eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
547 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
25.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید| نماهنگ خانه پدری زخمی‌ام التیام می‌خواهم التیام از امام می‌خواهم السلام علیک یا ساقی من علیک السلام می‌خواهم فرا رسیدن سالروز میلاد با سعادت امام علی (ع) و روز پدر مبارک باد✨🌺 ولادت علیه السلام
هرگز مگو که زینب کبری وفات کرد زینب کنار جسم حسینش شهید شد...
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت16 نگاهش را از روی همان کافه برنداشت. فکر کرد شاید سارا رفته باشد داخل کافه و حالا بیرون بیاید؛ اما خبری نشد. ده دقیقه بعد، چشمش به پیش‌خدمت کافه افتاد که از مغازه‌اش بیرون آمد و یک کیسه پلاستیکی را داخل یکی از سطل زباله‌های فرودگاه انداخت. به مغازه مشکوک شد. صدای حسین را شنید که گزارش موقعیت می‌خواست. نمی‌دانست با چه رویی بگوید سارا را گم کرده است. با شرمندگی گفت: - گمش کردم حاج آقا. انگار آب شده رفته تو زمین! صدای حسین کمی بالا رفت: - یعنی چی که گمش کردی؟ - نمی‌دونم حاجی. چندبار ضدتعقیب زد. خیلی حرفه‌ایه! - من این حرفا حالیم نمی‌شه کمیل! یا پیداش کن، یا برو خودت رو گم و گور کن! مفهومه؟ کمیل خودش را مستحق سرزنش می‌دانست. نفس عمیقی کشید و گفت: - چشم آقا! صبر کرد تا سالن کمی خلوت شود. می‌خواست ببیند کسی سراغ کیسه می‌آید یا نه. مدتی گذشت و خبری نشد. طوری که جلب توجه نکند، کیسه را از سطل زباله درآورد. قدم‌زنان رفت تا ماشینش. داخل ماشین نشست و کیسه را باز کرد. از چیزی که دید خشکش زد: چادر عربی و پوشیه سارا داخل آن بود؛ به همراه کیف دستی کوچکش. از داخل کیف دستی چیزی پیدا نکرد جز چند قلم لوازم آرایشی و آینه. پاسپورت سارا هم یک پاسپورت اماراتی بود با یک به اسم امینه یعقوب مالک. عکس پاسپورتش هم شباهت چندانی با آنچه اویس فرستاده بود نداشت. با حرص نفسش را بیرون داد و وسایل داخل کیسه را روی صندلی کمک راننده انداخت: - گندش بزنن! بطری آب را از داشبورد برداشت و چند جرعه نوشید. یا حسین گفت و سرش را به صندلی تکیه داد. چند ثانیه فکر کرد و از جا جهید. باید می‌رفت سراغ دوربین‌های فرودگاه. شاید هم بد نبود سری به همان کافه بزند. از ماشین پیاده شد و دوباره قدم به سالن فرودگاه گذاشت. چند قدم به کافه نزدیک شد و آن را با دقت برانداز کرد. فضای تاریکی داشت. مثل همان کافه که بار اول با ارمیا در آن قرار گذاشت. *** یک کافه جمع و جور با فضایی قهوه‌ای و نیمه‌تاریک و پر از زوج‌های جوانی که احتمالا مشتری ثابتش بودند. وقتی کمیل وارد شد، می‌دانست باید دنبال جوانی با مو و ریش خرمایی و ژاکت سبز یشمی بگردد که پالتویش را روی صندلی خالی کنار میزش انداخته است. ارمیا را راحت از روی همین نشانه‌ها پیدا کرد. برای این که ارمیا بشناسدش، صندلی را عقب کشید و به آلمانی گفت: - فقط درحد خوردن یه قهوه کنارتون می‌شینم. ارمیا لبخند زد. کمیل نشست اما نمی‌دانست چطور با ارمیا ارتباط برقرار کند. آهنگ ملایم کافه داشت اعصابش را خش می‌زد. چقدر آهنگش آشنا بود! ارمیا انگار فهمیده باشد کمیل توجهش به آهنگ جلب شده، گفت: - صاحب اینجا عاشق موسیقی‌‌های این گروهه. حتما باید آهنگاشونو شنیده باشی. خیلی معروفن! کمیل فکر کرد شاید همین هم برای شروع صحبت بد نباشد. اهل موسیقی نبود اما سعی کرد باز هم به ذهنش فشار بیاورد: - آره خیلی آشناس. - این یکی از آهنگای آلبوم باغ مخفیه. یه آهنگ ایرلندی. کمیل سرش را تکان داد: - حالا حرف حسابش چیه؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
003 Separ e Haram.mp3
6.92M
「-🎶'🌿•」 . • مُـدافعان‌حرم؛ فداییـٰان‌حسینـ ! کبوتران‌ِبھشت‌درآسمان‌حسینـ . .💔🕊 ' [س] تسلیت‌بآد🖤🌱' . •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت17 - بی‌کلامه! حرف حساب نداره! و تلخ خندید. کمیل فهمید وقتش شده جدی شود. کمی خودش را روی صندلی جابه‌جا کرد و گفت: ببین، این که من الان اینجا نشستم دوتا معنی داره: - اول این که حدست درست بوده و حقایق وحشتناکی رو فهمیدی، دوم این که داری خودت رو قاطی یه ماجرایی می‌کنی که معلوم نیست تبعاتش تا کجاها برات ادامه داشته باشه. ارمیا با حالتی عصبی خندید: - من از اولشم قاطی این ماجرا بودم، خودم نمی‌فهمیدم. - پس می‌دونی کار تو ممکنه بابات رو توی دردسر بندازه؟ ارمیا ناگاه نگاهش را از فنجان روی میزش گرفت و به چشمان کمیل خیره شد. نگاهش انقدر عجیب بود که کمیل نتوانست تاب بیاورد. سر به زیر انداخت. ارمیا آه کشید: - من شاید توی خانواده‌ای بزرگ شده باشم که خیلی چیزا رو قبول ندارن، شاید توی محیطی زندگی کرده باشم که با محیط ایران فرق داشته باشه، اما بالاخره به یه چیزایی اعتقاد دارم. کشورم رو دوست دارم. از ظلم و جرم و جنایت بدم می‌آد. شما من رو نمی‌شناسید، وگرنه می‌دونستید چقدر خانواده‌م رو دوست دارم، هیچوقت هم نخواستم بابام رو اذیت کنم و بهش بی‌ احترامی کنم. ولی طاقت ندارم توی گناهش شریک بشم. - تاحالا ازت همکاری خواسته؟ - فعلا که نه. ولی می‌دونم به زودی می‌خواد. - چطوری؟ - نمی‌دونم. باید اول درسم تموم بشه. - چقدر در جریان کارهای الانش هستی؟ - توی مهمونی‌هایی که می‌گیره هستم. می‌تونم از جلسات بسته‌تر هم یه چیزایی گیر بیارم. آدمای دور و برش رو هم تا حدودی می‌شناسم. کمیل کمی روی میز خم شد و گفت: - ما اصلا نمی‌خوایم تو سوخت بری یا توی خطر بیفتی. پس هرجا فکر کردی ممکنه لو بری، شرعا مسئولی عقب بکشی. هم برای جون خودت و هم برای حفظ پرونده. متوجهی؟ ارمیا سر تکان داد و لب گزید. معلوم بود می‌داند اگر همکاری‌اش با اطلاعات ایران لو برود، مرگش حتمی‌ست. چقدر تلخ بود فکر کردن به این که پسر به دست پسر کشته شود. چند دقیقه سکوت کردند و فقط صدای آهنگ بی‌کلام باغ مخفی بود که سکوت را می‌شکست و اعصاب کمیل را بهم می‌ریخت. *** توی اتاق دوربین، خم شده بود روی مانیتور و داشت برای چندمین بار تمام سالن فرودگاه و ورودی و خروجی‌هایش را با دقت نگاه می‌کرد. از نگاه به کافه و دور و برش چیزی دستگیرش نشده بود. فعلا هم به صلاح ندانست با صاحب کافه حرف بزند. دوربین‌ها ورود سارا به کافه را ثبت کرده بودند؛ اما بعد از آن، کسی با شکل و شمایل سارا از کافه خارج نشده بود. کمیل برای چندمین بار فیلم ورود سارا به کافه را پخش کرد و سرتاپا چشم شد. هر نفری که از کافه بیرون می‌آمد، فیلم را نگه می‌داشت و با دقت به سر و شکلش نگاه می‌کرد بلکه اثری از سارا پیدا کند. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت18 بالاخره بعد از پنج دقیقه که از ورود سارا به کافه گذشته بود، توانست حدس بزند یک خانم مانتویی که صورتش را با ماسک پوشانده‌است، از کافه بیرون آمده و شباهت زیادی به قد و جثه سارا دارد. همراه زن، یک کیف و چمدان بود که کمیل آن را همراه سارا ندیده بود. فیلم را عقب زد. زنی با این مشخصات وارد کافه نشده بود. کمیل زیر لب گفت: - خودِ جاسوسشه! چهار دقیقه بعد از خروج سارا، پیش‌خدمت کافه همان کیسه کذایی را بیرون آورد و انداخت توی سطل زباله بیرون کافه! کمیل حالا باید می‌فهمید آیا سارا فقط با پیش‌خدمت هماهنگ بوده یا کس دیگری هم کمکش کرده است؟ و مهم‌تر از آن، این که سارا کجا رفته است؟ رد سارا را میان دوربین‌ها گرفت و درکمال ناباوری دید که سارا سوار تاکسی نشد؛ بلکه سوار یکی از ماشین‌های پارک شده در پارکینگ فرودگاه شد و رفت! کمیل پلاک ماشین را برداشت و مدل و رنگش را به خاطر سپرد. از اتاق دوربین بیرون زد و بی‌سیم زد به حسین. نمی‌دانست شرمنده باشد یا خوشحال. به خودش جرأت داد و گفت: - حاج آقا فهمیدم چیکار کرده. رفت توی یه کافه، لباساشو عوض کرد، از یکی هم یه چمدون و کیف تحویل گرفت و اومد بیرون. یه ماشینم براش گذاشته بودن توی پارکینگ فرودگاه که سوارش شد رفت! - پلاک ماشین رو برام بفرست یه استعلام بگیریم ببینیم مال کی بوده. - چشم. فقط حاجی... این با مستخدم کافه هماهنگ بود. چند دقیقه بعد که بیرون اومد، مستخدمه وسایلشو آورد بیرون و انداخت توی سطل آشغال. برم از مستخدمه پرس و جو کنم؟ به نظرتون فقط با همون مستخدم هماهنگ بوده یا کس دیگه‌ای هم برای پشتیبانی‌ش بوده؟ - خودت چی فکر می‌کنی؟ - به نظرم مستخدم خیلی کاره‌ای نبوده. چون اون همیشه اینجاست و در دسترسه، ریسک بزرگیه که روش حساب کنن. - خب، پس برو سراغش ببین چی می‌گه. اگرم همکاری نکرد بازداشتش کن. - چشم آقا! و قدم تند کرد به سمت کافه. نشست پشت یکی از میزها. همان پیش‌خدمت آمد که سفارشش را بگیرد. با همان لبخند تصنعی ایستاد مقابل کمیل: - چی میل دارین براتون بیارم آقا؟ کمیل نگاه تیزی به پیش‌خدمت انداخت. سن و سالی نداشت؛ شاید حدود بیست سال؛ لاغر و سبزه‌رو. دستش را زیر کتش برد و گفت: - ببینم، گرفتی که وسایل یه زن بی‌گناه رو ببری بندازی توی سطل آشغال و کمک کنی بکشنش؟ رنگ پیش‌خدمت پرید و عرق نشست روی پیشانی‌اش. به لکنت افتاد: - من نمی‌دونم منظورتون چیه آقا! - چرا! خوب می‌دونی! خودت کشتیش یا کسی بهت گفت؟ و قبل از واکنش پیش‌خدمت، از جا بلند شد و با فاصله کمی از او ایستاد. بعد آرام در گوشش گفت: - بریم یه گوشه یکم با هم درباره قتل یه بدبخت حرف بزنیم؟ پیش‌خدمت آرام نالید: - آقا قتل کدومه؟ به خدا من هیچکسو نکشتم. اون خانمه وقتی از اینجا رفت زنده بود! کمیل نفسش را با خشم بیرون داد: - هنوزم نفهمیدی منظورم چیه؟ لازمه یه طور دیگه بهت بفهمونم؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸🇮🇷
• Γ📕.👣.❗️°` . - ڪتابۍ جدید - بی‌نظیر - پرهیجان - وباطعمِ زنانِ‌عنکبوتی🕷💔😎 ⇦⇦⇦⇦[ سیاه‌صورت ]⇨⇨⇨⇨ • . ✂️📕 😎📕 🚓دیشب ماشین سفیر کشور... تک سرنشینه، وارد باغ شد اما موقع خروج یه زن هم توی ماشین بود که پوشش درستی هم نداشت؛ ما فقط تصویر گرفتیم اما سیاه کار گفت قضیه چی بوده! 🤫سر امیر چرخید سمت حمید و نگاه ریز شده اش روی او ماند. طاها سکوت بدی کرده بود، همه می دانستند جز امیر. 😤 طاها طاقت نیاورد و کمی آب خورد و جمله اعتراضی را گفت: آدم باید خیلی رو غیرتش تسلط داشته باشه که این سفرای اروپایی رو تحمل کنه! اما بدتر از اون آدم باید اینو بپرسه که به مردم ما چی خوروندن که بعضی از ایرانی های پر غیرت رو به این جا کشوندن!؟ 😶امیر کلافه شده بود که حمید با صدای گرفته ای گفت: فلانی... که بازیگره دیروز همراه زن و دختر و دومادش توی جلسه بودن؛ بعد از یه عالمه کثافت کاری، سفیر کشور... میگه همسرتون رو بدید برای امشب من، مَرده میگه من مشکلی ندارم اگه خودش بخواد؛ اونی که توی ماشین بوده، همسر بازیگر معروفمون بوده! ‼️ سکوت بر همه اتاق حاکم شده بود؛ حتی بر زمان هم، بر اشیا هم... -به چه قیمتی؟ -به قیمت وعده تبعه همون کشور اروپایی شدن! + پ.ن: رمانی جذاب و امنیتی! تازه ترین اثر نرجس شکوریان فرد با محوریت پشت پرده های سینما را از دست ندهید! 💳 | می‌توانید این کتاب را از آیدی ایتا یا سایت نمکتاب خرید کنید . .😍🌿'° •📪- @sefaresh_namaktab •📚- https://b2n.ir/m47688 📌 به دلایل مشکلات پست در ایام کرونا ممکن است کت اب ها با تاخیر به دستتان برسد. ╔ ✾" ✾ "✾ ════╗ 📚 @namaktab_ir ╚════ ✾" ✾" ✾
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت19 و طوری که بقیه متوجه نشوند، اسلحه زیر کتش را به پیش‌خدمت نشان داد. پیش‌خدمت که در مرز سکته بود سریع قبول کرد و با کمیل رفتند پشت پیشخوان. همه همکارهای کمیل می‌دانستند او در انجام عملیات روانی استاد است. کمیل با همان نگاه تیزش خیره شد به چشمان پیش‌خدمت جوان: - عین آدم برام توضیح بده چرا وسایل اون خانم رو گذاشتی توی کیسه و انداختی توی سطل؟ صدای پیش‌خدمت به وضوح می‌لرزید: - آقا به خدا من تقصیری ندارم. تو رو خدا یه کاری نکنین از کار بی‌کار بشم. من هشتم گرو نُهمه. کمک خرج خونوادمم. پول دانشگاه آبجیمو من باید دربیارم. به خدا من کسی رو نکشتم! اصلا اون خانمه نمرده که! زنده بود. - اگه درست جواب بدی و واقعا بی‌تقصیر باشی خیلی برات دردسر نمی‌شه. جواب سوالمو بده! پیش‌خدمت زبانش را روی لب‌های خشکش کشید: - دو سه ساعت پیش یه آقایی اومد اینجا، نشست ته کافه. یکم بعدش همون خانمه اومد. مَرده یه کیف و چمدون داد به زنه. بعدم زنه چادر و پوشیه‌ش رو درآورد و گذاشت توی کیسه. مَرده گفت صد و پنجاه هزار تومن بهم می‌ده اگه چند دقیقه بعد از رفتنشون برم اون کیسه رو بندازم توی سطل. منم دستم تنگ بود، دیدم کار خاصی نیست. این کار رو کردم و پولشم گرفتم. باور کنین نمی‌دونستم اینطوری می‌شه! کمیل پرسید: - سر کدوم میز نشسته بودن؟ جوان با دست به یکی از میزهای ته کافه اشاره کرد. کمیل نگاهی به دوربین‌ها انداخت. آن میز دقیقا در نقطه کور دوربین‌ها بود. دوباره رو به جوان کرد: - اون مرده چی؟ چه شکلی بود قیافه‌ش؟ - بلند و چهارشونه بود. موهای وسط سرشم ریخته بود و خیلی کم مو داشت. پوستشم خیلی تیره بود. راستش صورتشو ندیدم، ماسک داشت آخه. ولی چشماش سبز بود. کمیل سرش را تکان داد و گفت: - بار آخرت باشه از این کارا می‌کنی! برای پول که هرکاری نمی‌کنن! همینم ممکنه برات دردسر بشه. درضمن، با احدالناسی درباره حرفایی که امروز زدیم حرف نمی‌زنی، فهمیدی؟ جوان سرش را تکان داد: - چشم آقا. ببخشید! کمیل از کافه بیرون آمد و به حفاظت فرودگاه سپرد حواسشان به جوان باشد. حالا باید دنبال دو نفر می‌گشت: - اول سارا و دوم، تیم پشتیبانی‌اش. بی‌سیم زد که نتیجه استعلام پلاک را بفهمد و برود دنبال سارا. *** خودش هم نمی‌دانست چند ساعت است که در ماشین مقابل خانه حانان نشسته. از دیروز صبح تا آن لحظه، یک ثانیه هم پلک بر هم نگذاشته و تمام حواسش را داده بود به خانه حانان. نماز صبحش را هم همانجا پشت ماشین خواند. ساکت بود و آرام با تسبیح شاه مقصودش ذکر می‌گفت. کوچه آرام بود و کم‌تر پیش می‌آمد کسی از آن عبور کند. ساعت هفت صبح، تازه داشت چشمانش گرم می‌شد که همراه در جیبش لرزید و زنگ خورد. از دیدن شماره ناشناس تعجب کرد. تماس را جواب داد و صدای حانان را شنید: - سلام. بیا دنبالم، همونجا که دیروز پیاده‌م کردی. ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi
🔸 🔸 📓رمان امنیتی 📓 🖋 به قلم: قسمت20 امید تازه‌ای دوید میان رگ‌هایش و خواب از سرش پرید: - چشم آقا. الساعه می‌آم. و بدون حرف اضافه‌ای قطع کرد. دستی به صورتش کشید و کمی از آب بطری را به سر و صورتش زد تا سرحال شود. با حسین تماس گرفت و خبر تماس حانان را داد. حسین گفت: - معلومه بهت اعتماد کرده. خوبه. تو هم یکم تاخیر کن که شک نکنه. - چشم. تازه یادش افتاد چقدر گرسنه است. قدم‌زنان راه افتاد سمت سوپرمارکتی که چند کوچه پایین‌تر بود و یک کیک خرید. همزمان، حواسش به ساعت بود که خیلی دیر نکند. داخل ماشین نشست و خواست کیکش را گاز بزند که همراه شخصی‌اش زنگ خورد. مادر بود. یادش آمد چندروز است که با خانه تماس نگرفته. سریع تماس را وصل کرد: - جانم مامان گلم؟ - جانم و کوفت. تو کجایی چند روزه؟ عباس بلند خندید: - فداتون بشم که انقدر مهربونین. اولا سلام، دوما کجا باشم خوبه؟ دنبال یه لقمه نون حلال! مادر هم خنده‌اش گرفت: - خب تو نمی‌گی نگرانت می‌شم؟ حالا خونه نمی‌آی طوری نیست، ولی هربار یه زنگ بزن. - چشم مامان. ببخشید، واقعا دستم بند بوده که نشده زنگ بزنم. شرمنده، حلالم کنین. - حالا الان کجایی؟ - گفتم که! دنبال یه لقمه نون حلال! مادر آه کشید: - تو که به ما نمی‌گی... ولی مواظب خودت باش. - چشم. شمام سلام برسونین به بابا. از طرف من ببوسیدش، به اونم بگید از طرف من شما رو ببوسه! و با شیطنت لبخند زد. مادر حرص خورد: - بی‌تربیت! عباس نگاهی به ساعت کرد. داشت دیر می‌شد. گفت: - مامان جان من باید برم. امری ندارین؟ - نه عزیزم. خدا به همراهت. - یا علی. و گوشی را قطع کرد. استارت زد و راه افتاد به سمت خانه حانان. جلوی در ایستاد و یک بوق کوتاه زد. حانان بلافاصله بیرون آمد و سوار شد: - برو به این آدرسی که بهت می‌دم. و یک کاغذ به عباس داد. عباس آدرس را به خاطر سپرد و راه افتاد: - چشم. البته خیابونا بخاطر انتخابات یکم شلوغه، ولی من از یه مسیری می‌برمتون که زود برسیم. عباس راست می‌گفت. خیابان‌ها شلوغ بود. هواداران نامزدها داشتند آخرین تلاش‌هایشان را برای جذب می‌کردند. از جلوی ستاد هرکس رد می‌شدی، صدای یک آهنگ می‌آمد. هرکسی سازی می‌زد برای خودش! ⚠️ ⚠️ 🖋 💞 https://eitaa.com/istadegi