eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شاید...
سلام ممنونم که مطالعه کردید. و خوشحالم که دوست داشتید. دعا کنید روز به روز، بهتر بشه نوشته‌هام.
پاسخ خانم عمار.
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت ۱۶ *** - بگیم او
🔰 🔰 📙رمان امنیتی 🌾 ✍️به قلم: قسمت ۱۷ افرا رد نگاهم را دنبال می‌کند تا قاب عکس و می‌گوید: آره. -چقدر شبیه خودته. -هوم. جلو می‌آید و می‌گوید: اگه حالت خوبه می‌تونی بلند شی. فکر کنم دست گذاشتم روی نقطه حساسش و دلش نمی‌خواهد درباره‌اش صحبت کند. از جا بلند می‌شوم و گردنبندم را در دست افرا می‌بینم. آن را می‌گیرد بالا و می‌گوید: گفته بودی مسلمون نیستی. -نیستم. گردنبند در دستش تابی می‌خورد؛ یک دعای عربی داخل کیف چرمی کوچک. چقدر احمقم من. آوید کتابش را می‌اندازد کنار و روی تخت نیم‌خیز می‌شود: باریکلا افرا خانوم، نمی‌دونستم کارآگاه هم هستی! سریع مانند مجرمی در دادگاه، از خودم دفاع می‌کنم: به اون اعتقاد ندارم. فقط چون یادگاریه نگهش می‌دارم. گردنبند را از دستش می‌قاپم. افرا با چشمش می‌پرسد که یادگاری از کی؟ ولی به زبان نمی‌آورد. آوید هم حتما دارد جلوی خودش را می‌گیرد که این گردنبند را به آن تصاویرِ بی‌صورت و بابا لنگ‌دراز ربط ندهد. خودم را می‌اندازم روی تختم و دستانم را می‌گذارم پشت سرم. چشمانم را می‌بندم و می‌گویم: باشه... باید باهاتون روراست باشم. پدر و مادرم توی جنگ سوریه کشته شدن و یه سرباز ایرانی منو نجات داد. بعد هم یه خانواده مسیحی سرپرستی منو قبول کردن. اون گردنبند رو همون سرباز ایرانی بهم داد، برای همین نگهش داشتم. تند و یک‌نفس این‌ها را گفتم و نفس می‌گیرم تا دوباره به حال احتضار نیفتم. چقدر زجرآور است خلاصه کردن بیست سال درد و زندگیِ لعنتی در چند جمله؛ تازه همه‌اش هم راست نبود. جرات ندارم بگویم پدرم داعشی بوده؛ اگر بفهمند احتمالا هرشب با چشمان باز می‌خوابند که مبادا نیمه‌شب، سرشان را ببرم... افرا بی‌حرکت سر جایش ایستاده؛ بدون این که در چهره و چشمان سبزش، تغییری حس کنم. آوید هم سر جایش خشک شده و فقط نگاهم می‌کند. انگار جملاتم هنوز از حلزونی گوششان نگذشته و به مغز نرسیده‌اند. انقدر تند و درهم گفتم که اصلا بعید است شنیده باشند. بالاخره، اولین واکنش افرا این است که زانوانش شل شوند و بنشیند روی تخت. دهانش را باز و بسته می‌کند برای زدن حرفی؛ ولی من هم بجای او بودم چیزی به ذهنم نمی‌رسید. چی باید بگوید مثلا؟ سرش را پایین می‌اندازد. چشمان آوید قرمز می‌شوند و با صدایی گرفته که تا به حال از او نشنیده‌ام، می‌گوید: متاسفم. من... - لازم نیست چیزی بگی. غلت می‌زنم به پهلو؛ طوری که پشتم به هردوشان باشد. از صدای ورق زدن صفحات کتاب افرا، می‌فهمم دوباره خودش را پنهان کرده پشت درس. گردنبند را در دستم فشار می‌دهم و دوباره پر می‌شوم از نفرت و دلتنگی. باید هرطور شده پیدایش کنم... -کیو؟ سوال آوید یعنی بلند فکر کرده‌ام. سر جایم می‌نشینم. حرفم را یک دور در ذهنم می‌چرخانم و به زبان می‌آورم: حالا که اومدم ایران، می‌خوام اون سرباز ایرانی رو پیدا کنم. ... قسمت اول رمان: https://eitaa.com/istadegi/6820 ⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ ✨ 🌐https://eitaa.com/istadegi
🥀 بالاخره آمدی مادر؟ دیر آمدی؛ اما بی‌خبر نه.‌.. آمده‌ای که سیرابم کنی. لبم را روی پیشانی‌ات می‌گذارم و بوسه‌ام را انقدر طولانی می‌کنم که تا ابد سیراب بشوم از محبت مادر و پسری‌مان... خدا را شکر. خیالم از بابت عاقبت به خیری‌ات راحت شد؛ از بابت خیلی چیزهای دیگر هم. دیگر نگران این نیستم که زخمی بشوی، دیگر نگران گرسنگی و تشنگی و خستگی‌ات هم نیستم... موهایت را مرتب می‌کنم. توی آن قبر قرار است اباعبدالله(علیه‌السلام) را ملاقات کنی و ملائکه را. باید مرتب باشی. یک وقت نگویند مادرش کم گذاشته برای فرستادن هدیه‌اش... یک وقت نگویند مادرش ناراحت است از این که دارد پیشکش می‌برد خدمت حسینِ فاطمه؟ چندبار به صورتت دست می‌کشم تا از تمیز بودنش مطمئن شوم. بجز یک خراش چیزی روی آن نیست. فکر کنم خراشش مال همان وقتی باشد که خورده‌ای زمین. من که آخرش نفهمیدم چطور شهید شده‌ای؛ یعنی نگذاشتند بفهمم... به پدرت اما گفته‌اند؛ از چهره‌اش پیداست. من دارم از چهره‌اش این را می‌خوانم که به او گفته‌اند با نامردی شهیدت کرده‌اند. این را انگار در خطوط و چین‌های صورتش نوشته... هرچه بیشتر می‌بوسمت و می‌بویمت، تشنه‌تر می‌شوم انگار. کاش حرف می‌زدی. دوست دارم در گوشم نجوا کنی؛ از نزدیک. دوست دارم لبان خندانت را بجنبانی و بگویی که دورم می‌گردی... 📖بریده‌ای از رمان «خط قرمز» به قلم فاطمه شکیبا🌿 🥀✨تقدیم به شهید آرمان علی‌وردی و تمام شهدای گمنام و مظلوم مدافع امنیت...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام اشکالی نداره. ان‌شاءالله.
⚠️⚠️⚠️ شاید... منظور از گردنبند، همون حرزی هست که توی دیدار اول بهش داد و انداخت توی گردنش.
سلام اگه یه هدف بزرگ پیدا کردید، دیگه به حرف‌های ناامیدکننده اطرافیان توجه نکنید. به خیلی از افراد موفق، گفتند که تو هیچی نمی‌شی یا چون دختری لازم نیست درس بخونی. ولی اگه هدف ارزش جنگیدن داشته باشه، میشه ادامه داد و ناامید نشد...