eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ داستان پیش روی شما داستانی است که از نظرمن واقعیات دنیای خیال را رقم زده است و به دلیل علاقه ام به سیاست آن را در فضای آبان ۹۸ رقم زده ام. قهرمان این داستان هویت گمشده محدثه صدرزاده است. تمام تلاش بر این بوده که شماخواننده عزیز عالم خیال را در واقعیت برایتان به تصویر کشیده شود. امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید.
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت اول به دفترچه داخل دستم نگاه می‌کنم. اعصاب درست و حسابی ندارم. دقیقا صبح که می‌خواستم از خانه بیرون بیایم، از پدر شنیدم که مردم ساعت ۱۰ صبح قرار است اعتراض کنند اما باز هم مانند همیشه آن رابه شوخی گرفتم. هربار این ضدانقلاب ها ساعتی مشخص می‌کنند و بعد تصاویر نامربوط به شاید سال‌ها پیش را به عنوان گزارش آن اعتراض پخش می‌کنند. فکر می‌کردم این بار هم همین گونه است. وقتی سوار تاکسی شدم؛ مردی که راننده بود شروع کرد به اراجیف گفتن و فحش دادن به نظام؛ رگ غیرتم بالا زده بود؛ اما حیف پیرمرد بود و حرمتش واجب. -کم حرص بخور؛الان اون دفترچه سوراخ می‌شه از فشارهای تو. به دفتر داخل دستم نگاه می‌کنم، از عصبانیت زیاد آن را درحد توان فشار داده‌ام اما خدا را شکر سالم است. دفتر را گوشه‌ای می‌اندازم. شروع به قدم زدن می‌کنم. گاهی هم نگاهی به زهرا که با اخم به من خیره است؛ می‌کنم. صدای تقه‌های در مرا به خود می‌آورد. -بفرمایید. با این حرف من عارفه وارد اتاق می‌شود و کنار زهرا می‌نشیند. گیج به هردوی مانگاه می‌کند که با اخم به او نگاه می‌کنیم. کمی سر می‌چرخاند و اتاق را با چشم می‌گردد. -عه، پس فاطمه کو؟ گیج به دور و اطراف نگاه می‌کنم؛ مگر فاطمه رفته بود؟ منتظربه زهرا نگاه می‌کنم. زهرا دستی به شانه عارفه می‌زند و می‌گوید: -رفت خونه؛ تو مگه امتحان نداشتی چی شد؟ تکیه‌ای به صندلی می‌دهد و می‌گوید: -وای خوب شد فاطمه رفت؛استاد زنگ زد گفت خودشو پسرش گیر کردن تو ترافیک. می‌خندد: -امتحان کنسل شد. نه اینگونه نمی‌شود. باید خودم بروم خیابان‌ها را ببینم. چادرم را از چوب لباسی برمی‌دارم و سر می‌کنم. از روی میز هم تنها کیف‌دستی‌ام را برمی‌دارم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت دوم -کجا؟ همان‌طور که دستگیره در را به پایین می‌کشم می‌گویم: -باید خودم برم کف میدون، این‌جور نمی‌شه. اتاق بسیج دست تو. بی هیچ خداحافظی و حرف اضافه در را محکم می‌بندم و به سمت درب خروجی دانشگاه می‌روم. تا پایم را در خیابان می‌گذارم سوت و کور بودنش اعصابم را بیش‌تر بهم می‌ریزد. خیابان پرترافیک، حالا خالی از آدم و ماشین است. قدم‌های بلند بر می‌دارم بلکه به میدان اصلی برسم. هرچه جلوتر می‌روم شهر شبیه شهر مردگان شده است. به ۵۰ متری میدان که می‌رسم، بوی لاستیک سوخته به مشامم می‌خورد. هر چه نزدیک‌تر می‌شوم از آن سکوت فاصله می‌گیرم و وارد همهمه و سر و صدای مردم می‌شوم. صدای بوق ماشین‌ها، صدای داد و انفجار در هم پیچیده است. اخم‌هایم را درهم می‌کشم؛ آنقدری که پیشانی‌ام درد می‌گیرد. وقتی به میدان می‌رسم از وضعیت پیش آمده تعجب می‌کنم. دختر و پسر‌ها دور تا دور آتش‌های برافروخته شده ایستاده‌اند و راننده‌ها هم پشت فرمان ماشین‌هایشان در حال تماشا هستند. اکثر ماشین‌ها راننده دارد اما نمی‌فهمم آن جمعیت وسط میدان چه افرادی هستند؟ می‌خواهم جلوتر برم که دونفر از کنارم شتابان رد می‌شوند و تنه‌ای به من می‌زنند و من به دلیل ناگهانی بودن این ماجرا روی زمین پرت می‌شوم. دو دستم را سپر صورتم می‌کنم. -کمکت کنم باباجان؟ سرم را بالا می‌آورم؛ پیرمرد است. از همان‌هایی که دلت نمی‌آید از آن‌ها دل بکنی. سعی می‌کنم بنشینم اما کف دستانم می‌سوزد. پیرمرد کنارم زانو می‌زند و بطری آب نصفه‌ای را سمتم می‌گیرد. -بیا دخترم بخور؛ دهنی نیست از سرکوچه خریدم که وضو بگیرم. با مهربانی بطری را از او می‌گیرم و آرام درش را باز می‌کنم و به لب‌هایم نزدیک می‌کنم. -هی بابا جان؛ این جوونا هم گناه دارن خرج زندگیشون رو به زور دارن می‌دن، الانم که بنزین گرون شده. آب در گلویم می‌پرد و شروع به سرفه می‌کنم. انگار تازه با واقعیت روبه‌رو شده‌ام. پیرمرد راست می‌گوید، آنها حق دارند اعتراض کنند. آرام بلند می‌شوم؛ کمی زانوهایم درد می‌کنند اما مهم نیست. چادرم پر از خاک شده است. شروع به تکاندنش می‌کنم. رو به پیرمرد می‌کنم که سر به زیر در حال ذکر گفتن با تسبیح یاقوتی‌اش است. -ممنون پدر جان؛ اولش خیلی عصبی بودم از وضع پیش اومده اما حالا دودل شدم. سرش را بلند می‌کند و با لبخندی می‌گوید: -حالا همه همشم حق ندارن. گیج شده‌ام تا به الان حقی به آن ها تعلق نداشت؛ اما حالا با گفته آن پیر‌مرد بخشی از حق‌ها را، متعلق به آن‌ها می‌دانم. به خود که می‌آیم پیر مرد رفته است. انگار تنها آمده بود کمکی به من بکند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت سوم باز به جمعیت نگاه می‌کنم. از صدای بوق ماشین ها کلافه شده ام؛ راهم را کج می‌کنم و به سمت پارک آن نزدیکی راه می‌افتم. سر به زیر قدم بر می‌دارم و به این اغتشاش و اوضاع امروز فکر می‌کنم. دستی بازویم را می‌گیرد؛ بر می‌گردم و نگاهش می‌کنم زنی است با چادر رنگی. از چشمانش اظطراب فریاد می‌زنند. -دخترم تو دانشگاه بودی؟ بریده‌بریده حرف می‌‌زند و صدایش می‌لرزد. -بله یک ساعت پیش بودم. -کلاسا مگه تموم نشده؟ پس بچه من چرا نیومد؟ می‌ترسم این از خدا بی‌خبرا بلایی سرش بیارن. سعی می‌کنم دلداری‌اش بدهم و برای همدردی دستی به شانه‌اش می‌زنم. -نگران نباشید؛ اتفاقی نمی‌افته. انگار هنوز هم دلش آرام نشده است. -ببین تو می‌شناسیش؟ کیوان احمدی. چشمانم درشت می‌شود. من از کجا باید پسرش را بشناسم؟! -نه والا، می‌رسه نگران نباشید. -اگه دیدیش بگو منتظرشم. بیچاره زن معلوم است حسابی ترسیده، چون متوجه حرف‌هایش نیست. چشمی به او می‌گویم و راه می‌افتم. پیر مرد راست می‌گفت؛ مردم کمی هم حق اعتراض دارند! این که یک شبه بنزین سه برابر شود برای آن‌هایی که نان خوردن هم ندارند ظلم است. به پارک رسیده‌ام. به سمت آلاچیق گوشه‌ای پارک می‌روم. نیاز به خلوت دارم. البته به غیر از میدان که پر از جمعیت و صدا‌ست بقیه جاها سکوت محض است. خُرد شدن برگ‌ها زیر پایم حالم را کمی خوب می‌کند. وارد آلاچیق می‌شوم و روی صندلی‌های چوبی‌اش می‌نشینم. از داخل کیف موبایلم را در‌می‌آورم. وقتی صفحه قفل را باز می‌کنم پیامی با شماره ناشناس روی صفحه‌ام خودنمایی می‌کند. «مطمئن باش تقاص پس می‌دی؛ همه‌جا هستیم، منتظرمون باش. می‌گی چرا؟ به خاطر این...» تکه‌ای از رمانم را نوشته است، دقیق همان جایی که ماجرای سال‌های ۷۸ را افشا کرده‌ام. اما او کیست که از رمان من باخبر است؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت چهارم دستانم شروع به لرزیدن می‌کند گوشی را روی کیف پرت می‌کنم و سرم را در دست می‌گیرم. به حد انفجار رسیده ام. اصلا رمان من هنوز تمام نشده، نمی‌دانم چطور دست آنها رسیده است. کلافه شده ام. ترسی ندارم چون می‌دانم کاری از آنها بر نمی آید. با صدای مهیبی سر بلند می‌کنم و دور و اطراف را با چشم بررسی می‌کنم. قلبم به تپش افتاده است. سریع کیف و گوشی ام را بر می‌دارم و به سمت خیابان اصلی می‌دوم. وقتی به خیابان می‌رسم کانکس پلیس را درحال سوختن می‌بینم. این بار واقعا ترسیده ام هر چه می‌گذرد انگار وضعیت خطری می‌شود. ردشدن از خیابان خود یک ریسک بزرگ است به سمت یکی از کوچه های میان‌بر می‌روم و راه می افتم. کوچه ها باف بومی و قدیمی دارد. -خانم! صدای مردانه ای است. عرق سرد را که از کمرم سر می‌خورد می‌فهمم. نمی‌دانم جواب بدهم و یا فرار کنم. -خانم! مثل اینکه ول کن ماجرا هم نیست؛ صلواتی می‌فرستم و بر می‌گردم. سوالی به پسر جوان رو به رویم نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چرا از تیپ و قیافه اش اصلا خوشم نمی آید. کمی به من نگاه می‌کند کمی به صفحه گوشی اش و لبخند زشت و کریحی می‌زند که لابه لای آن صورت بدون ریشش خیلی خود نمایی می‌کند. حسی می‌گوید فرار کنم. دو قدمی را به عقب می‌روم و چادرم را سفت دورم می‌گیرم که باد زیر آن نزند. مرد هنوز هم به من نگاه می‌کند. با صلواتی سریع بر می‌گردم و به سمت مقصد نا معلومی می‌دوم. صدایش خیلی واضح است. -وایسا دختره چموش عوضی. فرار کنی بازم آدمای دیگه دنبالتن. سعی می‌کنم بدون اهمیت به حرف هایش سرعتم را زیاد کنم. دائم از کوچه ای به کوچه دیگر می‌روم و گاهی میان پیچیدن به کوچه ها پایم پیچ می‌خورد. کفش های غیر اسپرت که دو سه سانتی هم پاشنه دارد هیچ مناسب دویدن نیست. -وایسا؛ کاریت ندارم. فقط اون فایل رمانتو می‌خوام. صدایش دورتر شده. قفسه سینه ام می‌سوزد اما بی اهمیت می‌دوم. جلوتر یک مادی می‌بینم که پراز درخت است. سریع به سمت پایین مادی می‌روم و خود را لابه لای بوته ها پنهان می‌کنم. نفس هایم بریده بریده شده است و قلبم طوری خود را به سینه می‌کوبد که انگار قرار است راهی برای خروج پیدا کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت پنجم -اه لعنتی. صدا نزدیک است. سرم را خم می‌کنم و کیفم را در آغوش می‌کشم؛ دقیق همانند جنینی که در بطن مادرش خوابیده است. مزه خون را ته گویم حس می‌کنم. ای کاش این مرد می‌رفت که کمی آب بخورم شاید نفس‌هایم تنظیم شود. - نمی‌دونم چی شد؛ یهویی غیبش زد. انگار دارد با تلفن حرف می‌زند. تمام وجودم گوش شده است. -ببین عماد به همه بچه‌ها بگو که دنبال دختره باشن. اینم بگو که تا فایل اصلی رمانو از بین نبردن ول کنش نشن. نمی‌فهمم چرا به خاطر دو کلمه حرف منطقی راجب اصلاحات در رمانم آن‌ها می‌خواهند کلش را از بین ببرند. دیگر صدایش خیلی دور شده است. همان‌جا به دیوار تکیه می‌دهم و چشمانم را می‌بندم. با صدای موبایلم چشم باز می‌کنم و دستم را داخل کیفم می‌برم. دستانم می‌سوزد. وقتی موبایل را در می‌آورم، نگاهم که به دستانم می‌خورد. تازه متوجه خراشیدگی‌های رویش می‌شوم. به دورم که نگاه می‌کنم خود را وسط شمشادها می‌بینم و بوته‌های گل یاس. مادر است که زنگ زده است. سریع جواب می‌دهم. - بله. صدایم هنوز هم می‌لرزد. - معلوم هست تو کجایی؟ - راه خونه بسته‌س خیابونا هم شلوغه و خطری. -باشه. برو یه جای امن؛ ازخودت خبر بده. نمی‌توانم زیاد حرف بزنم. چشمی می‌گویم و قطع می‌کنم. سریع بطری که پیرمرد به من داده بود را از داخل کیف در می‌آورم و چند قلپی می‌خورم. درب بطری را که می‌بندم آرام از لابه‌لای شمشادها بیرون می‌آیم اما چادرم به تیغ‌های آن گیر کرده است. هرچه چادرم را می‌کشم بی‌فایده است. دیگر اعصاب این یک مورد را ندارم. تمام زورم راجمع می‌کنم و چادر را می‌کشم؛ چادرم جدا می‌شود اما نخ کش شده است. بی اهمیت کمی اطراف را نگاه می‌کنم. اصلا نمی‌دانم در کدام یک کوچه‌های خیابان ولی‌عصر گیر افتاده‌ام. اینترنت گوشی هم ضعیف است و مدام قطع و وصل می‌شود؛ نمی‌توان وارد گوگل مپ شد. کلافه می‌شوم. می‌ترسم به سمتی حرکت کنم و این بار واقعا گیر بیفتم. فکر کنم از اینجا تا بسیج راهی نباشد. کمی روسری‌ام را جلو می‌کشم ورویم را می‌گیرم. شاید این مدلی شناخت من کمی برایشان مشکل شود. با استرسی که در وجودم افتاده است، راه می‌افتم. قدم اول را که بر می‌دارم مچ پاهایم تیر می‌کشد. دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و به سمت کوچه‌ای که حدس می‌زدم به خیابان راه دارد راه می‌افتم. قدم‌های بلند بر می‌دارم تازود تر از این کوچه‌ها رهایی یابم. وارد خیابان که می‌شوم هنوز هم ترافیک است و شلوغی. می‌خواهم سریع به سمت بسیج پا کج کنم که صدای ناله‌های مردی را می‌شنوم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت ششم -بچمو چیکار کنم بچم الان از دست میره. نمی توانم بی تفاوت بگذرم بر می‌گردم. -اتفاقی افتاده؟ مردکه کنار جدول ها نشسته است سر بلند می‌کند. -راه بستست بچم حالش خوب نیس چیکار می‌گی بکنم؟ سر به زیر می اندازم بیچاره مرد که قربانی این مردم می‌شود اما به قول پیر مرد این مردم هم حق دارند. البته این مرد هم حق دارد. مرد بی تفاوت به من بلند می‌شود و به سمت ماشینش می‌رود. بوی لاستیک سوخته تمام خیابان را پر کرده است. می‌خواهم بروم به سمت بسیج که لابه لای جمعیت همان مرد که دنبالم بود را می‌بینم که با چند زن و مرد مشغول حرف زدن است. با ترس که به وجودم افتاده است از لابه لای درخت ها و مردم به سمت بسیج می‌روم وقتی باز دور و اطرافم خلوت می‌شود یواش یواش به سمت بسیج می‌روم و گاهی بر می‌گردم پشت سرم را نگاه می‌کنم. نمی‌دانم چند قدم رفته ام که یک دفعه دستم گرفته می‌شوم و مرا با سرعت می‌کشد. قطعا اگر خود را کنترل نمی‌کردم با صورت پخش زمین می‌شدم. به کسی که دستم را گرفته نگاه می‌کنم یک دختر چادریست اما چهره اش پیدا نیست. آنقدر یک دفعه این کار را کرد حرف زدن را از یاد برده اما. همچنان درحال دویدن و کشیدن من دنبال خود است. یک لحظه از ذهنم می‌گذرد که نکند این هم با همان اصلاح طلبان که دنبالم هستند باشد. نمی توانم یکدفعه ای به ایستم چون قطعا روی زمین می افتم اما همان طور که درحال دویدن هستیم با دست دیگرم به جان دستش می افتم که مرا رها کند. -ولم کن. حرفی نمی‌زند و همچنان می دود.از شانس من هیج کس هم در کوچه نیست. کمی که نگاه می‌کنم بسیج را از دور می‌بینم نور امیدی برایم روشن می‌شود. قطعا اگر کمی داد بزنم سرباز دم در می آید کمکم. ول کن دستش نشده ام و با مشت وچنگ به جانش افتاده ام اما انگار نه انگار. نزدیک تر که می‌شویم، شروع می‌کنم دادبزنم. -احمدی بیا کمک؛احمدی. به نفس نفس افتاده ام. امید وارم احمدی سرباز دم در صدایم را شنیده باشد. دیگر گریه ام گرفته است. -احمــــــــــــــــــــدی. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هفتم ته گلویم می‌سوزد اما نمی‌توانم سر جانم نترسم؛ دهانم را می‌خواهم باز کنم و باز هم داد بزنم که می‌بینم جلوی در بسیج آن دختر می ایستد و من چون آمادگی اش را نداشتم مستقیم به در آهنی می‌خورم. درد بدی در سرم می‌پیچد. -کسی هست درو باز کنین. دختر با داد و بیداد به جان در افتاده و مشت می‌زند. بعد از چند دقیقه در باز می‌شود. آنقدر سرم درد می‌کند که جانی برای حرکت ندارم. باز دختر دستم را می‌گیرد و در را به سمت سینه سرباز هل می‌دهد و وارد می‌شود. احمدی در حالی که دستش به سینه اش است می گوید: -خانم هاکجا؟ درحال داد زدن است اما آن دختر بی اهمیت مرا گوشه ای می اندازد و سریع در را می‌بندد و پشتش را هم می اندازد. -خانم این چه رفتاریه چرابی اجازه وارد می‌شید. خودم هم نمی‌دانم باید چه بگویم از دست این سرباز کفری شده ام. آن همه داد زدم صدایم را نشنید؛ حالا هم طلبکار است. کمی روسری ام را که روی صورتم افتاده است را عقب می‌کشم. -منم احمدی؛ معلوم هست کجایی این همه داد زدم. تعجب می‌کند و با گیجی نگاهم می‌کند. با دستانم به دختر اشاره می‌کنم که روی زانوهایش خم شده و نفس نفس می‌زند. می‌خواهم حرفی بزنم که دختر در همان حال می‌گوید. -من....فقط...می‌خواستم......ک..مکت...کنم. نفس هایش بریده بریده است. راست می‌گوید؟ نمی‌دانم! اما اگر قصدش غیر از این بود مرا به اینجا نمی آورد. -خانم صدرزاده من الان چیکار کنم؟ به تندی نگاهش می‌کنم وبا حرصی که در صدایم معلوم است  می گویم. -همین جا بشین و از جات جم نخور؛ که اگه یه بدبخت دیگه ای مثل من داد زد صداشو بشنوی. سربه زیر می اندازد. -یک لحظه رفتم یکم ناهارمو بخورم. خنده ام می‌گیرد خدایی من به چیه این پسر دل خوش کرده بودم که بیاید کمک من. پسری لاغر وبلند قد با لباس کرم قهویه سربازی. از جایم بلند می‌شوم. عجیب است که دختر هنوز هم نفس نفس می‌زند، خیلی دلم می‌خواهد چهره اش را ببینم. دستی به بازویش می‌زنم. صدای خس خس نفس هایش به گوشم می‌رسد. -حالت خوبه؟ سرش را که بالا می آورد جا می‌خورم این خود من هستم اما با کمی تفاوت. دستانم شل می‌شود و از بازویش سر می‌خورد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هشتم امکان ندارد. دختر می‌خواهد دستش را بالا بیاورد اما آن قدر بی حس است که دستش می افتد. لبانش ازهم کمی باز می‌شود؛ کلمه آب را از میان لب هایش متوجه می‌شوم. با اینکه گیج شده ام اما بطری آبی که پیر مرد داده بود را در می آوردم در حد چند قلپی آب دارد. در بطری را باز می‌کنم و به لب های دختر نزدیک می‌کنم یک قلوپ می‌خورد و با دستش به زیر بطری می‌زند. به اطراف پایگاه نگاهی می‌کنم اینجا هم سوت و کور است. -بقیه کجان؟ احمدی سر بلند می‌کند. -اکثرا رفتن؛ فقط چند تا آقایون و دو تا از خانم ها هستن. سری تکان می‌دهم و دست دخترا که حالا آرام تر شده می‌گیرم؛ به سمت اتاق راه می افتم. دختر قدم هایش آهسته و بی جان است و هراز چندگاهی سرفه ای می‌کند. به درکه می‌رسم دست در جیب می‌کنم اما کلیدی پیدا نمی‌کنم؛ تازه یادم می افتد اتاق را به زهرا سپرده ام. برمی‌گردم به سمت احمدی. -میشه در را باز کنی؟ چشمی می‌گوید و کشوها را بررسی می‌کند. دختر هم‌چنان خس خس می‌کند وگاهی هم سرفه؛ انگار خودمن جلویم ایستاده است. با صدای دسته کلید ها به خود می آیم. احمدی به سمت در می آید. بازوی دختر را می‌گیرم و به سمت خود می‌کشم تا هر چه سریع تر در باز شود. کلید را که می‌چرخاند بفرماییدی می‌گوید و باز می‌رود. کفش هایم را در می آورم و وارد اتاق می‌شوم ؛ آن دختر هم پشت سر من می آید و سریع روی زمین می‌نشیند و به دیوار تکیه می‌دهد پاهایم از درد زق زق می‌کند. چادرم را بر می‌دارم و بر روی صندلی می‌گذارم. باید هر چه زودتر بفهمم این دختر کیست که تمام رفتار و حرکاتش شبیه من است. -خوب حالا اگه بهتری بگو کی هستی؟ لایه چشمانش را کمی باز می‌کند؛ نفس هایش کش دار شده است. نفسی عمیق می‌کشد. -آیه هستم. آیه؟ هرچه فکر می‌کنم همچین کسی را به یاد نمی آورم؛ آیه تنها اسم مورد علاقه ام است که در....... -وایساببینم چرا اسمت آیه است؟ خنده اش گرفته. -من گذشته توام! خوب توام از این اسم خوشت اومده روی گذشتت گذاشتی. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت نهم شبیه دیوانه ها به اونگاه می‌کنم. گذشته؟ متوجه حرف هایش نمی‌شوم. اما این دختر روبه رویم کمی نوع لباس هایش خاص است. مانتوی بلند تا پایین زانو و مقنعه مشکی چانه دار که به آن صورت سفیدش می آید. چهره اش شبیه دختران دهه هفتاد است. -چیه؟ چرا اینجور نگاه می‌کنی؟ -حرفاتو نمی‌فهمم‌! نگاهی به روبه رویش می‌کند. -بشین. سریع همان جا که ایستاده ام می‌نشینم و مشتاق به اونگاه می‌کنم. -اون آدما به خاطر اون رمانی که داری می‌نویسی دنبالتن. این را که خودم هم می‌دانم اما او از کجا می‌داند؟ -ببین یکم پیچیدست. اسم منو یادت میاد آیه تو تنها یکجا از این اسم استفاده کردی. فکر می‌کنم راست می‌گوید این اسم تنها شخصیت دختر رمانم است اما چه ربطی به این دختر دارد؟ انگار سوال ذهنم را شنیده است. -من همون آیه ام. درشت شدن چشمانم را حس می‌کنم و به ثانیه نمی‌کشد که می‌زنم زیر خنده. -چرا چرت می‌گی؛ آخه چطور ممکنه اون داستانه. می‌خواهم باز هم ادامه دهم که به میان حرفم می‌پرد. -امایه داستان واقعی. خنده روی لب هایم می‌خشکد؛ انگار دارد راست می‌گوید. -ببین من گذشتهِ گم شده ای بودم که تو منو پیدا کردی و نوشتیم حالا تو آینده منی. دلم می‌خواهد گریه کنم از حرف هایش هیچ نمی‌فهمم بجز این که او ؛ آیه رمانم است. نگاهم را که می‌بیند می‌خندد و همان طور که چادرش را بر می‌دارد می‌گوید: -چرا این همه گیج شدی. اینکه خیلی سادست که. ببین اگه تو آینده را تصور کنی شاید اونا هم بیان کمک تویی که گذشتشونی و بر عکسش. انگار باید باور کنم. -اینجا براخوردن چیزی نیست؟ یک دفعه چیزی به ذهنم می‌ رسد، اگر او واقعا آیه رمان من باشد پس در دو مهارت بالایی دارد اما چرا حالا اینگونه حالش از یک دویدن بد شده است؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت دهم کمی نگاهش می‌کنم؛ بایه دست درحال ماساژ دادن قفسه سینه اش است. -تو چطور آیه هستی و این مدلی حالت بد می‌شه؟ گوشه لبش بالا می‌رود. -هنوز تموم گذشته را ننویشتی بزار قدم به قدم آخرش به بلایی که سرم اومد می‌رسی حالا زوده. مشتاق نگاهش می‌کنم؛ اویی که از گذشته پنهان خبر دارد گزینه خوبی‌ست برای جذاب تر شدن رمانم. -خوب چرا برام تعریف کن! دستش را پایین می آورد و به آنها نگاه می‌کند. -چرا این همه چنگ انداختی به دستام. انگار اصلا حرف هایم را نشنیده است. بلند می‌شوم همین گونه هم کلافه ام چه برسد به آن که بخواهم هم کلام دختری همانند اوشوم. انگار تحمل کردن کسی مانند خودم برای خودم سخت تر از هر کاری است. کنترل تلویزیون کوچک کنار اتاق را برمی‌دارم و شبکه ها را بالا و پایین می‌کنم. همه شبکه درحال پخش برنامه های روزانه خود است؛ انگار نه انگار که شهر به هم ریخته است. کانال تلویزیون را روی شبکه خبر می‌گذارم و کنترل را گوشه ای پرت می‌کنم. -تو که از نزدیک دیدی چی شد! دیگه می‌خوای چیو بشنوی؟ برمی‌گرم به سمتش چادر و کیفش را زیر سرش گذاشته است و طاق باز خوابیده است. -میخوام بدوم اتفاقی بد تر از اینم افتاده یا نه؟ دستش را روی پیشانی اش می گذارد. -آره افتاده! بدبختی مردم. انگار حرف های پیرمرد باز‌‌‌ هم در سرم اکو می‌شود. (مردمم حق اعتراض داند اما نه اینجوری) پشت میز می‌نشینم و کامپیوتر را روشن می‌کنم. تا ویندوز کامپیوتر بالا بیاید کمی باصندلی چرخ دار دور خودم می‌چرخم. مردم حق دارند، قطعا حق دارند پس من هم افراط کرده ام اصلاح طلبان هم حق دارند اصلا همه ما حق داریم. با تصمیم ناگهانی بلند می‌شوم و از داخل کیفم فلش مشکی رنگم را در می آورم. به سمت کامپیوتر می‌روم و فلش را داخلش می‌زنم، از بالای مانیتور به آیه نگاه می‌کنم خواب است. سر بر می‌گردانم سمت صفحه مانیتور و فایل رمان را باز می‌کنم. تمرکز کافی برای ویراش را ندارم، گاهی صدای گونده خبر که اخبار بیخود و غیر مهم را می‌گوید خطی بر تمرکز ذهنی ام می کشد. اصلا نمی‌دانم میخواهم چه کاری انجام دهم ، تنها به کلمات خیره شده ام. پیر مرد گفت مردم حق دارند. صفحه مورد نظرم را می آورم دقیق همان جایی که متنش برایم ارسال شده است. باز یاد حرف های پیر مرد می افتم او گفت اینهاحق ندارند. چشمانم را می‌بندم و تمام تلاشم را می‌کنم که بتوانم کمی تمرکز کنم. موس را کمی جابه جا می‌کنم و روی کلمه ی ها نگه می‌دارم. صدای گونده خبر هنوز هم می آید. -امروز در سطح شهر چند اتوبوس به آتش کشیده شد. سعی می‌کنم نشنوم و کارم را انجام بدهم آن ها هم حق داشته اند اصلا مگر انسان آزاد نیست. کنترل چپ می‌کنم و کلمات را در حاشیه می‌گذارم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت یازدهم -وباز هم طوفانی از اغتشاش ها و خرابی ها چند تن از مراکز و مغازه ها آتش گرفت. دستم را از روی موس عقب می‌کشم خرابی و آتش سوزی حق است؟ اینکه حق الناس است. گوینده هنوز هم درحال حرف زدن است انگار دست بردار نیست. عصبی می‌شوم این گوینده خبر نمی‌گذارد من به کارم برسم. باید امشب هرچه زودتر متن را ویرایش کنم تا گذشته و حال اصلاحات کمی حق اعتراض پیداکنند. کنترل را پیدا نمی‌کنم. به سمت تلویزیون می‌روم و انگشتم را روی دکمه مشکی رنگش فشار می‌دهم. لحظه آخر که صفحه می‌خواهد کامل سیاه شود صدای رییس جمهور پخش میشود: -منم مثل شما صبح جمعه فهمیدم. وتلویزیون خاموش می‌شود. دستم همان جا خشکیده است. حق؟ من به دنبال حق می‌گردم اما آیا او حق دارد روز جمعه بفهمد. یعنی طول هفته را خواب بوده و جعه تازه بیدار شده است. -چیه چرا به صفحه سیاه ماتت برده؟ بر می‌گردم به سمت صدا آیه روی صندلی پشت میز نشسته است و همان طور که به مانتور نگاه می‌کند و موس را تکان می‌دهد می‌گوید: -شوکه شدن نداره که تو ام داشتی کار اونا می‌کردی. چه کاری؟ من تنها می‌خواستم حق آنها را پس بدهم که هم آن ها به حقشان برسند و هم دست از سرمن بردارند. -منظورت چیه؟ انگار صدایم را نمی شنود. به صفحه مانیتور خیره است و لبخند محوی کنار لبش است. حرصم می‌گیرد آخر او که تمام اتفاقات را چشیده است خواندنش که دیگر معنایی ندارد. -باتوبودما! گیج نگاهم می‌کند لبخند هنوز هم روی لبش است. -این تیکشو خیلی کم نوشتی واقعیت چیز دیگه ای بود. و باز می‌خندد. من چه می‌گویم و او چه می‌گود. عصبی چشم غره ای به او می‌روم. -می‌گم منظورت از اون حرف چی بود؟ گیج می‌گوید: -کدوم حرف. -هیچی، بابا هیچی. پاشو کار دارم. کمی نگاهم می‌کند و سریع چند بار موس را تکان می‌دهد و با انگشتانش کلیدهای آن را فشار می‌دهد و در آخر با سرعت فلش را از آن در می آورد. چشمانم را ریز می‌کنم. -فلش روبده، همین الان. دستم را به سمتش دراز می‌کنم. ابرویی بالا می اندازد. -براچی می‌خواییش؟ ابروهایم را درهم می‌کشم. -میخوام خودما، این حق گرفته شده را راحت کنم. می‌خندد. -آره دیگه توام می‌خوای بشی مثل همون آدما دیگه. صدایش بلندتر شده و بالا تر رفته. -می‌فهمی چی می‌گم؟ تویی که گذشته را باز گردانی کردی الان می‌خوای خرابش کنی چه فرقی داری با اون که گفت صبح جمعه فهمید چی شد هان؟ حرف هایش را می‌فهمم اما دردعین حال هم نمی‌فهمم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت دوازدهم تنها نگاهش می‌کنم. پس آن حق از دست رفته چی؟ چه کسی برای حق از دست رفته می‌جنگد؟ -حق از دست رفته منم و امثال ما، نه اونایی که حق رو گرفتن که به ما نرسه. انگار افکارم راهم می‌خواند. البته جای تعجب ندارد؛ گذشته من است و شایدذهم توهم و خیال. -کدوم حق گرفته شده؟ من و تو که راحتیم و حق هرکاری داریم اما اونا نه! خودش را روی صندلی‌های کنار میز می‌اندازد و می‌نشیند. -الان حق منذو تو رو گرفتن، حق ما این بود که الان تو خونمون می‌بودیم، نه توی پایگاه بدون آب و غذا. نمی‌دانم انگار هم او راست می گوید هم من. به سمتش قدم برمی‌دارم. به چشمانم نگاه می‌کند. -چیه هنوزم قانع نشدی؟ دوقدم دیگر را به سمتش می‌روم و مچ دستانش را می‌گیرم. -ببین تو... باصدای داد احمدی سرم میچرخد به سمت در و رشته کلام از دستم می‌رود. آیه سریع بلند می‌شود و این بار او مچ دستانم را می‌گیرد. صدای دادهای احمدی می‌آید اما مبهم. آیه به سمت چادرش می‌رود و تامیخواهد در راباز کند سریع به سمتش میروم. -کجا؟ نگاهم می‌کند. -باید ببینم چه خبره اگه اونایی باشن که دنبالتن بدبخت شدیم. دستم از دور مچش شل می‌شود. تا می‌خواهد در را باز کند در با شتاب به سمتمان هل داده می‌شود و هردو روی زمین پرت می‌شویم. همان مرد است باچند نفری دیگر. ضربان قلبم روی هزار می‌رود. مرد با لبخندی صورتش را زشت‌تر از قبل کرده به من نگاهی می‌اندازد. یک لحظه یادم می افتد که چادر سرم نیست. نمیدانم چیکار کنم. -تو...تو... اینجا چی میخوای؟ صدای آیه می‌لرزد، دستانش هم. هر چهار مرد به سمت آیه برمی‌گردند. کمی خود را به سمت صندلی می‌کشم و چادرم را از رویش پایین می‌کشم و سریع برسرم می‌اندازم. یکی از مردها با پوزخندی به آیه نگاه می‌کند. -چیه فک کردی فقط تو می‌تونی از گذشته بیای کمک و حقتو بگیری؟ منم اومدم حقمو بگیرم. آیه سریع بلند می‌شود و دستانش را مشت می‌کند. -دهنتو ببند، کدوم حق هان کدوم حق؟ اصلا می‌فهمی چی میگی؟ آرام بلند می‌شوم و به سمت آیه می‌روم. مرد که نمی‌شناسمش لبخندی می‌زند و یواش آن لبخند به قهقهه تبدیل می‌شود. -بچه‌ها هم جدیدا دم در آوردن. یکی از آن مردهایی که دنبالشان هست میگوید: -بسه عجله کنین. عماد توام همش نخند بگیرشون تا بریم. هرسه سری تکان می‌دهند. مردی که ظهرهم دنبالم بود به سمتم قدم برمی‌دارد. نمی‌دانم باید چه کاری انجام بدهم بارها خواستم ورزش رزمی یاد بگیرم اما نشد. بدنم می‌لرزد هرچه او جلو می‌آید من عقب می روم نگران این هستم که به دیوار برسم. صدای داد و بیداد آیه را می‌شنوم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت سیزدهم مرد باز هم به من نگاه می‌کند. آب دهانم را پایین می‌دهم بدنم هنوز هم می‌لرزد. سرم را کمی کج می‌کنم و پشت سرم را نگاه می‌کنم چند قدمی با دیوار فاصله ندارم. -چیه ترسیدی؟ نگاهش می‌کنم. از ترس صدایم درگلو خفه شده است و تنها نفس های کش داری می‌کشم. بالاخره با چند قدم دیگر به دیوار می‌رسم. دقیقا روبه رویم ایستاده، کمی خودم را جمع می‌کنم و به دیوار فشار می‌دهم. -بگو چی ازم می‌خوای؟ ابرویی بالا می اندازد. -اون رمانت باید نتیجه گیریش عوض بشه! ماهمیشه باید توچشم مردم اون فرد خوب بمونیم. هنوز هم صدای دادهای آیه می آید. اما انگار اوهم صدای مرد را شنیده. -چی میگی......محدثه........گوش......نکن......واقعیت... آن قدر نفس نفس می‌زند که تیکه تیکه صدایش را می‌شنوم. اما پس واقعیت چیست. -این تویی که داری واقعیت را عوض می‌کنی یادت که نرفته مردم ۲۰ساله قبول کردن که واقعیت اونیه که ما می‌گیم. پوزخند صدا داری می‌زند. -الان تو هر چیم بگی کسی باورت نداره اما ما نمی‌خواییم آبرومون را ببری. انگار راست می‌گوید سال ها ست مردم حرف هایشان راباور کرده اند پس گفتن حرف های من ارزشی ندارد که. -نــــــــــــــــــــه ارزش داره ارزش داره به خدا داره. آیه به هق هق افتاده نمی‌توانم ببینمش اما انگار دیگر تلاشی برای مبارزه نمی‌کند. گیج شده ام حق با کیست؟ مرد که می‌بیند من حرکتی نمی‌کند و  وقتش را دارم می‌گیرم به سمتم می آید تا دستم بگیرد. اگرحق داشت قطعا پایش را از گلیمش دراز تر نمی‌کرد. خشمگین می‌شوم. با اخم بر می‌گردم به سمتش. -دستت بهم بخوره، ته داستان همون میشه که خودم نوشتم. حرفم هنوز تمام نشده که میخندد. بی اهمیت به من آخرین قدم را بر می‌دارد. دیگر راهی ندارم چشمانم را می‌بندم و از خدا کمکی امدادی چیزی طلب می‌کنم. ناگهان صدای داد بلندی می آید و مرد چادر من را در مشت می‌گیرد. لای چشمانم راباز می‌کنم. نمی‌دانم چرا مرد یک دفعه داد می‌کشد. -ول کن دستمو! صدای بم و گیرایی از پشت مرد می‌غرد. -چادرخانما ول کن، تا دستتو از جا نکندم. مرد انگار نمی‌فهمد و چادرم را بیشتر می‌کشد. سرو صدای زیادی می آید، انگار این مرد مجهول تنها نیست اما نمی‌توانم حواسم را به آیه بدهم. با صدای داد مرد حواسم جمع می‌شود. -گفتم ول کن چادرا! مرد کمی مشت دستانش را شل می‌کند که چادرم را از میانش می‌کشم. می‌خواهم فرار کنم، نمی‌شود چون برداشتن قدمی موجب برخوردم با تن مرد می‌شود. انگار آن مرد که امدادی برایم بود می‌فهمد و مرد را عقب می‌کشد. آماده می‌شوم که بدوم اما حسی می‌گوید نگاهی به چهره مردی کنم که مرا نجات داده است. سرم را به سمتش می‌چرخانم وتا نگاهم به چهره اش می افتد همه ترسم از بین می‌رود. ریش هایی بلند با هیکلی چهار شانه. سرش را زیر می اندازد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت چهاردهم -برید خانم صدرزاده منو حاج کاظم هستیم شما برید. چشمانم درشت می‌شود حاج کاظم اینجاست مگر ، سریع سر بر می‌گردانم و پیر مردی را می‌بینم که با آن سه نفر دیگر درگیر شده است و گاهی هم آیه کمکش می‌کند. با اشتیاق به سمت پسر جوان بر می‌گردم. -پس تو باید حیدر باشی؟ لبخندی می‌زند. -نه من حامدم. نفس کشیدن را از یاد می‌برم می‌خواهم بگویم که تنها یک حامد را می‌شناسم آیا تو همان حامد هستی؟ تا دهان باز می‌کنم حامد سر بلند میکند و این بار اخم هایش درهم می‌رود چهره اش خیلی جدی شده است مرد را گوشه ای پرت می‌کند و با سرعت به سمتم می آید کمی خود را کنار می‌کشم که حامد با مردی درگیر می‌شود که می‌خواست از پشت سر مرا بگیرد. -برید همین الان از پاییگاه، برید بیرون. حامد است که داد می‌زند و من نمی‌توانم بروم خشکم زده است. -آیه خانم همین الان خانم صدر زاده را ببرید زود. آیه به سمتم می آید و دستم را می‌گیرد و می‌کشد. به سمت بیرون همراهی اش می کنم. وقتی از اتاق خارج می‌شوم تن بی جان احمدی را بر زمین می‌بینم آنقدر سرعتمان زیاد است که سریع رد می‌شویم و بیرون می‌رویم از پایگاه که بیرون می‌رویم باران می‌بارد و هوا کمی تاریک شده است. همچنان درحال دویدن هستیم. یک دفعه چادرم زیر پایم گیر می‌کند و باصورت داخل چاله آبی از گل می افتم. همه تنم درد می‌کند اما انگار تازه به خود آمده ام قلبم درد می‌گیرد از اینکه یک لحظه خود را باختم از خودم ناراحتم. درگوشه گوشه خیابان صدای شعر و همخوانی می آید دست می‌زنند و انگار هیچ نمی‌فهمند. -پاشو بریم پاشو. به آیه نگاه می‌کنم حالش زیادخوب نیست. نمی‌خواهم دیگر برم انگار تازه متوجه شده ام که چه شده. ناگهان به یاد حامد و حاج کاظم می افتم و با شتاب از جایم بلند میشوم. -آیه بریم پایگاه چرا فرار کردیم. می‌خواهد حرفی بزند که صدای مهیبی از آن طرف خیابان به گوش می‌رسد. سریع سرم را بر می‌گردانم به سمت صداکه شعله های آتش را می‌بینم که درحال زبانه کشیدنند. هرکس به سمتی می‌دود. پسری گوشی به دست از کنارم رد می‌شود. -بانک هم آتیش زدیم ماموریت بعدی کجاست؟ تنها حرفی که می‌فهم همین است. -بریم اینجا امن نیست؟ با جدیت به آیه نگاه می‌کنم که دور و اطرافش را نگاه میکند ،کمی سوز می آید اما آتش آن طرف خیابان آن قدر زیاد است که سوز هوا را کم کرده است. چادرش خیس شده است همانند خود من. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت پانزدهم -می‌ریم پایگاه. -می‌فهمی چی می‌گی؟ اونجا امن نیست. نگرانی تمام وجودم را در بر می‌گیرد. -باید بریم، نگران حاج کاظمم، نگران حامدم. -نگران نباش. اونا مراقب خودشون هستن. یک‌دفعه به یاد حامد می‌افتم. واقعا او همان حامد بود؟ -آیه حامد کیه؟ انگار سال‌هاست می‌شناسمش. آیه لبخند محوی می‌زند. -من شخصیت رمان توام و هویت تو. آقا حامد هم شخصیت رمان خانم شکیباست. تعجب می‌کنم. تازه می‌فهمم چرا این‌همه او را می‌شناسمش. در فکر فرو رفته‌ام، که یک‌باره آیه کمی مرا به عقب هلم می‌دهد فریاد می‌زند. -برو فقط برو دارن میان. کمی دور و اطراف را نگاه می‌کنم. راست می‌گوید. سریع می‌دوم به سمت میدان. بانک همچنان درحال سوختن است و باران نمی‌تواند آن را خاموش کند. چادرم خیس شده است و سنگین. آن را به دور خود می‌پیچم. سخت است در این باران با پاهایی که از سرما یخ زده است بدوم؛ اما می‌دوم و آیه راهم تنها می‌گذارم. به میدان که می‌رسم چشمانم گرد می‌شود. این اوج نامردی است که این‌گونه اموال مردم را به آتش می‌کشند. در گوشه ای موتوری در آتش می‌سوزد و در گوشه‌ای دیگر اتوبوس در حال آتش گرفتن است. حق واقعا این‌گونه است؟ این‌ها حق‌الناس و دیگر چیزها را با هم مخلوط کرده‌اند!! نگران فاطمه و زهرا می‌شوم دست در جیب می‌کنم که به آنها تماس بگیرم؛ اما تلفنم را پیدا نمی‌کنم. تازه به یاد فلشی می‌افتم که رمانم در آن بود. نگران می‌شوم که فلش جایی گم شده باشد! ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت شانزدهم همان طور که فکر می‌کنم یک دفعه آیه را روبه رویم می‌بینم. دو دستش را به زانویش گرفته و نفس نفس می‌زند. -چی شد، پس چرا برگشتی؟ -رفتن....پیچوندمشون. نفس هایش کش دار است. نگرانم، سوز هوا بیشتر شده است و تن خیس من را می‌لرزاند. دستم را به بازویم می‌کشم تا کمی گرم شوم. -حالا کجا بریم؟ آیه کمی دور و اطراف را نگاه می‌کند. می‌خواهد حرفی بزند که صدای زنگ موبایلی می آید. آیه دست در جیب میکند و یک گوشی نوکیا در می آورد. گوشی را کنار گوشش می گذارد و مشغول حرف می‌شود صدای اعتراضات و شعرخوانی ها بالا گرفته است. نمی‌دانم پشت خط کیست، اما آیه باشه ای می‌گوید و تلفن را به سمتم می‌گیرد. سری تکان می‌دهم به معنای این که کیست؟ لب میزند که فاطمه است. تلفن را می‌گیرم. -الو فاطمه! تو هم چیزایی که من دیدم رو دیدی؟ -آره. کجایی الان؟ -تو خیابون! همراه آیه! گیج شده ام انگار همه چیز پیچیده بهم دیگر. -منم همراه بشرام. عباس و حاج حسین هم اسیر بهزاد شدن. تا اسم اسارت و این حرف آرا می‌شنوم استرس می‌گیرم. -وای... وای... حالا چکار کنیم؟ فاطمه نفس نفس میزند حرف هایش را درست متوجه نمی شوم چون صدای اعتراضات دائم بلند ترمیشود. -دفترم که صبح بهت دادم پیشته؟ کمی فکر می‌کنم. -کدوم؟ کلافه میگوید: -ای بابا! همون دفترم که به همه می‌دم تا عیب‌هام رو داخلش بنویسن دیگه! -نه... الان هیچی همراهم نیست. یک دفعه یاد دفتری می افتم که گوشه اتاق آن را پرت کردم. -آهان... فکر کنم توی پایگاه جاش گذاشتم! -محدثه ببین، هرچی ما بنویسیم برای شخصیت‌های داستانمون اتفاق می‌افته. من باید برم پایگاه و دفترم رو پیدا کنم. تو فایل رمانت همراهته؟ یا دفترت؟ باز به یاد فلش می افتم نمی دانم کجاست. به آیه نگاه میکنم و دستم را روی بلند گوی تلفن میگذارم. -آیه فلش کو؟ انگار آیه تازه به خودش می آید. دستی به پیشانی اش می‌زند و می‌گوید. -وای اون موقع که افتادیم فک کنم از دستم افتاد، اگه پیداش کنن چی؟ برای اینکه فاطمه استدس نگیرد و شک نکند سریع جوابش را میدهم. -نه... یعنی... آهان فلشم... فلشم توی پایگاه جا مونده! -خب پس بیا پایگاه. تنها راهش همینه! -باشه. پایگاه می‌بینمت. یا علی. -یا علی. تلفن را قطع می‌کنم و به سمت آیه می‌گیرم. می خواهم حرفی بزنم که صدای خورد شدن شیشه می آید و در لحظه بعد کنارم پر است از شیشه. نگاه می‌کنم پسری با قفل فرمون به جان ماشین کناری ام فتاده ترسیده ام. بالرزمی گویم: -آیه بریم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هفدهم آب دهانم را فرو می‌دهم، ترسیده ام. دستم را به سمت دستان آیه می‌برم. دستش را که می‌گیرم، عقب عقب هر دو سعی بر دور شدن داریم. نمی‌دانم باید چه کاری کنیم فاصله کمی تا پایگاه داریم. آرام زمزمه می‌کنم. -آیه، باید خودمونا برسونیم پایگاه. -کجا بودی حالا؟ با صدای ضمخت و خشنی به عقب بر می‌گردم. این بار واقعا از هیبت مرد میترسم به خصوص آن زخم روی پیشانی اش. -شما؟ ابرویش بالا می‌رود. -عکستو همه دارن، یادت که نرفته! به آیه نگاه می‌کنم، درگیر تلفنش است اما انگار خط نمی‌دهد. به اطراف نگاه میکنم، هیچ راه فراری وجود ندارد. پشت سرم که در حال تخریب ماشین هستند و در دو طرف هم آتش شعله ور است. نمی‌دانم چرا اما در چشمان مرد کینه می‌جوشد. انگار تنها راه این است که از خود دفاع کنیم. شجاع می‌شوم. -چی می‌خوای؟ پوزخندمی‌زند. -حقمونا. آیه داد می‌زند. -کدوم حق برو. شما هیچ حقی ندارین هیچ حقی تنها یه عده لاش خورین که منتظر پست و مقامید. دهانم باز می‌ماند آیه حسابی عصبی شده و دارد تند می‌رود، مرد که معلوم است عصبی شده است دستش را بالا می‌برد که چشم می‌بندم. آیه دستانم را فشار می‌دهد، هر چه منتظر می‌مانم نه مرا میزند و نه صدای آخ آیه می آید سریع چشم باز می‌کنم. حامد دست مرد را گرفته و فشار می‌دهد اما مرد هم کم نمی آورد. انگار الان که تکیه گاهی پیدا شده من هم میترسم و بدنم شروع به لرز می‌کند. به حامد نگاه می‌کنم تمام لباس هایش خیس شده است. گوشه ای با آیه می ایستیم، این بار نباید تنها می‌رفتیم. بعداز کمی درگیری مرد بیهوش برزمین می افتد وحامد به سمت ما می‌دود. -بریم پایگاه اینجا امن نیست. می‌خواهم جوابش را بدام که چشمم به لباسش می افتد، همه جای لباس خاکی رنگش خیس شده است اما بازوی راسش لکه های خون رویش است، انگار مال خودش است چرا که از دستانش قطره های خون می‌چکد. -آقاحامد دستتون چی شده؟ آیه زودتر از من می‌پرسد حامد سر بلند می‌کند و نگاهی به دستش می‌کند. -چیزی نیست. تو پایگاه چاقو خوردم. یعنی یک ساعتی هست که دستش خونریزی دارد. سریع سویشرتم را در می آورم نازک است وحسابی خیس شده است. قطعا اگر فاطمه متوجه بشود شخصیت رمانش به خاطر من اینگونه شده است از دستم ناراحت میشود. به سمتش می‌روم و با فاصله نسبی می ایستم. -چیکار می‌کنید؟ باید هرچه زودتر برسیم پایگاه. بی اهمیت به حرفش آیه را صدا می‌زنم که کنارم می ایستد. -آیه من می‌بندم به دستشون تو ام کمک من محکم یه آستین هارا بکش که محکم بشه؛ دستام یخ کرده نمی‌تونم تنها. سریع سویشرت را می‌بندم و وقتی گره اش را محکم می‌کنیم حامد اخم هایش رادر هم می‌کشد و لب پایینش را می‌گزد و دستی در موهای خیسش میکند. -ممنون بریم، فقط بدوید و واینستید. او راه می افتد و ماهم پشت سرش می دویم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هیجدهم به در پایگاه که می‌رسیم، شروع میکنم به مشت زدن به در، بعد از چند دقیقه تنها گوشه ای می ایستم و نفس نفس می‌زنم انگار اکسیژنم به کلی تمام شده است. صدا ها را به درستی نمی‌فهمم اما انگار تعداد زیادی در پایگاه هست. ته گلویم می‌سوزد و مزه دهانم طعم قرص آهن گرفته است. دستی روی شانه ام می‌نشیند. سربلند می‌کنم اما از سرفه زیاد، اشک در چشمانم جمع شده و اورا درست تشخیص نمی‌دهم. لیوان آبی را نزدیک لبانم حس می‌کنم سریع تمام آب را سر می‌کشم. انگار جان دوباره پیدامیکنم. تازه فاطمه را تشخیص می‌دهم دستش بر روی شانه ام فشار می‌دهد و به سمت زهرا می‌رود. انگار تازه متوجه اطرافم شده ام حاج کاظم کنار حامد ایستاده است و دوپسر هم کنار دیوار بلای سر احمدی ایستاده اند. -بیایین،خیلی وقت نداریم! فاطمه این را می‌گوید و خودش وارد پایگاه می‌شود. من هم راه می افتم اولین قدم را که بر می‌دارم و داخل اتاق می‌شوم. دهانم باز می‌ماند، تمام اتاق بهم ریخته است و همه چیز شکسته است. با تعجب بر می‌گردم به سمت حامد و حاج کاظم ونگاهشان می‌کنم هر دو لبخندی می‌زنند که باعث آرامشم میشود. وارد که می‌شویم. تمام شخصیت ها هم دنبالمان می آیند داخل و کنار در می ایستند. باصدای آخ حامد سریع بر می‌گردم هنوز هم دستش درد می‌کند، اما نمی‌دانم چرا سرش را گرفته است. -حاجی چرا میزنی؟ تازه می‌فهمم حاج کاظم حامد را زده است. فاطمه می‌گوید مقصر او بوده است و تازه می‌فهمم که قلمش بر شخصیت هایش اثر دارد. نمی‌دانم می‌تواند حامد راهم خوب کند یانه؟ هیچ دوست ندارم که مدیون کسی باشم و کسی به خاطر من آسیبی ببیند. انگار حامد فکر مرا می‌خواند. -خب حالا که اثر داره، یه فکری هم به حال دست من بکنید! انگار که خیلی درد دارد شرمنده سری پایین می اندازم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت نوزدهم نمی‌دانم فاطمه چه می‌کند که دست حامد خوب می‌شود. زیر لب خداراشکری می‌گویم. -خب چیکار کنیم؟ من و زهرا هم زمان با هم این حرف را می‌زنیم، فاطمه انگار کلافه است. نگاهمان می‌کند و می‌گوید: -خب، همه‌مون فهمیدیم این شخصیت‌های منفی، در واقع ابعاد منفی خود پمونن. نمی‌تونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. درست حرفش را نمی‌فهمم اما راست می‌گوید. نمی‌دانم چطور می‌شود کاری را که فاطمه می‌گوید را انجام بدهیم، برای همین می‌گویم: -چطوری یعنی؟ فاطمه کمی قدم می‌زند و می‌گوید: -ببین، این شخصیت‌های منفی خیلی هم بی‌مصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، می‌تونیم شخصیت‌های باورپذیرتری بسازیم. یکم که حرف می‌زنیم به این نتیجه می‌رسیم که برای شخصیت های منفی‌مان یک زندانی خلق کنیم. از روی میز فلش را برمی‌دارم و در دستم میفشارمش اما نمی‌دانم من چطور زندان را بسازم، فاطمه و زهرا هر دو دفتر و قلمی دارند، اما من نه! -خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که... به اینجای حرفم که می‌رسد همه مان به کامپیوتر تیکه تیکه شده نگاه می‌کنیم. زهرا شروع می‌کند به نوشتن. فاطمه هم به دنبال راهی برای من می‌گردد نمی‌دانم چرا یک دفعه بشری به حرف می آید و هر دو بر سر فلش من بحث می‌کنند. واقعا دیگر خسته شده ام. نمی‌دانم فاطمه چه کاری انجام می‌دهد که همه اتفاقات سریع می افتد و لپ تابی در دستان بشری می آید. -فلش رابده، اول باید یه دور ویروس کشی‌ش کنم. فلش رابه دستش می‌دهم و کنارش می ایستم بقیه هم با یکدیگر مشغول حرف شده اند که ناگهان صدای کوبیده شدن در می آید باز هم ضربان قلبم بالا می رود. حس بدی دارم، تنها تکیه گاه های من حامد و حاج کاظم هستند. انگار آنها آشنا ترین آشناهستند. حامد دستش را به علامت سکوت بالا می آورد از استرس صدایی نمی شنوم اما متوجه می‌شوم که باید به زیر زمین برویم. بیخیال می‌شوم و بشری را کنار می‌زنم و شروع مشغول تایپ می‌شوم. حداقل نباید بگذارم شخصیت های منفیه من پایشان به اینجا باز شود. اما انگار دیر عمل کرده ام چون صدایشان از بیرون می آید که قصد آتش کشیدن پایگاه را دارند. استرس همه وجودم را فرا گرفته است اما با نهیب فاطمه باز شروع می‌کنم به نوشتن. دستانم می‌لرزد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
✨ 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیستم صدای داد و فریاد همه جارا پرکرده است. تند تند فقط تایپ میکنم. به آخرش که می‌رسم، می‌نویسم که مردم متوجه می‌شوند که بزرگ ترین فریب های زندگیشان را از اصلاحات خورده اند و اصلاحات نفوذ خود را از دست می‌دهد. با صدای تموم شد نفس راحتی می‌کشم و با لبخند به فاطمه و زهرا نگاه می‌کنم. از استرس تمام بدنم خیس عرق شده است. فایل رمان را می‌بندم و از جایم بلند می‌شوم. آرامش تمام وجودم را فرا می‌گیرد. آیه به سمتم می آید و خودش را پرت میکند در آغوشم. -ممنونم ازت. این را می‌گوید و گریه می افتد. دستی پشت کمرش می‌کشم تا آرام شود. -من مدیون شماهام و تاعمر دارم نمی‌گذارم توی تاریخ محو بشید. حضور کسی را کنارم حس میکنم سر بر می‌گردانم حاج کاظم است. -ممنون خیلی کمکم کردین. لبخندی می‌زند و می‌گوید: -خواهش می‌کنم دختر زود بریم که برسونیمت خونه خسته ای. این را که می گوید تازه یاد کوفتگی بدنم می افتم. آیه را از خود دور می‌کنم و به بقیه نگاه می‌کنم. -ممنونم که کمک کردید. همه لبخندی می‌زنند به حامد نگاهی می اندازم و لبخندش را در ذهنم برای همیشه ثبت می‌کنم و یادم می‌ماند قهرمانانه دفاع کرد از ناموسش. پایم را بیرون از پایگاه می‌گذارم. با آیه و حاج کاظم به سمت خانه راه می افتیم شهر در سکوت فرو رفته است و انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده وتنها بخشی از اموال عمومی از بین رفته است. موبایلم را در می آورم و همان طور که راه می‌روم در یاد داشت هایم تایپ می‌کنم. -بسم الله الذی یکشف الحق. وسیله ای برای آشکار شدن حق می‌شوم. سر بلند می‌کنم به خانه رسیده ام. سر بر می‌گردانم هیچ خبری از آیه و حاج کاظم نیست. می‌دانم که روزی دلتنگشان می‌شوم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3159 ارتباط مستقیم با محدثه صدرزاده👇 http://unknownchat.b6b.ir/5393 💞
نیمه راه--محدثه صدرزاده.pdf
536.5K
📗پی‌دی‌اف داستان ✨داستانی به سبک رئالیسم جادویی ✍️به قلم ✒️ 🔸داستانی که قهرمان آن، خود نویسنده است...🔸 http://eitaa.com/istadegi