امروز این هدیه زیبا به دستم رسید...✨🌱
هدیه ارزشمندی از سوی خانواده محترم شهید آرمان علیوردی 🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ «آخرین مرحله کمال»
💬 مادر! اگر من سعادت شهادت را داشتم و شهيد شدم، اصلاً ناراحت نباش. ما همه امانت هستیم و همه ما از دنیا میرویم، زیرا اين دنیا آزمايشگاهی است که خداوند بندگان خود را در آن، مورد آزمایش قرار میدهد. اين ما هستيم که بايد سعي کنيم و از اين امتحان که بالاترين امتحان هاست سربلند بيرون بياييم و در قيامت پيش خدا سرافکنده نباشيم.
از خدا میخواهم صداقتي همانند شهيدان به من عطا کند و سعادت اين را بدهد که تنها و تنها در راه او قدم برداريم و براي رضای او کار کنيم. شهید کسی است که به آخرین مرحله کمال خود رسیده است و راهش را با آگاهی، ايمان و خلوص مي پيمايد و هميشه پيروز و جاويد است.
📝 وصیتنامه شهید مریم فراهانیان
زندگینامه شهید:
https://eitaa.com/istadegi/3991
📹 مجموعه تصویری #میخواهم_از_تو_بخوانم
🏡 گزیدههایی از وصیتنامههای شهدا که رهبر انقلاب آنها را بخشی از منشور معنوی انقلاب میدانند.
#لشگر_فرشتگان #حجاب
http://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰 📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️ب
🔰 بسم الله قاصم الجبارین 🔰
📚 داستان بلند #خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 90
بدنم از برخورد با سطح محکمی درد میگیرد. نمیتوانم چشمانم را باز کنم. قطرات باران همچنان به سر و صورتم میخورند و حرکت امواج دریا را زیر پایم حس میکنم. صدای عباس را در گوشم میشنوم.
-هنوز وقت مردن نشده...
صدای داد و فریاد مبهمی را از اطرافم میشنوم؛ اما حوصله ندارم کنکاش کنم تا بفهمم چه خبر است. خودم را به دست خواب میسپارم؛ و این آرامش چندان طول نمیکشد.
فشار مقطعی و شدیدی به سینهام، از خواب بیدارم میکند. یک نفر دارد با کف دو دستش به سینهام فشار میآورد و هربار فشارش را میشمارد: هفت... هشت... نه... ده...
***
هاجر و سلمان هردو در راهروی ورودی خانه ایستاده بودند، پوشیده با ماسک و دستکش و کاور. هاجر گفت: تا من اثر انگشت رو بسازم، شما همه اینجاها رو تمیز کنین.
سلمان تمام خانه را از نظر گذراند و با تصور کار سختی که بر عهدهاش بود، نالهای کرد. هاجر بیتوجه به ناله سلمان گفت: هیچی، هیچی نباید باقی بمونه. باید تمام آثارشو محو کنی.
به مواد شوینده و ابزار نظافت اشارهای کرد و سراغ ابزار خودش رفت. سلمان دستانش را باز کرد و دور خودش چرخید. مانند بچهها، پایش را به زمین کوبید و گفت: لعنتی!
سلمان از لبه نرده راهپله شروع کرد. تمیز دستمالش کشید، چندین بار. دستگیره درها، لبه تخت، سطح میز و قفسهها، دسته کشوها و کمدها... هرجایی که یک زمانی با دست هاجر یا آریل تماس پیدا کرده بود. با ذرهبین، وجب به وجب زمین، لباسها، تخت و ملافهها را برای پیدا کردن تار موهای طلایی آریل گشته بود. داخل سطل زباله را هم. حتی اتاق دانیال را هم گشت. هیچ اثری از حضور آریل و هاجر نباید میماند، حتی یک تکه پوست کنده شده از گوشه لب، یک ناخن جدا شده، یک تار مژه، یک قطره بزاق یا خون و یک تار مو.
هاجر پودر ژلاتین را داخل آبِ درحال جوشیدن ریخت و آن را هم زد. وقتی پودر در آب حل شد، حرارتِ زیر ظرف را خاموش کرد و صبر کرد خنک شود.
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/9527
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi