003 Separ e Haram.mp3
6.92M
「-🎶'🌿•」
.
•
مُـدافعانحرم؛ فداییـٰانحسینـ !
کبوترانِبھشتدرآسمانحسینـ . .💔🕊 '
#سیدمجیدبنیفاطمھ #وفات_حضرت_زینب [س] تسلیتبآد🖤🌱'
.
•
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت17
- بیکلامه! حرف حساب نداره!
و تلخ خندید. کمیل فهمید وقتش شده جدی شود. کمی خودش را روی صندلی جابهجا کرد و گفت: ببین، این که من الان اینجا نشستم دوتا معنی داره:
- اول این که حدست درست بوده و حقایق وحشتناکی رو فهمیدی، دوم این که داری خودت رو قاطی یه ماجرایی میکنی که معلوم نیست تبعاتش تا کجاها برات ادامه داشته باشه.
ارمیا با حالتی عصبی خندید:
- من از اولشم قاطی این ماجرا بودم، خودم نمیفهمیدم.
- پس میدونی کار تو ممکنه بابات رو توی دردسر بندازه؟
ارمیا ناگاه نگاهش را از فنجان روی میزش گرفت و به چشمان کمیل خیره شد. نگاهش انقدر عجیب بود که کمیل نتوانست تاب بیاورد. سر به زیر انداخت. ارمیا آه کشید:
- من شاید توی خانوادهای بزرگ شده باشم که خیلی چیزا رو قبول ندارن، شاید توی محیطی زندگی کرده باشم که با محیط ایران فرق داشته باشه، اما بالاخره به یه چیزایی اعتقاد دارم. کشورم رو دوست دارم. از ظلم و جرم و جنایت بدم میآد. شما من رو نمیشناسید، وگرنه میدونستید چقدر خانوادهم رو دوست دارم، هیچوقت هم نخواستم بابام رو اذیت کنم و بهش بی احترامی کنم. ولی طاقت ندارم توی گناهش شریک بشم.
- تاحالا ازت همکاری خواسته؟
- فعلا که نه. ولی میدونم به زودی میخواد.
- چطوری؟
- نمیدونم. باید اول درسم تموم بشه.
- چقدر در جریان کارهای الانش هستی؟
- توی مهمونیهایی که میگیره هستم. میتونم از جلسات بستهتر هم یه چیزایی گیر بیارم. آدمای دور و برش رو هم تا حدودی میشناسم.
کمیل کمی روی میز خم شد و گفت:
- ما اصلا نمیخوایم تو سوخت بری یا توی خطر بیفتی. پس هرجا فکر کردی ممکنه لو بری، شرعا مسئولی عقب بکشی. هم برای جون خودت و هم برای حفظ پرونده. متوجهی؟
ارمیا سر تکان داد و لب گزید. معلوم بود میداند اگر همکاریاش با اطلاعات ایران لو برود، مرگش حتمیست. چقدر تلخ بود فکر کردن به این که پسر به دست پسر کشته شود. چند دقیقه سکوت کردند و فقط صدای آهنگ بیکلام باغ مخفی بود که سکوت را میشکست و اعصاب کمیل را بهم میریخت.
***
توی اتاق دوربین، خم شده بود روی مانیتور و داشت برای چندمین بار تمام سالن فرودگاه و ورودی و خروجیهایش را با دقت نگاه میکرد. از نگاه به کافه و دور و برش چیزی دستگیرش نشده بود. فعلا هم به صلاح ندانست با صاحب کافه حرف بزند.
دوربینها ورود سارا به کافه را ثبت کرده بودند؛ اما بعد از آن، کسی با شکل و شمایل سارا از کافه خارج نشده بود. کمیل برای چندمین بار فیلم ورود سارا به کافه را پخش کرد و سرتاپا چشم شد. هر نفری که از کافه بیرون میآمد، فیلم را نگه میداشت و با دقت به سر و شکلش نگاه میکرد بلکه اثری از سارا پیدا کند.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت18
بالاخره بعد از پنج دقیقه که از ورود سارا به کافه گذشته بود، توانست حدس بزند یک خانم مانتویی که صورتش را با ماسک پوشاندهاست، از کافه بیرون آمده و شباهت زیادی به قد و جثه سارا دارد. همراه زن، یک کیف و چمدان بود که کمیل آن را همراه سارا ندیده بود. فیلم را عقب زد. زنی با این مشخصات وارد کافه نشده بود. کمیل زیر لب گفت:
- خودِ جاسوسشه!
چهار دقیقه بعد از خروج سارا، پیشخدمت کافه همان کیسه کذایی را بیرون آورد و انداخت توی سطل زباله بیرون کافه! کمیل حالا باید میفهمید آیا سارا فقط با پیشخدمت هماهنگ بوده یا کس دیگری هم کمکش کرده است؟ و مهمتر از آن، این که سارا کجا رفته است؟
رد سارا را میان دوربینها گرفت و درکمال ناباوری دید که سارا سوار تاکسی نشد؛ بلکه سوار یکی از ماشینهای پارک شده در پارکینگ فرودگاه شد و رفت!
کمیل پلاک ماشین را برداشت و مدل و رنگش را به خاطر سپرد. از اتاق دوربین بیرون زد و بیسیم زد به حسین. نمیدانست شرمنده باشد یا خوشحال. به خودش جرأت داد و گفت:
- حاج آقا فهمیدم چیکار کرده. رفت توی یه کافه، لباساشو عوض کرد، از یکی هم یه چمدون و کیف تحویل گرفت و اومد بیرون. یه ماشینم براش گذاشته بودن توی پارکینگ فرودگاه که سوارش شد رفت!
- پلاک ماشین رو برام بفرست یه استعلام بگیریم ببینیم مال کی بوده.
- چشم. فقط حاجی... این با مستخدم کافه هماهنگ بود. چند دقیقه بعد که بیرون اومد، مستخدمه وسایلشو آورد بیرون و انداخت توی سطل آشغال. برم از مستخدمه پرس و جو کنم؟ به نظرتون فقط با همون مستخدم هماهنگ بوده یا کس دیگهای هم برای پشتیبانیش بوده؟
- خودت چی فکر میکنی؟
- به نظرم مستخدم خیلی کارهای نبوده. چون اون همیشه اینجاست و در دسترسه، ریسک بزرگیه که روش حساب کنن.
- خب، پس برو سراغش ببین چی میگه. اگرم همکاری نکرد بازداشتش کن.
- چشم آقا!
و قدم تند کرد به سمت کافه. نشست پشت یکی از میزها. همان پیشخدمت آمد که سفارشش را بگیرد. با همان لبخند تصنعی ایستاد مقابل کمیل:
- چی میل دارین براتون بیارم آقا؟
کمیل نگاه تیزی به پیشخدمت انداخت. سن و سالی نداشت؛ شاید حدود بیست سال؛ لاغر و سبزهرو. دستش را زیر کتش برد و گفت:
- ببینم، گرفتی که وسایل یه زن بیگناه رو ببری بندازی توی سطل آشغال و کمک کنی بکشنش؟
رنگ پیشخدمت پرید و عرق نشست روی پیشانیاش. به لکنت افتاد:
- من نمیدونم منظورتون چیه آقا!
- چرا! خوب میدونی! خودت کشتیش یا کسی بهت گفت؟
و قبل از واکنش پیشخدمت، از جا بلند شد و با فاصله کمی از او ایستاد. بعد آرام در گوشش گفت:
- بریم یه گوشه یکم با هم درباره قتل یه بدبخت حرف بزنیم؟
پیشخدمت آرام نالید:
- آقا قتل کدومه؟ به خدا من هیچکسو نکشتم. اون خانمه وقتی از اینجا رفت زنده بود!
کمیل نفسش را با خشم بیرون داد:
- هنوزم نفهمیدی منظورم چیه؟ لازمه یه طور دیگه بهت بفهمونم؟
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
• Γ📕.👣.❗️°`
.
- ڪتابۍ جدید
- بینظیر
- پرهیجان
- وباطعمِ زنانِعنکبوتی🕷💔😎
⇦⇦⇦⇦[ سیاهصورت ]⇨⇨⇨⇨
•
.
#بریده_کتاب ✂️📕
#سیاه_صورت😎📕
🚓دیشب ماشین سفیر کشور... تک سرنشینه، وارد باغ شد اما موقع خروج یه زن هم توی ماشین بود که پوشش درستی هم نداشت؛ ما فقط تصویر گرفتیم اما سیاه کار گفت قضیه چی بوده!
🤫سر امیر چرخید سمت حمید و نگاه ریز شده اش روی او ماند. طاها سکوت بدی کرده بود، همه می دانستند جز امیر.
😤 طاها طاقت نیاورد و کمی آب خورد و جمله اعتراضی را گفت: آدم باید خیلی رو غیرتش تسلط داشته باشه که این سفرای اروپایی رو تحمل کنه! اما بدتر از اون آدم باید اینو بپرسه که به مردم ما چی خوروندن که بعضی از ایرانی های پر غیرت رو به این جا کشوندن!؟
😶امیر کلافه شده بود که حمید با صدای گرفته ای گفت: فلانی... که بازیگره دیروز همراه زن و دختر و دومادش توی جلسه بودن؛ بعد از یه عالمه کثافت کاری، سفیر کشور... میگه همسرتون رو بدید برای امشب من، مَرده میگه من مشکلی ندارم اگه خودش بخواد؛ اونی که توی ماشین بوده، همسر بازیگر معروفمون بوده!
‼️ سکوت بر همه اتاق حاکم شده بود؛ حتی بر زمان هم، بر اشیا هم...
-به چه قیمتی؟
-به قیمت وعده تبعه همون کشور اروپایی شدن!
+ پ.ن: رمانی جذاب و امنیتی!
تازه ترین اثر نرجس شکوریان فرد با محوریت پشت پرده های سینما را
از دست ندهید!
💳 | میتوانید این کتاب را از آیدی ایتا یا سایت نمکتاب خرید کنید . .😍🌿'°
•📪- @sefaresh_namaktab
•📚- https://b2n.ir/m47688
📌 به دلایل مشکلات پست در ایام کرونا ممکن است کت اب ها با تاخیر به دستتان برسد.
╔ ✾" ✾ "✾ ════╗
📚 @namaktab_ir
╚════ ✾" ✾" ✾
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت19
و طوری که بقیه متوجه نشوند، اسلحه زیر کتش را به پیشخدمت نشان داد. پیشخدمت که در مرز سکته بود سریع قبول کرد و با کمیل رفتند پشت پیشخوان. همه همکارهای کمیل میدانستند او در انجام عملیات روانی استاد است.
کمیل با همان نگاه تیزش خیره شد به چشمان پیشخدمت جوان:
- عین آدم برام توضیح بده چرا وسایل اون خانم رو گذاشتی توی کیسه و انداختی توی سطل؟
صدای پیشخدمت به وضوح میلرزید:
- آقا به خدا من تقصیری ندارم. تو رو خدا یه کاری نکنین از کار بیکار بشم. من هشتم گرو نُهمه. کمک خرج خونوادمم. پول دانشگاه آبجیمو من باید دربیارم. به خدا من کسی رو نکشتم! اصلا اون خانمه نمرده که! زنده بود.
- اگه درست جواب بدی و واقعا بیتقصیر باشی خیلی برات دردسر نمیشه. جواب سوالمو بده!
پیشخدمت زبانش را روی لبهای خشکش کشید:
- دو سه ساعت پیش یه آقایی اومد اینجا، نشست ته کافه. یکم بعدش همون خانمه اومد. مَرده یه کیف و چمدون داد به زنه. بعدم زنه چادر و پوشیهش رو درآورد و گذاشت توی کیسه. مَرده گفت صد و پنجاه هزار تومن بهم میده اگه چند دقیقه بعد از رفتنشون برم اون کیسه رو بندازم توی سطل. منم دستم تنگ بود، دیدم کار خاصی نیست. این کار رو کردم و پولشم گرفتم. باور کنین نمیدونستم اینطوری میشه!
کمیل پرسید:
- سر کدوم میز نشسته بودن؟
جوان با دست به یکی از میزهای ته کافه اشاره کرد. کمیل نگاهی به دوربینها انداخت. آن میز دقیقا در نقطه کور دوربینها بود. دوباره رو به جوان کرد:
- اون مرده چی؟ چه شکلی بود قیافهش؟
- بلند و چهارشونه بود. موهای وسط سرشم ریخته بود و خیلی کم مو داشت. پوستشم خیلی تیره بود. راستش صورتشو ندیدم، ماسک داشت آخه. ولی چشماش سبز بود.
کمیل سرش را تکان داد و گفت:
- بار آخرت باشه از این کارا میکنی! برای پول که هرکاری نمیکنن! همینم ممکنه برات دردسر بشه. درضمن، با احدالناسی درباره حرفایی که امروز زدیم حرف نمیزنی، فهمیدی؟
جوان سرش را تکان داد:
- چشم آقا. ببخشید!
کمیل از کافه بیرون آمد و به حفاظت فرودگاه سپرد حواسشان به جوان باشد. حالا باید دنبال دو نفر میگشت:
- اول سارا و دوم، تیم پشتیبانیاش. بیسیم زد که نتیجه استعلام پلاک را بفهمد و برود دنبال سارا.
***
خودش هم نمیدانست چند ساعت است که در ماشین مقابل خانه حانان نشسته. از دیروز صبح تا آن لحظه، یک ثانیه هم پلک بر هم نگذاشته و تمام حواسش را داده بود به خانه حانان. نماز صبحش را هم همانجا پشت ماشین خواند. ساکت بود و آرام با تسبیح شاه مقصودش ذکر میگفت. کوچه آرام بود و کمتر پیش میآمد کسی از آن عبور کند.
ساعت هفت صبح، تازه داشت چشمانش گرم میشد که همراه در جیبش لرزید و زنگ خورد. از دیدن شماره ناشناس تعجب کرد. تماس را جواب داد و صدای حانان را شنید:
- سلام. بیا دنبالم، همونجا که دیروز پیادهم کردی.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت20
امید تازهای دوید میان رگهایش و خواب از سرش پرید:
- چشم آقا. الساعه میآم.
و بدون حرف اضافهای قطع کرد. دستی به صورتش کشید و کمی از آب بطری را به سر و صورتش زد تا سرحال شود. با حسین تماس گرفت و خبر تماس حانان را داد. حسین گفت:
- معلومه بهت اعتماد کرده. خوبه. تو هم یکم تاخیر کن که شک نکنه.
- چشم.
تازه یادش افتاد چقدر گرسنه است. قدمزنان راه افتاد سمت سوپرمارکتی که چند کوچه پایینتر بود و یک کیک خرید. همزمان، حواسش به ساعت بود که خیلی دیر نکند. داخل ماشین نشست و خواست کیکش را گاز بزند که همراه شخصیاش زنگ خورد. مادر بود. یادش آمد چندروز است که با خانه تماس نگرفته. سریع تماس را وصل کرد:
- جانم مامان گلم؟
- جانم و کوفت. تو کجایی چند روزه؟
عباس بلند خندید:
- فداتون بشم که انقدر مهربونین. اولا سلام، دوما کجا باشم خوبه؟ دنبال یه لقمه نون حلال!
مادر هم خندهاش گرفت:
- خب تو نمیگی نگرانت میشم؟ حالا خونه نمیآی طوری نیست، ولی هربار یه زنگ بزن.
- چشم مامان. ببخشید، واقعا دستم بند بوده که نشده زنگ بزنم. شرمنده، حلالم کنین.
- حالا الان کجایی؟
- گفتم که! دنبال یه لقمه نون حلال!
مادر آه کشید:
- تو که به ما نمیگی... ولی مواظب خودت باش.
- چشم. شمام سلام برسونین به بابا. از طرف من ببوسیدش، به اونم بگید از طرف من شما رو ببوسه!
و با شیطنت لبخند زد. مادر حرص خورد:
- بیتربیت!
عباس نگاهی به ساعت کرد. داشت دیر میشد. گفت:
- مامان جان من باید برم. امری ندارین؟
- نه عزیزم. خدا به همراهت.
- یا علی.
و گوشی را قطع کرد. استارت زد و راه افتاد به سمت خانه حانان. جلوی در ایستاد و یک بوق کوتاه زد. حانان بلافاصله بیرون آمد و سوار شد:
- برو به این آدرسی که بهت میدم.
و یک کاغذ به عباس داد. عباس آدرس را به خاطر سپرد و راه افتاد:
- چشم. البته خیابونا بخاطر انتخابات یکم شلوغه، ولی من از یه مسیری میبرمتون که زود برسیم.
عباس راست میگفت. خیابانها شلوغ بود. هواداران نامزدها داشتند آخرین تلاشهایشان را برای جذب میکردند. از جلوی ستاد هرکس رد میشدی، صدای یک آهنگ میآمد. هرکسی سازی میزد برای خودش!
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi
دستی از پشت یقهاش را کشید و به درختِ پشت سرش کوبیدش. یک لحظه احساس کرد راه نفسش از درد قطع شده. پلکهایش را بر هم فشار داد و چشم باز کرد. کسی لوله اسلحهاش را روی پهلوی بشری میفشرد. صدای خشنی از پشت سرش شنید: هیس! پس مأمور بودی آره؟ آخه دختربچهها رو چه به پلیسبازی؟
بشری پوزخند زد. حدس میزد ضارب برای انتقام برگردد...
مرد سلاحش را بیشتر فشار داد و گفت: مزدور کجایی؟ سپاه یا وزارت؟
بشری دردش را قورت داد: خودت مزدور کجایی؟ ام.آی.سیکس یا سی.آی.اِی؟ شایدم منافقین، آره؟
🔸🔸🔸
شخصیت محبوب رمان عقیق فیروزهای و شاخه زیتون، این بار در رمانی امنیتی-سیاسی با موضوع فتنه88
رمان #رفیق
به قلم #فاطمه_شکیبا
هرشب در #روایت_عشق 👇👇👇
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸🇮🇷
دستی از پشت یقهاش را کشید و به درختِ پشت سرش کوبیدش. یک لحظه احساس کرد راه نفسش از درد قطع شده. پلک
دوستان لطفا این بنر رو تاجایی که ممکنه منتشر کنید🙂🙏
✨﷽✨
🔰 #راهنمای_کانال 🔰
📍اعضا و نویسندگان گروه مهشکن:
🌷 شکیبا شیردشت زاده(فاطمه شکیبا)، کارشناس جامعهشناسی، نویسنده، مدرس سواد رسانه و فعال فرهنگی
🌷محدثه پیشه(صدرزاده)، کارشناس علوم قرآن و حدیث، نویسنده، فعال دانشجویی، فعال در حوزه مطالبهگری
🌷زهرا اروند، کارشناس علوم تربیتی، نویسنده، فعال فرهنگی و دانشجویی
🌷کوثر سادات مصباح، کارشناس مشاوره، نویسنده، مربی نوجوان و فعال فرهنگی
🌷عارفه برنجیزاده(فاتح)، کارشناس علوم قرآن و حدیث، مربی نوجوان، فعال فرهنگی
🌷صالحه صدر(طناز)، کارشناس جغرافیا، نویسنده، گردشگری که همیشه کولهی سفرش آماده ست!
⚠️ کپی رمانها تنها با ذکر نام نویسنده، آیدی کانال و فقط در پیامرسانهای ایرانی مورد رضایت است. ⚠️
📚متنهای معرفی و نقد کتاب را با این هشتگها پیدا کنید:
#معرفی_کتاب 📗
#نقد_کتاب 📝
📱مجموعه یادههای کتابخوانی:
اول: اندر مصائب مخاطب بودن
دوم: اندر مصائب نویسندگی
سوم: اندر مذمت زردنویسان
🍃سایر هشتگهای مهم کانال:
#لشگر_فرشتگان (معرفی بانوان شهیده)
#ریحانه (بیانات امام خامنهای در جمع بانوان)
#درست_نویسی (آموزش درستنویسی و نگارش)
سلسله سخنرانیهای #اسلام_و_یهود از استاد مهدی طائب
#فرات (دلنوشتههای خانم شکیبا)
#آرمان_دهه_هشتادی_ها (مطالب مرتبط با شهید آرمان علیوردی)
مجموعه سخنرانی #حال_خوب استاد علیرضا پناهیان، ویژه ماه مبارک رمضان
مجموعه دلنوشته «آقای شهید جمهور!»؛ حرف دل یک دهه هشتادی با رییسجمهور شهیدش...
#مطرا ؛ مجموعه پادکستهای گروه مطرا؛ رویکرد گام دومی به دفاع مقدس
🔸🔸🔸
📚دسترسی سریع به آثار منتشر شده:
(رمانهای شاخه زیتون، نقاب ابلیس و عقیق فیروزهای برای ویرایش از کانال حذف شدند)
🔗 قسمت اول رمان شهریور(یک درام دخترانه و معمایی) 🌾
فایل پیدیاف رمان شهریور (ویرایش جدید)
🔗 لینک قسمت اول رمان رفیق 📓
فایل پیدیاف رمان رفیق
🔗 لینک قسمت اول رمان خط قرمز ⛔️
فایل پیدیاف رمان خط قرمز
🔗لینک قسمت اول رمان عالیجنابان خاکستری(به قلم محدثه صدرزاده)
🔗 فایل مجموعه داستان کوتاه بغض؛ ویژه ماه محرم(به قلم فاطمه شکیبا)
🔗داستان کوتاه بادام تلخ؛ بازخوانی مسمومیت در مدارس ☣️
🔗 لینک قسمت اول داستان نیمۀ تاریک 🌖
فایل پیدیاف داستان نیمۀ تاریک
📿 داستان کوتاه تسبیح سبز (اثر #محدثه_صدرزاده )
🔸پیدیاف داستان کوتاه نیمهی راه (اثر محدثه صدرزاده)
🔸 قسمت اول داستان نیمۀ تنها (اثر #زهرا_اروند )
🔸 داستان کوتاه آغوش گرم (اثر محدثه صدرزاده)
🔸 داستان کوتاه جدال (اثر محدثه صدرزاده)
🔸 داستان کوتاه امتداد (داستانی متفاوت درباره فلسطین)
فایل پیدیاف داستان امتداد
مجموعه داستان کوتاه بازگشتگاه (کار گروهی نویسندگان مهشکن)
📖 سفرنامه #سرزمین_نور به قلم فاطمه شکیبا؛ خاطراتی از راهیان نور دانشجویی 1401
📖 #سرزمین_نور ۲، خاطراتی از راهیان نور دانشجویی ۱۴۰۲
📖سفرنامهی "اسمهای بدون فصل، فصلهای بدون اسم"، به قلم کوثر سادات مصباح
📖سفرنامه "روایت زیبایی"، به قلم معصومه سادات رضوی(از مخاطبان کانال)
📖ناسفرنامه "موکب فرشتگان" به قلم فاطمه شکیبا
🔸 داستانک جنون (اثر فاطمه شکیبا)
🔸داستانک پزشک(فاطمه شکیبا)
🌊روایت موجنامه؛ به قلم کوثرسادات مصباح
مصاحبه با خبرگزاری صدای حوزه
💬ارسال نظرات و پیشنهادها(خانم شکیبا):
https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
ارسال نظرات برای خانم صدرزاده:
https://harfeto.timefriend.net/16467617947882
ارسال نظرات برای خانم اروند:
https://harfeto.timefriend.net/16354397542508
ارسال نظر برای خانم طناز:
payamenashenas.ir/Youdontknowme
صفحه ما در روبیکا:
https://rubika.ir/foratsh1400
#ما_ملت_امام_حسینیم
#مه_شکن
🔸 #یا_رفیق_من_لا_رفیق_له 🔸
📓رمان امنیتی #رفیق 📓
🖋 به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت21
آدرس حانان، عباس را رساند به یک ساختمان تجاری-اداری. عباس خیلی دلش میخواست راهی پیدا کند که بفهمد حانان در آن ساختمان چکار دارد. همانطور که داشت دنبال جای پارک میگشت، در ذهنش هم دنبال راه حل بود.
طوری که حانان نفهمد، چندبار زیر لب صلوات فرستاد. جای پارک پیدا شده بود اما راهی به ذهنش نرسید. هیچ بهانهای نداشت برای همراهی با حانان. نباید رفتاری میکرد که حانان مشکوک شود. پارک کرد و ترمز دستی را کشید:
- بفرمایید آقا!
حانان پیاده شد و خواست برود به سمت در ساختمان که برگشت و چندبار به شیشه زد. عباس شیشه را پایین کشید:
- امری داشتین آقا؟
- بمون همینجا تا کارم تموم بشه، بعدم چندجای دیگه باید برسونیم.
- چشم.
حانان که رفت، عباس درحالی که حانان را با چشمش تعقیب میکرد بیسیم زد به حسین:
- رفت توی یه ساختمون تجاری. فکر کنم چندتا دفتر وکالت داخلش باشه. نمیدونم طبقه چندمه و با کی کار داره. راهی هم به ذهنم نمیرسه که بفهمم با کی کار داره. چه کنم؟
بخاطر نوری که به در شیشهای ساختمان میتابید، عباس تنها میتوانست شبحی از حانان را ببیند که منتظر آسانسور ایستاده. حسین چند لحظه سکوت کرد تا راهی به ذهنش رسید:
- ببینم، توی این چندساعت اخیر تونستی به دستشویی مراجعه کنی؟! اصلا اون بطری آب معدنیت خالی نشده؟!
عباس منظور حسین را فهمید. خندهاش گرفت:
- راست میگین حاجی! دستتون درد نکنه! پس با اجازه... !
بطری آبش را که به نیمه رسیده بود از داشبورد برداشت و دوباره به ورودی ساختمان نگاه کرد. حانان سوار آسانسور شده بود. اگر میجنبید، میتوانست بفهمد حانان با کدام طبقه کار دارد. دستمال یزدی دور گردنش را برداشت و پیاده شد.
اول کمی مقابل در ساختمان ایستاد. از ذهنش گذشت هوا چقدر گرم شده؛ انگار که تابستان از بهار هم پیشی گرفته بود. شاید هم این گرما و شور انتخاباتی مردم بود که داشت هوای بهار را گرم میکرد. وارد شد و یک نگاه گذرا به طبقه همکف انداخت. اول از همه، آبسرد کن را دید که نزدیک در آسانسور جا خوش کرده بود. درحالی که با پشت دست عرق پیشانیاش را میگرفت، به سمت آبسردکن رفت و شیر آب را باز کرد. آب یخ جوشید روی دستش و تمام جانش خنک شد. بطری آرامآرام پر میشد و نگاه عباس مانده بود روی نمایشگر دیجیتال آسانسور که عددش داشت بزرگتر میشد تا بالاخره روی عدد پنج ایستاد. عباس نفس راحتی کشید و نگاهش را چرخاند سمت تابلوی راهنمای ساختمان تا بفهمد در طبقه پنجم چه خبر است.
⚠️ #ادامه_دارد ⚠️
🖋 #فاطمه_شکیبا
#روایت_عشق 💞
https://eitaa.com/istadegi