eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
522 ویدیو
75 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀🇮🇷 ...ولی می‌دونی چیِ شهید علی‌وردی برای من خاص شده؟ این که به یه نفر بگن به رهبرت توهین کن تا نزنیمت، و اون قبول نکنه و انقدر کتک بخوره که شهید بشه، این خیلی باشکوهه... هم برای اون آدم هم برای رهبرش... اشاره دوباره امام خامنه‌ای به آرمان و روح‌الله در دیدار شاعران و اساتید ادبیات فارسی، ۱۴۰۲/۱/۱۶
🌙✨ یکی از بچه‌ها دست انداخته بود دور گردنش و از پشت سر، گردنش را می‌کشید. دیگری تکیه داده بود به پای راست آرمان و سر جایش وول می‌خورد. آن یکی آستین آرمان را می‌کشید که توجه آرمان را جلب کند به سمت خودش. سروصدا و جیغ بچه‌ها حیاط را برداشته بود و صدای اذان مغرب به سختی راهش را از میان همهمه باز می‌کرد تا به گوش آرمان برسد. آرمان میان شیطنت بچه‌هایی که از سر و کولش بالا می‌رفتند، با حوصله افطار می‌کرد و هربار که لقمه نان و پنیر و خیار در دهان می‌گذاشت، پاسخ بگومگوی بچه‌ها را با لبخند یا جمله‌ای کوتاه می‌داد. بچه‌ها روزه نبودند و با چند لقمه سیر شدند. آرمان برخاست، عبایی روی دوشش انداخت و رو به قبله ایستاد. بچه‌ها صدای اذان و اقامه گفتنش را که شنیدند، با ذوق باهم گفتند: آخ جون حاج آقا آرمان برای نماز وایساده! و پشت سرش صف بستند. چند نفری رفته بودند عباهای بزرگ و قهوه‌ای رنگی را که در مسجد بود، پوشیده بودند تا بیشتر شبیه آرمان باشند. 🌱بر اساس خاطرات شهید http://eitaa.com/istadegi
🌙بسم الله الرحمن الرحیم 🌙 یکی از بچه‌ها دست انداخته بود دور گردنش و از پشت سر، گردنش را می‌کشید. دیگری تکیه داده بود به پای راست آرمان و سر جایش وول می‌خورد. آن یکی آستین آرمان را می‌کشید که توجه آرمان را جلب کند به سمت خودش. سروصدا و جیغ بچه‌ها حیاط را برداشته بود و صدای اذان مغرب به سختی راهش را از میان همهمه باز می‌کرد تا به گوش آرمان برسد. آرمان میان شیطنت بچه‌هایی که از سر و کولش بالا می‌رفتند، با حوصله افطار می‌کرد و هربار که لقمه نان و پنیر و خیار در دهان می‌گذاشت، پاسخ بگومگوی بچه‌ها را با لبخند یا جمله‌ای کوتاه می‌داد. بچه‌ها روزه نبودند و با چند لقمه سیر شدند. آرمان برخاست، عبایی روی دوشش انداخت و رو به قبله ایستاد. بچه‌ها صدای اذان و اقامه گفتنش را که شنیدند، با ذوق باهم گفتند: آخ جون حاج آقا آرمان برای نماز وایساده! و پشت سرش صف بستند. چند نفری رفته بودند عباهای بزرگ و قهوه‌ای رنگی را که در مسجد بود، پوشیده بودند تا بیشتر شبیه آرمان باشند. ✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙✨🌙 داشتم از آن بالا نگاهت می‌کردم؛ یعنی نمی‌توانستم چشم از تو بردارم. می‌خواستم ببینم تو کی هستی که اینطور می‌درخشی، حتی بیشتر از من؟ می‌خواستم ببینم چه دعایی کرده‌ای که فرشتگان برای بالا بردنش سر و دست می‌شکنند و چکار کرده‌ای که بهترین تقدیرها را برایت نوشته‌اند؟ از آن بالا نگاهت می‌کردم. بیرون مسجد ایستاده بودی. همه داخل بودند و صدای مناجات و توسلشان بلند بود؛ ولی تو... جلوی در مهدکودک ایستاده بودی. کودکان را یکی‌یکی از پدر و مادرشان تحویل می‌گرفتی، به گرمی خوش‌آمد می‌گفتی، دست کوچکشان را در دستت می‌فشردی و می‌بردیشان طبقه بالا؛ به مهدکودک. حواست بود در پله‌ها زمین نخورند. حواست بود مثل آن‌ها، قدم کوچک برداری و آرام از پله بالا بروی که خسته نشوند. تا به مهدکودک برسید، شاید به بچه‌ها التماس دعایی می‌گفتی و حالشان را می‌پرسیدی. حتی آن‌هایی که کوچک‌تر بودند را بغل می‌گرفتی و بالا می‌بردی، دستی به سر و صورتشان می‌کشیدی و می‌بوسیدی‌شان. پایین پله‌ها ایستاده بودی و نگاهت به بالای پله‌ها بود که یک وقت کودکی از بالای پله پایین نیفتد. از آن بالا می‌دیدم که بدون قرآن به سر گذاشتن و جوشن کبیر خواندن، آرزویی که در دلت بود را خدا شنید. فرشته‌ها آن را سر دست بردند. آرزویت در آسمان اوج گرفت، درخشید و به آرامی بر کتاب سرنوشتت نشست. آن شب در اکباتان هم در آسمان نشسته بودم و نگاهت می‌کردم؛ یعنی نمی‌شد نگاهت نکرد. درخشش‌ات همه را خیره کرده بود. آرزوی ثبت شده بر لوح سرنوشتت داشت در آسمان می‌رقصید. فرشته‌ها برای تحویل گرفتن روح از تن بی‌جانت بی‌تاب بودند؛ اما من می‌‌دانستم کس دیگری برای بردن تو خواهد آمد، و آمد. حسین(علیه‌السلام) به موقع برای بردن خادمش رسید. 🌱بر اساس خاطرات شهید آرمان علی‌وردی 🥀 ✍🏻 فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
🍃🌸🍃 یکی از پاهاش را نمی‌توانست روی زمین بگذارد. بعد پیچ خوردن پایش، مهمان ویلچرهای حرم شده بود، تا نزدیک ضریح. به نزدیکی ضریح که رسید، یک یا علی گفت و از جا برخاست. دست گرفته بود به دیوار مرمرین حرم، و با تکیه به دیوار، آرام و لنگان جلو می‌آمد. ویلچرش چند قدم عقب‌تر، خالی رها شده بود. سربه‌زیر و با چهره‌ای منقبض از درد، جلو می‌رفت و لبانش آرام تکان می‌خورد. نزدیک ضریح که رسید، تکیه از دیوار برداشت. هرچند سخت، راست روی دوپا ایستاد و دست بر سینه گذاشت: السلام علیک یا فاطمه المعصومه...✨ 🌿بازنویسی خاطره‌ای از شهید آرمان علی‌وردی🌿 سلام‌الله‌علیها https://eitaa.com/istadegi
🌷✨همیشه مثل یک براده آهن که جذب آهن‌ربا می‌شود، وقتی به حرم می‌رسیدی، می‌رفتی گوشه صحن گوهرشاد. نمی‌دانم آنجا چه دیده بودی. شهود بود، خواب بود یا فقط یک حال خوب؟ ولی فهمیده بودی آنجا یک قطعه از بهشت است. این را همیشه می‌گفتی. شاید دعای شهادتت از همان‌جا بالا رفت و در آغوش اجابت نشست. هنوز هم همان‌جایی. نشسته‌ای یک گوشه از بهشت و زیارت‌نامه می‌خوانی... (بر اساس خاطره‌ای از شهید آرمان علی‌وردی) علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
سلام حضرت امام.🌱 من را می‌شناسید؟ من نه یکی از آن سربازانِ در گهواره‌تان هستم، نه یکی از آن دبستانی‌هایی که امیدتان به آن‌ها بود. من یک دهه هشتادی‌ام. یکی از کسانی که انقلاب شما را تنها در کتاب‌های خاطرات و فیلم و عکس‌های قدیمی دیده‌اند. ما از شما، تنها عکسی خندان دیده‌ایم اول کتاب‌های درسی‌مان؛ و فیلم‌ها و یادداشت‌هایی در صحیفه نورتان. ما شما را از خاطرات بزرگ‌ترها شناخته‌ایم و قدرتان را از روی وصیت‌نامه شهدای دفاع مقدس فهمیده‌ایم. اما... حضرت امام عزیز، پیوند ما بیش از این‌هاست. ما یکدیگر را روز ازل دیده‌ایم و دلمان را به شما باخته‌ایم. همان روز خدا نام ما را در فهرست سربازان شما نوشت. من مطمئنم شما آن روز که در فرودگاه مهرآباد، از پله‌های هواپیما پایین می‌آمدی، ما را هم در افق آینده ایران می‌دیدی؛ یا در چهره پدرها و پدربزرگ‌هایمان. من مطمئنم تو یکی‌یکی انتخابمان کردی که سربازت باشیم و فرزندت. شاید زیر لب برایمان دعا می‌خواندی و حتی می‌دیدی آن روز را که ما انقلابت را به ثمر رسانده‌ایم. می‌دانید حضرت امام، ما باید برای شناختن شما، تارهای عنکبوت تحریف را کنار بزنیم تا امام‌های جعلی و خودساخته‌شان را بجای شما برایمان جا نزنند. برای ما سخت است زیارت مرقد مجلل‌تان؛ وقتی که تصویر خانه محقرتان را می‌بینیم. با وجود همه این‌ها، ما همان‌قدر برای این انقلاب جان‌برکفیم که فرزندانت در دفاع مقدس بودند. ما همان‌قدر جهادگریم که مبارزان زمان انقلاب. ما همان‌قدر ولایت‌پذیریم که سربازان دهه هفتادیِ مدافع حرم. می‌توانید از آرمان علی‌وردی بپرسید ما تا کجا حاضریم برای راه شما مایه بگذاریم. از آرمان عزیز بپرس ما چقدر امام خامنه‌ای‌مان را دوست داریم. امام جان، از همین‌جا و به نیابت از همه دهه هشتادی‌ها، حتی آن دهه هشتادی‌هایی که در شناختن شما و انقلابتان به اشتباه افتاده‌اند، می‌خواهم بگویم ما قلبمان می‌تپد برای ادامه دادن این انقلاب. می‌خواهم بگویم انقلاب شما در بیست و دوی بهمن پنجاه و هفت تمام نشده و اتفاقا قسمت‌های قشنگش به ما رسیده؛ گام دومش... می‌خواهم بگویم خرداد شصت و هشت پایان شما نیست. شما از همیشه زنده‌ترید؛ می‌دانم که خودتان می‌بینید محبت‌تان را در قلب‌های انسان‌های آزاده، می‌دانم که می‌بینید صدای شما، آرمان شما، اندیشه شما درحال جهانی شدن است. جوانه اندیشه تان رشد کرده، بارور شده و دارد تا قلب اروپا و افریقا پیش می‌رود. در جهانِ ستمدیده و تاریک امروز، همه از شما و روشنای آرمان‌هایتان می‌پرسند. و می‌دانم که آینده هم پیش چشم شماست؛ آینده‌ای زیباتر از آنچه اکنون ما می‌بینیم... آینده‌ای به زیباییِ تمدن نوین اسلامی؛ آینده‌ای به زیبایی ظهور. برای ما دعا کن امام جان. ما مثل شما از نیمه خرداد در انتظار فرجیم؛ ما قرار است انقلابت را به ظهور برسانیم...✨ بازنشر / ✍🏻 فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اگر بود امروز ۲۲ ساله می‌شد... 🌱تولدت مبارک آرمان انقلاب! پ.ن: آرمان علی‌وردی به ما یادآوری کرد دهه هشتادی‌ها هم انقدر بزرگ شده‌اند که بتوانند شهید شوند...! https://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای... نخیر... متین و معترض‌های توی شهرک، هم‌قسم شده‌اند که نگذارند من بخوابم. خمیازه می‌کشم. دلم لک می‌زند برای خواب. از دیشب بدخواب شده‌ام و تا الان نتوانسته‌ام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمی‌گذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را می‌اندازم کنار و کشان‌کشان، خودم را می‌رسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف می‌زند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه... به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را می‌بینم که می‌دود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد می‌کشند: بگیرینش... بسیجیه... سرم درد می‌گیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سی‌هزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم می‌پیچد. جزء معدود خواب‌های واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سی‌هزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایه‌های تعزیه. شاید کربلا. -اووه... افتاد... گرفتنش... واای... متین چشمانش را ریز می‌کند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد می‌زنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده... دیگر جوان را نمی‌بینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دست‌هایی را می‌بینم که بالا می‌روند و پایین می‌آیند به نیت زدنش. در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سی‌هزارنفر سپاه. طوری نگاهش می‌کردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد می‌رود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزه‌ها را می‌دیدم که بالا می‌رفتند و به سوی بدنش پایین می‌آمدند. -وااای ببین دارن می‌کشنش. یا خود خدا! لرز می‌کنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط می‌خواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین. زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم می‌چرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمی‌دانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین می‌شناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضه‌هایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ ترسیدم. می‌خواستم بروم و می‌ترسیدم از برق شمشیر و چهره‌های کبود از خشمشان. -اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟ جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آن‌ها که دورش را گرفته‌اند، یک نفر قمه به دست می‌بینم و دلم می‌ریزد. دلم می‌خواهد بروم پایین، صف آن‌ها که دور جوان را گرفته‌اند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ یک قدم برمی‌دارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمه‌ای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم می‌لرزند و همانجا می‌ایستم. این‌هایی که من می‌بینم، برایشان مهم نیست چرا می‌زنند و چطور می‌زنند؛ فقط می‌زنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکه‌پاره می‌کنند همان‌جا؛ بدون این که بپرسند مثل آن‌ها فکر می‌کنم یا نه. خواب بودم؛ ولی می‌توانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و می‌خواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفه‌ام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم. پیکر نیمه‌جان و خونین جوان بسیجی را دارند می‌کشند روی زمین. به دستانم نگاه می‌کنم؛ پاک‌اند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کرده‌اند. عقب عقب می‌روم؛ نمی‌دانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمی‌دانم. متین فیلمی که می‌گرفت را قطع می‌کند و سرش می‌رود داخل گوشی: این خیلی ویو می‌خوره. ببین کی بهت گفتم. جوان را کشان‌کشان، از میدان دیدمان خارج می‌کنند و دیگر نمی‌بینمش. فقط رد خونش باقی می‌ماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم... علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
🌱 یک چنین روزی، چهارم آبان، وقتی کلاست در حوزه آیت‌الله مجتهدی(ره) تمام شد، با عجله کتاب و وسایلت را داخل کوله‌ات ریختی. شاید همین موقع‌ها، بعد از ظهر. انقدر عجله داشتی که برای همکلاسی‌ها سوال شد. -آرمان کجا میری؟ گفتی قرار است در شهرک اکباتان آماده‌باش باشید(آه... اکباتان...). دوستانت شوخی و جدی گفتند نرو، بنشین درست را بخوان. گفته بودی: آدم نباید سیب‌زمینی باشه! سر شوخی‌شان باز شد، گفتند: آرمان میری شهید میشی ها! خندیدی و گفتی: این وصله‌ها به ما نمی‌چسبه...! (اتفاقا خوب چسبید، کلمه شهید پشت نام قشنگت) دوستانت گفتند: بیا باهم عکس بگیریم شهید شدی می‌ذاریم پروفایلمون! ولی عجله داشتی. هرطور شده از دستشان در رفتی. مثل رود که شوق دیدن دریا دارد، سرازیر شدی به سمت اکباتان. می‌خواستی یک شعبه کوچک از کربلا را به اکباتان بیاوری. ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا
مه‌شکن🇵🇸
🌱 یک چنین روزی، چهارم آبان، وقتی کلاست در حوزه آیت‌الله مجتهدی(ره) تمام شد، با عجله کتاب و وسایلت را
اذان مغرب به افق اکباتان... یک چنین عصری، دم اذان مغرب، به فرمانده بسیج‌تان گفته بودی گردان را ببرد مسجد و نمازتان را اول وقت بخوانید. فرمانده گفته بود نمی‌شود، سخت است. تو هم سخت نگرفتی. با اجازه‌ی فرمانده رفتی مسجد، نمازت را خواندی. می‌دانستی وسط اغتشاشات حلوا خیرات نمی‌کنند و ممکن است تا آخر شب دیگر وقت برای نماز خواندن پیدا نکنی. تازه اگر وقت هم پیدا می‌کردی، معلوم نبود آخر شب از خستگی نای ایستادن داری یا نه. شاید حتی به این فکر کرده بودی که اگر توی این شلوغی‌ها، خودت یا دوستانت زخمی بشوید، با لباس و تن خونین نمی‌توان نماز خواند. راستش را بگو، دعای بعد از نمازت شهادت بود؟ ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا
مه‌شکن🇵🇸
اذان مغرب به افق اکباتان... یک چنین عصری، دم اذان مغرب، به فرمانده بسیج‌تان گفته بودی گردان را ببرد
🥀 یک چنین شبی، چهارم آبان، تو از دوستانت جدا افتادی. بدون سلاح، حتی بدون بیسیم و بدون هرچیزی که بتوانی با آن از خودت دفاع کنی. تنها چیزی که داشتی کوله‌پشتی‌ات بود و در کوله‌پشتی‌ات چیزی بیشتر از آنچه یک جوانِ طلبه‌ی بیست و یک ساله می‌تواند داشته باشد، وجود نداشت. داشتی قدم می‌زدی و دنبال دوستانت می‌گشتی که دیدی یکی از دل تاریکی داد کشید: اون بسیجیه! بگیریدش! و بعد با موج تعقیب‌کننده‌هایی مواجه شدی که زامبی‌وار می‌دویدند و تعدادشان زیاد می‌شد، و تویی که به فرمان غریزه بقا می‌دویدی. شاید انقدر همه‌چیز داشت سریع اتفاق می‌افتاد که خودت هم هنوز نمی‌دانستی چرا دنبالت می‌کنند!؟ یکی‌شان به تو رسید. با هم خوردید زمین. مهلت بلند شدن پیدا نکردی، خیلی زود بقیه‌شان هم رسیدند. کاش حداقل قبل از این که بزنند سوال می‌کردند؛ کاش یکی‌شان به بقیه می‌گفت: وایسید، شاید اشتباه گرفته باشیم! ولی گرگ درنده که این چیزها حالی‌اش نمی‌شود. بعد هم می‌توانستند سرشان را بالا بگیرند و با پررویی تمام، بگویند یک نیروی سرکوب که داشت با باتوم کتک‌مان می‌زد را کشتیم که از خودمان دفاع کرده باشیم! خوب شد فیلم دوربین‌های مداربسته هست که ثابت کند کی اول حمله کرد، خوب شد فیلم دوربین موبایل‌های خودشان هست که ثابت کند سلاح سرد دست کی بود و کی مسلح بود و کی قصد زدن داشت! بعضی‌ها اساس کارشان دروغ است. دروغی گفتند و بهانه‌اش کردند که خیابان‌ها را به آشوب بکشند. پشت سرش هم دروغ‌های دیگر ردیف شد و آرامش و امنیت مردم را گروگان گرفتند با دروغ‌هاشان. ولی خوب شد که تو دروغشان را برملا کردی، خوب شد که خودشان را، خود واقعی‌شان را بدون بزک رسانه‌ها نشان دادند موقع به شهادت رساندن تو. بقیه ماجرا را دوست ندارم تعریف کنم؛ یعنی اصلا چیزی نیست که بشود تعریفش کرد. فقط همین‌قدر بگویم که دوست داشتن همیشه هزینه دارد و هرچه انسانی که دوستش داری بزرگ‌تر و ارزشمندتر باشد، بهای دوست داشتنش هم سنگین‌تر است. تو یک چنین شبی، چهارم آبان، بهای محبت به امام خامنه‌ایِ عزیز را تمام و کمال پرداختی و رسیدش را هم گرفتی؛ شهادت را. راستی... خوب شد نمازت را عقب نینداختی؛ آخر نمی‌شود با تن سرتاپا زخمی و خونین به نماز ایستاد... ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا بیشتر بخوانید/داستان کوتاه انگشتر: https://eitaa.com/istadegi/7121
مه‌شکن🇵🇸
🥀 یک چنین شبی، چهارم آبان، تو از دوستانت جدا افتادی. بدون سلاح، حتی بدون بیسیم و بدون هرچیزی که بتوا
🥀 یک چنین روزی، پنجم آبان، تو با چهره کبود و بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان خوابیده بودی، با سطح هوشیاری پایین. حتما همه بهت‌زده بودند، پزشک‌ها، پرستارها، دوستانت، پدر و مادرت. شاید پرستارها داشتند درگوشی از هم می‌پرسیدند این جوان کجا بوده که این بلا سرش آمده؟ تصادف کرده؟ از جایی افتاده؟ پس این جای پاشنه‌ی کفش روی چهره‌اش چه می‌گوید...؟ بین چند نفر مگر گیر افتاده؟ چکار کرده بوده مگر که اینطوری زده‌اند؟ مطمئن نیستم، این را باید پزشکت بگوید؛ ولی احتمالا پزشک اورژانس توی شرح حالت، کلماتی شبیه این نوشته بود: ترومای شدید سر، شکستگی جمجمه، خونریزی درجه سه، جراحات و کبودی‌های متعدد و پراکنده در بدن، احتمال وجود خونریزی داخلی، علائم شوک هیپوولمیک، سطح هوشیاریِ سه؛ کمای عمیق. می‌گویند مادرت لحظه اول تو را نشناخت. مگر می‌شود مادر کسی او را نشناسد؟ شاید منتظر بود یکی بیاید و بگوید اشتباه شده، این آرمان شما نیست. و بعد خودت را ببیند که سرحال و خندان بیایی و عذرخواهی کنی که نگرانش کرده‌ای. شاید اصلا جرات نداشت نگاهت کند، با آن وضع، محاصره شده میان دستگاه‌ها و لوله‌ها. امید... امید... امید... امید در قلب پدر و مادر زنده بود. دعا، ذکر، نذر... دست به دعا توی بیمارستان، از خدا می‌خواستندت. شاید حین دعا، خودشان را دلداری می‌دادند: آرمان زنده می‌ماند. جراحات متعدد؟ خوب می‌شود. شکستگی جمجمه؟ شاید طول بکشد کمی، ولی خوب می‌شود. خونریزی درجه سه؟ خون اهدایی اگر بگیرد جبران می‌شود. سطح هوشیاری پایین؟ برمی‌گردد... خیلی‌ها از کما برگشته‌اند. آرمان زنده می‌ماند... از شب قبل، چهارم آبان، تا چنین روزی، پنجم آبان، فیلم تو داشت دست به دست میان ضدانقلاب می‌چرخید و برای جنایت شاهکارشان کف و سوت می‌زدند. واقعا هم شاهکار بود، خیلی دلاوری می‌خواهد حمله به یک جوانِ بی‌سلاح و تنها! خیلی شجاعت می‌خواهد حمله هفتادنفری به یک نفر، دوره کردنش، زدنش با سلاح سرد. دستمریزاد دارد این‌همه قساوت و بزدلی! ضدانقلاب پای فیلم جنایت‌شان هلهله می‌کردند؛ ولی جرات نداشتند بگویند تو یک نفر مقابل هفتاد نفرشان تسلیم نشدی. جرات نداشتند بگویند هرچه زدندت، یک کلمه توهین به رهبری از دهانت نشنیدند. روی تخت بیمارستان، سطح هوشیاری‌ات همچنان تعریفی نداشت. از سه بیشتر نشده بود؛ کمای عمیق. ادامه دارد... ✍🏻 فاطمه شکیبا بشنوید/داستان کوتاه شیفت نیمه‌شب: https://eitaa.com/istadegi/7417 http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 داستان کوتاه "شیفت نیمه‌شب" ✍🏻 فاطمه شکیبا - سمانه... این بیمار جدید که توی آی‌سی‌یوئه تصادفی بوده؟ سمانه گفت و گویش را با خانم سجادی قطع می‌کند و برمی‌گردد به سمت من: کدوم؟ می‌روم داخل ایستگاه پرستاری و می‌گویم: همون پسر جوونه که توی کماست. سمانه شانه بالا می‌اندازد: نه، منم تازه شیفتم شروع شده. درست جریانش رو نمی‌دونم. پودر نسکافه را داخل ماگم خالی می‌کنم و از فلاسک، آبجوش می‌ریزم رویش. بوی قهوه سرحالم می‌کند. می‌گویم: هوشیاریش خیلی پایینه. از جایی پرت شده؟ خانم سجادی صدایش را پایین می‌آورد و می‌گوید: نه بابا حادثه نبوده. وقتی آوردنش من اینجا بودم. بدنش پر جای چاقو بود. پشت میز، کنار خانم سجادی می‌نشینم. سمانه سرش را جلوتر می‌برد و چشمانش از کنجکاوی برق می‌زنند: یعنی خلافکاری چیزی بوده؟ دعوا کرده؟ خانم سجادی لبش را می‌گزد: نه بابا... طفل معصوم قیافه‌ش به خلافکارا نمی‌خوره. ببین انگشترشو! از داخل یکی از کشوها، یک انگشتر خونین و شکسته درمی‌آورد و نشانمان می‌دهد. عقیق است و رکابش شکسته. سمانه چشم تنگ می‌کند تا انگشتر را دقیق‌تر ببیند: چی نوشته روش؟ تلاش می‌کنم نوشته حک شده روی انگشتر را، از میان خون‌های خشکیده بخوانم. چون درهم نوشته شده، فقط کلمه عباس را تشخیص می‌دهم. خانم سجادی می‌گوید: انگشتش انقدر ورم داشت که مجبور شدیم انگشتر رو بشکنیم. سمانه ابرو بالا می‌دهد: ولی دلیل نمی‌شه هرکی انگشتر عقیق داره، آدم خوبی باشه. خانم سجادی انگشتر را برمی‌گرداند سر جایش و لب می‌گزد: من از دکتر حمیدی شنیدم بسیجی بوده. توی اکباتان ریختن سرش و زدنش. -کیا؟ این را من و سمانه هم‌زمان می‌پرسیم. خانم سجادی می‌گوید: کیا؟ خب معلومه. اغتشاشگرها دیگه. این کارها مخصوص اوناست. هرکی که مخالفشون باشه رو می‌کشن. شماها یادتون نمیاد، ولی من بیست ساله پرستارم. سال هشتاد و هشت انقدر موارد مشابه این بنده خدا داشتیم. حتی از این بدتر. طرف چون ریش داشت با چاقو زده بودن به کمرش و قطع نخاعش کرده بودن. اوه... نمی‌دونی... سمانه چینی به ابروهایش می‌دهد و با صدایی آرام و لحنی معترض می‌گوید: خب تقصیر خودشونه. اونام کم بچه‌های مردم رو نمی‌زنن. همین مهسا امینیِ بیچاره رو انقدر زدن که خونریزی مغزی کرد و فوت کرد. خانم سجادی با یک لبخند عاقل‌اندر سفیه به سمانه نگاه می‌کند: یعنی تو باورت شده مهسا رو زدن؟ سمانه حق به جانب می‌گوید: چرا نشه؟ -یادت نیست دکتر شایگان چی می‌گفت؟ می‌گفت مهسا فقط ایست قلبی کرده. ایست قلبی هم پیر و جوون نداره و کاری به بیماری زمینه‌ای هم نداره. اونایی که اونجا بودن هم دکتر نبودن که بدونن اگه بعد از ایست قلبی، خون به مغز نرسه، ممکنه طرف دچار مرگ مغزی بشه. نمی‌دونستن باید چکار کنن. تا اورژانس بیاد و برسوندش به بیمارستان هم دیگه کار از کار گذشته بوده. سمانه پوسته‌های لبش را می‌کند و می‌گوید: دکتر شایگان که اصلا این رژیم رو قبول نداره! خانم سجادی، لبخند پیروزمندانه‌ای می‌زند: همین دیگه. با این که قبول نداره ولی می‌گفت مطمئنم مهسا کتک نخورده. آخه اون‌همه دختر اونجا بودن، هیچ‌کدوم نگفتن ما کتک خوردیم. فقط خونواده مهسا همچین ادعایی کردن. سر ادعای اونا، این جوون طفل معصوم باید به این روز بیفته؟ می‌دونی انقدر محکم زدن که جمجمه‌ش شکسته؟ گزارش کشیک اورژانس رو خوندی که با چه وضعی آوردنش؟ نیاز به گزارش نیست؛ علائم حیاتی‌اش اصلا امیدوارکننده به نظر نمی‌رسد. پی حرف خانم سجادی را می‌گیرم: منم تا حالا بیماری با این وخامت حال ندیده بودم. اصلا اعصابم بهم ریخت. بیچاره مادرش... سمانه، خسته از بحث، رویش را برمی‌گرداند به سمت دیگری: چه می‌دونم والا... صدای قدم‌های دونفر در راهرو، گفت‌وگویمان را تمام می‌کند. یک خانم چادری و مردی میانسال، مقابل ایستگاه پرستاری می‌ایستند. مرد با صدای لرزانش می‌پرسد: ببخشید... به ما گفتن بیماری به اسم آرمان علی‌وردی رو آوردن اینجا، درسته؟ خانم سجادی از جا بلند می‌شود و فهرست بیماران را نگاه می‌کند. چهره‌اش در هم می‌رود و زیرچشمی به من علامت می‌دهد که اوضاع خراب است. لبخندی ساختگی به زن و مرد تحویل می‌دهد و می‌گوید: شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ -پدرش هستم. لبخند خانم سجادی، پهن‌تر می‌شود: بله همین‌جاست. نگران نباشید... بفرمایید... و از ایستگاه پرستاری می‌رود بیرون. دنبالشان راه می‌افتم؛ با فاصله. می‌رسند پشت پنجره آی‌سی‌یو. نمی‌شنوم خانم سجادی چه می‌گوید؛ اما به کسی اشاره می‌کند. چند قدم می‌روم جلوتر؛ با آن چهره‌ی کبود و درهم‌ریخته‌ای که جوان داشت، می‌دانم مادرش امشب سرم‌لازم خواهد شد. خانم چادری قدمی به عقب می‌گذارد و با لبخند به خانم سجادی می‌گوید: ببخشید... فکر کنم اشتباه شده... این آرمان من نیست! http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🥀 یک چنین روزی، پنجم آبان، تو با چهره کبود و بدن پر از زخم روی تخت بیمارستان خوابیده بودی، با سطح هو
🥀✨ یک چنین صبحی، ششم آبان، توی بیمارستان یک ملاقاتی ویژه داشتی. دو روز بود که برایش انتظار می‌کشیدی. دو روز بود که تو انتظار می‌کشیدی برای آغوشش، دو روز بود که شهدا انتظار می‌کشیدند برای در آغوش گرفتن تو. شاید دور تختت حلقه زده بودند و دائم از هم می‌پرسیدند: پس آرمان کی می‌آید پیش ما؟ ما که چشم دلمان باز نشده؛ ولی شاید اهل دل اگر می‌دیدند، می‌فهمیدند که بیمارستان پر شده از ارواح شهیدان و فرشتگان. آمده بودند شهیدِ دهه هشتادی را ببینند. تو را نشان می‌دادند و می‌گفتند: همان طلبه‌ی بسیجیِ دهه هشتادی ست، همان جوان مومن متعبد حزب‌اللهی، همان که آقا نور چشمش است، همان که جان داد ولی به رهبرش توهین نکرد، همان که یک تنه جلوی هفتاد نفر ایستاد، همان که... و باز هم بی‌قرار می‌شدند و می‌پرسیدند: پس آرمان کی می‌آید پیش ما؟ روح خودت هم بی‌قرار بود. شاید تنها دلیل ماندنت این بود که می‌خواستی به پدر و مادر مهلت دل کندن بدهی. ولی آن صبح، ششم آبان، بالاخره مهمان ویژه‌ات آمد. همان که منتظرش بودی. همان که می‌خواستی جانت را تقدیمش کنی. جانت را توی دست نگه داشته بودی که بدهی به خودش. به خودِ خودش. به هرحال، او آمد. سیدالشهدا(علیه‌السلام) را می‌گویم. پای آخرین ماموریتت مهر تایید زد. در آغوشت گرفت...؟ نمی‌دانم. من فقط شنیده‌ام شهدا توی آغوشش جان می‌دهند. تن ارباًاربایت را در آغوش گرفت و برد. رفتی که نفس تازه کنی برای صبح ظهور. 🌱تو شهید شدی؛ یک چنین صبحی؛ ششم آبان...✨ ✍🏻 فاطمه شکیبا http://eitaa.com/istadegi
Shab3Fatemieh2-1401[04].mp3
6.06M
🥀 زیر هجوم سنگ‌ها گر شکند عقیق من، دست نمی‌کشم من از یاری غزه و یمن... 🎤میثم مطیعی http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
🌱 یک چنین روزهایی، ششم آبان، هفتم آبان، هشتم آبان... ما در بهت شهادت تو بودیم. در بهت مظلومیت مقتدرانه‌ات. روی دستان مردم تشیع شدی. روی رود خروشان اشک‌ها. دل‌ها را فتح کردی، نقاب از چهره دشمن کنار زدی، بیدارمان کردی. از یک سو روضه مجسم بودی با انگشتر شکسته و تن اربااربایت و می‌سوزاندمان ماجرای شهادتت، از یک سو خون تو در رگ‌هامان جاری شد، حماسه شدیم و هم‌قسم، که پای امام خامنه‌ای عزیز بمانیم تا پای جان، و از سویی بهتر شناختیم جبهه باطل را و وعده‌های آزادی‌شان را که بوی خون می‌داد. یازدهم آبان، فهمیدیم ربط میان تو و نور چشمت، ربط عاشقی ست، وقتی به تو گفتند آرمان عزیز. القلب یهدی الی القلب. قلم‌ها به کار افتاد و فکرها. گرد هم آمدیم که راوی فتح تو باشیم. شدیم خادم کارگروه نوشتاریِ کانال تو. یک سال است که از تو می‌نویسیم، به امید شهادت... http://eitaa.com/istadegi
✨بسم الله الرحمن الرحیم✨ چشم‌های آرمان🌱 (قسمت اول) ✍🏻فاطمه شکیبا زمزمه‌هایش از ده روز پیش شروع شد. از چندروز بعد از امضای نامه دختران دانشجوی فعال فرهنگی. عارفه گفت قرار است بیست و هشتم، آقا دیدار داشته باشند با مردم اصفهان. روی پا بند نبود که نامه بنویسد و یک طوری برساندش خدمت آقا. و البته بیش از آن، مشتاق بود که خودش هم برود برای دیدار. من اما... برخورد بیرونی‌ام با این قضیه کاملا سرد بود. یعنی فقط یک بار به یکی از عزیزان جبهه فرهنگی گفتم که نویسنده نامه هم باید همراه نامه برود، یک بار هم وقتی داشتم با عارفه صحبت می‌کردم، دوباره همین را گفتم. همین. ولی انقدر آرزویش را دور می‌دیدم که حتی نمی‌توانستم درباره‌اش صحبت کنم؛ حداقل با اطرافیانم. با خدا اما نه... ده روز تقریبا دعای ثابت بعد نمازم شده بود. خدا به دلم انداخت با مذاکراتی داشته باشم. گفتم که شما آقا را خیلی دوست داشتی؛ انقدر که بخاطرش جان داده‌ای. حتما این که یک دیدار با آقا داشته باشی هم یکی از آرزوهایت بوده. پس حالا شما دیدار ما را جور کن، من هم به نیابت از شما می‌روم و نور چشمت را نگاه می‌کنم. پنجشنبه شب بود که یکی از خواهران ستاد جبهه فرهنگی تماس گرفت. نه گذاشت، نه برداشت، گفت می‌توانی بیایی دیدار رهبر؟ همین‌قدر صریح و سکته‌دهنده. و من به لکنت افتادم که صبر کنید از پدر گرام اجازه بگیرم و... وقتی به پدر گفتم، پدر یکی از همان نگاه‌های خاصشان را نثارم کردند و گفتند نه. همین‌قدر صریح و ناامیدکننده. ناز دخترانه و این‌ها هم جواب نداد؛ چرا؟ چون دقیقا همین دیشب دو بسیجی را در شهر خودمان به گلوله بسته بودند و وضعیت امنیتی شهر طوری بود که خودم هم می‌ترسیدم بیرون بروم؛ مخصوصا به نقاط مرکزی اصفهان. پدر رفتند پیاده‌روی عصرگاهی و من به خودم می‌پیچیدم برای پیدا کردن راه حل. حس می‌کردم اگر این فرصت را هم از دست بدهم، واقعا قلبم از هم متلاشی می‌شود. سه سال بود که به هیچ زیارتی پذیرفته نشده بودم؛ نه مشهد، نه کربلا و نه هیچ‌جای دیگر. با خودم گفتم حتما شهید علی‌وردی، معامله را نپذیرفته و... تا نماز مغرب را بخوانم، کلی با خودم کلنجار رفتم و ماجرای اویس قرنی را مرور کردم؛ و البته ماجرای خود حضرت آقا و ماندن‌شان در مشهد را، به امر پدر. به خودم قبولاندم که تلخیِ صبر بر طاعت، عاقبت شیرین‌تری می‌تواند داشته باشد. وقتی پدر برگشتند، خانه را از صدای گریه‌ام روی سرم گذاشته بودم. گریه‌ام برای راضی کردنشان نبود، صرفا حاصل سوختن درون بود. پدر آمدند به اتاقم و قبل از این که چیزی بگویند، پریدم توی آغوششان: اگه شما راضی نباشین من نمی‌رم. -من فقط نگرانم، که اونم می‌سپارم به خدا. تمام شد. در کمال شگفتی، مجوز از سوی پدر صادر شد و توانستم خبر آمدنم را بدهم به همان خواهرمان در جبهه فرهنگی. و فقط من که پدرم را خوب می‌شناسم، می‌توانم درک کنم که صدور این مجوز، تنها با معجزه یک شهید ممکن می‌شود(البته بماند که تا فردا و موقع حرکت، هربار نگرانی پدر اوج می‌گرفت و نزدیک بود کلا توافق را ملغی کنند و هربار باید کلی ناز دخترانه و استدلال خرج می‌کردم برای پایداری توافق؛ ولی در کل راضی بودند و این را از همراهی‌شان می‌توانستم بفهمم). ظهر فردا حرکت بود؛ از ترمینال کاوه. پای اتوبوس که رسیدم، فهمیدم اسمم اصلا در فهرست کسانی که قرار است به دیدار بروند نیست و از تهران، با رفتنم موافقت نشده. این را مسئول اتوبوس‌ها، بی‌رحمانه و با صدای بلند گفت و رفت؛ و من فرو ریختم. دوست داشتم همان‌جا بنشینم و گریه کنم. دیشب گفتند با رفتنم موافقت شده... در دل به شهید علی‌وردی گفتم چرا اینطوری شد؟ مگر یک معامله‌ای با هم نداشتیم؟ تماس گرفتم با خواهرمان در جبهه فرهنگی(چون نمی‌دانم راضی‌اند یا نه، اسمشان را نمی‌آورم) و ایشان پیگیر شدند. من هم تا بیایند تلفن بزنند و پیگیری کنند، نقشه می‌ریختم برای این که اگر نشد، پا بگذارم به فرار و تا چند روز، خودم را گم و گور کنم. بروم یک جایی که هیچ‌کس دلداری‌ام ندهد و فقط گریه کنم. انقدر گریه کنم که شهید علی‌وردی خجالت بکشد از این که زیر معامله‌مان زده. بالاخره با پیگیری‌هایی که خواهرمان داشتند، مشکل حل شد و قرار شد کارت ورودم را تهران تحویل بگیرم. نامم هم به فهرست یکی از اتوبوس‌ها اضافه شد و من شدم سومین نفر از دو نفر سهمیه‌ای که قرار است از طرف جبهه فرهنگی بروند. داخل اتوبوسِ ما، فقط سه نفر خانم بودند. آن دوتا خانم هم جلوتر کنار هم نشسته بودند و صندلیِ تک‌نفره‌ی یکی مانده به آخر نصیب من شد. موقعیت ساعت دوازده، یک، دو، سه، چهار، پنج و شش من، همه مرد بودند. روسری‌ام را بیشتر از همیشه کشیدم جلو و سرم را تا حد ممکن برگرداندم به سمت پنجره. صاف نشستم و در دل به شهید علی‌وردی گفتم: باشه ولی درست نیست من تمام شش ساعت راه رو اینطور معذب باشم بین نامحرم‌ها...
چشم‌های آرمان🌱 (قسمت دوم) به نیمه راه که رسیدیم، مسئول اتوبوس با اصرار من و یکی از دوستانم که در یکی از اتوبوس‌های دیگر بود، راضی شد بروم به یک اتوبوس دیگر؛ جایی که همه خانم باشند. فردا، ساعت هشت صبح، کارت ورود به حسینیه امام خمینی در دستانم بود و من دائم به کارت دست می‌کشیدم و اسمم را روی کارت می‌خواندم که مطمئن شوم بیدارم. با دوستم، در صف تفتیش ایستاده بودیم و برای کارت‌هامان ذوق می‌کردیم؛ برای نامه‌ای که قرار بود برسانیم به دست آقا. اصلا آمده بودیم برای رساندن نامه دختران دانشجو؛ برای رساندن سلام‌شان. بازرسی‌ها را گذراندیم و تنها چیزی که توانستم همراهم ببرم، سربندِ زردِ «یا فاطمه‌الزهرا(س)» بود. برای ملاقات ولی خدا، باید از تعلقاتمان سبک می‌شدیم. از گوشی و کیف و کفشمان و حتی دفترچه و خودکارمان. و چقدر این سبک‌باری، لذت‌بخش بود. قدم به حسینیه امام خمینی که گذاشتم، تمام وجودم قلب شد و ضربان گرفت. چندنفر پشت سرم گفته بودند سلام برسان؟ چندنفر آرزوشان قدم گذاشتن روی این گلیم‌های آبی بود؟ آخ گلیم‌های آبی... چقدر سادگیِ این حسینیه و گلیم‌ها و پرده‌های آبی‌اش دلم را برد... ردیف‌های جلو تقریبا پر بود. یک صندلی خالی، نزدیک ستون سوم پیدا کردم؛ ذوق کردم از خالی بودنش و سریع نشستم. و به محض این که نشستم، فهمیدم چرا خالی بوده؛ چون چشم‌اندازش چیزی جز ستون نبود! وا رفتم. صندلی‌های دیگر پر شده بودند و اگر این صندلی را هم از دست می‌دادم، کلا جایی پیدا نمی‌کردم برای نشستن. همان‌جا نشستم و باز هم به شهید علی‌وردی گفتم: من این‌همه اومدم تا اینجا که ستون رو نگاه کنم؟ قرار بود به نیابت از شما آقا رو نگاه کنم، حالا چی؟ دیگه خودتون می‌دونین. اگه خودت می‌اومدی اینجا، دوست داشتی چطور آقا رو ببینی؟ همون موقعیت رو برای من جور کن... یک دختر نوجوان کنارم نشسته بود به نام فاطمه. کلاس هفتم بود و از شوق دیدن آقا، آرام و قرار نداشت. وقتی دید من از موقعیت صندلی‌ام ناراحتم، گفت: اشکال نداره، وقتی آقا اومدن، یه چند دقیقه بیا جای من بشین. حیفه این‌همه راه اومدی، آقا رو نبینی. تا آقا بیایند، چندبار شعر هم‌خوانی را تمرین کردیم و پای شعری که آقای نریمانی خواند، سوختیم: شهیدان همان جاده‌ای را گذشتند/ که جز راست، یک دور باطل ندارد/ به دریا رسیدن نصیب شهیدی ست/ که دلبستگی نزد ساحل ندارد/ خوشا آن شهیدی که هنگام رفتن/ به دل ترسی از خشم قاتل ندارد/ سرش را بریدند و او زیر لب گفت:/فدای سرت، سر که قابل ندارد... و... آقا آمدند. من قبلا فکر می‌کردم آقا نورانی‌اند؛ ولی وقتی دیدمشان، فهمیدم فوق‌العاده نورانی‌اند. یک‌پارچه نور. گذشته و حال و آینده یادم رفت؛ انگار خستگی و حسرتِ تمام عمرم از دلم پاک شد و از جانم درآمد. خرم آن لحظه که مشتاق(بعد از سال‌ها فقط حسرت خوردن و انتظار کشیدن، درست در لحظه‌ای که لبه پرتگاه سقوط ایستاده و شک به جان دل و عقلش افتاده) به یاری برسد... آن لحظه حسرت می‌خوردم که چرا فقط دو چشم دارم. به قول شاعر(و با اندک تغییر)، «کاش من همه بودم، با همه چشم‌ها، تو را نگاه می‌کردم...». کاش یک جفت چشم داشتم برای نگاه کردن و یک جفت برای اشک ریختن؛ دیدن آقا از پشت پرده اشکی که بند نمی‌آمد، سخت بود. مثل یک رویا بود. یک رویای شیرین و کوتاه. رویایی که تا بعد از بیداری هم، شیرینی‌اش زیر زبانت می‌ماند و مستت می‌کند. مدت‌ها بود این حس را درک نکرده بودم. مدت‌ها بود که قلبم اینطور شعله نکشیده بود و عشق در دلم موج نزده بود. تا قبل از آن دیدار، دلم مثل بیماری بود که به زور دستگاه زنده مانده و هرآن، نزدیک است که برای همیشه بمیرد. نشستم جای فاطمه؛ اما دلم نیامد او جلوی ستون بنشیند. صندلی‌اش را گذاشتم کنار خودم که هردو آقا را ببینیم. تمام طول مراسم، آقا مقابلم بودند؛ همان‌طور که آرمان عزیز می‌خواست. چشمان من، مال من نبودند. چشمانم چشم یک ایران بود؛ و مهم‌تر از آن، چشمان آرمان عزیز. چشمانم روشن شد به نور چشم آرمان عزیز. بجای آرمان، تا توانستم نگاه کردم. نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم... ✍🏻فاطمه شکیبا
هدایت شده از مه‌شکن🇵🇸
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 "یه دهه هشتادی، که حاج قاسمو دیده..." ✍️فاطمه شکیبا -هنوز بیهوشه؟ -مثل خودم شده. بهتون قول می‌دم مثل خودم عزیزکرده می‌شه. -از همه‌مون کوچیک‌تره. دهه هشتادی بود دیگه؟ -آقا آرمان... بابا... آهنگ لطیف و روح‌نواز صدایش، از میان گفت و گوها می‌گذرد و دردهایم را آرام می‌کند. چشم باز می‌کنم تا صاحب آن صدای آشنا را ببینم. بالای سرم، چندنفر حلقه زده‌اند و نگاهم می‌کنند. صدای آن مرد را از بالای سرم شنیدم... پلک می‌زنم تا واضح ببینمشان. مرد با همان صدای گرم، دوباره می‌گوید: آرمان بابا... صدامو می‌شنوی؟ تا چشمم به چهره‌هاشان می‌افتد، همه را می‌شناسم، یکی از یکی بیشتر. انگار سال‌ها باهم بوده‌ایم و محبتی میان‌مان هست عمیق‌تر از تمام اقیانوس‌ها و طولانی‌تر از تمام تاریخ بشر. سرم دیگر روی زمین نیست؛ کسی آن را به زانو گرفته و پیشانیِ شکسته‌ام را نوازش می‌کند. بالا را نگاه می‌کنم و مرد را می‌بینم؛ مردی با چشمان خمار و عاشق‌کُش، و لبخندی بر لب. حاج قاسم. دستش را آرام می‌کشد روی صورتم و خون را از روی آن پاک می‌کند: سلام آقا آرمان. لبخندش به من هم سرایت می‌کند: سلام حاج قاسم... شما برگشتین؟ این‌جا چکار می‌کنین؟ لبخندش عمیق‌تر می‌شود: من نرفته بودم که بخوام برگردم، همه ما همین‌جاییم، هستیم. و با چشم اشاره می‌کند به کسانی که دورم حلقه زده‌اند. دوباره چهره‌های بهشتی‌شان را نگاه می‌کنم. سمت راستم، محسن حججی نشسته و دستم را در دستش گرفته. دستم را فشار می‌دهد و با لهجه نجف‌آبادی قشنگش می‌گوید: عجب کاری کردی پِسِّر! بگی نگی مثل خودم شدی. آرام و بی‌رمق می‌خندم: هنوز مونده تا به پای شما برسیم. کنارش، عبدالله پولادوند، با آن چهره محجوب و دوست‌داشتنی‌اش نشسته و آرام می‌گوید: شبیه منم هست. محسن قوطاسلو، سمت دیگرم نشسته و می‌خندد: دیدی این دفعه ما اومدیم پیشت آقا آرمان؟ سجاد زبرجدی آرام می‌زند به بازوی محسن قوطاسلو: جای آقا آرمان کنار دست خودمه. دوباره به چهره حاج قاسم نگاه می‌کنم. بدون این که چیزی بپرسم، حاج قاسم جوابم را می‌دهد: ما کشوری که براش خون دادیم رو رها نمی‌کنیم. هرشب میایم توی خیابونا گشت می‌زنیم؛ مخصوصا الان که اوضاع یکم بهم ریخته ست. هر خیابون، هر کوچه، دست یکی از ماست. هوای مردم رو داریم تا اوضاع آروم بشه. محسن قوطاسلو، جمله حاج قاسم را تکمیل می‌کند: حاج قاسم خودش ما رو تقسیم کرده بین محله‌ها و فرماندهی‌مون می‌کنه. محسن حججی، دوباره آرام دستم را می‌فشارد: تا حاج قاسم فهمید گیر افتادی، من رو فرستاد که بیام کمکت. بعدم خودش و چندتا از بچه‌ها رسیدن بالای سرت. سرخوش از حس آرامشی که دارم و دردهایی که التیام گرفته‌اند، نگاه تشکر‌آمیزم را روانه می‌کنم به سمت حاج قاسم. حاج قاسم دست می‌کشد میان موهایم: فکر کردی من نیروهای بسیجی و مخلص رو توی میدون تنها می‌ذارم؟ چشمانم پر می‌شود از اشک شوق و زمزمه می‌کنم: این دو سال خیلی دلتنگ‌تون بودم حاجی... خوب شد اومدین... یک نفر دارد از دور می‌دود به سمت‌مان. حسین یوسف‌الهی ست. بالای سرمان می‌ایستد و می‌گوید: حاجی، آقا مرتضی جاویدی کارتون داره... -آقا مرتضای شیراز؟ فرمانده گردان والفجر؟ -آره حاجی... گفت به داد شاهچراغ برسید... لحن حاج قاسم، محکم و قاطع شد: بهش بگو مقاومت کنه، الان میام. همه از جا بلند می‌شوند، جز حاج قاسم که هنوز سر من را روی پایش نگه داشته. می‌گویم: من چی؟ من باید چکار کنم؟ حاج قاسم پیشانی‌ام را می‌بوسد: دو روز دیگه صبر کن... خود آقا اباعبدالله میان میارنت پیش ما. سرم را از روی پایش برمی‌دارد و از جا بلند می‌شود. هرچه از من فاصله می‌گیرد، درد و سرما بیشتر به تنم برمی‌گردد. می‌گویم: حاج قاسم صبر کن... نرو... دستش را برایم تکان می‌دهد و درحالی که می‌دود، فریاد می‌زند: دو روز دیگه صبر کن آقا آرمان. ما همین دور و بریم... 🔰🔰🔰 پ.ن: مگه شهید می‌میره؟🙂🌱 http://eitaa.com/istadegi
مه‌شکن🇵🇸
داستانک قاتل؛ ادای احترامی به شهید آرمان علی‌وردی🥀
امروز این کتاب رو شروع کردم؛ کتاب ارزشمندی که از طرف خانواده شهید به بنده هدیه شده. ۱۳ تیر تولد ۲۳ سالگیِ آرمان عزیزه...💔 📚 http://eitaa.com/istadegi
میان این گرما و شور انتخاباتی، تولدت مبارک آرمان عزیز؛ اگر بودی مطمئنم مثل دیگر بچه‌های انقلابی دهه هشتادی، خستگی نمی‌شناختی برای تشویق به مشارکت و انتخاب اصلح. حالا که دستت بازتر است، مطمئنم از بهشت هوای ایران را داری، همراه سلیمانی عزیز، همراه رییسی عزیز... دعا کن برای ما... دعا کن برای سربلندی ایران عزیز... پ.ن: امروز تولد ۲۳ سالگی شهید آرمان علی‌وردی است. :) http://eitaa.com/istadegi
🌱بسم الله الرحمن الرحیم🌱 «رد خون» به قلم: فاطمه شکیبا -وااای... ببین دارن می‌دون دنبالش... وااای... این را متین با صدای دورگه‌اش می‌گوید و بیشتر از قبل روی لبه پنجره خم می‌شود. پتو را روی خودم می‌کشم و غر می‌زنم: ببند اون لامصبو. سوز میاد. متین بدون این که چشم از کوچه بردارد، با یک دست به من اشاره می‌کند که: داداش یه دقه بیا... بیا ببین چه خبره... واااای... نخیر... متین و معترض‌های توی شهرک، هم‌قسم شده‌اند که نگذارند من بخوابم. خمیازه می‌کشم. دلم لک می‌زند برای خواب. از دیشب بدخواب شده‌ام و تا الان نتوانسته‌ام بخوابم. حالا هم که بالاخره پایم به خانه رسیده، برادرِ جوگیر و نوجوانم نمی‌گذارد دو دقیقه چشمانم بروند روی هم. پتو را می‌اندازم کنار و کشان‌کشان، خودم را می‌رسانم تا پنجره. صدای جیغ و داد خیابان را برداشته. متین با گوشی‌اش فیلم می‌گیرد و مثل گزارشگرهای فوتبال، روی فیلم حرف می‌زند: وااای... افتادن دنبال بسیجیه... به زحمت میان تاریکیِ کوچه، پسر جوانی را می‌بینم که می‌دود و سی نفر هم دنبالش. همه فریاد می‌کشند: بگیرینش... بسیجیه... سرم درد می‌گیرد؛ نه از هیاهوی کوچه که از صدای فریاد خشمگین سی‌هزار مرد جنگی؛ در ذهنم. صدای فریادشان از دیشب تا الان، دارد مثل ناقوس مرگ در سرم می‌پیچد. جزء معدود خواب‌های واضح عمرم بود. یک صحرا بود و سی‌هزارنفر سپاه خشمگین. انگار وسط فیلم مختارنامه بودم؛ پرتاب شده بودم به هزار سال پیش. یک چیزی توی مایه‌های تعزیه. شاید کربلا. -اووه... افتاد... گرفتنش... واای... متین چشمانش را ریز می‌کند تا مثلا بهتر ببیند معرکه را. همه داد می‌زنند: بزنینش... بزنش... بسیجیه... آخونده... دیگر جوان را نمی‌بینم؛ گیر افتاده بین سی نفر آدم عصبانی و فقط دست‌هایی را می‌بینم که بالا می‌روند و پایین می‌آیند به نیت زدنش. در خوابم، یک سوارِ تنها در میدان جنگ، محاصره شده بود میان سی‌هزارنفر سپاه. طوری نگاهش می‌کردند که انگار قاتل پدرشان بود. فقط یک لحظه دیدمش. جوانی بود، سوار بر اسب، زخمی. بیهوش بود انگار و نفهمید که اسبش دارد می‌رود دقیقا وسط همان سپاه خشمگین. طوری دورش گرد و خاک و غلغله شد که دیگر نشد ببینمش؛ فقط شمشیرها و نیزه‌ها را می‌دیدم که بالا می‌رفتند و به سوی بدنش پایین می‌آمدند. -وااای ببین دارن می‌کشنش. یا خود خدا! لرز می‌کنم؛ نه از سرما؛ از تصور گیر افتادن بین یک جماعتِ عصبانی که فقط می‌خواهند بزنندت. زمان چقدر کش آمده! جوان بسیجی افتاده میان درخت و شمشادها؛ با سر و روی خونین. زمان کش آمده بود در خوابم و انگار یک قرن گذشته بود از زمانی که دور جوان، گرد و خاک شده بود. دور خودم می‌چرخیدم. آن جوان کی بود؟ نمی‌دانستم. از کل ماجرای کربلا، یک حسین می‌شناختم و یک عباس؛ آن هم فقط از روضه‌هایی که در کودکی رفته بودم. ترسیده بودم. دوست داشتم بروم جلو، صف آن مردان جنگی خشمگین را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ ترسیدم. می‌خواستم بروم و می‌ترسیدم از برق شمشیر و چهره‌های کبود از خشمشان. -اوه اوه اوه... اون چیه دست اون یارو؟ جوان بسیجی همچنان گم شده میان مشت و لگدها. حتی میان آن‌ها که دورش را گرفته‌اند، یک نفر قمه به دست می‌بینم و دلم می‌ریزد. دلم می‌خواهد بروم پایین، صف آن‌ها که دور جوان را گرفته‌اند را بشکافم و داد بزنم: چند نفر به یه نفر؟ آخه به چه جرمی؟ یک قدم برمی‌دارم به سمت در؛ و چشمم همچنان به پنجره است؛ به برق قمه‌ای که قرار است تن جوان را بشکافد. زانوانم می‌لرزند و همانجا می‌ایستم. این‌هایی که من می‌بینم، برایشان مهم نیست چرا می‌زنند و چطور می‌زنند؛ فقط می‌زنند. پایم به خیابان برسد و بخواهم از جوان دفاع کنم، من را هم تکه‌پاره می‌کنند همان‌جا؛ بدون این که بپرسند مثل آن‌ها فکر می‌کنم یا نه. خواب بودم؛ ولی می‌توانم قسم بخورم رطوبت را حس کردم روی دستانم. رطوبت و گرمای خون را. از ترس جهیدم به عقب و سکندری خوردم. خون خودم نبود. هرچه تلاش کردم خون را از دستم پاک کنم، نشد. انگار محکم چسبیده بود به دستانم و می‌خواست خودش را تا گلویم بکشد بالا و خفه‌ام کند. از ترس خفگی، نفس عمیقی کشیدم و از خواب پریدم. دیگر هم از ترس نتوانستم بخوابم. پیکر نیمه‌جان و خونین جوان بسیجی را دارند می‌کشند روی زمین. به دستانم نگاه می‌کنم؛ پاک‌اند. پاهایم بین رفتن و نرفتن گیر کرده‌اند. عقب عقب می‌روم؛ نمی‌دانم کجا. یک جایی که قایم شوم و نبینم. شاید هم بروم کمک جوان... نمی‌دانم. متین فیلمی که می‌گرفت را قطع می‌کند و سرش می‌رود داخل گوشی: این خیلی ویو می‌خوره. ببین کی بهت گفتم. جوان را کشان‌کشان، از میدان دیدمان خارج می‌کنند و دیگر نمی‌بینمش. فقط رد خونش باقی می‌ماند؛ روی زمین، روی ذهنم و شاید روی دستانم... علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi