم را نمیدیدم‼️]
در فصل قبلی، درباره جهان صحبت کردیم و وسعتش، اینکه وجود ما در این جهان با این میزان از شگفتی و عظمت، یه شانس بزرگ بوده!
بعد از فکر کردن درباره عظمت جهان هستی و جایگاهی که در اون قرار گرفتیم، یه مدتی ذهنم مشغول این پرسش شده بود که خب... پس اصلا وجودی این چنین کوچک، در جهانی به این بزرگی چه سودی داره؟ چرا باید خلق میشده؟ موجودی فاصله مرگ و زندگیش فقط چند ثانیه نفس کشیدنه و اگر نفسش بند بیاد، دیگه همهچی تمومه، چه لزومی داشته در جهانی به وجود بیاد که طغیان آب، میتونه اونو خفه کنه، گرمای زیاد میتونه اونو بسوزونه و سرمای زیاد میتونه خون رو توی رگهای بدنش، منجمد کنه؟
نظر شما چیه؟
فکر میکنین حکمت حضور و خلق موجود «ممکن الوجودی» مثل ما در جهانی که فصلهای قبل اندکی معرفیش کردیم، چی بوده؟
#گربه_شرودینگر رو یادتونه؟؟ بزنید روی همین هشتگ تا قسمت مربوط بهش براتون بیاد.
مرگ و زندگی، برای ما انسانها، شبیه همین آزمایش #گربه_شرودینگر میمونه.
به زبان ساده، جریان این آزمایش به این صورت هست که آقای اروین شرودینگر، گربهشو میذاره توی یه جعبه با یه ماده خطرناکی که احتمال انفجارش و مرگ گربه، پنجاه پنجاهه. و بعد این سوال رو مطرح میکنه که آیا این گربه، در حال حاضر زندهست یا مُرده؟
خب طبیعتا ما تا وقتی که در جعبه رو باز نکنیم، نمیدونیم.
پس در آن واحد، گربه هم زندهست هم مرده.
جهان هستی و حضور و تولد انسان در اون، شباهت زیادی به این داستان داره. گرچه جزئیات پیچیدهتری از جهت مکانیک فیزیک کوانتومی در این آزمایش هست ولی من دلم میخواد فارغ از این ماجراها، به این فکر کنیم که تجربیات زندگی برای یک انسان، در عین واحد، هم مثبت و هم منفی هستند، مثل گربه شرودینگر.
تا وقتی در جعبه رو باز نکنیم و از مرز این جهان عبور نکنیم، تجربه نکنیم، ندونیم و زندگی نکنیم، نمیفهمیم ماجرا از چه قراره. نمیفهمیم چی شده که فلان اتفاق افتاده. شاید در جعبه رو که باز میکنیم، از دیدن یه گربه که مُرده ناراحت بشیم، ولی به جاش چیزی به اسم "آگاهی" رو به دست آوردیم. پس در مشاهده جهان، گاهی ناراحت، دلسرد، خشمگین و یا ناراحت میشیم اما به جاش آگاهی رو به دست آوردیم. حداقل فهمیدیم داخل جعبه چه خبر بوده.
به نظر من یکی از دلایل حضور انسان به این کوچکی در جهان به این بزرگی، همین "آگاهی" به دست آوردنشه. چون این ما هستیم که نیاز داره به دونستن، که نیاز داره به آگاهی. جهان هستی خودش آگاهه، خودش منبع بینهایتی از دانایی هستش و این ما هستیم که لازم داریم از این بستر، آگاهی رو به دست بیاریم. درست شبیه مدرسه رفتن بچههای کلاس اولی. اونا در مدرسه قرار میگیرن که بفهمن وگرنه مدرسه قبل و بعد از اون دانشآموزا بوده و هست و خواهد بود!
*بعدا به توضیح ممکن الوجود بودن انسان، میپردازیم*
منتظر نظراتتون هستم که شما چی فکر میکنید؟ هدف از خلق انسان در این بستر از آگاهی چی بوده؟
#طناز
مهشکن🇵🇸
#نمیخوام_بدونم #فصل_دوم #قسمت_اول [کاش خودم را نمیدیدم‼️] در فصل قبلی، درباره جهان صحبت کردیم و و
#نمیخوام_بدونم
#فصل_دوم
#قسمت_دوم
[کاش نمیدونستم که انسان، انسانه‼️]
در قسمت قبل، درباره این صحبت کردیم که چی باعث شده ما خلق بشیم؟ چی باعث شده که در بستر مهمی به نام "زندگی" وجود داشتن رو تجربه کنیم؟
حالا خواستم توی این قسمت، یه مقدار بیشتر درباره این انسانِ خلیفة الله، صحبت کنیم که اصلا کی هست و چی هست و اهل کجاست که انقدر از برتر بودن و اشرف بودنش صحبت شده!
بیاید به کلماتی که به ما آدم ها نسبت داده شده بپردازیم...
اولیش "انسان" هست. چرا انسان؟ این کلمه چه معنایی داره؟
اگر لغتنامه دهخدا رو چک بکنین، گفته که دوتا معنی براش هست: یکی اینکه گرفته شده از واژه نسیان(به معنای فراموشی) و یکی هم به معنای انس و الفت و خو گرفتن هست.
هر دو معنی جالبه! شاید واقعا چیزهایی بوده که فراموش کردیم! شما فکر کنین اگر نوزاد، از همون اول حافظه درست و حسابی داشت و همه چیز رو به خاطر میسپرد، زندگی چقدر براش سخت بود! چون یادش میاومد وقتی که با عجز و ناله میخواسته بخوابه و گریه میکرده، یه نفر هی شیر میریخته تو دهنش چون فکر میکرده گرسنهشه! یا ممکن بود هیچوقت یادش نره که با چه مشقت و درد و رنجی به این دنیا اومده و از کجا به کجا اومده... چه ورود سخت و دردناکی داشته و شاید دچار احساس گناه میشد...
حتی همین الان هم که بزرگ شدیم(مثلا!) خیلی اوقات شده که اتفاقات مهمی رو از یاد بردیم که چه بسا اگر اون خاطرات رو تونسته بودیم به خاطر بسپریم، اذیت میشدیم.
اینکه به ما میگن انسان، گویای سبک زندگی خوبیه. اینکه مجددا شعار قسمت قبل رو تکرار کنیم که: "هیچ چیزی خوب مطلق نیست!" (البته به جز خالقمون که صحبتشو کردیم).
اتفاقات و خاطرات این دنیا، نه اونقدر بد هستن که همهشو فراموش کنیم، نه اونقدر خوبن که همهشو به خاطر بسپریم. حتی بعضیاش شایدم خوب باشه ولی ارزششو نداشته باشه...
پس این خوبه که ما انسانیم! ولی فراموش نکنیم که فراموشکاریم! فراموش نکنیم که فراموشی، جزئی از ماست که احتمال زیاد، اتفاق خوبیه این ویژگی.
بریم سراغ معنای دوم، که انس و الفت بود. شما نگاه کن... انسان تنها نوع از موجوداته که نه تنها تونسته با نوع خودش به خوبی ارتباط برقرار کنه، بلکه با بقیه مخلوقات هم انس خوبی گرفته، ازشون استفاده کرده و وارد دنیای صدها گونه جانوری و گیاهی شده، تازه همیشه هم طلبکاره که هنوز فلان درصد از موجودات در فلان ناحیه، ناشناخته هستند و چرا نمیتونیم وارد دنیاشون بشیم! نوع انسان، برونگراترین نوع مخلوقات این دنیاست! (به درونگراها از جمله فرات جان، برنخوره که این ویژگی انسانی درونشون کمرنگه🤓)
پس از این معنا هم میتونیم یه سبک زندگی دیگه رو پیدا کنیم که اسمش "ارتباط" هست.
ما درون ارتباطات، زاده میشیم، از ارتباطمون با مادر، تغذیه و رشد داریم و در نهایت، در قالب ارتباطاتمون، هویت و معنا پیدا میکنیم. ما حتی درون ارتباطات هست که شفا پیدا میکنیم و عیوب و کم و کاستیهامون رخ نشون میده و میفهمیم که فلان خصوصیت رو باید اصلاح کنیم.
پس ما هم برای خودمون دنیایی داریم! اونقدرا هم کوچیک و به دردنخور نیستیم!
واقعا حق و لیاقت و شایستگی حضور در این دنیا رو داشتیم که اومدیم...
انسان، انسانه و باید خودشو بپذیره، بپذیره که کامل نیست و کامل نخواهد شد ولی انتخاب مسیری که نهایتش به تکامل ختم بشه یا خیر، به عهده خودشه.
آیا به عهده خودشه واقعا؟ یا براش مقدر شده؟
در قسمت بعد، به این سوال میپردازیم😉
#طناز
مهشکن🇵🇸
#نمیخوام_بدونم #فصل_دوم #قسمت_دوم [کاش نمیدونستم که انسان، انسانه‼️] در قسمت قبل، درباره این صح
#نمیخوام_بدونم
#فصل_دوم
#قسمت_سوم
[کاش نمیدونستم که انسان، زنده به احساساتشه‼️]
اصولا شنیدیم که میگن هفتاد درصد بدن انسان از آب تشکیل شده. من ولی نظریه متفاوتی رو از خودم درآوردم که گرچه مندرآوردی هست، ولی بدون پشتوانه هم نیست. اگر به تجربیات خودتون و اطرافیانتون از زندگی یه نگاه کوتاه بندازید، خواهید دید که اغلب آدما، چه مرد و زن، چه منطقی و غیرمنطقی و چه پیر و جوان، ناخودآگاه پشت هر تصمیمی که میگیرن، احساساتشون اثرگذار بوده.
اصلا ما یه وضعیتی رو داخل روانشناسی داریم به نام "محرومیت حسی".
این حالت به قدری عذاب آوره که انسانها قادر به تحملش نبودن و از این وضعیت به عنوان یک شکنجه استفاده میشه!
اینکه هر پنج حس اصلی شما، تحریک نشه، نه بشنوید، نه ببینید، نه لمس کنید، نه بو کنید و نه چیزی رو بچشید، یه حالت شکنجهست!
البته اینا حواس پنجگانه ما هستن که خب بیشتر مربوط به فیزیک بدن ما میشن، شما تصور کنید که یه روز از خواب بیدار میشید و علاوه بر اینکه هیچکدوم از حواس پنجگانه رو ندارید، نه میتونید کسی رو دوست داشته باشید نه اصلا میتونید بفهمید دوست داشتن چیه. بیحسی مطلق!
حتی قابل تصور نیست، چون اصلا مغز شما چنین وضعیتی رو درک نمیکنه.
پس ما چه بخوایم چه نخوایم، مجبور به حس کردن و توجه به احساساتمون هستیم.
احساسات ما، شبیه یه بطری آبه، اگر مدام بهش فشار بیاریم و بخوایم سرکوبش کنیم، بطری میترکه و آب، سرازیر میشه و ممکنه خرابی به بار بیاره. البته این خرابی به بار آوردن، برای وقتاییه که شما همش بطری بطری، یکی یکی، مدام یه عالمه آب رو پشت یه سد جمع کردین! اون وقته که اگه تَرَک کوچولو برداره، کل شهر رو آب میبره!
بدن انسان، فیزیک جسمی و تمام حالاتی که در زندگی تجربه میکنه، عجیبترین حالات تجربه شده توسط یک مخلوق هست. شما هیچوقت یه لاکپشت رو نمیبینید که به خاطر مرگ مادرش گریه کنه، یا بچه گربهای رو نمیبینید که در اثر جدایی پدر و مادرش، آسیب روحی رو تجربه کنه.
حواستون به احساساتتون باشه که باهاش توی قسمت بعدی، با معرفی یک کتاب خفن، خیلی کار داریم!
#طناز