eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت چهارم چادرم را روی سرم صاف می‌کنم. با اضطراب و عصبانیت نگاهش می‌کنم. با لحن خشک و جدی می‌گویم: ممنون آقا. ولی تو کی هستی که منو اینجوری می‌کشونی دنبال خودت. مگه آزار داری که نجاتم می‌دی بعد اینجوری منو می‌کشونی. داشتم با سر می‌خوردم زمین. تابه حال این‌گونه با مرد نامحرم حرف نزده بودم. احساس ترس و هیجان را باهم تجربه می‌کردم. مثل اولین بار که مبارزه کردم. نفسش که بالا می‌آید می‌گوید: نترس. من غریبه نیستم. اگه از اونجا نجاتت نمی‌دادم و تا اینجا نمی‌کشوندم شاهین و کیهان یه بلایی سرت می‌اورد. با اخم نگاه می‌کنم و می‌گویم: چی؟تو اونارو می‌شناسی؟ نکنه همدست اونایی؟ دستش‌را به نشانه نه تکان می‌دهد و می‌گوید: اصلا. من با اونا نیستم. فقط می‌دونم اونا دنبالتن. کاری هم به الان که تعقیبشون کردی نداره. چی. از کجا می‌داند که من آنهارا تعقیب می‌کنم. داشتم از تعجب شاخ در می‌آوردم که می‌گوید: تعجب نکن من آشنام. بخشی از وجود خودتم. منم. سیدعلی. یادت نمیاد. سید علی چه اسم آشنایی. اما ما که در میان آشنا و فامیل سید علی نداریم. فقط تنها سید علی که من می شناسم شخصیت داستانم است که هنوز بخشی از آن را نوشتم. اما چطور ممکن است. یعنی.... می‌گوید: آره درسته. من سیدعلی داستانتم. همون کسی که تصور کردی و خواستی شخصیت اصلی رمانت باشه. کلافه‌ام. انگار دارد من را مسخره می‌کند. دلم می‌خواهد تلافی کنم. حتی اگر سیدعلی داستانم هم باشد باز هم دلیل نمی‌شود اینگونه من را بکشد و بعد مسخره کند. یک لحظه می‌گویم: اون چیه؟ به پشت سر که نگاه می‌کند، با پا ضربه ای به ساق پایش می‌زنم. از درد روی زمین می‌نشیند.ناله اش بلند می‌شود و می‌گوید: آخ چرا میزنی؟ احساس خوبی پیدا می‌کنم. دلم کمی خنک می‌شود. می‌گویم: هیچی. اینو زدم که دستت بیاد فکر نکنی با یه دختر ساده طرفی. حالا اگر راست می‌گی ثابت کن. دست در جیبش می‌کند و برگه ی کاغذی به دستم می‌دهد. برگه را می‌خوانم: شخصیت‌های اصلی سیدعلی، حاج احمد، مجید... این برگه صفحه پیرنگ داستانم است. می‌گوید: این مال خودته مگه نه؟ باور کردی؟ متعجب نگاهش می‌کنم. احتمالا دیوانه شدم. انقدر با خودم حرف زدم که... ناگهان یک نفر از ته کوچه پدیدار می‌شود و با سرعت به طرف ما می‌آید. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت پنجم ناگهان یک نفر از ته کوچه پدیدار می‌شود و با سرعت به طرف ما می‌آید. ناخودآگاه پشت سید علی قایم می‌شوم. پسر جوانی به ما می‌رسد. قدش از سیدعلی بلند تر است و تیپ مشکی دارد. با اخم نگاهش می‌کنم. نگاهی به من می‌کند و لبخند می‌زند. می‌گوید: عه سلام مامان. چی؟ مامان؟ مامان کیست؟ پشت سرم را نگاه می‌کنم تا ببینم با چه کسی صحبت می‌کند ولی کسی نیست. پسر می‌گوید: مامان با خودتم. می‌گویم: من؟ می‌گوید: آره دیگه. شوکه شده‌ام. یعنی چی؟ همان لحظه سید علی می‌گوید: ای بابا این چه وضعشه. بیچاره داشت سکته می‌کرد. مثلا اومدم کم کم بهش بگم اون وقت تو یه دفعه اومدی می‌گی مامان! پسر می‌گوید: نه بابا نه که حالا شوکه نشد. من حداقل با چادر نکشیدمش دنبال خودم ولی تو... سیدعلی نمی‌گذارد ادامه دهد: باشه آقای محافظه کار. حالا چه خبر؟ چی شد؟ پسر به من نگاه می‌کند و می‌گوید: هیچی. اغلب خیابونا رو بستن.باید یه جایی رو پیدا کنیم پناه بگیریم تا وضعیت بهتر بشه. با ابوالفضل هم حرف زدم. به هر دویشان نگاه خشمگینی می‌کنم و با عصبانیت می‌گویم: میشه یه نفرتون به من بگه دقیقا چی می‌گید؟! شما چرا به من می‌گی مامان. شما کی هستی؟ پسر سینه اش را صاف می کند و می گوید: عرضم به حضور انور شما بنده استاد استادا باحال باحالا رفیق رفیقا... سیدعلی پس‌کله‌ای به پسر می‌زند و می‌گوید: آی، درست بگو دیگه... ادامه می‌دهد:آه، بله بنده جناب آقای مجید هستم. رئیس... ببخشید رفیق شفیق ایشون و پسر گل شما. به زور جلوی خنده ام را می‌گیرم. می‌گویم: راستش من اصلا نه بچه ای دارم نه سنم اندازه مادر شماست. چی می‌گی شما؟ مجید می‌خندد و می‌گوید: خب مام مثل این دادا شخص شخیص رمان شوماییم دیگه. خودت منو نوشتی. کلی‌ام طرفدار پیدا کردم. مامــان منم!!! سیدعلی سقرمه‌ای به مجید می‌زند و می‌گوید: نه بابا تو خیلی طرفدار داری. حالا خوبه همشم سوتی میدیا. یه جا که داشتی منو به کشتن می‌دادی. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت ششم مجید می‌گوید: باشه همه طرفدارا مال تو. ولی سلطان غم و قلب مادر. ایشون مال من. سیدعلی می‌گوید: حالا سلطان قلب یا غم؟ می‌خندم و وسط حرف هایشان می‌گویم: عه بسه دیگه. به جای این کل کل‌ها بگید چه خبره. یکی درست توضیح بده به من. بعدشم یه کاری نکنید موقع نوشتن داستانم یه بلایی سرتون بیارم که.... می‌دونید که می‌تونم. مجید سریع به حالت نظامی احترام می‌گذارد و می‌گوید: بله قربان. یعنی مامان. راستش اون آقایونی که دنبال شما بودن یکیشون سر کنجکاوی شما می خواست گوشی‌تون رو محو کنه ولی اون یکی داستان داره. اون شخصیت منفی داستانتونه. داره دنبال دفترچه اون می‌گرده تا خودشو نجات بده. می‌گویم:کدوم دفترچه؟ مجید می‌گوید:کدوم دفترچه؟ همون که نشستی منو و این دادا رو داخلش نوشتی. البته می دونم نوشتن من خیلی سخت بوده ها چون وجود یه نفر مثل من واجبه ولی کار سختیه چون همه ...... سیدعلی پس‌کله‌ای به مجید می‌زند و می‌گوید:عه بس کن . _خلاصه اینکه چون شما اول کار اسم همه رو با سرنوشت‌شون نوشتی شخصیت های منفی می‌خوان خودشون رو نجات بدن. می‌خواهم سوالی بپرسم که صدای موبایلم بلند می‌شود. عارفه است. سریع جواب می‌دهم:سلام. چی شده؟ عارفه می‌گوید:سلام. زهرا کجایی؟ می‌گویم: توی خیابون بزرگمهر داخل کوچه کنار پل‌عابر. چطور؟ عارفه می‌گوید:عه خب پس بزار منم بیام پیشت. می‌گویم:مگه نرفتی خونه؟ می‌گوید:نه راستش می‌ترسم. خیلی شلوغه. گفتم تا یه جا باهم باشیم ببینم باید چکار کنم. پس منتظر باش تا بیام و قطع می‌کند. سیدعلی می‌گوید:کی بود مامان؟ شنیدن لفظ مامان باعث می‌شود بدنم یخ بزند. می‌گویم:دوستم انگار بیچاره گیر کرده چجوری بره خونه. می خواد بیاد پیش من. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هفتم مجید تا این را می‌شنود می‌گوید:عه خب پس منتظر وایسیم تا بیاد بعدش باید بریم. سریع می‌گویم:کجا اون وقت؟ مجید می‌گوید:باید برگردیم پایگاه. احتمالا هنوز اونجا امنه. می‌گویم:منظورت از هنوز چیه؟اتفاقی افتاده مگه؟ مجید می‌گوید: ما رو باش فکر کردیم هوش‌مون رو از مادرمون به ارث بردیم، نگو ایشون.... سیدعلی با پا ضربه ای به پای مجید می‌زند ومی‌گوید:ایشون چی؟؟؟؟ مجید می‌گوید:آخ چرا میزنی. هیچی منظورم اینه مامان جان، خب این آشوب گرا ممکنه به پایگاه‌های بسیج هم حمله کنن دیگه مثل ده سال قبل. سید علی می‌گوید: مجید برو کل کوچه رو یه بار بررسی کن که کسی از آدمای شاهین نباشه تا عارفه خانم اومد بریم. مجید می‌گوید: چشم قربان منتظر دستور شما بودم خوبه الان اومدما. می‌گویم: می دونم الان اومدی ولی برو یه نگاه دیگه بنداز. _چشم مامان چون شما گفتی انجام می‌دم مجید می‌دود تا آخر کوچه. می‌گویم: آقا سیدعلی میشه بگی این شاهین چجور آدمیه؟ سید علی می‌گوید: دقیقا همونی که نوشتی. جسور، خودخواه، عضو سازمان mi6،آموزش دیده در اسرائیل، یک ضدایرانی به تمام معنا. می‌گویم: یعنی واقعا همین شده که نوشتم. اگه اینطوری باشه پس یعنی.... سید علی می گوید: آره. همه ما اون جوری شدیم که نوشتی. هر بخش تفکرات شما تپی وجود یکی از ماست. اما فکر کنم موقع نوشتن مجید از دستت در رفته. لبخند می‌زنم و می‌گویم: چرا؟ می‌گوید: چون مجید واقعا.... همان لحظه مجید سر می‌رسد و می‌گوید: واقعا چی؟؟ _هیچی. خیلی آقا و خوبه. مگه نه؟ مجید می‌خندد و می‌گوید: بله دیگه. پس چی؟ مشغول صحبت با مجید بودم که احساس کردم یک نفر با سرعت به طرف ما می‌دود. سرعتش به قدری زیاد است که الان است با صورت بیوفتد. چادرش می‌رود زیر پایش و می‌آید زمین بخورد که می‌گیرمش. چادرش را می‌تکاند و می‌گوید: خیلی ممنون. ببخشید. نگاهش می‌کنم و می‌گویم: خواهش می‌کنم. مواظب.... اینکه عارفه است. می‌گویم: عارفه خودتی؟ چرا انقدر هراسونی؟ عارفه تازه متوجه من می‌شود. نفس نفس می‌زند. می‌برمش گوشه ای تا حالش کمی جا بی‌اید. کمی که بهتر می‌شود می‌گوید: وای زهرا. نمی‌دونی با چه بدبختی تا اینجا اومدم. اون طرف خیلی شلوغه. ماشین‌ها رو جوری پارک کردن که نمی‌شه تکون خورد. از کوچه پس کوچه اومدم تو بزرگمهر. یه سری شروع کردن شعار دادن. از ترس دویدم تا اینجا. سیدعلی می‌آید جلو و می‌گوید: سلام عارفه خانم. بلاخره اومدین؟ حالتون خوبه؟ عارفه متعجب نگاهم می‌کند و با اشاره می‌پرسد: کیه؟ می‌گویم: داستانش طولانیه. آشناست. بعدا برات تعریف میکنم. فعلا باید بریم. اینجا هم زیاد امن نیست. مجید می‌رود آخر کوچه و می‌گوید: سریع بیاید بریم. این طرف یه راه داره که می‌خوره به احمد آباد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت هفتم
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هشتم با عارفه و سیدعلی وارد کوچه می‌شویم. هنوز به انتهای کوچه نرسیده‌‌ایم که صدای شلیک و جیغ بلند می‌شود. دود و آتش کل محوطه را برداشته است. کوچه به یک راه میانبر که به خیابان منتهی می‌شود راه دارد. مجید جلوتر می‌رود و ما پشت سرش. وارد خیابان احمدآباد که می‌شویم با انبوه ماشین های متوقف مواجه می‌شویم. راننده ماشین‌ها اغلب کلافه اند و معترض از وضعیت. یک نفر دارد با معترضین دعوا می‌کند: ما هم مردمیم. اعتراض داریم ولی الان اینجوری که درسته نمی‌شه. ماهم گرفتاری داریم. درست می‌گوید، مردم همه اعتراض دارند. اعتراض درستی هم دارند. اینکه چرا هیچکس مسئولیت کار را قبول نمی‌کند. که چرا درست جواب گو نیستند. نه مجلس، نه دولت. اما این اعتراضات نباید باعث شود که مردم به کار های روزمره زندگی خود نرسند. هر چهارنفر وارد خیابان می‌شویم. آرام و با احتیاط از گوشه خیابان حرکت می‌کنیم. یک لحظه به میدان نگاه میکنم. از هجم آتش و دود چیز زیادی دیده نمی‌شود. ناگهان چشمان آشنایی میان معترضین می‌بینم. نگاهش خیره به من است. چند لحظه ایستاده نگاهم می‌کند و ناگهان به طرفم می‌دود. ناخودآگاه فریاد می‌زنم: فرار کنید، شاهینه. مجید و سیدعلی با شنیدن صدایم به طرفم برمی‌گردند. سید علی می‌گوید: کجاست؟ با سر اشاره می‌کنم به ابتدای خیابان. شاهین دارد جمعیت را کنار می‌زند تا به من برسد. سید علی بلند می‌گوید: فرار کنید. من جلوش رو می‌گیرم. مجید با سرعت به طرف سیدعلی می‌دود و به ما که متحیر نگاه می‌کنیم، می‌گوید: عه برید دیگه. زودباشید. دست عارفه‌را می‌گیرم و شروع به دویدن می‌کنم. به پشت سرم نگاه نمی‌کنم. فقط می‌دوم و عارفه هم کنارم می‌دود. سرعت‌مان زیاد است. لحظه‌ای احساس می‌کنم پایم به جایی گیر می‌کند. فرصت واکنش ندارم. تعادلم را از دست می‌دهم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت هشتم با عارفه و سی
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت نهم احساس می‌کنم الان است داخل باغچهٔ کنار خیابان سقوط کنم. تنها کاری که می‌توانم انجام دهم، مانع کردن دست هایم است. محکم به زمین برخورد می‌کنم. دست‌هایم روی زمین کشیده می‌شود. چانه ام به زمین می‌خورد اما به خاطر مانع کردن دست‌هایم ضربه شدیدی نمی‌بیند و به جدول برخورد نمی‌کند. کف دست هایم ذوق ذوق می‌کند. احساس می‌کنم زانو‌هایم خراشیده شده است. یاد آخرین باری می‌افتم که به این شکل زمین خوردم. فکر کنم نه یا ده ساله بودم. وقتی که در مدرسه می‌دویدم و پایم درچاله‌های حیاط گیر می‌کرد و به زمین می‌خوردم. همیشه زانوی شلوارم پاره بود. سعی می‌کنم آرام بلند شوم. مانتو و چادرم خاکی شده‌ است. روسری‌ام را روی سرم صاف می‌کنم. تازه یادم می‌آید با عارفه می‌دویدم. سر می‌چرخانم تا پیدایش کنم. عارفه کنارم روی زمین افتاده است. انگار در خودش جمع شده است، شبیه حال سجود. صدایش می‌زنم: عارفه خوبی؟ جوابی نمی‌دهد. دوباره می‌گویم: عارفه؟ اما بازهم پاسخی نمی‌دهد. کمی نزدیک‌تر می‌شوم. با ترس و نگرانی تکانش می‌دهم و صدایش می‌کنم: عارفه چی‌شده؟ چرا جواب نمی‌دی؟ آرام سرش را تکان می‌دهد که یعنی چیزی نیست. نفس راحتی می‌کشم. کمی سرم را پایین می‌برم تا صورتش را ببینم. متوجه که می‌شود، سرش را بالا می آورد. سرخ شده است. چشمانش کاسه خون شده است. می‌گویم: عارفه خوبی؟ چی‌شده؟ به دستش نگاه می‌کند. دست راستش را زیر دست چپش گرفته است. می‌خواهم ببینم چه مشکلی پیش آمده است. دستم را نزدیک می‌کنم. اشاره ای به دستش نکرده‌ام که ناله‌اش بلند می‌شود. دستم را عقب می‌کشم. می‌گوید:فکر کنم دستم شکسته. دوباره دستم را نزدیک می‌برم. سعی می‌کنم آرام آستین مانتو‌اش را بالا بزنم. چند بار آه و ناله می‌کند. ساعد دستش بدجور کبود شده است. بیشتر سیاه است. ترسناک است. عارفه نگاهم می‌کند. شوکه می‌گوید: صورتت چی شده؟ می‌گویم: هیچی دعوا کردم. متعجب می‌پرسد: با کی؟ می‌گویم: با محدثه. هاج و واج نگاهم می‌کند. می‌خندم و می‌گویم: خب منم زمین خوردم مثل خودت دیگه. انتظار داری سفر در زمان کرده باشم. می‌خندد.احساس می‌کنم بهتر است. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت نهم احساس می‌کنم ا
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت دهم ناگهان یادم می‌آید درحال فرار بودیم. با استرس می‌گویم: عارفه بلند شو بریم می‌ترسم شاهین برسه. عارفه می‌پرسد: شاهین کیه؟ هراسان می‌گویم: فعلا پاشو بریم بهت میگم. کمک می‌کنم تا بلند شود. می‌خواهم بدوم که می‌بینم عارف هنوز ایستاده است. باناله می‌گویم: چرا نمی‌دوی؟ با چشم به دستش اشاره می‌کند. یک لحظه فراموش کرده بودم دستش شکسته است. می‌گویم: ببخشید حواسم نبود. خوب چه کار کنیم؟ به اطراف نگاه می‌اندازم. کمی جلوتر یک کوچه قرار دارد. می‌گویم: فعلا بیا بریم داخل کوچه تا ببینم چه راهی به ذهنم می‌رسه. وارد کوچه می‌شویم. نگاهی به سر خیابان می‌اندازم. تقریباً از میدان دور شده ایم. ولی هنوز صدای درگیری می‌آمد و خیابان شلوغ بود. عارفه را جلوی یکی از خانه‌ها روی پله‌اش می نشانم. می‌پرسد: زهرا حالا چکار کنیم؟ می‌گویم: احتمالا سیدعلی و مجید جلوشو رو گرفتن وگرنه بهمون می‌رسید. راستی دستت چطوره؟ آرام می‌گوید: درد داره ولی قابل تحمله. زهرا این دوتا کی بودن. فامیلتون بودن؟ می‌خندم و می‌گویم: اگه بگم یجورایی پسرهام اند، چی می‌گی؟ متعجب و نگران نگاهم می‌کند. طوری که انگار با یک دیوانه طرف است. می‌گوید: زهرا شوخی نکن. جدی می‌گم. فرصت توضیح نیست. اضطراب و نگرانی عجیبی دارم. می‌گویم: حالا حتما الان باید توضیح بدم؟ می‌گوید: باشه نگو ولی بعدا با جزئیات میگیا. سر تکان می‌دهم.دوباره نگاهم به دست عارفه می‌افتد.نمی‌توان با همان وضعیت رهایش کرد. اگر دوباره آسیب ببیند قطعا کار سخت تر می‌شود. یک لحظه نگاهم به کنار پله می‌افتد.دو تخته چوب کوچک روی هم افتاده‌اند.به فکرم می‌رسد دستش را آتل ببندم. ولی برای بستن آتل باید باند یا پارچه داشته باشم. عارفه نشسته و به زمین خیره شده است. صدایش می‌زنم:عارفه تو کیفت روسری اضافه داری؟ جواب می‌دهد:آره. مگه روسریت پاره شده؟ می‌گویم:نه ولی لازمش دارم.میتونی..... حرفم را قطع می‌کنم. می‌پرسد: چیو میتونم؟ با این وضعیت دستش نمی‌تواند کار زیادی بکند. یعنی نباید بکند. ادامه می‌دهم: یعنی می‌شه خودم برش دارم از کیفت؟ می‌گوید:باشه .تو جیب کناری کیفمه. کیف‌اش را آرام از دستش خارج می‌کنم. کیف روی شانه راستش آویزان بوده است. زیپش را بازمی‌کنم. یک روسری حریر با گلهای سفید و زمینه ی سرمه‌ای پیدا می‌کنم. حیفم می آید. می‌گویم: عارفه روسری دیگه ای نداری؟ می‌گوید: تو بگو برای چی می‌خوای تا بهت بگم. می‌گویم: راستش می‌خوام دستت رو آتل ببندم تا برسیم یه جایی که بشه کاری کرد. اینجوری می‌ترسم بیشتر آسیب ببینه. می‌پرسد: پس به خاطر همین یه ساعته یا داری به من نگاه می‌کنی یا به کنار پله؟ می‌گویم: آره. می‌گوید: فکر کنم توی همون جیب یه باند باشه. درش بیار. باند کشی کرم رنگی را پیدا می‌کنم و آن را در می‌آورم. دوتخته چوب را برمی‌دارم. دستش را می‌آورد به طرفم و نگاهش‌را به طرف دیگری می‌اندازد. یکی از چوب هارا زیردست و دیگری را روی دست می‌گذارم. عارفه زیرچشمی نگاهی می‌کند و می‌گوید: اون وقت چجوری می‌خوای ببندی؟ می‌خندم و می‌گویم: به سختی. با دست دیگرش چوب زیرین را می‌گیرد و می‌گوید: حالا ببند. اونجوری که نمی‌شد. با نگاهم تشکر می‌کنم و ادامه می‌دهم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت دهم ناگهان یادم می‌
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت یازدهم از کنار کوچه چندین نفر می‌دوند و عبور می‌کنند. یکی از آنها به زمین می‌خورد و دوباره بلند می‌شود و می‌دود. نگرانم. می‌ترسم اتفاقی بیوفتد. ناگهان یک نفر کنارکوچه می‌ایستد. نفس نفس می‌زند. معلوم است خیلی دویده است. نگاهش را به داخل کوچه می‌اندازد. سیدعلی بود. اما با لباس پاره و صورت زخمی. با ترس به طرفش می‌روم و می‌گویم: خوبی؟ شاهین چی‌شد؟ لبخند می‌زند و نگاهم می‌کند. آرام می‌گوید: هیچی. حواسشو پرت کردیم. فعلا نمی‌تونه بیاد دنبالتون. بعد انگار متوجه زخم صورتم شده باشد می‌پرسد: شما چی شدی؟ می‌گویم: چیزی نشد. زمین خوردم. مجید خوبه؟ پاسخ می‌دهد: آره خوبه. می‌گم که حواسشون رو پرت کردیم. مجید یه کاری کرد بره طرف بزرگمهر. هنوز خیالم راحت نیست. می‌گویم: راستش دست عارفه شکسته. باید بریم یه درمانگاهی بیمارستانی جایی که بشه یه کاری کرد. _من ماشین دارم ولی نمی‌دونم بشه جابه جا کرد یا نه؟ موبایلش را از جیبش در می‌آورد. می‌پرسم: می‌خوای چیکار کنی؟ _باید ببینم نزدیک‌ترین درمانگاه کجاست که بریم. تا بیمارستان صدوقی یک خیابان فاصله است. اما مسیر هم شلوغ است و هم خطرناک. سیدعلی ذهنم را می‌خواند: به نظرت بیمارستان امیرالمومنین نزدیک تر نیست؟ با کف دست می‌زنم به پیشانی‌ام و می‌گویم: چرا به فکر خودم نرسید؟ _فکر من و شما نداره مامان. عارفه که تا آن لحظه سکوت کرده بود با شنیدن جمله سیدعلی متعجب می‌شود و می‌گوید: این آقا گفت مامان؟؟ می‌خندم و می‌گویم: آره. گفتم که پسرمه. عارفه نگاه عاقل اندر سفیهی به ما می‌کند و می‌گوید: خب به نظرم باید آدرس فارابی رو پیدا کنیم. سیدعلی می‌گوید: بیاید بریم اون طرف خیابون تا سوار ماشین بشیم زودتر برسیم. _چجوری؟ خیلی شلوغه که. همان لحظه یک نفر مثل جن ظاهر می‌شود. _آسدعلی ما تو این کارا استاده. هرسه با دیدن مجید شوکه می‌شویم. می‌پرسم: تو مگه نرفتی دنبال شاهین؟ قیافه پیروزمندانه ای می‌گیرد و می‌گوید: یجوری پیچوندمش که حالا حالا ها نمی‌تونه پیدامون کنه. خیالت تخت مامان. حالا بیاید سریع بریم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت یازدهم از کنار کوچ
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت دوازدهم سریع از خیابان عبور می‌کنیم و کمی جلوتر با ایستادن سیدعلی متوقف می‌شویم. می‌پرسم: ببخشید چیزی شده آقا سیدعلی؟ جواب می‌دهد: رسیدیم به ماشین دیگه. سوار بشید تا بریم. سوئیچ ماشین را از جیبش در می‌آورد و درب را باز می‌کند. یک ال نود نقره ای ماشین اوست. _البته این ماشین امانته دست بنده. همه به سمت ماشین می‌رویم و سوار می‌شویم. سیدعلی و مجید جلو، من و عارفه هم عقب سوار می‌شویم. این بخش از خیابان نسبت به ابتدای خیابان هم خلوت تر است و هم ماشین ها می‌توانند جابه جا شوند البته به سختی. سیدعلی حرکت می‌کند و به طرف درمانگاه می‌رود. عارفه سرش را به شیشه ماشین تکیه داده و چشمانش بسته است. می‌پرسم: عارفه خوبی؟ آرام سرش را تکان می‌دهد. چند دقیقه نشده که به بیمارستان می‌رسیم و می‌رویم داخل. بیمارستان شلوغ است و تعداد بیماران منتظر زیاد. تصمیم دارم عارفه را به اورژانس ببرم. از طریق راهرو وارد اورژانس می‌شویم. سیدعلی می‌گوید: من دکتر اورژانس رو میارم. یه گوشه بشینید. با عارفه روی صندلی های انتظار اورژانس منتظر می‌شویم. چند دقیقه بعد دکتر می آید و می‌گوییم چه شده است. دکتر عارفه را به طرف رادیولوژی م‌یبرد و به ما می‌گوید که منتظر بمانیم. ⏰⏰⏰⏰⏰ دو سه ساعت می‌گذرد. استخوان دست عارفه فقط ترک خورده است. ولی بازهم مجبور است گچ بگیرد. در این دوساعت چندین بار با فاطمه تماس گرفتم اما خاموش بود. از زمانی که عارفه برای گرفتن عکس و معاینه رفته، سیدعلی خیلی ناآرام است.جرات نمی‌کنم بپرسم چه اتفاقی افتاده است. مجید هم گوشه ای خوابش برده است. بیخیال از این همه اتفاق. چند لحظه که می‌گذرد در اتاق باز می‌شود و عارفه بیرون می‌آید. دستش را با فایبر گلاس گچ گرفته اند. احتمالا برای اینکه راحت تر باشد. دکتر می‌گوید: سه هفته دیگه باید بیاد گچ رو باز کنه. تشکر می‌کنیم.سیدعلی سراغ مجید می‌رود و با لحن عجیبی می‌گوید: ببخشید آقا دیرتون نشه؟ مجید در خواب با صدایی از ته چاه میگوید: دیر نمیشه خانومم. الان میرم. می‌خندم و می‌گویم: به سلامتی زن گرفتی آقا مجید؟ تا صدایم را می شنود می‌پرد بالا. چشمانش از خواب سرخ شده است. کمی به اطراف نگاه می‌کند و می‌گوید: نه بابا ما و زن گرفتن. اشتباه به عرضتون رسوندن. سیدعلی از جا بلندش می‌کند و می‌گوید: باشه. حالا بیا بریم کارمون تموم شد. باهم از بیمارستان خارج می‌شویم. نمی‌دانم کجا باید برویم. می‌گویم: خب الان کجا باید بریم؟ عارفه کمی فکر می‌کند و می‌گوید: به نظرم بریم پایگاه بهتره. هم نزدیکه هم قابل اطمینان. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت سیزدهم خوبی است. پایگاه قابل اطمینان و امن‌ترین جا درحال حاضر است. راه زیادی نیست. ولی ترجیح می‌دهیم با ماشین برویم. سوار که می‌شویم صدای اذان بلند می‌شود. تصمیم می‌گیرم در همان پایگاه نماز بخوانیم. راه زیادی نیست اما خیابان باز هم شلوغ می شود. اضطراب تمام وجودم را فرامی‌گیرد. احساس می‌کنم اتفاقی افتاده است. چه اتفاقی؟ نمیدانم. تقریبا ده دقیقه می‌شود که در راهیم. اما به خاطر ترافیک و شلوغی هنوز نرسیده ایم. مجید می‌گوید: نظرتون چیه پیاده بریم. زودتر می‌رسیما. سیدعلی جواب می‌دهد: اون وقت ماشینو چکار کنم؟ نگاهی به اطراف می‌اندازم. چهار طرف ماشین تقریبا بسته است. ماشین ها به سختی حرکت می‌کنند. می‌گویم: میشه یه کاری کرد؟ عارفه می‌پرسد:چه کاری؟ می‌گویم: ما پیاده بشیم بریم. آقا سیدعلی هم به محض باز شدن راه داخل اولین کوچه پارک کنند. خوبه؟ همه موافق اند. آرام در را باز می‌کنیم و پیاده می‌شویم. من و عارفه جلو می‌رویم و مجید پشت سرما می‌آید. راه زیادی نیست. مسافت کمی را که می‌رویم مجید می‌ایستد. موبایلش را از جیبش درمی‌آورد و می‌گوید: فکر کنم سیدعلی جای پارک پیدا کرده. من صبر می‌کنم بیاد. به عارفه می‌گویم: عارفه برو در بزن آقای احمدی درو بازکنه تا ماهم بیایم. باشه ای می‌گوید و می‌رود. پنجاه متر جلوتر در اصلی پایگاه است. به مجید می‌گویم: آقا مجید خبری شده؟ می‌گوید: چطور مامان؟ _هیچی. انگار سیدعلی نگران بود. شما چیزی نمیدونی؟ مجید می‌گوید: من خبری ندارم. بعد با چهرهٔ غمگین و درعین حال شیطنت آمیز می‌گوید: چرا رسمی حرف میزنی مامان. از دستم ناراحتی؟ خنده ام می‌گیرد. می‌خواهم کمی اذیتش کنم. به سختی سعی می‌کنم نخندم و می‌گویم: برای چی ناراحت باشم! فقط راستش من یکم هنوز شک دارم. با تعجب می‌پرسد: به چی؟ _به وجود شما. رویش را به طرف دیگر می‌کند و می‌گوید: دست شوما دردنکنه مامان. هیی. می‌گویم: ناراحت نشو. یه ذره شک طبیعیه. شک دریچه ورود به یقینه. رویش را برمی‌گرداند به طرفم. لبخند می‌زند و می‌گوید: باشه. قبول. فقط... ناگهان صدای جیغ می‌آید. به دنبال صدا می‌گردم. انگار صدای جیغ عارفه از پایگاه است. هراسان به طرف پایگاه می‌دوم. با دیدن صحنه روبه رویم خشکم می‌زند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت سیزدهم خوبی است.
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت چهاردهم در پایگاه باز است. عارفه به رو به رو خیره شده است. چهره‌اش مبهوت و ترسیده است. امتداد نگاهش‌را می‌گیرم. احمدی سرباز محافظ پایگاه روی زمین افتاده است. هراسان وارد می‌شوم و به طرفش می‌روم. مجید با سرعت می‌دود و خودش را به ما می‌رساند. از عارفه می‌پرسد: چی‌شده؟ عارفه آرام و با صدایی لرزان می‌گوید:احمدی و با دست اشاره می‌کند.سریع می‌گویم:بیا تو زود باش. مجید وارد می‌شود و سریع بالای سر احمدی می‌نشیند. صورت سرباز بیچاره پر از زخم های کوچک و بزرگ است.، چشمش هم کبود شده است.، مجید سعی می‌کند بازو های احمدی را بگیرد وبلندش کند. آرام بازو‌هایش را می‌گیرد اورا به کنار می‌برد و به دیوار تکیه‌اش می‌دهد. با دودست به صورتش می‌زند و میگوید:دادا پاشو دادا خوبی؟ دوباره نگاهم به عارفه می‌افتد. هنوز همان‌جا ایستاده است. می‌روم به سمتش. دستش را می‌گیرم و می آورمش داخل. درب پایگاه را می‌بندم که مجید فریاد می‌زند: د پاشو دیگه.چرا جواب نمیدی؟ بعد رو به من می‌کند و می‌گوید: مامان یکم آب بیار بپاشیم به صورتش بلکه بهوش بیاد. به عارفه می‌گویم: سیدعلی در زد درو باز کن تا من بیام. سرش را تکان می‌دهد. خیلی شوکه شده است. سریع می‌دوم به طرف اتاقک پایگاه. می‌آیم کلید را در بیاورم که می‌بینم در باز است. با دیدن داخل اتاق بهت زده می‌شوم. اتاق کاملا به هم ریخته است. پنجره اتاق شکسته است و شیشه خورده‌ها روی فرش پخش شده اند. کامپیوتر پایگاه شکسته و از روی میز افتاده است. مانیتورش هم تقریبا خورد شده است. کتابخانه روی زمین افتاده و کتاب هایش در کنارش پراکنده شده است. حتی فرش اتاق هم به طرز بدی جمع شده است. تکه های شیشه و پاره های کاغذ روی فرش باهم قاطی شده اند. همه این به هم‌ریختگی ها نشان از درگیری دارد. ناخودآگاه ترس وجودم را فرامی‌گیرد. کفش هایم را درمی‌آورم. آرام و بااحتیاط وارد اتاق می‌شوم. به طرف میز می‌روم. همیشه روی میز یک پارچ آب قرار داشت که آن هم شکسته است. میگردم. یک بطری آب یک گوشه افتاده است. می‌خواهم برش دارم که یک فلش کوچک توجهم را جلب می‌کند. به نظر می‌آید مال محدثه یا عارفه باشد. بطری و فلش را برمی‌دارم و سریع از اتاق خارج می‌شوم. کفش هایم را می‌پوشم. سرم را که برمی‌گردانم دو مرد جلویم سبز می‌شوند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت چهاردهم در پایگاه ب
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت پانزدهم از جا می‌پرم و قلبم تند می‌زند. اشک درچشمانم جمع می‌شود. می آیم داد بزنم که می‌گویند: نترس ما غریبه نیستیم. با اضطراب نگاهشان می‌کنم. یکی از مردها میانسال است و یکی جوان. به مرد میانسال می‌خورد پنجاه وچندساله باشد. مرد جوان هم هیبت چهارشانه و ریش متوسطی دارد. نگاهم به بازوی مرد جوان می‌افتد. زخمی شده است و باریکه کوچک خون روی آن دیده می‌شود. می‌گویم:شما کی هستید. همان لحظه سیدعلی می‌دود به طرفم که با چهره دومرد روبه رو می‌شود.می‌گوید:مامان خوبی؟ سری تکان می‌دهم.دوباره می‌پرسم:شما کی هستید؟اینجا چکار دارید؟ سیدعلی به مردها نگاه می‌کند و جوابم را می‌دهد:حامد و حاج کاظم اند، شخصیت های خانم شکیبا و صدرزاده نمی‌شناسی‌شون؟ بهت زده نگاه می‌کنم. حامد را می‌شناختم. از داستان‌های فاطمه. اما مگر میشود. یعنی... -شرمنده ترسیدید. منم شوکه شدم نتونستم بهتون بگم کیم. حامد این را می‌گوید. فرصت تعجب نیست. می‌گویم:اشکالی نداره. شما نمی‌دونید اینجا چی‌شده؟چرا انقدر به هم ریخته است؟ حاج کاظم می‌گوید: یه عده به خانم صدرزاده و آیه حمله کردند و اینجارو به هم ریختند. باشنیدن اسم محدثه قلبم می‌ریزد. بی آنکه بپرسم آیه کیست می‌گویم: چی؟محدثه؟حالش خوبه؟کجاست؟ -خوبن.فرار کردن نگران نباشید.فقط شما حواستون به اینجا باشه تا ما بریم کمکشون. سیدعلی می‌گوید:ما اینجا هستیم. شما سریع برید کمکشون. بدون خداحافظی می‌دوند به طرف در و خارج می‌شوند. ناگهان یادم می‌آید سرباز بیچاره بیهوش افتاده بود. می پرسم:آقا سیدعلی احمدی چیشد؟خوبه؟ -وای بیا سریع بریم پیشش. مجید تا الان نکشته باشتش خوبه. میپرسم: چرا؟ -اونجوری که مجید به هوش میاره بدتر از کتک زدنه. سریع می‌دویم به طرفشان. مجید می‌گوید:کجایی مامان. رفتی آب از چشمه بیاری؟ بطری را می‌گیرم به طرفش و می‌گویم:اتاق پایگاه به هم ریخته است. باید پیدا می‌کردم. آب را از دستم می‌گیرد و می‌گوید: پس به خاطر همینه این دادا اینجوری پوکیده. می‌خندم و می‌گویم:احتمالا. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت پانزدهم از جا می‌پ
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت شانزدهم درب بطری را باز می‌کند و می‌خواهد روی دستش خم کند تا مقداری کف دستش بریزد. اما ناگهان بطری را روی سر سرباز بیچاره می‌گیرد و تقریبا خالی اش می‌کند. احمدی شوکه بالا می‌پرد و می‌گوید: چی‌شده؟ سیدعلی می‌زند پس کله مجید و می‌گوید: نمی‌تونی مثل آدم آب بپاشی؟ مجید می‌گوید: شرمنده همین مدلی بلدم. آرام می‌خندم. نزدیک احمدی می‌شوم و می‌گویم: حالت خوبه؟ احمدی چند لحظه اطراف را نگاه می‌کند. گیج و منگ است. به من نگاه می‌کند و می‌گوید: خانم اروند شمایی؟ مجید جواب می‌دهد: نه روحشه. دادا سرت ضربه خورده پرت و پلا می‌گی. خب خودشه دیگه. سیدعلی می‌گوید: اذیتش نکن. نمی‌بینی حالشو. و بعد روبه احمدی می‌کند. _بهتری؟ چه اتفاقی افتاده؟ چرا این بلا سرت اومده؟ احمدی متعجب نگاه می‌کند و می‌پرسد: شما کی هستی؟ جواب می‌دهم: آشنای من اند. نگفتید چی شد؟ سیدعلی بطری را که کمی آب داخلش مانده است، برمی‌دارد و به طرف احمدی می‌گیرد. _یکم آب بخور. حالت که جا اومد برو داخل استراحت کن. احمدی بطری را می‌گیرد و ته مانده آب را می‌خورد. _آقا شرمنده. راستش یه سری آدم اومدن تو پایگاه. اومدم جلوشونو بگیرم ریختن سرو. دیگه نفهمیدم چی شد. مجید می‌گوید: بازم بخیر گذشت.کمک کنم بری تو اتاق؟ احمدی با کمک مجید و سیدعلی به داخل اتاق نگهبانی می‌رود. عارفه گوشه ای ایستاده است. می‌گویم: بیا بریم داخل اتاق پایگاه. نامرتبه ولی می‌شه یه گوشه نشست. عارفه پشت سرم می‌آید و میرویم داخل. می‌خواهم در را ببندم که سیدعلی می‌رسد. _میشه اینجا موند. به نظر امنه. چون یه بار اینجا اومدن دوباره نمیان. فعلا استراحت کنید. ما حواسمون هست. سری تکان می‌دهم. _باشه. پس شما هم فعلا اون طرف پیش احمدی باشید. این را می‌گویم و در را می‌بندم. گوشه ای از اتاق را مرتب می‌کنم و می‌نشینم. عارفه کنارم می‌نشیند. _زهرا خیلی خسته شدم. تا کی باید اینجا بمونیم؟ _نم‌یدونم. به مامانت زنگ بزن بگو اینجایی نگران نشه. منم می‌زنم. تلفنش را در می‌آورد و شماره می‌گیرد. صحبت هردویمان که تمام می‌شود، می‌گویم: یکم دراز بکش. دستت که درد نداره؟ کیفش را زیر سرش می‌گذارد و دراز می‌کشد. _نه خوبه. از فاطمه خبر نداری؟ _نه. گوشیش خاموشه. ولی نگران نباش. ان شاءالله خوبه. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت شانزدهم درب بطری ر
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هفدهم عارفه می‌خوابد. هنوز از اتفاق بعدازظهر خسته است. شکستگی دستش شدید نیست اما دردناک به نظر می‌رسد. می‌خواهم کنارش دراز بکشم و ذهنم را از همه اتفاقات آزاد کنم. انگار نه انگار که امروز این همه اتفاق افتاده است. جای دفترچه امن است و این یعنی کمی نگرانی ها کم می‌شود. می‌خواهم چیزی بخورم که صدای باز و بسته شدن در می‌آید. به سمت در می‌روم. سیدعلی می‌خواهد برود. می‌دوم جلو و می‌گویم: کجا؟ می‌گوید: راستش می‌خوام برم یه گشت بزنم ببینم آدمای شاهین این طرفا نباشن. سریع می‌گویم: تنها دیگه؟ که اگه گیرت آوردن همونجا یه بلایی سرت بیارن. اون وقت من باید چکار کنم؟ سیدعلی با بغض نگاهم می‌کند و درعین حال با خنده می‌گوید: مامان جان نترس. شما یه جوری بنویس که من چیزیم نشه. منم برم یه سر و گوشی آب بدم و بیام. وقتی می‌گویند مامان می‌خواهم جیغ بزنم چه سیدعلی چه مجید ولی بیخیال. انقدر مظلوم است که دلم نمی‌آید. می‌دود به طرف در. سریع تر از او خودم را به در می‌رسانم و می‌گویم: پس منم میام. کلافه میگ‌وید: آخه نمی‌شه. اگه بلایی سرت بیاد خدای نکرده..... می‌گویم: خب یه جوری می‌نویسم که چیزی نشه دیگه. می‌خندد و می‌گوید: آخه.... خب باشه پس مواظب باش. کش چادرم را روی سرم محکم می‌کنم و جلوی چادرم را در مشتم می‌گیرم. می‌آییم برویم که صدایی آشنا باعث می‌شود سرجایمان بایستیم. هردو به سمت جایی که صدا می‌آید نگاه می‌کنیم. -عه عه مامان جونم با پسر جونیت میری دور دور منم کشک. مجید است. این را می‌گوید و لبانش را ورمی‌چیند. شیطنت از چهره اش می‌بارد. می‌خندم و با حرص می‌گویم: اولا که انقدر نگو مامان مگه من چند سالمه که پسرم سن تو باشه بعدشم مگه ما می‌ریم دور دور می‌خوایم بریم ببینیم وضعیت چطوره. اینجا نه تلویزیون داره نه رادیو بلاخره باید یجوری خبردار بشیم. مجید می‌آید نزدیک و کنار سیدعلی می‌ایستد. نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید: خب چرا فقط با این پسرت، چرا منو نمی‌بری مامانی مگه من پسرت نیستم؟ هر لحظه صدایش بلند تر می‌شود. _تا کی تبعیض؟ تا کی بی عدالتی؟ من به دادگاه شکایت می‌کنم.... احساس می‌کنم الان است داد بزند. آرام می‌گویم: بسه دیگه خب باشه بیا. چرا داد می‌زنی؟ سیدعلی می‌گوید: حالا خوبه کار خودشم می‌کنه و هی غر می‌زنه و میگه چرا منو نمی‌بری. ببینم مجید تو الان پیش کی می‌خوای بری شکایت کنی؟ مجید حالت متفکرانه می‌گیرد و می‌گوید: احتمالا به دادگاه‌های بین المللی شکایت کنم. سید علی می‌گوید: اون وقت موضوع شکایت؟ _خب تبعیض علیه کودکان دیگه. _آهان یعنی تو کودکی؟ _خب نه ولی.... مجید کم می‌آورد. می‌خندم و می‌گویم: شیطونی بسه بیاید بریم تا دوباره یکی پیداش نشده. هر سه می‌خندیم و آرام از در خارج می‌شویم. ناگهان سیدعلی می‌ایستد. انگار چیزی یادش آمده باشد می‌گوید: راستی عارفه خانم تنها می‌مونه اینجوری. چکار کنیم؟ اصلا حواسم نبود. یک لحظه چیزی به ذهنم می‌رسد. به سیدعلی می‌گویم: برگه پیرنگ دنبالته؟ می‌گوید: آره. چطور؟ می‌گویم: بده تا بهت بگم می‌خوام چکار کنم. سیدعلی برگه پیرنگ را از جیب لباسش درمی‌آورد. تای کاغذ را باز می‌کند و برگه را به دستم می‌دهد. نگاهی به بالای صفحه می‌کنم: شخصیت ها سیدعلی، مجید، حاج احمد، نورا و... تازه یادم می‌آید نورا هم وجود دارد. چهره سیدعلی سرخ وسفید می‌شود. لبخند می‌زنم. مجید می‌گوید: عجب مادری داریم ما. چپ چپ نگاهش می‌کنیم. خبردار می ایستد و به بالا نگاه می‌کند. این یعنی فهمیده است باید کی صحبت کند. کمی فکر می‌کنم. یکدفعه بلند می‌گویم: یافتم. سیدعلی سریع می‌گوید: لطفا آروم. بقیه می فهمند. مجید می‌گوید: حالا فهمیدم. سیدعلی میگوید: چی رو فهمیدی؟ مجید با خنده می‌گوید: اینکه چجوری من به وجود اومدم. با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌گویم: چجوری اونوقت؟؟ می‌گوید: خب معلومه. مامان جان من اون شیطنت درون شمام. منتهی یکم تحت تاثیر محیط شدتش بیشتر شده. سیدعلی می‌گوید: چه عجب شما یه چیزی رو فهمیدی! مجید می‌آید شروع کند که چشمانم را ریز می‌کنم و می‌گویم: آقایون نمی‌خواین بدونید چی رو یافتم؟ مجید می‌گوید: چرا اتفاقا. ولی مگه این آسد علی می‌زاره. سیدعلی سری تکان می‌دهد و زیر لب چیزی زمزمه می‌گوید. ادامه می‌دهم: می‌تونیم نورا رو ییاریم اینجا پیش عارفه باشه تا برگردیم. مگه شما دوتا وارد دنیای واقعی نشدید. پس اونم می‌تونه بیاد دیگه. مگه نه؟ ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت هجدهم مجید چهره متفکری می‌گیرد و بعد از چندثانیه می‌گوید: چرا به فکر خودم نرسیده بود. سیدعلی می‌گوید: تو مگه فکرم می‌کنی؟ می‌خندم و ادامه می‌دهم: الان مسئله اینه که چجوری نورا رو ییارم توی دنیای واقعی؟ سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد و آرام می‌گوید: نیازی نیست. نورا پیش خانم شکیباست. مجید با تعجب نگاهش می‌کند و می‌گوید: تو از کجا می‌دونی اونوقت؟ سیدعلی پاسخ می‌دهد: با عباس حرف زدم. گفت اونجاست. پیش خانم شکیبا. به هردو نگاهی می‌اندازم. چند دقیقه می‌گذرد. مجید می‌گوید: مامان می‌خوای چکار کنی؟ تکلیف چیه؟ موبایلم را در می‌آورم و شماره فاطمه را می‌گیرم. خاموش است. به سیدعلی اشاره می‌کنم و می‌گویم: به عباس زنگ بزن. ذهنم را می‌خواند و می‌گوید: عباس فعلا کنارش نیست. درمانده ام. می‌گویم: چکار کنیم پس. مجید می‌گوید: میشه یه کاری کرد. مامان تصور کن یا بنویس من یا سیدعلی شماره نورا رو داریم. بعد به نورا زنگ بزن بگو بیاد. فکر خوبی است. دستم را داخل کیفم می‌کنم و دفترچه کوچکم را درمی‌آورم. دفترچه کوچکی که در آن ایده هایم را می‌نویسم. ایده هایی که هنوز پرورش نداده‌ام. صفحه آخر دفترچه را باز می‌کنم و می‌نویسم: سیدعلی شماره نورا را دارد. نگاهی به چهره سیدعلی می‌کنم. سرخ شده است. مثل لبویی که تازه پخته شده. دلیل این سرخ شدنش را خوب درک می‌کنم. لبخند می‌زنم و می‌گویم: موبایلت رو بده خودم زنگ می‌زنم. دست در جیبش می‌کند و موبایلش درمی‌آورد و می‌گیرد به طرفم. از دستش م‌یگیرم. صفحه را باز می‌کنم. وارد مخاطبینش می‌شوم. شماره نورا نفر اول ذخیره شده است. تماس می‌گیرم. چند لحظه بوق می‌خورد که صدای دختری می آید: الو سلام بفرمایید. چه حس عجیبی. صدای دختر شبیه خودم است. صدای بم و در عین حال زنانه. جواب می‌دهم: سلام خانم نورا؟ _بله بفرمایید. می‌گویم: من اروند هستم. میشناسی؟ _عه مامان شمایی؟ هیجان در صدایش موج میزند. می‌گویم: مامان که نه. ولی آره منم. نورا جان فاطمه کنارته؟ می‌گوید: آره. چطور؟ می‌گویم: راستش باید بیای پیشم. کارت دارم. می‌تونی بیای؟ کمی مکث می‌کند و می‌گوید: من که از خدامه بیام ولی باید ببینم اینجا کسی کاری باهام نداشته باشه؟ باید از فاطمه خانم بپرسم. می‌گویم: تلفن رو بده بهش تا بهش بگم. باشه ای می‌گوید. منتظرمی‌شوم. قلبم تند می‌زند. صدایی می‌آید: الو زهرا سلام. از شنیدن صدایش تپش قلبم بیشتر می‌شود. شاید به خاطر ترس همیشگی وجودم. که نکند فاطمه شهید شود بدون من. وقتی می‌دانم خیلی از من جلوتر است. سریع می‌گویم: سلام تو کجایی؟ هرچی بهت زنگ می‌زنم گوشیت خاموشه! فکر کردم... حرفم را قطع می‌کند ومی‌گوید: گوشیم شارژ نداشت منم گذاشتمش تو خونه. _خب خیالم راحت شد می‌خواستم حتما با خودت حرف بزنم. _تو کجایی؟ حالت خوبه؟ در صدایش نگرانی موج می‌زند. _برگشتم پایگاه نشد برم خونه. چند لحظه چیزی نمی‌گویم. اما می‌خواهم برایم رفع ابهام شود. می‌پرسم: فاطمه توهم شخصیت های رمانت رو دیدی؟ اینا واقعی اند؟ هنوز نمی‌تونم باور کنم. آهی می‌کشد و می‌گوید: هیچ آدم عاقلی باورش نمی‌شه. ولی مثل این که باید باور کنیم! با خواهش و بغض می‌گویم: فاطمه! شهید نشیا! تو قول دادی ما با هم شهید بشیم! این جمله را بار ها به فاطمه گفته بودم. بارها دعا کرده بودم.مخصوصا وقتی که در موقعیتی حاضر می‌شد که من نبودم. چون احساس ترس می‌کردم. می‌خندد و می‌گوید: نگران نباش، چیزیم نمی‌شه. -باشه. ولی اگه شهید شدی خودم می‌کشمت! می‌خندد. نمی‌دانم چرا. شاید حق دارد. اینکه دوستش مانع علاقه اش شود هم دردناک است وهم خنده دار. _زنگ زدم یه چیز دیگه هم بگم، اگه با نورا کاری نداری بگم بیاد پیش من. چند لحظه مکث می‌کند و می‌گوید: باشه. اشکال نداره. خداحافظی می‌کنم. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
مه‌شکن🇵🇸
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩 📖داستان #نیمه_تنها ✍️به قلم #زهرا_اروند ✒️ قسمت هجدهم مجید چهره مت
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت نوزدهم مجید می‌پرسد: چی شد؟ می‌گویم: پیش فاطمه بود. الان مینویسم که بیاد. در برگه می‌نویسم: نورا از کنار فاطمه می رود و پیش من می‌آید. چند لحظه بعد دختری با چادر عربی به سمت ما می‌آید. روسری اش را لبنانی بسته است و طلق روسری اش برق می‌زند. به ما که می‌رسد خشکم می‌زند. انگار خودم را در آیینه ببینم ولی چندسال بزرگتر. آرام می‌گوید: سلام مامان. بدتر از این نمی‌شود. اینکه خود بزرگترم به من بگوید مامان. می‌گویم: سلام. نورا خانم؟ با سر تایید می‌کند. می‌گویم: خیلی جالبه که انقدر شبیه هم هستیم. _خب دلیلش اینه که شما دختر های داستانتون رو مثل خودتون تصور می‌کنید. مجید می‌گوید: پس با این وضع ماهم شبیه دایی هامون هستیم. نه مامان؟ لفظ مامان کم کم عصبی ام می‌کند. تصمیم می‌گیرم توجیه‌شان کنم. می‌گویم: لطفا از این به بعد دیگه منو مامان صدا نکنید بگید خانم اروند. حس می‌کنم اینجوری سنم بالاست. نورا و سیدعلی چشمی می‌گویند. اما مجید می‌گوید: چشم مامان. راستی بگید من شبیه کدوم داییم؟ این مجید اصلا حرف گوش نمی‌دهد. بیخیال توجیه کردنش می‌شوم و می‌گویم: راستش شما دوتا اصلا شبیه داداش هام نیستید. مجید با ناراحتی می‌پرسد: چرا مامان؟ نورا جواب می‌دهد: چون برخلاف دختر ها، پسر هارو کاملا دور از خانواده خودتون و با تصورات متفاوتی نوشتید. درسته؟ صدای نورا دلنشین است. شخصیت عاقل و فهمیده ای دارد ولی احتمالا آن رگ شیطنت هم درونش هست. امیدوارم در آینده خودم هم انقدر باوقار و عاقل باشم. یعنی بهتر از الانم شوم. _درسته. پسر های ذهن من شاید اصلا شبیه اطرافیان و حتی نزدیکانم نیستن. نورا می‌گوید: خب بفرمایید. چکارم داشتید؟ یک لحظه فراموش کردم چرا نورا اینجاست. سریع می‌گویم: نورا جان شما پیش دوست من عارفه بمون تا ما برگردیم. فقط باهاش حرف بزن و بگو کی هستی؟ نورا لبخند می‌زند و می‌گوید: چشم. خیالتون راحت منتظر هستم تا برگردید. هرسه از پایگاه خارج می‌شویم. مجید می‌گوید: مامان بهتره شما و سیدعلی طرفای میدون رو چک کنید. منم این طرفای رو بررسی می‌کنم. فکرش را قبول می‌کنم و می‌گویم: باشه ولی گوش به زنگ باش. اگه چیزی شد خبرم کن. شاید... حرفم را قطع میکند. _نگران نباشید. می‌دونم. اگه شما بنویسید چیزی نشه نمی‌شه. پس بیشتر مراقب باشید. اگر هم شاهینو دیدید اصلا به حرفاش گوش نکنید. زبون چرب و نرمی داره. یه جوری فکرتو عوض می‌کنه که خودتم نمی‌فهمی. و روبه سیدعلی می‌کند و می‌گوید: توهم مراقب باش دادا. نگرانتم. سیدعلی به طرف میدان حرکت می‌کند و می‌گوید: بادمجون بم آفت نداره. برو دیگه. مجید می‌دود و از ما دور می‌شود. با سیدعلی پیاده به طرف میدان حرکت می‌کنیم. می‌پرسم: سیدعلی احتمالش هست اتفاقات داستانم اینجا هم بیوفته؟ جوری نگاه می‌کند که انگار منظورم را متوجه نشده است. _منظورم اینه چون داستان اصلی دقیقا تو همین زمان و مکان اتفاق میوفته ممکنه اون حوادث هم اینجا بیوفته؟ جواب می‌دهد: چون ماها الان اینجا هستیم احتمالش کمه. اما یه احتمال دیگه هست. _چه احتمالی؟ _اینکه اون اتفاقات رو ببینیم. درواقع خودمون رو ببینیم که اون اتفاق برامون می‌افته اما اینکه اون لحظه ما چه حالتی پیدا می‌کنیم نمی‌دونم. حرف هایش باعث می‌شود فکرم درگیر شود. من از داستان خودم بخش هایی را نوشته‌ام ولی اصلا فکر نمی‌کردم روزی آن‌ها جلوی چشم‌هایم اتفاق بیوفتد. همه آن درگیری ها، تعقیب و گریز ها و حتی کشته شدن ها. اگر به واقعیت تبدیل شود یعنی... با یادآوری صحنه ها سرجایم می‌ایستم. سیدعلی می‌پرسد:چرا ایستادین؟ _یعنی ممکنه اون اتفاقات الان بیوفته. -احتمال داره ولی نه صد در صد. _اگه راست باشه تا نیم ساعت دیگه یه حوادثی پیش میاد که من فقط خلاصه نوشتم بدون ذکر جزئیات. و یه نفر قراره یه اتفاقی براش بیوفته ممکنه چون کامل ننوشتم اتفاق نیوفته. سیدعلی کمی فکر می‌کند و می‌گوید: اگر کامل نشده باشه احتمالش میاد پایین ولی از طرف دیگه قدرت شصیت منفی هم زیاد میشه چون از همین نقص استفاده می‌کنه. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیستم نگرانی ام بیشتر می‌شود ولی به راهمان ادامه می‌دهیم. خیابان هنوز هم شلوغ است و ترافیک. نزدیک میدان دود آتش دید را مسدود کرده است. چند قدمی میدان که می‌رسیم چندنفر به دنبال مردی می‌دوند و وارد کوچه ای می‌شوند. بی توجه از کوچه عبور می‌کنم. نگرانم که سر و کله شاهین پیدا نشود. چند قدم که می‌روم می‌بینم سیدعلی نیامده است. به عقب نگاه می‌کنم. سیدعلی گوشه ای ایستاده است وبه جلو خیره شده است. می‌روم کنارش و می‌گویم: چرا وایسادی؟ جوابی نمی‌دهد. چشمانش سرخ شده است و پیشانی اش عرق کرده. حالت صورتش شبیه کسانی شده است که تحت فشار شدیدی هستند و نمی‌توانند کاری انجام دهند. دوباره صدایش میزنم: آقا سیدعلی چرا جواب نمی‌دی؟چی شده؟ هرلحظه چهره اش برافروخته تر می‌شود. کوشه لبش زخمی شده است. از سرش باریکه خون راه می‌افتد. هرلحظه زخم های صورتش بیشتر می‌شود. ترس و نگرانی وجودم را فرا می‌گیرد. با بغض و گریه می‌گویم:چیشده ؟ حالت خوبه؟ جواب بده؟ جان مجید جواب بده. حالش هرلحظه بدتر می‌شود اما از جایش تکان نمی‌خورد. تنها کمی لبانش تکان می‌خورد و چیزی زمزمه می‌کند: کار شاهینه. شنیدن اسم شاهین باعث می‌شود قلبم بزند. نگاه سیدعلی به کوچه متمایل می‌شود. می‌گویم: همینجا باش برمی‌گردم. می‌دوم داخل کوچه. چند نفر ریخته اند روی سر یک جوان و می‌زنندش. انقدر شدت ضربات زیاد است که تمام وجودم به لرزه می‌افتد. دقیق نگاه می‌کنم تا ببینم چه کسی را می‌زنند. چهره اش را که می‌بینم خشکم میزند. سیدعلی زیر دست آنها دارد کتک می‌خورد. یک لحظه احساس می‌کنم یک نفر از سمت چپ به طرفم می‌آید. قلبم تند می‌تپد اما خودم را کنترل می‌کنم. می‌خواهم آرام آرام بروم که صدایی می‌گوید: سلام مامان. بلاخره تونستم ببینمت. این را که می‌گوید جلویم می‌ایستد. مرد سی و چند ساله به نظر میرسد. چهره اش انگار ترکیب همه جاسوس هایی است که تاکنون در فیلم ها دیده ام. نیشخندی می‌زند و می‌گوید: چیه؟ نشناختی؟ شاهینم. اون نیمه تنهای وجودت. شاهین. همان کسی که تا الان از دستش فرار کرده بودم الان جلویم ایستاده است. _تا حالا فکر نکردی چرا فقط یه شخصیت منفی دنبالت افتاده؟ چرا بقیه دنبالت نبودن؟ بدون فکر می‌گویم: خب شاید به جز تو شخصیت منفی دیگه ای ننوشتم. می‌خندد. از همان خنده هایی که اوج خباثت در آن موج می‌زند. _نـــــه. چون کل ویژگی های منفی وجودت توی من هست ولی توی بقیه نه. نمی‌دونم چرا ولی موقع نوشتن حتی به شخصیتای منفی ات هم ویژگی های خوب دادی. ولی به من که رسیدی.... حالت چهره اش تغییر می‌کند. _چرا به من یه ویژگی مثبت ندادی. منو تنها کردی بدترین. خب منم دلم میخواست میتونستم یه ویژگی خوب داشته باشم. مگه من چه فرقی با مجید یا سیدعلی دارم. به جز ویژگی های بدم. هرچی باشه منم زاده ذهن خودتم. حرف هایش فکرم را درگیر می‌کند. میپرسم: خب الان خواسته ات چیه؟ چکار کنم سیدعلی رو رها کنی؟ لبخند می‌زند و می‌گوید: هیچی فقط یه ویژگی خوب به منم بده. اصلا همین الان دفترتو دربیار بنویس. من که چیز زیادی نمی‌خوام. یک لحظه تصمیم می‌گیرم این کار را انجام دهم که یاد حرف مجید می‌افتم: جوری فکرت رو عوض می‌کنه که خودتم نفهمی. فکرش را می‌خوانم. احتمالا می‌خواهد در این فرصت آن را از دستم دربیاورد. می‌گویم: باشه. فقط اگه میشه یه خودکار بیار. یادم رفت بیارم. چند قدم میرود آن طرف و از یکی از مردها خودکاری می‌گیرد. در ذهنم می‌گویم: مجید چند ثانیه ه دیگر به اینجا می‌رسد و من و سیدعلی را نجات می‌دهد. همان لحظه شاهین خودکار را به طرفم می‌گیرد. هنوز خودکار را نگرفته ام که صدای منفجر شدن چیزی می‌آید. همان لحظه دود همه جا را فرامی‌گیرد. تنها چیزی که احساس می‌کنم کشیده شدن چادرم است. می‌دوم و سعی می‌کنم بفهمم چه شده است. چشمانم از دود می‌سوزد. چشم بسته به دنبال کسی که مرا می‌کشد می‌دوم. تقریبا مسافت زیادی را می‌دوم. احساس می‌کنم چادرم آزاد می‌شود. می‌ایستم. _دستتو بیار جلو. صدایش آشناست. سردی آب را بر روی دستم حس میکنم. آب را به چشمانم می‌زنم. آرام چشم باز می‌کنم. سیدعلی روبه رویم ایستاده است. _خوبین؟ مجید اومد نجاتمون داد. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیست و یکم چشمم را باز و بسته می‌کنم تا سوزش آن کمتر شود و واضح ببینم. به صورت سیدعلی نگاه می‌کنم. صورتش زخمی است. گیج شده‌ام. می‌پرسم: چه اتفاقی افتاد؟ مجید می‌گوید: ببین مامان، موقعی که شما رسیدید به نزدیکی‌های میدون، همون موقع برطبق داستان اصلی برای سیدعلی یه اتفاقی می‌افته و توسط آشوب گرا مورد حمله قرار میگیره. چون ما وارد دنیای واقعیت شدیم، داستان هم اتفاق افتاده. ولی چون ما کنار شماییم آن اتفاقات برای ما به صورت مشابه اتفاق افتاد. گیج نگاهش می‌کنم. _راستش گیج تر شدم. میشه تو توضیح بدی سیدعلی؟ سیدعلی که موقع توضیح دادن مجید حواسش نبود نگاهی می‌کند و می‌گوید: مجید مثل آدم نمی‌تونی توضیح بدی؟ باید حتما بپیچونی؟ مجید می‌آید بزند پس سر سیدعلی که می‌پرم جلویش و می‌گویم: با این همه زخم تو دیگه نزنش. به اندازه کافی صورتش داغون شده. سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد. مجید لب ورمی‌چیند و مثل پسربچه هایی که قهر کرده اند می‌گوید: دستت دردنکنه مامانی. منو دوست نداری اون پسرتو دوست داری. حالا خوبه من نجاتتون دادما. لبخندی می‌زنم و می‌گویم: این چه حرفیه. ممنون که نجاتم دادی. اگه اون موقع بهم نگفته بودی شاهین قطعا دفتر رو ازم گرفته بود. _دستت دردنکنه مجید. حالا بزارید توضیح بدم چی‌شد. ببینید من چون کنار شما بودم وقتی زمان وقوع داستان رسید، چون من کنار شما بودم اون اتفاق برای من می‌افتاد ولی من کنارشما بودم. ساده اش اینکه اتفاق برای گذشته من افتاد. ولی تاثیرش تو حال من بود. مغزم سوت می‌کشد. می‌پرسم: مثلا مثل اون داستانه که سفر در زمان کرد و اتفاقی که برای خودش افتاد رو دید؟ مجید دستانش را به هم می‌زند و می‌گوید: آفرین. دقیقا مثل همون داستان با این تفاوت که ما سفر در زمان نداشتیم. تاره متوجه ماجرا می‌شوم. نگاهی به ساعت روی مچم می‌اندازم. باطری اش خوابیده است. می‌پرسم: راستی ساعت چنده. باید سریع بریم پایگاه. ممکنه سروکله شاهین دوباره پیدا بشه. سیدعلی می‌گوید: پس راه بیوفتید بریم. به طرف پایگاه حرکت می‌کنیم. می‌پرسم: مجید تو چجوری فهمیدی ما کجاییم و اومدی؟ نگاه عاقل اندر سفیهی به من می‌کند و می‌گوید: مامان حواست کجاست. خودت تو ذهنت آوردی من بیام منم اومدم. خب چون من ساخته ذهن خودتم پس فکرتو می‌تونم بخونم البته اگه بخوای. سیدعلی می‌پرسد: مامان ببخشید خانم اروند شاهین چی ازتون می‌خواست؟ _خودمم نمی‌دونم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که یه ویژگی خوب بهش اضافه کنم. مجید با تمسخر می‌خندد و می‌گوید: فکر کردین. هدفش چیز دیگس. می‌خواد دفتر رو گیر بیاره تا مارو حذف کنه. اون وقت کل داستان میشه به نفع خودش مخصوصا با وجود این همه نفوذی تو دولت. آه می‌کشم. _یعنی تو وجود من همچین آدم خائنی هست؟ _تو وجود هر آدمی خوبی و بدی هست. مهم اینه که به کدوم فرصت ظهور بدیم.(فَأَلْهَمَهَا فُجُورَهَا وَتَقْوَاهَا) سیدعلی درست می‌گوید. همه ما بدی و خوبی هایی داریم. هرکدام را پرورش دهیم بر وجودمان حاکم می‌شود. می‌پرسم: خب من الان چه جوری می‌تونم جلوی شاهینو بگیرم؟ مجید می‌گوید: کاری نداره مامان. کافیه تو دفتر بنویسی شاهین نمی‌تونه به طرف پایگاه بیاد و به ما آسیب بزنه. فکر خوبی است. گوشه‌ای می‌ایستم و دفترم را از کیفم در می‌آورم. با خودکار می‌نویسم: شاهین نمی‌تواند به طرف پایگاه بیاید و به ما آسیب بزند. دفتر را داخل کیف می‌گذارم. _خب بریم دیگه. عارفه نگران میشه. مسافت کوتاهی را می‌رویم تا به پایگاه می‌رسیم. در می‌زنم. صدایی می‌پرسد: کیه؟ مجید جواب می‌دهد: دادا منم مجید. _مجید کیه؟ می‌گویم: اروندم. درو باز کن. در باز می‌شود. احمدی است. باهمان سر و صورت داغون که یک باند دور سرش پیچیده شده است. همان لحظه نورا سر می‌رسد و می‌گوید: سلام. شاهین چی‌شد؟ چپ چپ نگاهش می‌کنم. _راستی خیالتون راحت. من آقای احمدی و عارفه خانم رو توجیه کردم. همه چی رو می‌دونن. شاهین چی‌شد؟ همه وارد پایگاه می‌شویم. می‌گویم: به خیر گذشت. دیگه نمی‌تونه بیاد. ناگهان نگاه نورا به سیدعلی می‌افتد. با دست به صورتش می‌زند و می‌گوید: خاک بر سرم. چی‌شده؟ چرا صورتتون خونیه؟ سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد و می‌گوید: خوبم چیزی نیست. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیست و دوم همان لحظه عارفه از داخل می‌آید. خودش را به من می‌رساند و می‌گوید: زهرا خودتی دیگه؟ می‌خندم و می‌گویم: آره منم. حالت بهتره؟ سری تکان می‌دهد. نورا دستم را می‌گیرد ومی‌گوید: مامان میشه بنویسی حال سیدعلی خوب میشه؟ لبخند می‌زنم و می‌گویم: باشه ولی قرار بود دیگه نگی مامان. عذرخواهی می‌کند. دستش را می‌گیرم. احساس آرامش در وجودم نقش می‌بندد. چیزی به ذهنم می‌رسد و می‌گویم: ولی یه چیزی اینکه من نوشتم شاهین نمی‌تونه بیاد در حد همین‌جاست. ممکنه بازم اتفاقی بیوفته چون هرچی نباشه اون در وجود منه. ناخودآگاه نگاهم به احمدی می‌افتد. با دهان باز و مثل دیوانه ها نگاه‌مان می‌کند. می‌گویم: سیدعلی انگار این آقای احمدی یه مشکلی داره ببین چی‌شده؟ سیدعلی به سراغ احمدی می‌رود و مشغول حرف زدن می‌شوند. یه لحظه به ذهنم می‌رسد دفتر فاطمه و فلش محدثه را روی میز پایگاه بگذارم. وارد اتاق پایگاه می‌شوم. فلش و دفترچه را از کیفم درمی‌آورم. نگاهم به بیرون اتاق می‌افتد. حاج کاظم گوشه ای ایستاده است. موقع ورود اصلا حواسم نبود. می‌دوم جلو و می‌گویم: سلام شرمنده اون موقع ندیدمتون. بازم ببخشید که اول کار نشناختم‌تون. لبخندی می‌زند و می‌گوید: سلام اشکال نداره دخترم. همان لحظه تلفنش زنگ می‌خورد. جواب که می‌دهد به طرف در می‌رود. نورا می‌آید به طرفم و می‌گوید: چی‌شده؟ با دست می‌گویم که نمی‌دانم. همان لحظه در را باز می‌کند نگاهی به جلویش می‌اندازد. کنار می‌رود و می‌گوید: سلام، درست حدس زدی. من زبرجدی‌ام؛ یکی از شخصیت‌های مشترک رمان تو و خانم صدرزاده. حاج کاظم هم صِدام می‌کنند. نگاهم به روبه می‌افتد. فاطمه است. از درب پایگاه بیرون می‌روم و نورا پشت سرم می‌آید. کنار فاطمه دختری ایستاده است شبیه خودش. مثل سیبی که از وسط نصف شده باشد. فکر کنم بشری است. شخصیت رمان عقیق فیروزه ای. فاطمه! چقدر در این نصف روز دلم برایش تنگ شده است. یک لحظه آغوشش را باز می‌کند. می‌پرم بغلش. _زهرا! _باورم نمیشه دوباره میبینمت. _تو خوبی؟ _آره. چند ثانیه بعد از آغوشش جدا می‌شوم. فاطمه به پشت سرم نگاه می‌کند. عارفه و سیدعلی و مجید ایستاده اند. فاطمه می‌دود به سمت عارفه: عارفه! چی شدی؟ عارفه می‌خندد و دستش را به فاطمه نشان می‌دهد: نترس بابا چیزی نیست. یکم مو برداشته.. _الان خوبی؟ _آره، بیا بریم تو. ناگهان مجید می‌گوید: هه، مامان ما رو باش! خب مامان ماها قاقیم این وسط که معرفی‌مون نمی‌کنی؟ مجید انگار دوباره به تنظیمات کارخانه برمی‌گردد. اخم می‌کنم و می‌گویم: عه خب باشه، می‌خواستم معرفی کنم اگه امون بدی. به فاطمه نگاه می‌کنم و اشاره می‌کنم به سیدعلی و مجید: اینام که شخصیت‌های داستان من‌اند، سیدعلی و مجید. یادته که؟ لبخند می‌زند و می‌گوید: آره، یادمه. مخصوصاً مجید رو با اون شیطنتش که به خودت رفته. مجید زیر لب و آرام به سیدعلی می‌گوید: دیدی گفتم معروفم. سیدعلی با پا می‌زند به پایش و بعد به روبه رو نگاه می‌کند. ریز میخندم. همان لحظه در اتاق احمدی باز می‌شود و از آن بیرون می‌آید. چند لحظه بهت زده به فاطمه نگاه می‌کند: خـ....خانم شکیبا... شما... چرا... دوباره همان شکلی شده است که اولین بار بود. فاطمه زیرلب می‌گوید: اینو توجیهش نکردی؟ آرام می‌گویم: چرا، ولی باورش نمی‌شه. بنده خدا هنوز یکم گیج و منگه، حمله کرده بودن به پایگاه کتکش زده بودن. وقتی رسیدیم بیهوش بود. سیدعلی می‌زند سر شانه احمدی: فکرشو نکن داداش، اینم پیرو همون قضیه‌س که برات توضیح دادم. هنوز باور نمی‌کند. گیج است. به زمین نگاه می‌کند و می‌گوید: والا ما که نفهمیدیم چی شد... فکر کنم یه چیزی خورده تو سرم. می‌آیم فاطمه را به اتاق ببرم که صدای درزدن بلند می‌شود. صدای محدثه می‌آید: ماییم. بازکنین. حاج کاظم و سیدعلی به طرف در می‌روند و دررا باز می‌کنند. همان لحظه محدثه خودش را می‌اندازد داخل و دختری شبیهش پشت سرش وارد میشود. بعداز چند ثانیه حامد می‌آید داخل. محدثه سرفه میکند. ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 📖داستان ✍️به قلم ✒️ قسمت بیست و سوم آن دختر حالش خراب تر است. نفسش بالا نمی‌آید. فاطمه می‌گوید: آقای احمدی، برید یکم آب بیارید حاج کاظم از حامد می‌پرسد: مطمئنی کسی دنبالتون نبود؟ _آره... گممون کردن... به دنبال احمدی می‌دوم تا آب بیاورم. از داخل اتاق دو لیوان آب می‌ریزم و می‌دهم دستش تا ببرد. می‌گردم تا چیزی پیدا کنم اما فراموش می‌کنم چه می‌خواستم. می‌روم بیرون اتاق. محدثه دارد آب می‌خورد. سریع می‌روم داخل اتاق پایگاه. همان موقع فاطمه می‌آید و می‌گوید: دفتر کجاست؟ به میز اشاره می‌کنم. فاطمه دفترش را برمیدارد. آن را باز می‌کند، تند ورق می‌زند و چیزی داخلش می‌نویسد. همان لحظه حامد از داخل حیاط ناله می‌کند: حاجی چرا می‌زنی؟ _نمی‌دونم، یهو حس کردم باید بزنمت! فاطمه کنار در می‌ایستد و می‌گوید: کار من بود، من توی دفتر نوشتم. می‌خواستم ببینم جواب می‌ده یا نه؟ _خب مامان می‌خوای امتحان کنی از یه روش مهربون‌تر استفاده کن! _دیگه شرمنده، همین به ذهنم رسید. فاطمه و حامد مشغول صحبت شده اند. محدثه وارد اتاق می‌شود. چند لحظه بعد فاطمه می‌آید. همزمان با محدثه می‌گویم: خب چکار کنیم؟ فاطمه می‌گوید: خب، همه‌مون فهمیدیم این شخصیت‌های منفی، درواقع ابعاد منفی خودمونن. نمی‌تونیم یه شبه کامل نابودشون کنیم، ولی باید یه طوری محدودشون کنیم که دیگه برامون دردسر درست نکنن. محدثه می‌پرسد: چطوری یعنی؟ فاطمه در اتاق قدم می‌زند: ببین، این شخصیت‌های منفی خیلی هم بی‌مصرف نیستن. اتفاقاً برای نوشتن رمان بهشون نیاز داریم. بالاخره رمان نیاز به شخصیت منفی و خاکستری هم داره دیگه! تازه با استفاده از اونا، می‌تونیم شخصیت‌های باورپذیرتری بسازیم. فکری به ذهنم می‌رسد: می‌شه زندانی‌شون کنیم. محدثه ادامه می‌دهد: زندانی‌شون می‌کنیم و هر وقت لازمشون داشتیم ازشون استفاده می‌کنیم. فاطمه دو دستش را به هم می‌کوبد: آفرین، عالیه. پس یه زندان رو خلق کنید، با نوشتن. یه زندان که شخصیت‌های منفی رو جا بدید توش و اختیارات شخصیت‌های منفی رو محدود کنید به داستان‌ها. محدثه فلشش را در دستش فشار می‌دهد و بلاتکلیف نگاه می‌کند: خب من چکار کنم؟ فایل روی فلشه، کامپیوتر پایگاه هم که... درست می‌گوید. کامپیوتر آش و لاش است. فاطمه نگاهم می‌کند و می‌گوید: زهرا تو شروع کن به نوشتن، ما یه فکری می‌کنیم. دفترم را باز می‌کنم و می‌نویسم. زندانی می‌نویسم درست شبیه زندان های بزرگ دنیا که هیچ راه فراری ندارد. شاهین و دارو دسته اش را می‌اندازم داخلش. فاطمه و محدثه مشغول اند. ناگهان صدای کوبیده شدن در می‌آید. انگار چند نفر با مشت به در می‌کوبند. صدایی می‌آید: من می‌دونم اون‌جایی خانم شکیبا! می‌دونم فراری دادن عباس و حاج حسین هم کار تو بود! بیا بیرون ببینم! چرا قایم شدی؟ حامد آرام به ما می‌گوید: برید زیرزمین، ما سرش رو گرم می‌کنیم تا بنویسید. نورا دست فاطمه را می‌کشد و بیرون می‌رود. دوباره صدایی می‌آید: آهای خانم صدرزاده! اگه نیای بیرون، خودت و همه کسایی که اون تو هستن رو به آتیش می‌کشم! محدثه مضطرب بیرون را نگاه می‌کند و تندتر تایپ می‌کند. فاطمه آرام ولی با لحن فریادگونه می‌گوید: بنویس زودباش. بلند می‌شوم. دختری که همراه محدثه بود دستم را می‌گیرد و می‌رویم بیرون. صدای جیغ زنی می‌آید و بعد صدای شکستن شیشه. فاطمه فریاد می‌زند: باشه! اگه دنبال مبارزه‌‌اید من این‌جام! حامد و حاج کاظم برمی‌گردند به سمت فاطمه: برو پایین. دست فاطمه را می‌کشم تا بیاید اما می‌گوید: شماها برید پایین. من میام. نترس چیزیم نمی‌شه! می‌دوم پایین. تنها چیزی که میشنوم این است: آتیش. *** ساعت تقریبا شش صبح است. سیدعلی و مجید و نورا مرا به در خانه می‌رسانند. وارد کوچه که می‌شوم همگی پیاده می‌شوند و می‌آیند بدرقه ام. نورا را در آغوش می‌گیرم. دلم برایش تنگ می‌شود. دیدارمان کوتاه بود ولی شیرین. از آغوش نورا بیرون می‌آیم. به سیدعلی نگاه می‌کنم ومی‌گویم: دلم براتون تنگ می‌شه. برای آرامشت دلم تنگ می‌شه سیدعلی. بعد به مجید نگاه می‌کنم: همینطور برای شیطنت های تو. سیدعلی سرش را پایین می‌اندازد ولی مجید می‌گوید: منم مامان، ولی هروقت دلت تنگ شد برو پیش اون دوتا دوستات. نمی‌ذارن نبود منو حس کنی. می‌دونی کیارو میگم که؟ می‌خندم و می‌گویم: مگه می‌شه ندونم. کلیدم را درمی‌آورم و می‌گویم: بچه ها خداحافظ به امید روزی که دوباره ببیمتون. هرسه باهم می‌گویند:خداحافظ مامان. می‌خندم و در را باز می‌کنم. داخل یاداشت های گوشیم می‌نویسم: اولین داستان... ⚠️ ⚠️ 🖋 ⛔️کپی به هیچ عنوان مورد رضایت نویسنده نمی‌باشد⛔️ 🔗لینک قسمت اول رمان 👇 🌐 https://eitaa.com/istadegi/3168 ارتباط مستقیم با زهرا اروند 👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/16354397542508 💞
🚩 🚩 ✍🏻 یادداشت 🌱🌱🌱 مدت‌هاست در تلاشیم با هرچه می‌توانیم از ارزش‌هایمان دفاع کنیم و اثبات کنیم تاریخی را که درستی آن انکار می‌شود؛ هرچند زمان زیادی از آن نگذشته است. ‌ امروز سلاح دفاع قلم‌های ماست و تصمیم را گرفتیم که با هم این سلاح را به کار بگیریم و دفاع کنیم. امروز ابهام و شایعه‌سازی، افکار همه از جمله قشرجوان را مه‌آلود کرده و اکنون سعی دارد با روشنگری خود این مسیر مه‌آلود را شفاف سازد. ان‌شاءالله که در این راه بتوانیم استوار باشیم؛ با مدد مهدی فاطمه. 🌱🌱🌱 https://eitaa.com/istadegi
🚩بسم رب الشهدا والصدیقین🚩 روایت ساعت چهار بعد ازظهر بود. همگی سوار شدیم و به راه افتادیم. مسافت زیادی را نمی‌شد با ماشین طی کرد. همه بیابان‌ها و خیابان‌های اطراف بلوار پیامبراعظم یا همان اتوبان حرم تا حرم مملو از ماشین‌هایی بود که به استقبال آمده بودند. در میان همان شلوغی‌ها جای پارکی پیدا کردیم و پیاده شدیم. همان لحظه بود که یک نفر پوستری را به طرفم گرفت. عکس زیبایی از سردار بود. گرفتم و با بغض نگاهش کردم. _یعنی دیگه فقط می‌تونم عکست رو ببینم؟! دست پسر برادرم علی را گرفتم و باهم به طرف بلوار پیامبر اعظم رفتیم. بلواری که همیشه خلوت بود، اکنون مملو از جمعیت بود اما به صورت پراکنده. موکب های مختلف تا چشم کار می‌کرد دیده می‌شد. از جمکران تا خیابان معلم سرشار ازجمعیتی بود که منتظر بودند. منتظر عزیز دل‌شان، منتظر سردارشان. با اعضای خانواده کمی درمیان جمعیت راه رفتم. عده ای پوستر به دست، عده ای با چهره های بغض آلود و عده‌ای درحال پذیرایی از جمعیت بودند. از موکب نزدیکم صدای مداحی می‌آمد. نزدیک نشدم، یعنی طاقتش را نداشتم. باور نکرده بودم و هنوز هم نمی‌کردم که دیگر سردار نیست. حدود نیم ساعتی آنجا منتظر بودیم اما خبری نشد. برادرم از مردی پرسید: کی پیکر ها به اینجا می‌رسه؟ _معلوم نیست. بعد از اینکه توی حرم پیکر هارو تشیع کردن، تازه میارن داخل این مسیر. زمان زیادی گذشت. بعد از گفت وگوی خانواده تصمیم گرفتیم به طرف خیابان معلم برویم تا از آنجا همراه شان شویم. سرتاسر مسیر ترافیک بود و صدای بوق و مداحی‌های طول مسیر زیاد. اما ناگهان صدای هلیکوپتر بالای سرمان چند لحظه‌ای باعث سکوت شد. بلاخره به خیابان‌های اطراف معلم رسیدیم. اذان بود؛ نماز را در مسجدی همان حوالی خواندیم. جمعیت به طرف خیابان سرازیر بود. دویدیم به طرف جمعیت تا شاید تابوت هارا ببینیم، اما خبری از ماشین حامل پیکرها نبود. بلندگو اعلام کرد: ماشین حامل از این محل عبور کرده. لطفا اینجا منتظر نباشید. بین شلوغی گیر می‌افتید. دیر بود. مردم در شلوغی گیر افتاده بودند. دست بچه ها در دست برادرم بود و مادرم کنار من و پدرم جلوتر از ما بود. گیر افتاده بودیم. نمی‌شد قدم از قدم برداشت. لحظه ای احساس کردم الان است که میان جمعیت خفه شوم. به خاطر وجود برادرم با مردها برخورد نداشتیم اما حال خوبی نبود. از هرطرف که راه باز می‌شد و به آن طرف می‌رفتیم بیشتر گیر می‌افتادیم. روز مراسم تشییع امام برایم زنده شد. همان روز تعدادی از مردم زیر دست و پا ماندند. درمانده شده بودیم. از خود سردار کمک خواستم که ناگهان مسیری به طرف یک کوچه در کنار خیابان باز شد. وارد آنجا شدیم. یک خانه درش را باز کرده بود و به مردم کمک می‌کرد. مادرم رفت داخل تا کمی حالش جا بیاید که آنجا خاله و اقوام را دید. با این حال نتواستیم به تابوت شهدا برسیم. بغض کرده بودم که چرا نتوانستیم تابوت سردار را حتی از دور ببینیم. پدر و بردارم مشغول صحبت با تلفن بودند. از حرف هایشان فهمیدم هنوز به خاطر شلوغی، ماشین حامل شهدا مسافت زیادی نرفته است. به جز مادرم که همان جا ماند همگی با تمام توان می‌دویدیم تا بتوانیم سوار ماشین شویم و به همان نقطه ای برویم که ابتدا رفته بودیم. دعا دعا می‌کردم که که زود برسیم. حدود ده دقیقه بعد از طریق خیابان های فرعی به همان نقطه رسیدیم. هنوز ماشین حامل پیکر ها به آنجا نرسیده بود و این یعنی هنوز فرصت داشتیم. همان لحظه صدای فریادی بلند شد: دارن می‌رسن، برید کنار. خانم ها برن کنار. جمعیت زیاده. به محض شنیدن دست علی را کشیدم و باهم روی جدول های وسط خیابان ایستادیم. احساسی تمام وجودم را فراگرفته بود. اشک هایم خشک شده بود و صدای نفس هایم بلندتر می‌شد. جمعیت هر لحظه زیاد تر می‌شد. ناگهان چشمم به ماشین حامل پیکرها افتاد. اولین تابوت. عکس سردار جلوی تابوت نصب شده بود و این یعنی.... تا چند لحظه خیره به تابوت بودم. ماشین با فاصله کمی از جلویم عبور کرد، اما نمی‌شد در همان مسیر دنبال آن رفت. کم کم از خیابان فاصله گرفتیم و روی تل‌های خاک کنار بیابان می‌دویدم. می‌دویدم تا همراه سردار باشم. می‌دویدم تا آخرین دیدار را هیچوقت فراموش نکنم. به نزدیک جمکران که رسید بغضم ترکید و تازه فهمیده بودم که چه شد. http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📖 مجموعه داستان ⚠️ داستان دوم: فندک ✍️ 1 - رابرت بلند شو. تقریبا رسیدیم. صدای الکس اجازه نمی‌دهد بیشتر از این بخوابم. با وجود جاده‌های پر از چاله و ماشین پر سروصدا خواب می‌چسبید. می‌پرسم: کجا رسیدیم؟ - کجا رسیدیم؟! خب معلومه دیگه. به بیرون نگاه می‌کنم. جاده پر از درختان سرسبزی است که درهم کشیده‌ شده‌اند. یک طرف جاده کوه و یک طرف دره قرار دارد. ناگهان احساس می‌کنم که حرکت ماشین غیر عادی می‌شود. الکس راننده را صدا می‌زند: آهای درست برو. این چه وضعشه احمق... همان لحظه حرکت ماشین تندتر می‌شود و یک آن بالا می‌رود، طوری که سرم به سقف می‌خورد. بعد انگار زیر ماشین خالی می‌شود و دوباره به حرکت عادی ادامه می‌دهد. الکس عصبی سر راننده داد می‌زند: اگه می‌خوای اینجوری بری، بزن کنار خودم بشینم مرتیکه... چشم‌غره‌ای به الکس می‌روم و می‌گویم: انقدر غر نزن. جاده همینه. تازه این خوب میره. - اگه بفهمم تو این خونسردی رو از کجا میاری... - یه افسر اگه نتونه خونسرد باشه افسر نیست. آخرش شکست میخوره. عادت دارم که در اوج هیاهو آرام باشم. یک لحظه کنار جاده چشمم به دخترکی می‌افتد که به من خیره شده است. چهره‌اش آشناست، طوری که احساس می‌کنم یک بار با او روبه‌رو شده‌ام. ناگهان صدای ترکیدن چیزی بلند می‌شود. ماشین به سمت راست کشیده می‌شود و چپ می‌کند. *** روز کسل کننده‌ای بود. مخصوصا که کار خاصی نداشتم. این که هر روز یک دختر بچه را از خانواده‌اش جدا کنند و بیاورند برای خوش‌گذرانی تکراری شده بود؛ اما امیدوار بودم شاید آن روز تنوعی داشته باشد. نوبت من بود و همه خستگی‌هایم از تن بیرون می‌شد. البته خیلی‌ها خوش‌گذرانی‌های ما را انسانی نمی‌دانند. به هرحال من سرباز ملکه‌ بریتانیا هستم. و خب یک سرباز این حق را دارد. همان لحظه بود که صدایی خلوت خوشم را برهم زد: آقای چارلز! متاسفانه امروز نمی‌تونیم درخدمت شما باشیم. دست‌هایم را از عصبانیت مشت کردم و پرسیدم: چرا؟ - این بچه از نظر پزشکی بررسی شده و به نظر خیلی برای کارهای دیگه مناسب باشه. دستور دادن بهتره برای مصارف دیگه خرج بشه. همان شد که تصمیم گرفتم طور دیگری لذت ببرم. بلند شدم و رفتم کنار بقیه. دخترک گوشه‌ای ایستاده بود. توقع داشتم گریه کند ولی بهت‌زده نگاه می‌کرد. به چشمانم خیره شده بود و لب‌هایش تکان می‌خورد. بیهوشش که کردند تازه موقع کار اصلی بود. همان لحظه بود که لباس‌های استریل سبز رنگ را پوشیدم و رفتم کنار تیم جراح. بوی دل‌انگیز خون در اتاق جراحی، کمی حال بدم را خوب کرد. دیدن لحظه‌لحظه اتفاقات، از فروکردن تیغ تا درآوردن تک‌تک اعضای دختر. این که قلبش را با دست‌های خودم درآوردم حال خاصی داشت. همیشه وقتی حرف از خون‌آشام می‌شد به جای ترس احساس خوبی داشتم، شاید من هم جزو آن‌ها هستم. وقتی قطرات گرم خون به دستم برخورد می‌کرد، حس خون‌آشام‌ها را داشتم که از دیدن خون عطش پیدا می‌کنند. خیلی لذت‌بخش‌تر از همه خوش‌گذرانی‌های قبل بود. حتی بهتر از لحظه ای که با اسلحه رگبار گرفتم به طرف آن خانواده عراقی. همان لحظه‌ای که به خاطرش توبیخ شدم؛ چون یه افسر اطلاعاتی حق این را نداشت که مستقیم وارد عمل بشود، و همان درس عبرت شد که همیشه در خفا کار کنم، که مثل خون آشام؛ دور از آفتاب و در سایه کار کردم. ✍️ 🔸 ... http://eitaa.com/istadegi
🔰 🔰 📖 مجموعه داستان ⚠️ داستان دوم: فندک ✍️ 2 یا روزی که ریچارد را قانع کردم گیوم‌تل را شبیه سازی کند. قهرمانی که سیب را روی سر پسرش گذاشت و او را کنار درخت قرار داد و با تیروکمان به وسط سیب نشانه گرفت. همیشه دوست داشتم روی یک نفر آن را تکرار کنم، منتهی با هیجان بیشتر. نه با تیر و کمان و تفنگ، با آرپی‌جی 7. آن روز همه چیز را آماده کرده بودم. شرط بسته بودیم سر به هدف زدن. ریچارد هم که دنبال فرصت بود تا خودش را به همه اثبات کند. مدام ریچارد را تشویق کردم: تو میتونی. مستقیم بزن وسط سیب. صحنه جذابی بود. وقتی آرپیچی به جای سیب، مستقیم به سر پسربچه خورد و سرش متلاشی شد. و پیچیدن بوی خون و تکه‌های ریز و درشت گوشت و بوی بد گوشت سوخته و کزخورده. و اوج هیجان از دیدن آن صحنه. و تلخ‌ترین خاطره‌ام. روزی که اِما را دیدم. وقتی بعد از روزها دوری با سر و شکل یک سرباز زن آمریکایی آمده بود. طبیعی است. اِما آمریکایی بود ولی هیچوقت لباس نظامی نمی‌پوشید. وقتی که خواستم روزم را کنارش باشم یک آمریکایی بی‌ارزش دستش را گرفت و با خودش برد. اگراز طرف فرمانده نبود حتی اجازه نمی‌دادم به اما نزدیک شود.. تمام مدت منتظر بودم تا برگردد. قرار بود همان روز اطلاعات تمامی مناطق به همراه چاه های نفت عراق و تعداد اعضای قاچاق شده را برسانم به دست افسر رابطم. شب شده بود که سرباز برگشت ولی تنها. هرچه نگاه کردم اِمـا نبود. دویدم طرفش و یقه‌اش را گرفتم: اِمـا کجاست؟ و تنها جوابش یک کلمه بود: توماس... دیده بودم که مدت‌ها قبل تلاش می‌کرد به او نزدیک شود ولی اِما به او توجهی نمی‌کرد. دویدم طرف اتاق توماس. نبود. تنها چیزی که به چشمم خورد یک جنازه روی زمین بود. صحنه ای که هیچوقت فراموش نکردم.صورت جنازه معلوم نبود. تنها چشمانش مشخص بود که کاملا باز بود. چشمانش آبی بود. آبی تر از آسمان. تنها راهی که می‌شد اِما را شناخت از چشم‌هایش بود. بدنش غرق به خون بود. سوراخ‌های روی بدنش نشان از جای گلوله بود. دیدن اِمـا در آن حالت بدترین اتفاق بود. یک لحظه پاهایم سست شد و نشستم کنار بدنش. آنجا بود که دیگر دیدن خون لذت نداشت. همان جا شد که تصمیم گرفتم انتقام بگیرم. از همان جا شروع کردم به نقشه‌ کشیدن برای این که از چه راهی انتقام بگیرم. و بعد از آن شروع کردم. از دستکاری بعضی اطلاعات تا افشای اسرار. و شاید رسیدن به مرحله حذف من از همان نقطه جرقه خورد. *** ماشین متوقف می‌شود. سرم از درد دارد منفجر می‌شود. چشمانم تار می‌بیند. بوی دود و آتش مشامم را پرمی‌کند به قدری که با وجود بی‌حالی به سرفه می‌افتم. ماشین برعکس روی زمین قرار گرفته‌است و شیشه‌های خرد شده جلوی ماشین هنوز سعی دارد متلاشی نشود. سعی می‌کنم خودم را از زیر بدن الکس که بیهوش افتاده است بیرون بکشم؛ اما پایش زیر صندلی گیر کرده است. به سختی سرم را از پنجره بیرون می‌کشم که با صورتی پوشیده روبرو می‌شوم. فقط چشمانش پیداست. از آسمان آبی‌تر است، شبیه چشمان اِمـا. دست در جیبش می‌برد و فندک در می‌آورد. آتشش را روشن می کند و می‌اندازد به سمتم. چطور جرئت می‌کند به طرف یک بریتانیایی فندک پرتاب کند، آن هم سرباز ملکه بریتانیا. در لحظه تمام تنم می‌سوزد و همه‌ی جهان سیاه می‌شود. سیاه سیاه. پایان ✍️ http://eitaa.com/istadegi
مثل همیشه در رختخواب جابه‌جا می‌شوم. مخصوصا که مهمان هم داشته باشی و مجبور باشی زود تر بیدار شوی. به بهانه حضور مهمان‌ها در سالن خوابیده بودم و باید بلند می‌شدم. دل کندن از گرمای پتو سخت است اما شنیدن صدایی همه چیزی را به هم می‌ریزد: شهید سلیمانی... سرم‌را سریع از زیر پتو درمی‌آورم. در صفحه تلویزیون یک عکس نقش بسته است و گوشه صفحه یک نوار مشکی کشیده شده است. گوینده اخبار پیام تسلیت رهبر معظم انقلاب را درپی حادثه‌ای می‌خواند. عکس سردار روی صفحه می‌درخشد. نمی‌فهمم چه می‌شود که اشک از چشمانم سرازیر می‌شود. دوباره پتو‌ را روی سرم می‌کشم. اشک‌های گرم امانم نمی‌دهد اما نمی‌خواهم کسی بفهمد که گریه می‌کنم. با خود می‌گویم: یعنی سردار رفت؟ یعنی سردار آزادی قدس رو ندید؟ یعنی آقا بی علمدار شد؟ با گفتن هر جمله با خودم اشک‌ها شدت می‌گیرد. دیگر نمی‌توانم تحمل کنم. سریع از جا می‌پرم و به سمت اتاق می‌دوم. گوشه اتاق اشک می‌ریزم. اما نمی‌توانم این‌جا گریه کنم. مادرم می‌آید و از سردار می‌گوید. از این‌که بهترین عاقبت نصیبش شد. اما این جمله بیشتر وجودم‌ را می‌سوزاند. انگار برای خودم گریه می‌کنم. دلم می‌خواهد با کسی حرف بزنم و با او گریه کنم. اولین کسی که به ذهنم می‌رسد فرات است. تلفنم را برمی‌دارم و به او زنگ می‌زنم. می‌دوم داخل حمام تا کسی صدایم را نشنود. جواب می‌دهد: الو سلام. جواب می‌دهم. می‌گوید: زهرا خبر رو شنیدی؟ گفتن همین جمله کافیست تا بغض هردوی ما بترکد. هردو اشک می‌ریزیم. با تمام وجود. انگار که نزدیک‌ترین عزیزمان را از دست داده باشیم. هرچند سردار عزیزترین ما بود. فرات با گریه می‌گوید: دیدی سردار رفت؟ دیدی آزادی قدس رو ندید؟ دیدی؟ و باز گریه ما شدت می‌گیرد. و از همان صبح غم بزرگی روی دل‌هایمان نقش بسته است. داغی که سرد نمی‌شود. و همین داغ سلاحی می‌شود. سلاحی برای انتقام. انتقام سخت. به قلم: