❇️من روی مسئله فتنه حساسم!
⭕️ #رهبر_معظم_انقلاب : من بارها گفتهام که برای من این تقسیمات اصولگرا و اصلاحطلب و اصلاحطلب مدرن و سنّتی و از این حرفهایی که میزنند، مطرح نیست؛ من به این اسمها اصلاً اهمّیّتی نمیدهم و توجّه ندارم؛ به محتواها کار دارم؛
👈 امّا روی مسئلهی فتنه حسّاسم.
حالا البتّه اکثر کسانی که در آن تظاهرات شرکت داشتند مردم معمولی بودند و هیچ تقصیری هم نداشتند امّا یک عدّهای سردمداری میکردند، یک عدّه هم سوءاستفاده کردند و گفتند:
👈«انتخابات بهانه است، اصل نظام نشانه است»؛ دیگر از این صریحتر؟ آیا این شعار داده شد یا نه؟ خب اگر این شعار داده شده، تبرّی از این شعار، آن روز هم لازم بود و باید میکردند که نکردند، حالا هم یک عدّهای از آنها حمایت بکنند، آنوقت دم از امام و طرفداری از امام و طرفداری از نظام و طرفداری از انقلاب هم بزنند! این نمیشود، این قابل قبول نیست. این پدیدهی بسیار بدی است، پدیدهی زشتی است، این پدیده را ما اصلاً نمیپسندیم.
۱۳۹۵/۰۴/۱۲
بیانات در دیدار جمعى از دانشجویان
#نهم_دی
#بصیرت
#مرد_میدان
#فاطمیه
#ما_ملت_امام_حسینیم
🔸 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔸
💬 عرض سلام و ادب خدمت اعضای محترم کانال و تسلیت ایام شهادت صدیقه طاهره حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها.
👈امسال چندین مناسبت بسیار مهم با هم مقارن شدند.
1️⃣ یکی دهه #فاطمیه و شهادت #حضرت_زهرا سلام الله علیها
2️⃣ و یکی اولین سالروز عروج ملکوتی #حاج_قاسم
3️⃣و دیگری هم سالگرد حماسه #نهم_دی و روز #بصیرت
🔰 به همین دلیل انشاءالله قصد داریم در روزهای آینده، رمان جدیدی رو با موضوع #فتنه منتشر کنیم.
🔸رمانی که البته نگارشش هنوز به پایان نرسیده اما فکر میکنم الان زمان مناسبی برای انتشار باشه.
⚠️دوستانتون رو به کانال دعوت کنید تا به امید خدا انتشار رمان رو شروع کنیم.⚠️
#فاطمیه
#نهم_دی
#بصیرت
#مرد_میدان
#ما_ملت_امام_حسینیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 نگین سلیمانی
📿واکنش مردم به انگشتر سردار سلیمانی...
حتما ببینید🌷
#فاطمیه
#نهم_دی
#بصیرت
#مرد_میدان
#ما_ملت_امام_حسینیم
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید / تیزر رمان امنیتی #رفیق 📓
✒️به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔰روایتی امنیتی از وقایع میدانی فتنه ۸۸، پشت پرده تیمهای ترور و کشتهسازی و نفوذ...⚠️
👈خواندن این رمان در روزهای منتهی به انتخابات، خالی از لطف نیست.👌🗳
⚠️💢نگذاریم حوادث تلخ ۸۸ تکرار شود...⛔️
#بریده_رمان 📖📚
فریادِ قدمهای یگان ویژه، لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. تازه متوجه زخم زانویش شد. دستش را بر گوشیِ داخل گوشش گذاشت و گفت: قربان... صدای منو دارید؟ حسین انگار منتظر همین بود که بلافاصله جواب داد: کجایی صابری؟ بگو!
کلام بشری هربار از درد منقطع میشد: قربان... حدستون... درست بود... میخواستن بزننش...
حسین صدایش را بالاتر برد: خب بعد؟ تونستن یا نه؟
- نه قربان... نذاشتم... الانم... نشستن توی ماشین... فکر کنم... منتظر پسره هستن... که بیاد... ببردشون...
🌐رمان امنیتی#رفیق ؛ هر شب در:
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
#بصیرت
#انتخابات_1400
#سرطان_اصلاحات_امریکایي
#فتنه
#انتخابات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید / تیزر رمان امنیتی #رفیق 📓
✒️به قلم: #فاطمه_شکیبا
🔰روایتی امنیتی از وقایع میدانی فتنه ۸۸، پشت پرده تیمهای ترور و کشتهسازی و نفوذ...⚠️
#بریده_رمان 📖📚
فریادِ قدمهای یگان ویژه، لحظه به لحظه نزدیکتر میشد. تازه متوجه زخم زانویش شد. دستش را بر گوشیِ داخل گوشش گذاشت و گفت: قربان... صدای منو دارید؟ حسین انگار منتظر همین بود که بلافاصله جواب داد: کجایی صابری؟ بگو!
کلام بشری هربار از درد منقطع میشد: قربان... حدستون... درست بود... میخواستن بزننش...
حسین صدایش را بالاتر برد: خب بعد؟ تونستن یا نه؟
- نه قربان... نذاشتم... الانم... نشستن توی ماشین... فکر کنم... منتظر پسره هستن... که بیاد... ببردشون...
🌐رمان امنیتی#رفیق
https://eitaa.com/joinchat/4209770517Cd7795651b7
#بصیرت
#انتخابات_1400
#سرطان_اصلاحات_امریکایي
#فتنه
#انتخابات
رمان رفیق--فاطمه شکیبا.pdf
2.92M
💢به مناسبت سالگرد حماسه نهم دی🇮🇷 و هفته #بصیرت 💢
📲📚بازنشر نسخه پیدیاف رمان امنیتی #رفیق 📘
✍️نویسنده: #فاطمه_شکیبا
💯روایتی امنیتی از متن و فرامتن #فتنه88 🔥
#کتاب_خوب_بخوانیم
#فاطمیه
#بصیرت
#روایت_عشق
https://eitaa.com/istadegi
📚 #معرفی_کتاب
کتاب #فتنه_تغلب 📓
👈🏼 روایتهایی از متن و فرامتن فتنهی ۸۸
🔹 این کتاب شامل روایتهایی است از بیانات و اقدامات رهبر انقلاب در جریان فتنهی ۸۸ که میتواند لایههایی تازه از واقعیت را نمایان کرده و رسوبات ابهام و تردید دراینباره را از ذهنها بزداید.
📎 توضیحات تکمیلی: khl.ink/f/41297
🛒 تهیه کتاب: khl.ink/W1vPR
#معرفی_کتاب
#بصیرت
#فاطمیه
#حاج_قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید/روز شهادت امام مظلوم ما کف میزنند و سوت میکشند
#نهم_دی
#بصیرت
#فاطمیه
#حاج_قاسم
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
#بریده_کتاب 📖
بریدهای از رمان #عقیق_فیروزه_ای ✨💍
✍️ #فاطمه_شکیبا
🔸به مناسبت سالگرد حماسه #نهم_دی و روز بصیرت و میثاق با ولایت🔸
🔰🔰🔰
بالای پل هوایی ایستاده بود. جمعیت در خیابان موج میزد و در میدان امام حسین(ع) دریا میشد. نه شبیه دسته عزاداری بود نه تظاهرات؛ چیزی ترکیب این دو.
پرچمهای بزرگ «یا حسین(ع)» روی دستها میچرخید. بجز کسانی که کفن پوشیده بودند، بقیه جمعیت یکدست سیاه بود.
- در روز عزا حرمت ارباب شکستند... علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
همین چندروز پیش بود. آنچه را میدید باور نمیکرد. این بار نه سطلهای زباله و ماشین پلیس، که دسته عزاداری در آتش میسوخت. با دیدن شعله میان پرچمها، احساس کرد آتش از درون او زبانه میکشد. تعدادی از عزاداران در آتش میسوختند.
- این فتنه گران راه عزادار تو بستند... علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
شعر مردم، خاطرات روز عاشورا را برایش زنده میکرد و باعث میشد در سرمای دیماه، وجودش گر بگیرد. همان روز وقتی به خودش آمد و دید همراه بقیه نیروهای امنیتی و امدادی مشغول کمک به عزادارهاست، فهمید کار فتنه و فتنهگرها تمام است. ارباب بیسر مثل همیشه به داد رسید و مرز کمرنگ میان حق و باطل را پررنگ کرد.
مظلومنماهای مدعی سیادت، با آتش زدن پرچمهای عزاداری نشان دادند از نسل همانهایند که خیام حرم آلالله را به آتش کشیدند.
پای حسین(ع) و عباس(ع) که میان آمد، غیرت در سینه حبس شده مردم بیرون ریخت.
- علمدار کجایی؟ علمدار کجایی؟
علمدار کجایی؟
علمدار کجایی...؟
🔰🔰🔰
#فاطمیه
#بصیرت
#حاج_قاسم
#قهرمان_من
#روایت_عشق
http://eitaa.com/istadegi
🚩 #بسم_رب_الشهدا_والصدیقین 🚩
✍🏻 یادداشت #زهرا_اروند
🌱🌱🌱
مدتهاست در تلاشیم با هرچه میتوانیم از ارزشهایمان دفاع کنیم و اثبات کنیم تاریخی را که درستی آن انکار میشود؛ هرچند زمان زیادی از آن نگذشته است.
امروز سلاح دفاع قلمهای ماست و تصمیم را گرفتیم که با هم این سلاح را به کار بگیریم و دفاع کنیم.
امروز ابهام و شایعهسازی، افکار همه از جمله قشرجوان را مهآلود کرده و اکنون #مه_شکن سعی دارد با روشنگری خود این مسیر مهآلود را شفاف سازد.
انشاءالله که در این راه بتوانیم استوار باشیم؛ با مدد مهدی فاطمه.
🌱🌱🌱
#گروه_نویسندگان_مه_شکن
#مه_شکن #زهرا_اروند
#فاطمیه #بصیرت #حاج_قاسم
https://eitaa.com/istadegi
✨#بسم_الله_الذي_يكشف_الحق✨
✍🏻یادداشت #محدثه_صدرزاده
🍃🍃🍃
در گذر اتفاقات پیاپی و عِرق ملی و انقلابی، و در جمعی دوستانه و دانشجویی بنا را بر این گذاشتیم که ناگفتهها و ابهامات تاریخ را به بند قلم درآوریم و غبار از چهرهشان پاک کنیم.
چند ماهی است که بر روی عنوان و اسم #مه_شکن درحال کار هستیم، تا بتوانیم بهترین را ارائه دهیم و تاثیر گذار باشیم؛ در تاریخی که گاهی مظلومیتها را فریاد نزد و در گلو خفه کرد.
شروع به کار و دوندگیهای آن کردیم و در روز پرستار سخن مقام معظم رهبری حکمی شد برای مایی که دست به قلم بردهایم. ایشان فرمودند که باید ناگفتههای تاریخ به قلم حقیقت روایت شود تا از تحریف در امان بماند.
اینک در روز نهم دی ماه که به نام بصیرت و میثاق با ولایت نامگذاری شده است، بنا داریم از گروه خود رونمایی کنیم و با ولایت میثاقی تازه ببندیم.
همان طور که رهبر معظم انقلاب در سال ۸۸ گفتند که: «من آبرو و جسم ناقص خود را برای اسلام و انقلاب بر کف دست گذاشتهام.»، اینک ما دانشجویان نویسنده، قلم، تفکر و همتمان را با تمام وجود برای اسلام و انقلاب و در راه تبیین حقایق به کار گرفتهایم.
🍃🍃🍃
ومن الله توفیق
#گروه_نویسندگان_مه_شکن
#مه_شکن #محدثه_صدرزاده
#فاطمیه #بصیرت #حاج_قاسم
https://eitaa.com/istadegi
🏴 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🏴
✍🏻یادداشت #فاطمه_شکیبا
🌿🌿🌿
میدانید، نوشتن یک امر کاملا دلی ست. یعنی اگر دلت نخواهد و با تو همراه نشود، اصلا نمیتوانی بنویسی و اگر چیزی روی کاغذ خطخطی کنی هم به دل کسی نمینشیند.
با این وجود، اگر فقط برای دل خودت بنویسی و همه هم و غمت دردها و دلنوشتههای خودت باشد، باز هم نوشتههایت به درد خودت میخورند و چهارتا مثل خودت؛ مگر این که دلت و دردت انقدر بزرگ باشد که صدایت در تاریخ بپیچد.
باید یک دلیل مهمتری داشته باشی برای نوشتن؛ یک درد بزرگ. انقدر بزرگ که شبها از درد خوابت نبرد و به قلم پناه ببری برای نوشتن این درد.
هر وقت دست به قلم میبرم برای نوشتن و یا هر وقت کسی از من میپرسد چرا مینویسی، این جمله حضرت آقا با صدا و لحن خودشان در سرم پخش میشود که: جای شهید و جلاد عوض نشود!
شاید یکی از مهمترین دلایلم برای نوشتن همین باشد؛ این که میدانم اگر وقایع و حقایق جامعه و کشورمان را الان روایت نکنیم تا در تاریخ بماند، بعدها طور دیگری روایت میشود؛ آن هم نه در آینده دور که در همین نزدیک.
همین الان یک اتفاق میافتد و آن را طور دیگر روایت میکنند؛ طوری که فضای ذهن مردم مهآلود شود و مرز بین حق و باطل، محو.
جنگ، جنگ روایتهاست. هرچه خدمت کنیم، هرچه کار کنیم و هرچه عرق بریزیم، اگر درست روایت نشود فایده ندارد. دشمن برایمان روایت میکند و خادم را خائن معرفی میکند و خدمت را خیانت.
آن وقت است که حتی اگر در عرصههای دیگر مثل نبرد اقتصادی و نظامی و امنیتی پیروز شویم، باز هم باختهایم و مغلوب روایت دشمن شدهایم.
رک و راست بگویم؛ برای همین مینویسم. اگر «روایت عشق»ای هست، فلسفه وجودش همین است که گفتم؛ اما از یک جایی به بعد فهمیدم به تنهایی نمیشود کار کرد. فهمیدم برکتی که خدا به کار گروهی و تشکیلاتی بخشیده است را نمیتوان در کار انفرادی پیدا کرد.
این بود که چند نفر از رفقای دوران دبیرستانم را دور هم جمع کردم؛ دوستانی که میدانستم هنر نوشتن دارند و جسارت انتشارش را نه.
شروعش با نوشتن داستان نیمهها بود(نیمهی تاریک، نیمهی راه، نیمهی تنها). قرار شد بنویسیم؛ با هم و با کمک هم. آنچه در داستان نیمهها به آن اشاره کردیم، واقعیتی بود که با هم تجربهاش میکنیم. همراه شخصیتهای داستانمان میخندیم، کم میآوریم، زمین میخوریم و از جا بلند میشویم.
عهد بستیم گروهی کوچک تشکیل دهیم که هدفش جهاد تبیین باشد با سلاح قلم. نام گروهمان را #مه_شکن گذاشتیم و دقیقاً روزهایی که به فکر تشکیل و رونمایی از مهشکن بودیم، حضرت آقا در سخنرانیشان در روز میلاد حضرت زینب سلاماللهعلیها، سخن از جنگ روایتها به میان آوردند و جهاد تبیین.
سخن از رسالت فاطمی و زینبیای بود که وظیفه بانوان و دختران مسلمان است.
مهشکن را رونمایی میکنیم به برکت نام حضرت مادر و دخترش زینب کبری؛ در روزی که به نام بصیرت نام گرفته است؛ در ایام شهادت حاج قاسم که با رفتنش کاری حسینی کرد و ما که ماندهایم، کاری زینبی انجام خواهیم داد؛ انشاءالله.
لبیک یا زینب.
🌿🌿🌿
#گروه_نویسندگان_مه_شکن
#مه_شکن #فاطمه_شکیبا
#فاطمیه #بصیرت #حاج_قاسم
https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🥀💔 برگرد و روشن کن چشمای لشگر رو...😭 🎤حاج صادق آهنگران #جان_فدا #حاج_قاسم #جانفدا http://eitaa.com
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
"یه دهه هشتادی، که حاج قاسمو دیده..."
✍️فاطمه شکیبا
-هنوز بیهوشه؟
-مثل خودم شده. بهتون قول میدم مثل خودم عزیزکرده میشه.
-از همهمون کوچیکتره. دهه هشتادی بود دیگه؟
-آقا آرمان... بابا...
آهنگ لطیف و روحنواز صدایش، از میان گفت و گوها میگذرد و دردهایم را آرام میکند. چشم باز میکنم تا صاحب آن صدای آشنا را ببینم. بالای سرم، چندنفر حلقه زدهاند و نگاهم میکنند. صدای آن مرد را از بالای سرم شنیدم... پلک میزنم تا واضح ببینمشان. مرد با همان صدای گرم، دوباره میگوید: آرمان بابا... صدامو میشنوی؟
تا چشمم به چهرههاشان میافتد، همه را میشناسم، یکی از یکی بیشتر. انگار سالها باهم بودهایم و محبتی میانمان هست عمیقتر از تمام اقیانوسها و طولانیتر از تمام تاریخ بشر.
سرم دیگر روی زمین نیست؛ کسی آن را به زانو گرفته و پیشانیِ شکستهام را نوازش میکند. بالا را نگاه میکنم و مرد را میبینم؛ مردی با چشمان خمار و عاشقکُش، و لبخندی بر لب. حاج قاسم.
دستش را آرام میکشد روی صورتم و خون را از روی آن پاک میکند: سلام آقا آرمان.
لبخندش به من هم سرایت میکند: سلام حاج قاسم... شما برگشتین؟ اینجا چکار میکنین؟
لبخندش عمیقتر میشود: من نرفته بودم که بخوام برگردم، همه ما همینجاییم، هستیم.
و با چشم اشاره میکند به کسانی که دورم حلقه زدهاند. دوباره چهرههای بهشتیشان را نگاه میکنم. سمت راستم، محسن حججی نشسته و دستم را در دستش گرفته. دستم را فشار میدهد و با لهجه نجفآبادی قشنگش میگوید: عجب کاری کردی پِسِّر! بگی نگی مثل خودم شدی.
آرام و بیرمق میخندم: هنوز مونده تا به پای شما برسیم.
کنارش، عبدالله پولادوند، با آن چهره محجوب و دوستداشتنیاش نشسته و آرام میگوید: شبیه منم هست.
محسن قوطاسلو، سمت دیگرم نشسته و میخندد: دیدی این دفعه ما اومدیم پیشت آقا آرمان؟
سجاد زبرجدی آرام میزند به بازوی محسن قوطاسلو: جای آقا آرمان کنار دست خودمه.
دوباره به چهره حاج قاسم نگاه میکنم. بدون این که چیزی بپرسم، حاج قاسم جوابم را میدهد: ما کشوری که براش خون دادیم رو رها نمیکنیم. هرشب میایم توی خیابونا گشت میزنیم؛ مخصوصا الان که اوضاع یکم بهم ریخته ست. هر خیابون، هر کوچه، دست یکی از ماست. هوای مردم رو داریم تا اوضاع آروم بشه.
محسن قوطاسلو، جمله حاج قاسم را تکمیل میکند: حاج قاسم خودش ما رو تقسیم کرده بین محلهها و فرماندهیمون میکنه.
محسن حججی، دوباره آرام دستم را میفشارد: تا حاج قاسم فهمید گیر افتادی، من رو فرستاد که بیام کمکت. بعدم خودش و چندتا از بچهها رسیدن بالای سرت.
سرخوش از حس آرامشی که دارم و دردهایی که التیام گرفتهاند، نگاه تشکرآمیزم را روانه میکنم به سمت حاج قاسم. حاج قاسم دست میکشد میان موهایم: فکر کردی من نیروهای بسیجی و مخلص رو توی میدون تنها میذارم؟
چشمانم پر میشود از اشک شوق و زمزمه میکنم: این دو سال خیلی دلتنگتون بودم حاجی... خوب شد اومدین...
یک نفر دارد از دور میدود به سمتمان. حسین یوسفالهی ست. بالای سرمان میایستد و میگوید: حاجی، آقا مرتضی جاویدی کارتون داره...
-آقا مرتضای شیراز؟ فرمانده گردان والفجر؟
-آره حاجی... گفت به داد شاهچراغ برسید...
لحن حاج قاسم، محکم و قاطع شد: بهش بگو مقاومت کنه، الان میام.
همه از جا بلند میشوند، جز حاج قاسم که هنوز سر من را روی پایش نگه داشته. میگویم: من چی؟ من باید چکار کنم؟
حاج قاسم پیشانیام را میبوسد: دو روز دیگه صبر کن... خود آقا اباعبدالله میان میارنت پیش ما.
سرم را از روی پایش برمیدارد و از جا بلند میشود. هرچه از من فاصله میگیرد، درد و سرما بیشتر به تنم برمیگردد. میگویم: حاج قاسم صبر کن... نرو...
دستش را برایم تکان میدهد و درحالی که میدود، فریاد میزند: دو روز دیگه صبر کن آقا آرمان. ما همین دور و بریم...
🔰🔰🔰
پ.ن: مگه شهید میمیره؟🙂🌱
#بصیرت #حاج_قاسم #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi
هدایت شده از مهشکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱
"یه دهه هشتادی، که حاج قاسمو دیده..."
✍️فاطمه شکیبا
-هنوز بیهوشه؟
-مثل خودم شده. بهتون قول میدم مثل خودم عزیزکرده میشه.
-از همهمون کوچیکتره. دهه هشتادی بود دیگه؟
-آقا آرمان... بابا...
آهنگ لطیف و روحنواز صدایش، از میان گفت و گوها میگذرد و دردهایم را آرام میکند. چشم باز میکنم تا صاحب آن صدای آشنا را ببینم. بالای سرم، چندنفر حلقه زدهاند و نگاهم میکنند. صدای آن مرد را از بالای سرم شنیدم... پلک میزنم تا واضح ببینمشان. مرد با همان صدای گرم، دوباره میگوید: آرمان بابا... صدامو میشنوی؟
تا چشمم به چهرههاشان میافتد، همه را میشناسم، یکی از یکی بیشتر. انگار سالها باهم بودهایم و محبتی میانمان هست عمیقتر از تمام اقیانوسها و طولانیتر از تمام تاریخ بشر.
سرم دیگر روی زمین نیست؛ کسی آن را به زانو گرفته و پیشانیِ شکستهام را نوازش میکند. بالا را نگاه میکنم و مرد را میبینم؛ مردی با چشمان خمار و عاشقکُش، و لبخندی بر لب. حاج قاسم.
دستش را آرام میکشد روی صورتم و خون را از روی آن پاک میکند: سلام آقا آرمان.
لبخندش به من هم سرایت میکند: سلام حاج قاسم... شما برگشتین؟ اینجا چکار میکنین؟
لبخندش عمیقتر میشود: من نرفته بودم که بخوام برگردم، همه ما همینجاییم، هستیم.
و با چشم اشاره میکند به کسانی که دورم حلقه زدهاند. دوباره چهرههای بهشتیشان را نگاه میکنم. سمت راستم، محسن حججی نشسته و دستم را در دستش گرفته. دستم را فشار میدهد و با لهجه نجفآبادی قشنگش میگوید: عجب کاری کردی پِسِّر! بگی نگی مثل خودم شدی.
آرام و بیرمق میخندم: هنوز مونده تا به پای شما برسیم.
کنارش، عبدالله پولادوند، با آن چهره محجوب و دوستداشتنیاش نشسته و آرام میگوید: شبیه منم هست.
محسن قوطاسلو، سمت دیگرم نشسته و میخندد: دیدی این دفعه ما اومدیم پیشت آقا آرمان؟
سجاد زبرجدی آرام میزند به بازوی محسن قوطاسلو: جای آقا آرمان کنار دست خودمه.
دوباره به چهره حاج قاسم نگاه میکنم. بدون این که چیزی بپرسم، حاج قاسم جوابم را میدهد: ما کشوری که براش خون دادیم رو رها نمیکنیم. هرشب میایم توی خیابونا گشت میزنیم؛ مخصوصا الان که اوضاع یکم بهم ریخته ست. هر خیابون، هر کوچه، دست یکی از ماست. هوای مردم رو داریم تا اوضاع آروم بشه.
محسن قوطاسلو، جمله حاج قاسم را تکمیل میکند: حاج قاسم خودش ما رو تقسیم کرده بین محلهها و فرماندهیمون میکنه.
محسن حججی، دوباره آرام دستم را میفشارد: تا حاج قاسم فهمید گیر افتادی، من رو فرستاد که بیام کمکت. بعدم خودش و چندتا از بچهها رسیدن بالای سرت.
سرخوش از حس آرامشی که دارم و دردهایی که التیام گرفتهاند، نگاه تشکرآمیزم را روانه میکنم به سمت حاج قاسم. حاج قاسم دست میکشد میان موهایم: فکر کردی من نیروهای بسیجی و مخلص رو توی میدون تنها میذارم؟
چشمانم پر میشود از اشک شوق و زمزمه میکنم: این دو سال خیلی دلتنگتون بودم حاجی... خوب شد اومدین...
یک نفر دارد از دور میدود به سمتمان. حسین یوسفالهی ست. بالای سرمان میایستد و میگوید: حاجی، آقا مرتضی جاویدی کارتون داره...
-آقا مرتضای شیراز؟ فرمانده گردان والفجر؟
-آره حاجی... گفت به داد شاهچراغ برسید...
لحن حاج قاسم، محکم و قاطع شد: بهش بگو مقاومت کنه، الان میام.
همه از جا بلند میشوند، جز حاج قاسم که هنوز سر من را روی پایش نگه داشته. میگویم: من چی؟ من باید چکار کنم؟
حاج قاسم پیشانیام را میبوسد: دو روز دیگه صبر کن... خود آقا اباعبدالله میان میارنت پیش ما.
سرم را از روی پایش برمیدارد و از جا بلند میشود. هرچه از من فاصله میگیرد، درد و سرما بیشتر به تنم برمیگردد. میگویم: حاج قاسم صبر کن... نرو...
دستش را برایم تکان میدهد و درحالی که میدود، فریاد میزند: دو روز دیگه صبر کن آقا آرمان. ما همین دور و بریم...
🔰🔰🔰
پ.ن: مگه شهید میمیره؟🙂🌱
#بصیرت #حاج_قاسم #آرمان_دهه_هشتادی_ها
http://eitaa.com/istadegi