🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_170
هنوزم خیلی دوستش دارم. اما مامان خودم رو. خوب میدونی چی میگم!
تعجبش بیشتر میشود و نفس عمیقی میکشد:
-پس بالاخره فهمیدی؟ خودش بهت گفت؟
-نه. ارمیا بهم گفت.
-خب تو که همه چیز رو میدونی. الان چی میخوای بهت بگم؟
با حالت جدیتری میگویم:
-میخوام بدونم ستاره و منصور چطوری پدر و مادرم رو کشتن که کسی نفهمید؟ چطوری منصور عضو مجاهدین خلق بود ولی دستگیر نشد؟
جا میخورد؛ پیداست که انتظار نداشته بدانم ستاره در شهادت پدر و مادرم دست داشته. به لکنت میافتد:
-چرا اینا رو از من میپرسی؟
-چون احتمال میدادم یه چیزایی بدونی، الان دیگه مطمئن شدم!
سرش را پایین میاندازد و آه میکشد. بعد از چندثانیه میگوید:
-به درک! باشه، همه چیز رو میگم. خسته شدم. من اون زمان از دوستای حانان بودم؛ و البته از رابطهای سازمان. حانان گفته بود عضو سازمان بشم، درحالی که اعتقادی به مبانی فکریشون نداشتم.
نفس عمیقی میکشد و سر تکان میدهد:
-منم مثل حانان در اصل یهودیام.
از حرفی که میزند نفسم میگیرد. با حیرت میپرسم:
-چرا پنهانش کردی؟
-حانان گفت. گفت برای این که بتونیم ضربه بزنیم باید هویت اصلیمون رو پنهان کنیم. بعضی از خاندانهای یهودی همین کار رو کردن از خیلی وقت پیش. حتی خیلیهاشون دوتا اسم دارن؛ یه اسم عبری و یه اسم اسلامی. اسم عبری ستاره هم هداسا بود.
لبم زیر فشار دندانهایم قرار گرفته و به زحمت میگویم:
-خب ادامه بده!
-من رابط منصور با سازمان بودم؛ کسی از عضویت منصور خبر نداشت بجز من و مافوقمون. منصور بهمون خبر میرسوند و آمار سپاهیا رو میداد، اما کسی نمیدونست این خبرا از کی میرسه بجز من و مافوقم. برای همین با دستگیری بچهها منصور لو نرفت. مافوقم هم توی درگیری کشته شد.
-تو چی؟ بقیه تو رو میشناختن، تو چرا لو نرفتی؟
-حانان قبل این قضایا بخاطر یه مسئلهای با یه هویت جدید فراریم داد، منو فرستاد آلمان. یه مدت اونجا بودم و وقتی آبا از آسیاب افتاد برگشتم ایران. با یه اسم جدید.
-پس یونس اسم جدیدته، اسم قبلیت چی بود؟
-هورام اسم عبریمه، اما حمید صدام میکردن.
کمی از چای مینوشد، اما من با وجود گلوی خشکیدهام نمیتوانم چیزی بخورم. مشتاقم که باز هم بدانم:
-درباره تصادف اتوبوس پدر و مادرم چی؟
چای در گلویش میپرد و چندبار سرفه میکند. لیوان را روی میز میگذارد و چشمانش را میبندد: ازت معذرت میخوام اریحا... منو ببخش!
مشامم بوی خون میگیرد و سینهام میسوزد. منظورش از این حرف چیست؟ ادامه میدهد:
-من اون اتوبوس رو دستکاری کردم. حتی اون وقتی که تصادف کرد هم من پشت سرشون بودم. با حانان رفته بودیم که مطمئن بشیم کار درست انجام شده.
نفرت عجیبی در سینهام شعله میکشد. با تمام قدرت هوا را به سینه میکشم تا آرام بمانم. حالم را که میبیند میگوید:
-حق داری منو نبخشی. حق داری همین الان تحویلم بدی به پلیس. برای منم بهتره.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_171
منظورش را از جمله آخر نمیفهمم اما میگویم:
-ادامه بده!
-با چشم خودم دیدم، بابات تو رو بغل کرده بود و خودش رو انداخت از اتوبوس بیرون که زنده بمونی. فکر کنم خدابیامرز فهمیده بود ممکنه اتوبوس منفجر بشه.
به زحمت جلوی گریهام را گرفتهام. دوست ندارم جلوی یونس بشکنم. با صدای لرزانم میپرسم:
-چرا نیروهای امدادی انقدر دیر رسیدن؟
-اون جاده خلوت بود. کسی توی جاده نبود، فقط ما بودیم. حانان گفت صبر کنیم تا هوا یکم روشنتر بشه، بعد میریم خبر میدیم. میخواست مطمئن بشه کسی زنده نمونده. حتی خودش رفت توی اتوبوس و دور و برش رو چک کرد.
دندانهایم را به هم میفشارم و از جا بلند میشوم. حالم از بوی تعفن نامردیشان بههم میخورد. قدم تند میکنم که از اتاق خارج شوم. یونس پشت سرم میآید:
-صبر کن دختر! باید یه چیزی بهت بگم!
حالا به بیرون اتاق رسیدهایم. برمیگردم به سمت یونس و منتظر میشوم ببینم کدام افتخارش مانده که برایم نگفته؟ یونس عرق کرده و نفسنفس میزند. ناگاه به کسی که احتمالا پشت سر من ایستاده نگاه میکند، نگاه کوتاهی آکنده از ترس و اضطراب. به تندی میگویم:
-دیگه چی میخوای بگی؟
سیبک گلویش تکان میخورد و با صدای لرزانی میگوید:
-هیچی دخترم. فقط سلام به مامان و بابا برسون.
و صدایش را پایینتر میآورد:
-بعدا بهت میگم. خیلی مواظب باش.
بیخداحافظی از باشگاهش بیرون میزنم. داشتم در آن هوای گرفته و دم کرده خفه میشدم. نفس عمیقی میکشم و سوار ماشین میشوم. سرم را روی فرمان میگذارم و بغضم را رها میکنم. اجازه میدهم هقهق گریهام بلند شود.
حالا کمی آرامتر شدهام. یونس چه میخواست بگوید که نشد؟ چرا نگفت؟ چشمش به چه کسی افتاد که حرفش را خورد؟ اشکهایم را پاک میکنم و میخواهم راه بیفتم که برگه کاغذی روی برفپاککن ماشین میبینم. پیاده میشوم که کاغذ را بردارم. داخلش، با خط خرچنگقورباغهای نوشته: تا همینجاشم خیلی پاتو از گلیمت درازتر کردی. فکر نکن همه چیز تموم شده. به موقعش حالتو میگیریم.
برای کسی که تا دم مرگ رفته و سردی لوله اسلحه را روی پیشانیاش حس کرده باشد، این تهدید چندان کارگر نمیافتد. با این وجود کاغذ را در کیفم میگذارم که به لیلا بگویم؛ چون نمیخواهم خطری متوجه عزیز و آقاجون شود.
به خانه که میرسم، دایی یا همان آقای شهریاری سابق را میبینم که گویا آمده بوده به من سر بزند. چه فرصت خوبی شد! شاید حرف زدن با او حالم را بهتر کند. دایی محکم در آغوش میگیردم، به تلافی تمام وقتهایی که نامحرم حسابش میکردم. حالا معنای برخورد پدرانهاش را میفهمم. دونفری در حیاط مینشینیم و از او میخواهم درباره مادرم حرف بزند.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
May 11
May 11
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_172
-یکی از خصوصیات طیبه این بود که خودشو با شرایط وفق میداد. نق نمیزد. هیچ چیزی باعث نمیشد بیخیال هدفش بشه. توی هر شرایطی، مطالعهش سر جاش بود. توی سالهای جنگ، وقتی یه مدت رفته بودیم روستاهای اطراف اصفهان، نق نمیزد که اینجا امکانات نداره و سختمه و این حرفا. یه راهی برای خودش باز میکرد. مثلا توی روستا که بودیم، به خانمها قرآن و احکام یاد میداد. با وجود سن کمش خیلی خوب کلاسداری میکرد. خیلی دوست داشت بیاد جبهه، اما نمیشد. وقتی من و محمدحسین از جبهه میاومدیم، میبردمون توی اتاق و میگفت همه چیز رو مو به مو براش بگیم. همینطوری که تو الان منو نشوندی اینجا و گفتی از طیبه برات بگم! وقتی ما خاطراتمون رو میگفتیم، تندتند مینوشت و گاهی گریه میکرد. نوشتههاش هست. راستی، میدونی تو خیلی شبیهشی؟
-چطور؟
-همین که جا نزدی، همین که ناامید نشدی و هدفت رو ول نکردی. این خیلی ارزشمنده.
همراهم زنگ میخورد. شماره نیفتاده است. با تردید جواب میدهم. بلافاصله بعد از این که میگویم «الو»، صدایی گرفته از پشت خط میگوید:
-من یونسم اریحا. خیلی وقت ندارم چیزی بگم. ببین، میتونی نیمساعت دیگه بیای پارک محلهتون؟ یه کاری هست که نمیشه پشت تلفن گفت.
کمی میترسم اما زیر لب میگویم:
-باشه!
صدای بوق اشغال در گوشم میپیچد. اصلا یونس شمارهام را از کجا آورده است؟ دایی حال نگرانم را از چهرهام میخواند که میگوید:
-کی بود؟
برای گفتن حرفم کمی مکث میکنم. چه بگویم؟ دایی ماجرا را کامل نمیداند. میگویم:
-یکی از دوستای ستاره بود. گفت برم پارک محل ببینمش. کارم داشت.
دایی لبخند میزند:
-الان دیگه هوا تاریکه عزیزم. بذار منم همراهت بیام. میرسونمت و میرم خونه.
-بچه که نیستم داییجون.
-میدونم. ولی دوست ندارم تنهات بذارم.
نمیدانم اگر یونس را ببیند چه فکری دربارهام میکند. یونس که پیرمرد است... مربی بچگیام هم بوده. بهتر است سربسته برایش توضیح دهم که داستان نشود. در ماشین مینشینیم و میگویم:
-یه آقایی بود که وقتی بچه بودم به من و ارمیا رزمی یاد میداد. اسمش یونسه، از آشناهای قدیمی ستاره. صبح رفته بودم پیشش که ازش یه چیزی درباره ستاره بپرسم. الان نمیدونم چرا زنگ زده میگه کارم داره؟
دایی لبخند میزند و میگوید:
-پس خوب شد همراهت اومدم.
راست میگوید. الان که او همراهم است آرامش بیشتری دارم. دایی در ماشین مینشیند و من پیاده میشوم. یونس را میبینم که نگران و مضطرب روی یکی از نیمکتها نشسته. مرا که میبیند، نگاهی به اطراف میاندازد. میرسم به چندقدمیاش. نمیدانم لرزش بدنش از ترس است یا سرمای پاییزی؟ با صدایی خفه و لرزان میگوید:
-حانان هنوزم آدم داره توی ایران، یکیشون منم. گفته حتی اگه یه نفرم مونده باشه، اونو میفرسته برای کشتن تو.
چشمانم سیاهی میرود. سعی میکنم آرام باشم و کلماتش را یکییکی تحلیل کنم. میپرسم:
-ببینم، اونوقت تو چرا اینا رو به من میگی؟ مگه آدمِ حانان نیستی؟
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_173
-ببین، من اگه اینا رو میگم، برای اینه که خسته شدم. یه عمر حانان و ستاره همه گندکاریا و آدمکُشیهاشونو گذاشتن به عهده من. نمیخوام این یکی رو انجام بدم. تهشم یا اطلاعات ایران منو میگیره، یا خودشون میکشنم. من پام لب گوره. به فکر خودت و خانوادهت باش!
-از کجا بدونم راست میگی؟
-دیگه راست و دروغ گفتن برام فایده نداره...
همان لحظه، نگاهش میرود به سمت دیگر خیابان. رد نگاهش را دنبال میکنم و به دو موتورسوار میرسم که نزدیک ماشین دایی پارک کردهاند. یونس داد میزند:
-خودشونن!
نگران میشوم که نکند بلایی سر دایی بیاورند. تا بخواهم قدمی به سمت دایی بردارم، صدای فریاد ایست میشنوم و روشن شدن موتورسیکلت. دستی از پشت سر هلم میدهد و تنها کاری که از دستم برمیآید، این است که دستانم را ستون کنم تا با صورت زمین نخورم. سرم گیج میرود و دندههایم تیر میکشند. صدای رگبار گوشخراش گلوله در تمام فضای ذهنم میپیچد و فریادهای ممتد مردی که از عمق جان داد میزند: ایست!
صدای جیغ و فریاد مردم در گوشم میپیچد و سرم را که بالا میآورم، پاهای مردی را میبینم که با تمام قدرت دنبال یک موتور میدود و همزمان اسلحهاش را آماده شلیک میکند. به سختی مینشینم تا دایی را ببینم. دایی در ماشین نشسته و شوکزده و با چشمان گرد به طرف من نگاه میکند. مردی مسلح کنار ماشین ایستاده و با دقت اطراف میپاید. کف دستانم میسوزد. خودم را از روی زمین بلند میکنم و با تکیه به درختی میایستم. الان فقط دایی مهم است. با دقت نگاهش میکنم، سالم سالم است. میخواهد پیاده شود که مرد مسلح اجازه نمیدهد. کمی جلوتر از ماشین، دو موتورسوار زمین خوردهاند. موتورشان واژگون شده و چرخش هنوز میچرخد. چند مرد مسلح بالای سرشان میرسند و بلندشان میکنند، دستبند به دستانشان میزنند و آنها را داخل یک سمند مینشانند. سمند میرود اما یکی از مردهای مسلح میماند و وقتی برمیگردد، میبینم مرصاد است. از کجا پیدایش شد؟ به طرف من میدود اما نگاهش به چیزی پشت سر من است. یاد یونس میافتم. نکند فرار کرده باشد؟ پشت سرم را نگاه میکنم و اول از همه، خون پخش شده روی زمین را میبینم و بعد جنازه یونس را. دستانم را روی دهانم میگیرم و به درخت تکیه میدهم. مرصاد خودش را بالای سر یونس میرساند. دست روی گردنش میگذارد و گوش بر قلبش؛ اما مطمئنم قلب یونس دیگر نمیزند. اگر یونس من را هل نمیداد، الان این پنج-شش تیر به من میخورد. پیرمرد بیچاره خودش را قربانی من کرد؛ شاید برای این که گناهانش بخشیده شوند.
مرصاد دستش را روی گوشش میگذارد و میگوید:
-مرکز یه آمبولانس بفرستید، یه جنازه داریم اینجا.
و درحالی که بلند میشود مردمی که جمع شدهاند را متفرق میکند. چشمش به من میافتد که دستم روی دهانم مانده و به درخت تکیه زدهام.
-حال شما خوبه خانم منتظری؟
فقط سرم را تکان میدهم. مغزم قفل است و هنوز خیرهام به جنازه یونس. دوست دارم جیغ بزنم اما صدایم در نمیآید. این چندمین بار است که به چشم خودم مردن یک انسان را دیدهام؟ یاد یکی از اقوام میافتم که پزشک بود. همیشه میگفت وقتی ببینی که یک آدم بزرگ، با همه تواناییها و قدرتش میتواند در عرض چندثانیه بمیرد و به جسمی بیارزش و ناتوان تبدیل شود، تازه میفهمی بشر چقدر خرد و ضعیف است. و اگر بشر به عجز خودش پیببرد، زندگیاش تغییر خواهد کرد. شاید انسان بهتری بشود.
صدای مردانهای از پشت سر میگوید:
-ریحانه جان! عزیزم! خوبی؟
برمیگردم و دایی را میبینم. خودم را در آغوشش میاندازم و بغضم شکسته میشود. کاش آن وقتی که خودم جنازه ارمیا را در آمبولانس گذاشتم هم کنارم بود. من را در ماشین مینشاند و خودش با مرصاد حرف میزند. حتما مرصاد همه چیز را سربسته برایش میگوید...
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_174
***
دوم شخص مفرد
اگه خود خانم منتظری ما رو درجریان تهدید نمیذاشت، ممکن بود اتفاق ناگواری بیفته. خیلی حیف شد که یونس کشته شد. اون حکم جعبه سیاه حانان و ستاره رو داشت؛ اینو از حرفهای خانم منتظری فهمیدم. اما چرا ما به یونس نرسیدیم؟ چون یونس خیلی وقت بود که سفید شده بود و اصلا جزء تیم ستاره نبود؛ بلکه زیر نظر مستقیم حانان کار میکرد. خیلی وقت بود که با ستاره ارتباط نداشت و ما روش حساس نشده بودیم.
هفته پیش تمام وقت فقط پلههای دادسرا رو بالا و پایین رفتم تا برای متهمهایی که همکاری کردن تخفیف بگیرم؛ اما منتظر صدور حکم هیچکدوم نشدم. دیدنِ جوونهای منتظر حکم، حالم رو داغون میکرد. هرکدوم اینا میتونستن یه نیروی کار باشن برای کشور. میتونستن برای خودشون یه آدم حسابی بشن... کاش کارشون به اینجا نمیکشید.
شاید بگی یه آدمی مثل من نباید احساساتی باشه، اما بالاخره منم آدمم، دل دارم. برای همین بود که چندروز مرخصی گرفتم و تنهایی راه افتادم مشهد. یادش بخیر، یادته بابا نذر داشت هرسال تولد امام رضا(علیهالسلام) ببردمون زیارت؟ هنوزم نذرشو ادا میکنه؛ اما چندبار من نتونستم برم. نذر بابا بخاطر تو بود. آخه بابا از همون اول دلش دختر میخواست. انقدر نذر و نیاز و دعا کرد تا تو رو دادن بهش. یادم نمیره، صبحی که تو به دنیا اومده بودی بابا روی پاهاش بند نمیشد. هیچوقت بابا رو انقدر خوشحال ندیده بودم. برای من و مرتضی شیرینی خرید، ماها رو برد بازار و برای تو کلی لباس و هدیه برات خرید. کاری که برای من و مرتضی نکرد. از اولم حق وِتو داشتی توی خونه! اولاش بهت حسودیم میشد، ولی بعد توی دل همه جا باز کردی. انقدر که وقتی تنهایی رفتم مشهدم همه جا تو رو میدیدم. توی خیابون امام رضا(علیهالسلام)، توی صحن انقلاب، توی رواق امام خمینی، حتی نزدیک ضریح. اشتباه گفتم که تنهایی رفته بودم مشهد. همراهم بودی. مثل زیارتهای قبل، دائم تو حرم بودی! اصلا خوشت نمیاومد بریم خرید یا جاهای تفریحی دیگه. میگفتی پاساژ و پارک و این چیزا توی اصفهانم هست، مشهد اومدیم که زیارت کنیم. فقط تو بودی که قدر لحظهلحظه زیارتت رو میدونستی. از همون بچگیت، زیارتنامه خوندنت دل سنگ رو آب میکرد. اولین چادرت رو هم بابا از مشهد برات خرید، یادته؟ فکر کنم کلاس سوم بودی یا چهارم. بابا برات چادر خرید، بردی توی حرم متبرک کردی. از همون روز بود که دیگه چادر ازت جدا نشد، تا لحظه آخرت.
امروز توی اتاقم نشسته بودم که یه لحظه چرتم برد. بیدار که شدم، دیدم بالای سرم ایستادی و میخندی. خیلی خوشگلتر از قبل شده بودی. یه چادر سبز سرت بود. دستت رو دراز کردی، گفتی بیا!
دنبالت اومدم. در اتاق رو باز کردی، اما بجای این که راهروی اداره رو ببینم، وارد یه جایی شبیه امامزاده شدیم. یادم نیست بهم چی گفتی. داشتی باهام حرف میزدی، اما الان یادم نیست. یهو صدای در زدن شنیدم و از جام که پریدم دیدم پشت میز نشستم. ای خدا بگم این ابالفضل رو چکار کنه! اون بود داشت در میزد.
اومد تو و بیمقدمه گفت:
-ببین، یه ماموریت هست توی سوریه، حاجی گفت یه نیروی خیلی کاربلد میخواد. احتمال شهادت هم توش زیاده، ترجیحا نیروی مورد نظر زن و بچهدار نباشه! منم دیدم بهترین گزینه تویی. حالا پایهای یا نه؟
از حرفش خندهم گرفته بود:
-من زن ندارم، خودمم آدم نیستم؟
-تقصیر خودته. میخواستی زن بگیری.
بعد جدی شد و گفت:
-نه حالا اون قسمتشو شوخی کردم. اما هرچی فکر کردم دیدم کاریه که از دست تو برمیآد. پایهای؟
یاد خوابم افتادم. شاید این که خواب تو رو دیدم معنیش همین بود. حتما حضرت زینب(علیهاالسلام) منو طلبیدن. در نتیجه، سریع گفتم:
-انشاءالله میآم!
ابالفضل دست گذاشت رو میزم و خیلی جدی گفت:
-مطمئنی؟
-آره.
-تا یه ربع دیگه دفتر حاجی باش.
***
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
دوستان کمکم داریم به قسمتهای پایانی رمان #شاخه_زیتون نزدیک میشیم.
انشاءالله فقط دو شب دیگه در خدمتتون هستیم.
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_175
پاییز 1398، اصفهان
آقاجون شمردهشمرده و با حوصله برای یوسف شعر میخواند و همزمان، برگهای خشک را گوشه حیاط جمع میکند. یوسف که تازه راه افتاده هم به حال خودش در حیاط میچرخد و حرفهایی میزند که فقط خودش معنیشان را میفهمد! انگار سعی میکند صداها و حروف را مانند آقاجون تقلید کند. از این که در محیط باز قرار گرفته و فضای بیشتری برای راه رفتن دارد کیف کرده؛ چون در آپارتمان هفتادمتریمان جای زیادی برای بازی ندارد. برای همین است که چند قدم تلوتلوخوران میرود، بعد به طرف من که روی تخت گوشه حیاط نشستهام برمیگردد، خودش را در دامنم میاندازد و از شادی جیغ میزند.
شنیده بودم حلالزاده شبیه داییاش میشود اما حیرتم آنجاست که چطور یوسف انقدر شبیه کودکی ارمیا شده، درحالی که من و ارمیا هیچ نسبت ژنتیکی و خونیای با هم نداریم؟ شاید دلیلش این باشد که قبل از به دنیا آمدن یوسف هم، زمان تنهاییام را با خاطرات ارمیا میگذراندم و عطر مزارش.
برای بار چندم پیامهایم را چک میکنم. آخرین پیامش، دوتا پیام آخری بود که دو شب قبل برایم فرستاد؛ اول فرستاد:«613.79» و کمی بعد هم «1341.300». این یعنی حالش خوب است و فقط سرش شلوغ است. دوست دارد با رمز به هم پیام بدهیم؛ یک رمز بین خودمان دوتایی. دلیل خاصی هم ندارد، دوست دارد. تمام پیامهایش همینطوری ست، یا رمز است، یا شعر! این حالتش را به من هم منتقل کرده است.
از دیروز صبح، خانهی بدون او خستهام کرد و آمدم خانه عزیز. همیشه همینطور است. خانه بدون او زود خستهام میکند. امروز صبح برایش پیام دادم:«با من بگو تا کیستی؟ مهری بگو، ماهی بگو/ خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی بگو، آهی بگو!». منظورم فقط این بود که از حالش باخبرم کند. عادت کردهام با شعر خبر بگیرم.
خیرهام به پیام بیجواب و انقدر حواسم پرت است که صدای عزیز باعث میشود بفهمم یوسف نشسته روی زمین و با دستانش خاکها را شخم میزند. عزیز دارد حرص میخورد ولی آقاجون با خونسردی تمام میگوید: طوری نیست که. بچه باید خاکبازی کنه تا بزرگ شه.
یوسف را بغل میکنم و دستان کوچکش را زیر شیر حوض میشویم. جیغ میزند و میخواهد بازی کند. آقاجون خاکهای لباسش را میتکاند و دستانش را میشوید، بعد یوسف را از من میگیرد:
-این فینگیلی رو بدهش به من. بریم بازی کنیم بابا؟
یوسف میخندد. آقاجون زیر گلوی یوسف را میبوسد و خنده یوسف بیشتر میشود. آقاجون خوب بلد است با بچهها ارتباط برقرار کند و یوسف عاشق اوست.
هیچ چیز به اندازه دیدن نشاط آقاجون برایم خوشایند نیست. از بعد از به دنیا آمدن یوسف، خندههای عزیز و آقاجون عمیقتر شدهاند. یوسف مرهمی بود روی داغ فرزندی که بر دل آقاجون نشسته بود. آقاجون و عزیز با دیدن یوسفِ من، خاطراتشان با کودکیهای پدرم را زنده میکنند. انگار جوان شدهاند و برگشتهاند به همان سالها.
آقاجون از وقتی فهمید حکم منصور و ستاره اعدام است، تا یکی دو هفته بجز چند کلمه حرف نزد. شاید داشت با خودش فکر میکرد کجای کارش خراب بوده که منصور به اینجا رسیده.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_176
همان یکی دو هفتهای که آقاجون داشت از تمام زندگیاش حساب میکشید تا اشکال کارش را بفهمد، به اندازه ده سال موهایش را سپید کرد. بعد هم قبل از اعدام منصور برایش مراسم ختم گرفت. این مراسم را هم گرفت تا خوب به خودش و عزیز بقبولاند دیگر پسری به نام منصور ندارد؛ به ما هم. اما هیچکدام روز اعدام ستاره و منصور نرفتیم که ببینیمشان. هرچه با خودمان کلنجار رفتیم، دلمان راضی نشد. نسبتی میان ما و آنها نبود و نمیخواستیم دلی که تازه آرام شده بود را با دیدن دوبارهشان آتش بزنیم. حالا دیگر زندگیمان کم و بیش آرام شده است.
صدای زنگ در میآید و کمی بعد، عمو صادق وارد میشود. میتوانم از چهرهاش بخوانم چندان روبهراه نیست. حتی مثل دفعات قبل، سربهسر یوسف نمیگذارد و با یوسف بازی نمیکند. آمده یک سر بزند و برود؛ عجله دارد. میکشانمش یک گوشه و میپرسم:
-چی شده عمو؟
دستی میان موهایش میکشد و میگوید:
-نمیدونم. فقط دعا کن. اوضاع یکم درهم ریختهست. مگه اخبار رو ندیدی؟
منظورش آشوبهاییست که اخیرا در عراق و لبنان و ایران راه افتاده. میگویم:
-خب قبلا هم این چیزا بود. درست میشه.
کلافه میگوید:
-نه... نه. من نگران چیزِ دیگهم.
-چی؟
-نمیدونم. خودمم نمیدونم چمه. نگران سردارم.
-کدوم سردار؟
-حاج قاسم. نگران حاج قاسمم.
حالا دیگر حاج قاسم برایم غریبه نیست. بیشتر از قبل میشناسمش. همین دو سال پیش بود که آمده بود اصفهان و ما هم رفتیم بلکه بشود از دور ببینیمش. مردم برای دیدنش سر و دست میشکاندند. این که عمو نگران حاج قاسم باشد اصلا علامت خوبی نیست. به خودم و عمو دلداری میدهم و میگویم:
-نترسین عمو. حاج قاسم چیزیش نمیشه.
میدانم هیچ آدمی عمر جاودان ندارد اما این را گفتم چون تصور شهادت حاج قاسم برایم غیرممکن است. حاج قاسم بارها در جبهه شهید شده است؛ اما نبودنش امکان ندارد. عمو سرش را تکان میدهد:
-نمیدونم. آیتالکرسی زیاد بخون. صدقه هم بذار، باشه؟
-چرا انقدر نگرانین؟
-شاید بعدا برات گفتم. راستی از حاجآقات چه خبر؟
تعجب میکنم. اننتظار داشتم عمو خبر داشته باشد. شانه بالا میاندازم و به روی خودم نمیآورم نگرانم:
-نمیدونم، از دو روز پیش ازش خبر ندارم. فکر کنم سرش شلوغه. شما خبری ازش ندارین؟
-نه. این روزا سر همه شلوغه. مخصوصا که بیشتر خیابونا هم بستهس.
صدای گریه یوسف بلند میشود. عزیز صدایم میزند که یوسف گرسنه است. تا خودم را به یوسف برسانم و بغلش کنم، عمو رسیده در. برای رفتن عجله دارد، انقدر که نمیایستد ناهار بخورد.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_177
آقاجون صدایش میزند:
-وایسا بابا. کجا میخوای بری تو این اوضاع؟
عمو کفشهایش را میپوشد و میگوید:
-کار دارم. باید برم. با موتور میرم.
قبل از این که آقاجون حرف دیگری بزند، عمو رفته است. فقط آمد و روی شعله نگرانیهایم بنزین ریخت و رفت. راستی گفتم بنزین! همان کلمهای که بهانه شد برای به آتش کشیدن بانکها و خانههای مردم. شنیدهام در همین اصفهان، یک کارگاه تولیدی را آتش زدهاند که کارگرانش همه زنان سرپرست خانوار و افراد کمتوان بودهاند. من نمیدانم آنها که دارند از این آشوبها دفاع میکنند چطور رویشان میشود حرف دفاع از مردم ایران بزنند. یاد حرفهای صراف افتادم، آن شب در موسسه. وقتی داشت میگفت باید برای چندسال آینده نیروهایی تربیت کنند که به قول خودش، آنها را بریزند کف خیابان. این کارهایشان تلاش بیهوده است، مانند دست و پا زدن انسانی در حال مرگ. خودشان بهتر از هرکسی میدانند تمام شدهاند.
از وقتی عمو رفته است، یک چشمم به اخبار تلوزیون است و چشم دیگرم به پیامها. یوسف هم انقدر دورم چرخید که حوصلهاش سر رفت و خوابش برد. ساعت حدود چهار است که همراهم زنگ میخورد. شمارهای که میافتد آشناست. امیدوارانه تماس را وصل میکنم بلکه خودش باشد، اما صدای ناآشنای مردی امیدم را به دلهره تبدیل میکند:
-سلام. خانم منتظری؟
-بفرمایید.
-ابراهیمیام. دوست حاجآقاتون.
تازه صدایش را میشناسم. اضطرابم بیشتر میشود و به سختی میگویم:
-چیزیش شده؟
-چیز خاصی که نشده... فقط... یکم ناخوشه.
از جایم بلند میشوم و صدایم را بالاتر میبرم:
-یعنی چی؟
-باور کنین هیچی نیست. خودش بهم گفت بهتون خبر بدم.
-مگه خودش نمیتونست زنگ بزنه؟ اصلا الان کجاست؟
-خوبه، فقط الان خوابیده. بیمارستان صدوقیایم. چیز خاصی نشده.
دیگر حرفهایش را نمیشنوم که دارد دلداریام میدهد. خداحافظی میکنم و پریشان در اتاق میچرخم. یوسف برعکس من آرام خوابیده است. خوش به حالش. هیچ چیز از اتفاقات اطرافش نمیداند.
عزیز حالم را میبیند و دلیلش را میپرسم اما خودم هم نمیفهمم چطور جواب میدهم. وقتی به خودم میآیم که دارم آماده میشوم بروم بیمارستان. عزیز اعتراض میکند:
-نمیشه بری که! همه خیابونا بستهس.
اما الان از آسمان سنگ هم ببارد نمیتوانم اینجا بمانم. میگویم:
-تا میرم و میآم یوسف پیش شما باشه.
عزیز میفهمد نمیتواند منصرفم کند. یک گاز ملایم از لپهای نرم و پنبهای یوسف میگیرم و از اتاق بیرون میروم. تلاشهای آقاجون و عزیز برای منصرف کردنم بینتیجه میماند و سوار ماشین میشوم.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_178
سعی میکنم از کوچههای فرعی بروم چون میدانم خیابانهای اصلی بستهاند. همین دیروز آقاجون مجبور شده بود از احمدآباد تا اینجا را پیاده بیاید؛ چون نه اتوبوسی در کار است و نه ماشینها میتوانند راحت تردد کنند. دایی هم میگفت چهار، پنج ساعت در ترافیک بزرگمهر مانده است.
باید وارد خیابان هشتبهشت شوم، اما در ورودی خیابان، چند نفر شاخههای خشکیده درختان را آتش زدهاند و راه را بستهاند. مردی از ماشینش پیاده شده و با یکی از مردها بحث میکند که بچهاش مریض است و اجازه دهند رد شود، اما بیفایده است. همان چند جوان که سنی هم ندارند، خیابان را بند آوردهاند. یک موتور هم وسط خود خیابان هشتبهشت پارک کردهاند که کسی رد نشود. مردم در ماشینهایشان نشستهاند و با وحشت به جوانها نگاه میکنند. در دست یکی از جوانها یک چماق است و ایستاده وسط خیابان به نظام بد و بیراه میگوید. طوری خط و نشان میکشد که کسی جرات ندارد جوابش را بدهد. به همین راحتی، پنج، شش جوان کم سن و سال و بدون سلاح، توانستهاند یک خیابان را بند بیاورند و جلوی آنهمه آدم بایستند. دلیلش هم ساده است: ترس. به قول شهید آوینی: قلمرو حاکمیت شیطان، ضعف و ترس انسانهاست. و تو نیز اگر میخواهی جهان را از کف او خارج کنی، نباید بترسی.
جوانها مردی که داشت برای باز شدن راه التماس میکرد را دوره میکنند و تهدید میکنند که اگر خفه نشود خودش را با ماشینش آتش میزنند. مرد میترسد و دور میزند تا از میان کوچهها، راهی برای خودش باز کند. قبل از رفتن، سرش را از پنجره ماشین بیرون میآورد و با صدای بغضآلودی به جوانها میگوید:
-واگذارتون کردم به امام حسین(علیهالسلام).
همان جوان چماق به دست پوزخند میزند:
-حسین امام ما نیست، امام عرباست! ما ایرانیایم.
از حرف جوان خندهام میگیرد. راست گفت، کسی که امامش حسین(علیهالسلام) باشد راه را بر مردم نمیبندد. حسین علیهالسلام امام هر که باشد، امام او نیست. امام عربها هم نیست. حسین علیهالسلام امام آدمهای آزاده است، از هر قوم و نژاد و کشوری که باشند. اما مغز این جوانها را طوری با ارزشها و تفکرات جاهلی خشکاندهاند که به جای فهمیدن حق و حقیقت، به نژاد فکر میکند.
⚠️ #ادامه_دارد ...
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
📗 رمان #شاخه_زیتون 🌿
یک #دخترانه_امنیتی 🧕
🖊نویسنده: #فاطمه_شکیبا
#قسمت_179
(قسمت آخر)
نگاهی به شعله آتش میاندازم که راهم را بسته است. چندان بزرگ نیست. از ماشین پیاده میشوم و کپسول آتشنشانی را از صندوق عقب درمیآورم. زیر لب آیتالکرسی میخوانم و راه میافتم سمت آتش. اخمهایم را در هم میکشم و حالتی عصبانی به خودم میگیرم. چادرم را دور کمرم میبندم و با کپسول، آتش را خاموش میکنم. حتما مردمی که تا الان داشتند به جوان چماق به دست نگاه میکردند، دارند با تعجب به من نگاه میکنند. یکی از جوانها به طرفم میدود و داد میزند:
-هوی خانم چکار میکنی؟
مردم هرچه نجابت به خرج دادهاند، اینها پرروتر شدهاند. باید یک نفر بزند توی دهنشان تا دیگر خیال آشوب و آتشبازی به سرشان نزند. جوان سنی ندارد، شاید حتی بیست سالش هم نشده باشد. صدایم را تا حد ممکن بالا میبرم و چشمغره میروم برایش:
-چیه؟ چرا نمیذارین مردم برن؟
دوتا دیگر از جوانها میآیند سمتم. خودم را نمیبازم. با پا، به چوبهای خشک سوخته لگد میزنم که راه باز شود. جوان چماق به دست داد میزند:
-خانوم برا خودت دردسر درست نکن! برو تو ماشینت!
میزنم به پررویی، خیز میگیرم و قبل از این که فکر کند، چماقش را از دستش میقاپم و فریاد میزنم:
-غلط کردی! برین پی کارِتون بذارید مردم زندگیشونو بکنن!
جوانها با تعجب به من نگاه میکنند، مردم هم. یکیشان میخواهد حمله کند به طرفم اما قبل از این که حمله کند، دوباره داد میزنم:
-بیای جلو پاهاتو قلم میکنم!
جوان سر جایش میخکوب میشود. چماق را به گوشهای پرت میکنم و میروم به طرف ماشین. مردمی که تا الان جمع شده بودند و نگاه میکردند، جسارت پیدا کردهاند و دستشان را روی بوق گذاشتهاند. آشوبگرها هم کمکم خودشان را جمع میکنند. ترسوتر از آنند که فکر میکردم. وای به وقتی که آدم ترسو احساس قدرت کند...
سوار ماشین میشوم و پایم را روی گاز میفشارم تا به بیمارستان برسم...
این ناچیز، تقدیم به تمام بانوان شهید و مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام.
فاطمه شکیبا، بهار و تابستان 1399
والعاقبه للمتقین. والسلام.
🖊 #فاطمه_شکیبا
⚠️هرگونه کپی پیگرد الهی دارد.⚠️
#بخوان_مرا_به_ایستادگی
https://eitaa.com/istadegi
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
سلام دوستان عزیز
ممنونم که این مدت همراهم بودید.
احتمالا دوتا سوال بعد خوندن قسمتهای آخر به ذهنتون میرسه که خیلی از دوستان پرسیدن:
اول این که بالاخره ریحانه با کی ازدواج کرد؟😕
خب باید بگم تصميم بنده بود که آخر داستان با مرصاد ازدواج نکنه؛
اما دوستانی که خونده بودن این باور توی ذهنشون بود که با مرصاد ازدواج کنه و میگفتن باوری که برای مخاطب ساختی رو از بین نبر
درنتیجه پایان رو مجهول گذاشتم و تشخیص این مسئله رو به مخاطب واگذار کردم.
و دوم این که خیلیها گفتن چرا انقدر زود تمام شد؟
خب راستش احساس کردم ادامه دادن رمان اضافهگویی هست و ضرورتی نداره. فقط خواستم گوشه نگاهی به وقایع نیمه دوم سال 98 داشته باشم اما موضوع رمان در این رابطه نبود. پس جای توضیح اضافه نداشت.
و درضمن؛ معتقدم لازم نیست نویسنده همه چیز رو بیان کنه. بلکه لازمه گاهی مخاطب خودش داستان رو کامل کنه. درنتیجه پایان این داستان باز هست و این که "بعدش چی میشه؟" به عهده شماست!!!
راستی اینم بگم که لطفا کانال رو ترک نکنید چون انشاءالله از روزهای آتی با معرفی، نقد و فروش کتاب درخدمتتون هستیم.
🖊 #فاطمه_شکیبا
مهشکن🇵🇸
#معرفی_کتاب 📚 کتاب #قرار_بیقرار 📔 ✍️نویسنده: #فاطمه_سادات_افقه #نشر_روایت_فتح
#معرفی_کتاب 📚
کتاب #قرار_بیقرار 📔
✍️نویسنده: #فاطمه_سادات_افقه
#نشر_روایت_فتح
👈 #شهید_مصطفی_صدرزاده با نام جهادی «سید ابراهیم» فرمانده ایرانی گردان عمار از لشکر مقتدر #فاطمیون بود. او آبان ماه سال 1394 روز #تاسوعا در عملیات #محرم در حومه #حلب به شهادت رسید.
🔰 #فاطمیون از رزمندگان افغانستانی مدافع حرم تشکیل شده و همراه شدن مصطفی با #فاطمیون روایت عجیبی دارد. همسرش نقل میکند که مصطفی توانایی عجیبی در یادگیری زبان و تقلید لهجهها داشته است. او به مشهد میرود، ریشهایش را کوتاه می کند و به مسئول اعزام میگوید که یک افغانستانی است. مصطفی بیشتر از دو سال در مناطق مختلف سوریه درگیر نبرد با جریان تکفیر بود. و دست آخر به آرزویش که دیدار محبوب بود نائل آمد و عند ربهم یرزقون شد.💞
❇️ #حاج_قاسم در یکی از سخنرانیهایش درباره مصطفی اینطور گفت:"...یک جوانِ تو دل برویی بود. من واقعا عاشقش بودم...".💓
#بریده_کتاب 📖
هر کسی او را می دید دیگر نمی توانست به راحتی از او دل بکند. مصطفی قانون جذب را خوب بلد بود. می دانست چه کار کند تا یکی را جذب بسیج و دم و دستگاه امام حسین (ع) کند.
پدرش می گفت: «مصطفی به مادرش گفته شما دعا کن من موثر باشم، شهید شدم یا نشدم مهم نیست!»
#بریده_کتاب 📖
با فریاد #لبیک_یا_زینب (س) یک محور از محاصره را شکستیم و در قلب دشمن قرار گرفتیم. نه راه برگشتی بود نه میشد پیشروی کرد. سید من را صدا زد و گفت «به تکفیریها بگو ما مسلمونیم و نباید آتیش به سر خودمون بریزیم. باید برای دفاع مردم مظلوم فلسطین سر اسرائیل بمب و خمپاره بریزیم.» این جملات را به عربی برایشان گفتم. تکفیریها هم شروع به ناسزا گفتن کردند. بار دیگر سید ابراهیم چند آیه از قرآن برایشان خواند. یکی از تکفیریها پشت بیسیم گفت «مگه شما مسلمانید؟» گفتم «بله ما مسلمانیم و رسول خدا پیامبر ماست و قرآن کتاب ما.» نفهمیدیم چه شد اما دشمن روستای جلوتر را هم تخلیه کرد و ما توانستیم با تعداد کم از محاصره دربیاییم.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
⌈🖤🕊⌋
اگرشمااهݪِشہآدت،باشید
یقیناهرکجاکہباشید
وموعدشبرسد
شمارادرآغوشمیگیرد (:"
- پ.ن↯
چہدرجبهہ ...
چہدرسوریہ ...
چہدرکوچہپسکوچہهاۍتہران💔
✨#شهید_محمد_محمدی🍃
شهدا را یاد کنید با یک #صلوات ...
#شب_جمعه
#ما_ملت_امام_حسینیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
#بسم_الله_قاصم_الجبارین
💬 #نظرات_مخاطبان پیرامون رمان #شاخه_زیتون 🌿📗
🔸🔸🔸
💬سلام ولی این پایان باز کلا خیلی مزخرفه خب یعنی چی تاقسمت 170 رسوندین بعدم پایان باز خب حالا مرصاد یا کس دیگه ای آخرش شوهرش شهید شده یانه اینو حداقل مشخص میکردین
🔸🔸🔸
💬بنده سبک نوشتاری شما رو واقعا دوست دارم
درسته بعضی وقتها ،بعضی قسمتها رو متوجه نمیشم و باید برگردم و دوباره با دقت بخونم یا با توجه به قسمتهای قبل نتیجه گیری کنم
ولی در کل نگارشتون رو دوست دارم
🔸🔸🔸
💬سلام رمان زیبایی بود
خیلی حال کردم
بخش توصیفاتش هم خوب بود
کاش یکم جذاب تر به پایین می رسید
🔸🔸🔸
💬با وجود تموم ابهامی که در آخرش داشت خیلی خوب بود ممنون از قلم زیباتون☺️
🔸🔸🔸
💬سلام
خیلی خیلی رمان عالی بود مخصوصا که من عاشق این جور رمان هام خانم شکیبا ازتون ممنونم منتظر آثار بعدیتون هستم
🔸🔸🔸
💬ممنون رمان خوبی بود🌺🌺🌺🌺
خوب شروع شد و خوب هم به پایان رسید
خدا قوت✋🏻
🔸🔸🔸
💬سلام رمان خوب و پرمحتوایی بود ولی پایانش مشخص نشد چی ب چی شد . ببخشید که اینو میگم ولی اگ میدونستم اخرش اینطوره اصلا وقتمو براش نمیذاشتم .
🔸🔸🔸
💬سلام خانم شکیبا....
سیر رمانتون فوق العاده بود و انتظار خواننده از پارت های اخر بالا رفته بود...
شاید اگه ازدواج مرصاد و ریحانه واضح تر بیان میشد و حداقل تکه کوچکی از محرم بودنشون به نمایش درمیومد،زیباتر بود....
همیشه پارت اخر رمان خاطره انگیزه ولی در شاخه زیتون اینطور نبود....
اما در مجموع عالیییییی بود و توانایی شما رو خوب نمایان کرد❤️
🔸🔸🔸
💬سلام
خانم شکیبا خداقوت🌹
رمان شاخه زیتون بسیار زیبا و جذاب بود و پر هیجان
پایانش هم آدم رو درگیر میکرد و وادار به فکر کردن و نتیجه گیری
در کل عالی بود😍😍🌹
بسیار سپاسگزار 🌹🌹
قلمتون مانا🌹❤️
🔸🔸🔸
💬سلام
وقتتون بخیر
رمان شاخه زیتون خیلی جذاب بود
فقط ای کاش پایانش رو بیشتر شاخ و برگ میدادین بعد از تموم شدنش آدم انگار منتظر بود ادامه داشته باشه
خدا قوت🌹
🔸🔸🔸
💬سلام خانم شکیبای عزیز❤️
من خودم یه چندتا از فوت فن های ریحانه خانوم رو جهت مبارزه یا تعقیب شذن توسط کسی یادم نگه داشتم.
در کل خیلی خوب بود.
من تا حالا جشن پوریوم (اگه درست گفته باشم رو نمیدونستم)
تو رمان شمافهمیدم.خیلی اطلاعاتم پیرامون این موضوعات بالا رفت.
خیلی لذت بردم از رمانتون.
🔸🔸🔸
💬سلام وعرض ارادت
تشکر ویژه که سعی میکنید با اطلاعات مستند گمنام بودن سربازان امام زمان وتوطئه های دشمن علیه نظام و ملت عزیز ایران را در قالب رمان به تصویر بکشید.
همه ی نوشته هاتون از جمله دلارام
راخیلی دوست داشتم.
شاخه ی زیتون و نقاب ابلیس را به خاطر امنیتی بودنش ومستند بودنش خیلی دوست دارم.
وخیلی خوشحالم که معمولا تونوشته هاتون به شهدای زن شاخص گلستان شهدای اصفهان اشاره میکنید .کسایی که خیلی غریبند .
🔸🔸🔸
💬سلام علیکم
عالیه شاخه زیتون پراکنده در باره نفوذ یهود خونده بودم همچین رمانی هم باعث افتخار و غرور م شد هم اشکمو جاری کرد برای افرادی مثل ارمیا
🔸🔸🔸
💬وسط غوغای دنیا طلبی و حرص و بیماری و....
لطافت داستان شما تلنگری بود برای اینکه به یاد بیاوریم که یک سبک زندگی فراتر از این دنیای پست هم وجود دارد.
🔸🔸🔸
💬سلام خانم شکیبا رمانتون عالی بود
خیلی به جا همه اطلاعات تو رمان کار گذاشته بودین خیلی چیزا رو نمیدونستیم مثل همون اولین شهید حرم که ارمیا گفت و ریحانه اشتباه جواب داد و....
تو صحنه آخرم که ریحانه بهتر از یه مرد تونست جلوی ظلم بایسته خیلی جذاب بود
🔸🔸🔸
💬سلام ، بابت داستان قشنگی که در کانال گذاشتید خیلی ممنونم .
من رمان و داستان های زیادی خوندم و داستان شاخه های زیتون خیلی قشنگ ، جذاب ، پر از فراز و نشیب های جالب و درجای خودش رو داشت.
🔸🔸🔸
#ما_ملت_امام_حسینیم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
سلام دوستان عزیز.☺️
با توجه به نزدیک بودن #عید_بیعت و آغاز امامت امام زمان(عجلاللهتعالیفرجه)، قصد داریم سلسله مطالبی رو با موضوع #مهدویت در ادیان و آیینهای مختلف در کانال بذاریم.📚
‼️دوستانتون رو دعوت کنید تا از این مطالب استفاده کنند.
لطفا بعد از مطالعه هر مطلب، یه صلوات هم برای تعجیل در فرج بفرستید!😉
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عید_بیعت
#آخرین_امید
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
💞 #بسم_رب_المهدی 💞
این روزا، توی این اوضاع آشفته بیماری و اوضاع اقتصادی، توی این دنیای پر از جنگ و درگیری، آدم با خودش میگه: کاش یه روز این مشکلات تموم بشه! کاش دنیایی که توش زندگی میکنیم قشنگتر بشه!😔
کاش یکی بیاد که به دادمون برسه...😢
به داد هـــــمه!
از قدیم، بشر دلش میخواست بدونه آخرش چی میشه؟❓
دنیا چطوری تموم میشه؟🤔
این سوال یکی از سوالهایی بود که پیامبران و کتابهای مقدس هم سعی کردن بهش جواب بدن.📔
سوالی که جوابش، تاثیر مهمی توی ادامه حیات بشر داشت...
سوالی که جوابش میتونست توی سختترین لحظات هم بشر رو زنده نگه داره!🌱
⚠️تاریخو که بخونید، بشریت همیشه با مشکلات کوچیک و بزرگ درگیر بوده. جنگ و فقر و بیماری و...😣
اما دوام آورده!🌱
انگار یه امیدی بوده برای این بتونه زنده بمونه... برای زندگی بجنگه...💪
اون امید چی بوده؟🤔
میخوام درباره اون امید حرف بزنم... درباره #آخرین_امید 💓...
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عید_بیعت
#آخرین_امید
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
💞 #بسم_رب_المهدی 💞
❇️ #آخرین_امید در آیین #زرتشت 🔆
آیین #زرتشت یا زردشت، یکی از قدیمیترین آیینها در جهانه که خاستگاهش سرزمین #ایران و قوم آریایی بوده.🇮🇷
👈طبق این آیین، هر هزار سال، یه "#منجی " ظهور میکنه تا کار مردم رو اصلاح کنه؛ و سومین منجی، آخرین منجی بشریت هست که با ظهورش جهان پر از عدل و داد میشه و ظلم و ستم از بین میره.
🔸این منجی عزیز، اسمش "#سوشیانت " یا "#سوشیانس " هست. البته در متون دینی زرتشت، بهش سوشینت یا استوتارت هم گفته شده. این اسم به معنای "سود رسان، رایان و دانا" هست.
📖در کتب کهن زرتشتی آمده که با ظهور این موعود زرتشتی، جهان پر از عدل و داد شود و نظم نوینی برپا شده، ظلم و ستم از بین میرود. پس از ظهور وی همه مردم متدین خواهند بود و دوستی و مهربانی را پیشه خود خواهند ساخت؛ و از آن جا که مردم، گوسفندکشی و گوشتخواری را به کنار میگذارند نیروی آز کم میگردد. برکت زیاد میشود و گرسنگی از بین خواهد رفت. در زمان او سالها ۳۶۵ روزه خواهند بود و کبیسه ندارند.
💠به وسیله دعای سوشیانت، «دیو آشموغ» که نمادی از شرک و گمراهی و دروغ است در خواهد گذشت و سوشیانت با کمک یاران خود به نبرد با اهریمن خواهد شتافت او پنجبار، یشت(عبادت) میکند که در هر یَشت او، یک پنجم اهریمنان، نابود خواهند شد. سوشیانت راه زرتشت را پیش میگیرد. در زمان او خوراک مردم، هفدهسال از گیاهان است و سیسال از آب تغذیه میکنند و دهسال نیز خوراک مردم، مینوی است. پس از آن که سوشیانت، جهان را از نو کرد، فَرَشگرد(رستاخیز) انجام خواهد شد.
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عید_بیعت
#آخرین_امید
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
✅ در توصیف #سوشیانت گفته شده که:
‼️((کجایند آنانی که پرتو راستی وجودشان را فرا گرفته، که با نیرومندی برابر دیویسنان کینه جو ایستادگی کنند و به راستی ای مزدا، این چنین کساناند رهانندگان، سوشیانتها که برای به بار نشستن آیین با دیوان و دیوپرستان به پیکار برخاستهاند.))‼️
👈دانا بودن از ویژگیهای #سوشیانت است. #سوشیانت دارای فرکیانی بوده و در #آخرالزمان #ظهور کرده و نخست در کشوری به نام خونیرث که ایران در مرکزیت آن قرار دارد پادشاه شده و سپس بر تمام جهان چیره خواهد شد.🌏
📖در زامیاد یشت - مقدمه یشت هم اومده که:
"فرّ کیانی نیرومند را می ستاییم که مزدا آفریدهاست، کارامد و چالاک است و سرآمد همهٔ آفریدگان محسوب می شود. زیبا و بسیار درخشنده است که اهورا مزدا بدان #سوشیانت و همراهانشان را پدیدآورد، فرّی که از آن خداوند میباشد و آن را برآن سوشیانت و همراهان گماشت تا آنان جهانی نو بنیان کنند. جهانی همیشه تازه و جوان که پیری و بیماری و فساد در آن راه نباشد و همیشه جاودان میماند، پس از آن که مردگان رستاخیر کنند و زندگان بیمرگ شود و چون آن سوشیانت به پیدایی و ظهور آید آرمان خویش روا و جهانی نو بنیان کند. درچنین جهانی جاودانگی برپا میشود، و دروغ دیگر باره به همان جایی رانده می شود که از آن جا برای آسیب رسانیدن به راستی و گروندگان آن قیام کرده بود و نیست و نابود میگردد."
🔸🔸🔸
👈و جای دیگه در زامیاد یشت کردهٔ چهاردهم گفته شده:
"فرّ کیانی نیرومند را می ستاییم… هنگامی که اَستوَت اِرِتَه پدید میآید…"
🔸🔸🔸
#سوشیانت #پیروزگر خوانده شدهاست. همچنین #سوشیانت را آخرین مخلوق اهورامزدا و فرزند #زرتشت دانستهاند. او به همراه خود فرّه کیانی را دارد و باچشم خود، از شش جهت تمام جهان را زیر نظر دارد. نهایت اینکه او به همه جهان سود میبخشد و به همه انسانها و حیوانات بیرنجی عطا میکند...
پ.ن: راستی، پیروزگر چقدر لقب آشناییه!!
#آخرین_امید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عید_بیعت
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
⚠️جالبه که بدونید در متون کهن زرتشتی، نشانههایی هم برای ظهور #سوشیانت گفته شده. در جاماسبنامه، نشانههای #ظهور سوشیانت اینطور توصیف شده:
✅نخست اینکه شبها روشنتر از همیشه باشد.
✅دوم اینکه ستاره هتورنگ جای خود را بگرداند و به سوی خراسان گراید.
✅سوم اینکه مردمان به همدیگر نیکاندیش نباشند و درآمد آنان یکی از دیگری بیشتر باشد.
✅چهارم اینکه مردمان پیمانشکن باشند و عهد را نپایند.
✅پنجم اینکه فرومایگان زبردست گردند و نیکان و پرهیزگاران زیردست گردند.
✅ششم اینکه نابکاران سرکار آیند و اهل دانش و خرد خانهنشین گردند.
✅هفتم اینکه دیو آز ستمکارتر باشد.
✅هشتم اینکه جادویی در آن زمان رواج یابد.
✅نهم اینکه حشرات مضر و چهارپایان شروع به زیان رساندن کنند.
✅دهم اینکه بدخواهان دین و دشمنان ایران و مخالفانش شروع به تمسخر دانشمندان و روحانیون دین ایران کنند و آنان را کوچک شمارند.
✅یازدهم اینکه دروغ و ناسزا افزونتر شود و راستی و درستی خوار شمرده شود.
✅دوازدهم اینکه تابستان از زمستان بازشناخته نشود.
✅سیزدهم اینکه مهر و دوستی و آشتی به کینه و دشمنی و ستیزگی برگردد و مردم در پی نابودی یکدیگر باشند.
✅چهاردهم اینکه آنانی که در آن زمان زاینده شوند ناپاکتر و ستمکارتر باشند و مرگشان زودتر فرارسد.
✅پانزدهم اینکه بزرگان را ارجمند ندارند و با محترمین بیشرم باشند و میل به دروغ و فتوای دروغ نمایند.
✅شانزدهم اینکه دریاچهای هست در سیستان که طغیان کند و شهرستان را آب ببرد و همهجای سیستان پر از آب باشد.
💠در کتاب «#زند» که از کتب مقدس زرتشتیان هست، اول شرایط #آخرالزمان رو توصیف میکنه و این که قبل از ظهور #سوشیانت، معمولا غلبه با اهریمنان خواهد بود؛ و بعد:
📖"آنگاه از طرف اهورا مزدا به ایزدان یاری میرسد، پیروزی بزرگ از آن ایزدان میشود و اهریمنان را منقرض میسازند… بعد از پیروزی ایزدان و برانداختن تبار اهریمنان عالم کیهان به سعادت اصلی خود رسیده، نبی آدم بر تخت نیکبختی خواهد نشست…"
💠«جاماسب» در کتاب معروف خود «جاماسبنامه» از #زرتشت نقل میکنه که:
«از فرزندان دختر پیغمبر که «خورشید جهان» و شاه زمان نام دارد، کسی پادشاه شود در دنیا به حکم یزدان که جانشین آخر آن پیغمبر باشد.»💚
👈همچنین در جای دیگر این کتاب نوشته شده:
❇️«مردی بیرون آید از زمین تازیان، از فرزندان #هاشم . مردی بزرگرو، بزرگتن و بزرگساق، و بر دین جد خویش باشد، با سپاه بسیار، روی به ایران نهد و آبادانی کند و زمین را پرداد کند.»❇️
و در ادامه توضیح میده که:
👈"پیامبر عرب آخرین فرستاده است که از میان کوههای مکه ظاهر شود… از فرزندان پیامبر شخصی در #مکه پدیدار خواهد شد که جانشین آن پیامبر است و پیرو دین جد خود میباشد… از عدل او گرگ با میش آب میخورد و همه جهان را به آیین «مهرآزمای» خواهند گروید."
#آخرین_امید
#ما_ملت_امام_حسینیم
#عید_بیعت
#کتاب_خوب_بخوانیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای دل من سینه بزن خون ببار
که صاحب الزمان شده عزادار
آجرک الله یا بقیة الله الاعظم🏴
ارواحنا له الفداء و عجل الله فرجه
🖤شهادت امام حسن عسکری علیه السلام تسلیت 🖤
#دودمه
#تسلیت_امام_زمانم