مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 79 با قدمهای بل
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 80
با هربار گفتن، صدایم بالاتر میرود و یقهاش را با ضرب رها میکنم. جیغ میکشم: خدایی که میگی دقیقا کدوم گوریه؟ چرا به دادم نرسید؟ من مسخرهش بودم؟ چرا نشست نابود شدنم رو نگاه کرد؟ من رو آفریده که آرومآروم زجرم بده و نابودم کنه؟ آره؟ خدای تو اینه؟ هرکس که دوست دارم رو ازم میگیره و میذاره توی بدبختیام غرق بشم؟
انقدر بلند سرش جیغ زدهام که چشمانش را بسته و سعی دارد خودش را بیشتر عقب بکشد؛ ولی به دیوار خورده و راه نجات ندارد. آرامتر زمزمه میکند: منو ببخش. میدونم خیلی اذیت شدی. حق داری. تقصیر منه.
دوباره دست بر گلویش میگذارم؛ اینبار به قصد کشتن و خفه کردن: نمیدونی. تو اصلا نمیدونی چی به سرم اومد. تو اصلا نمیدونی...
نفسش به شماره افتاده زیر فشار دستم. بیصدا لب میجنباند: آریل... آریل...
رهایش نمیکنم. واقعا میخواهم بکشمش. من که چند قدمیِ مرگم، بگذار با آرسن با هم برویم آن دنیا. آن وقت فرصت دارم آن دنیا هم تا میخورَد بزنمش. فشار دستم را بیشتر میکنم و آرسن بیشتر تقلا میکند. میگویم: همهتون وقتی نیاز داشتم ولم کردین...
بغضی که در گلویم بود، میترکد و دستم ضعف میرود. نمیتوانم گلوی آرسن را نگه دارم. دستم شل میشود و آرسن که داشت خفه میشد، خودش را از دستم میرهاند. هوا را با ولع میبلعد و سرفه میکند. سریع اشکهایم را پاک میکنم و دوباره یقه آرسن را میگیرم. آرسن گیج است و هنوز دارد سرفه میکند. میگویم: این بار دومه که دارم بهت میگم دور و بر من پیدات نشه. دفعه بعد مطمئن باش میکشمت.
آرسن به خودش میپیچد و به دیوار تکیه میدهد. از جا بلند میشوم: شنیدی چی گفتم یا نه؟
سرش را تکان میدهد و با صدای خشدارش زمزمه میکند: نه! میخوام... جبران کنم.
-دیگه نمیتونی کاری بکنی. اون موقع که باید میبودی نبودی. الان فقط مزاحمی.
از اتاق بیرون میروم؛ با شکی که به جانم افتاده. نکند مسعود همهچیز را میداند و به آرسن گفته باشد؟
نه... حماقت است. آرسن هیچکاری نمیتواند بکند. فقط گند میزند به هر برنامهای که نیروهای امنیتی ایران دارند؛ مگر این که نقشهای غیر از آنچه من فکر میکنم در ذهن داشته باشند و این تنم را میلرزاند.
-آریل...
صدای شکسته آرسن است که هنوز دست از سرم برنمیدارد. روی برآمدگی یکی از سنگ قبرها، سکندری میخورم و به سختی تعادلم را حفظ میکنم. برمیگردم و جیغ میکشم: چی میگی؟
آرسن که به در مقبره تکیه کرده و هنوز نفس میزند، از جیغم جا میخورد و نگاه ترسانش را اطرافمان میچرخاند. هیچکس نیست. با این حال، انگشت اشارهاش را روی بینی میگذارد: هیس...
میخواهم بروم که دوباره صدایم میزند: میدونم کم گذاشتم؛ ولی حالا که میتونم، نمیخوام مثل قبل بشه.
پوزخند میزنم به سادگی و بچگیاش. چند قدم عقب میروم: نه تو، نه خدای تو، نه هیچکس دیگه نمیتونه کمکم کنه.
آرسن تکیه از دیوار مقبره میگیرد و خاک لباسش را میتکاند. دست بر گردنش میکشد که از فشار دستم سرخ شده و اخم میکند: چه قبول کنی چه نه من هنوزم برادر بزرگترتم. و دیگه ولت نمیکنم، حتی اگه بخوای خفهم کنی.
سرفه میکند. لحنش تحکمآمیز و ترسناک شده. همیشه وقتی روی کاری اصرار میکند و اینطوری حرف میزند، باید از او ترسید. تا وقتی خودش را در موضع ضعف میگذارد، میشود جمعش کرد. ولی وقتی تصمیمش برای کاری جدی میشود، دیگر کنترلپذیر نیست مگر با یک گلوله در مغزش. همینطور هم شد که راهش را از خانواده جدا کرد، زد به سرش، مسلمان شد و آمد ایران.
کم نمیآورم. باز هم عصبی میخندم و فرار میکنم.
***
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
🍃✨بدون تردید نقش حضرت معصومه (سلام الله علیها) در قم شدن قم و عظمت یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است. این بانوی بزرگوار، این دختر جوانِ تربیتشدهی دامان اهلبیت پیغمبر، با حرکت خود در جمع یاران و اصحاب و دوستان ائمه (علیهمالسّلام) و عبور از شهرهای مختلف و پاشیدن بذر معرفت و ولایت در طول مسیر در میان مردم و بعد رسیدن به این منطقه و فرود آمدن در قم، موجب شده است که این شهر به عنوان پایگاه اصلی معارف اهلبیت (علیهمالسّلام) در آن دورهی ظلمانی و تاریکِ حکومت جباران بدرخشد و پایگاهی بشود که انوار علم و انوار معارف اهلبیت را به سراسر دنیای اسلام از شرق و غرب منتقل کند.
🌷🌷🌷
امام خامنهای، ۱۳۸۹/۰۷/۲۹
#میلاد_حضرت_معصومه سلاماللهعلیها
#روز_دختر
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
تا فردا ساعت 4 عصر وقت دارید رای بدید...
درباره روز دختر... خیلی حرف دارم...
شاید تا آخر هفته روش بیشتر حرف بزنیم...
ما باید از حضرت معصومه علیهاالسلام، بیشتر استفاده کنیم. ایشان امامزاده بلافصل است. دختر امام، خواهر امام، عمه امام، خیلی عظمت دارد. در زیارت نامه ایشان آمده: «ای فاطمه معصومه! تو برای ورود من به بهشت شفاعت کن، چون نزد خدا دارای شأن و مقام بزرگی هستی.»
امام خامنهای، ۱۳۷۱/۰۴/۲۸
#میلاد_حضرت_معصومه (س) و #روز_دختر مبارک🌷🌱
http://eitaa.com/istadegi
میدانها باز است.mp3
3.91M
🎙 بشنوید | میدانها باز است
🌸 بازنشر به مناسبت #میلاد_حضرت_معصومه (سلاماللهعلیها) و #روز_دختر
🔻رهبرانقلاباسلامی:
🔺[در عرصهی فعّالیتهای اجتماعی و سیاسی و علمی و فعّالیتهای گوناگون] زنِ مسلمان مثل مردِ مسلمان حق دارد آنچه را که اقتضای زمان است، آن خلأیی را که احساس میکند، آن وظیفهای را که بر دوش خود حس میکند، انجام دهد. چنانچه دختری مثلاً مایل است پزشک شود، یا فعالیت اقتصادی کند، یا در رشتههای علمی کار کند، یا در دانشگاه تدریس کند، یا در کارهای سیاسی وارد شود، یا روزنامهنگار شود، برای او میدانها باز است. به شرط رعایت عفّت و عفاف و عدم اختلاط و امتزاج زن و مرد، در جامعهی اسلامی میدان برای زن و مرد باز است.
🔺شاهد بر این معنا، همهی آثار اسلامی است که در این زمینهها وجود دارد و همهی تکالیف اسلامی است که زن و مرد را به طور یکسان، از مسئولیت اجتماعی برخوردار میکند. اینکه میفرماید: «من اصبح لا یهتم بامور المسلمین فلیس بمسلم»، مخصوص مردان نیست؛ زنان هم باید به امور مسلمانان و جامعهی اسلامی و امور جهان اسلام و همهی مسائلی که در دنیا میگذرد، احساس مسئولیت کنند و اهتمام نمایند؛ چون وظیفهی اسلامی است.
🌷 ۱۳۷۵/۱۲/۲۰
🌱https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🎙 بشنوید | میدانها باز است 🌸 بازنشر به مناسبت #میلاد_حضرت_معصومه (سلاماللهعلیها) و #روز_دختر 🔻ر
دقت کنید... همه میدانها!
یادمه چند وقت پیش یک بنده خدایی پیام داده بود و گفته بود دخترها نباید وارد رشتههای فنی بشن و... :))
خواهش میکنم این تفکرات رو حداقل با دین توجیه نکنید.
✨به مناسبت میلاد حضرت معصومه سلاماللهعلیها و روز دختر؛
یادی کنیم از دختران شهیدی که در کانال معرفی کردیم...🥀
و البته لشگر فرشتگان خیلی پرشمارتر از اینهاست...🍃
حتما سرگذشت این دختران رو بخونید...
#شهید_طیبه_سادات_زمانی
#شهید_صدیقه_رودباری
#شهید_مهری_زارع
#شهید_راضیه_کشاورز
#شهید_ناهید_فاتحی
#شهید_محبوبه_دانش_آشتیانی
#شهید_سیده_طاهره_هاشمی
#شهید_زهرا_حسنی_سعدی
#شهید_منیره_سیف
#شهید_نجمه_قاسم_پور
#شهید_مریم_فرهانیان
#شهید_رقیه_رضایی
#شهید_زهره_بنیانیان
#شهید_طاهره_اشرف_گنجوی
#شهید_زینب_کمایی
#شهید_سیده_زهرا_رحیمی
حماسهی دخترانهی زینبیه
پ.ن: کی گفته دخترا شهید نمیشن؟ اصلا شهادت دخترانهش قشنگه!🌷
خدایا؛ یه شهادت دخترانه روزی ما بفرما!☺️
#روز_دختر
#لشگر_فرشتگان
🔸 معرفی شهید 🔸
🌷 #شهید_ناهید_فاتحی 🌷
(سمیه کردستان)
🔸تولد: چهارم تیرماه ۱۳۴۴، سنندج، کردستان
🔸شهادت: یکم آذرماه ۱۳۶۱، روستای هشمیز کردستان
#روز_دختر #مه_شکن
https://eitaa.com/istadegi
917575_225.pdf
7.09M
#معرفی_کتاب 📚
#لشگر_فرشتگان 🥀
کتاب #فاتح_هشمیز 📙
به قلم #فریبا_انیسی
#نشر_نوید_شاهد
🥀زندگینامه #شهید_ناهید_فاتحی ؛ سمیه کردستان...🥀
به ناهید گفتند به خمینی توهین کن،
نکرد،
شهیدش کردند.
به آرمان گفتند به خامنهای توهین کن،
نکرد،
شهیدش کردند.
فرقی نمیکند اسمشان چه باشد؛
رسم جوانان این خاک، دختر یا پسر، ماندن پای ولایت است...
روزت مبارک دخترِ شجاع و صبور امام خمینی!🌱
#روز_دختر
https://eitaa.com/istadegi
May 11
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 80 با هربار گفتن
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 81
***
عصبانی بود؛ اما نه از دردی که از ساق پایش در تمام تن پخش میشد. آن درد هرچقدر هم که جانسوز و طاقتفرسا بود، نمیتوانست از پا درش بیاورد. مشکل اینجا بود که آن درد، دائماً به او یادآوری میکرد که الان کدهای ژنتیکیاش دست ایرانیهاست.
گلوله به استخوان نرسیده بود، فقط گوشت را شکافته بود و او خودش از پس درآوردن گلوله برآمده بود. شاید اگر یکی دو روز دیگر استراحت میکرد، میتوانست راحتتر راه برود. دردش هم با یک مسکن آرام میشد؛ اما مشکل خیلی عمیقتر از زخم گلوله بود. فاصله زیادی با تبدیل شدن به یک مهره سوخته نداشت. زخمی شدن در برنامه بینقصش نبود. وای که اگر بالادستیها میفهمیدند...
و از آن بدتر، این بود که سوختنش به سوختن آریل منجر شود. این دیگر کابوس محض بود. فکر کردن به آریل، باعث شد احساس کند کسی به قلبش پنجه میکشد. تمام اعضای بدنش بیتابی میکردند که از آریل خبر بگیرد؛ اما تسلیم این حماقت نشد و به عقل روی آورد: تمام ارتباطات مجازیاش و حسابها و شمارههایش را مسدود کرد. محو شدن از بستر اینترنت غیرممکن بود؛ اما تا جایی که توان داشت، آثارش را کمرنگ کرد. مدارک هویتی قبلی را باید سربهنیست میکرد و با چهره و هویت جدید، به کارش ادامه میداد. نمیخواست نقشهاش بهم بخورد.
***
-سلام خواهرجونم. چون میدونم میخوای تنها باشی بهت زنگ نزدم. فقط لطفا زودتر برگرد، نگرانتیم.
پیام آوید است. جوابش را نمیدهم. خودم هم نمیدانم کجا هستم. هوا تاریک شده و من از صبح تا الان، فقط بیهدف چرخیدهام. سوار تاکسی و مترو شدهام، پیادهروی کردهام و ضدتعقیب زدهام، بدون این که چیزی خورده باشم یا استراحت کرده باشم. هر بدبختی که دنبالم بود، تا الان باید از خستگی مُرده باشد.
ساعت همراه را که میبینم، دوباره زمان را پیدا میکنم؛ هفت و نیم شب. نمیدانم کجا باید بروم. حوصله خوابگاه و نگاههای ترحمآمیز را ندارم و گزینه دیگری جز خیابان برای صبح کردن این شب طولانی نیست. روی نیمکتهای کنار زمین بازی یک پارک مینشینم. بغض گلویم را قلقلک میدهد؛ اما نمیخواهم تسلیمش شوم. دیگر نه در دریای آرامش غوطهورم، نه کوه آتشی درونم زبانه میکشد. الان یک کویرم. یک کویر خشک؛ بدون حتی بوتههای خار.
چند خانواده در پارک نشستهاند تا ساعتهای بعد از افطارشان را دور هم بگذرانند. صدای خنده و گفتوگوی سرخوشانهشان سرم را پر کرده. هیچکس حواسش به من نیست. بچهها دارند میان تاب و سرسرهها میدوند و جیغ شادی میکشند. لبم را جمع میکنم و چشمانم را میبندم.
-خودتو جمع کن دختر. وای به حالت اگه بازم گریه کنی. حالمو بهم زدی.
گوش میسپارم به صدای بچهها. آنها که کوچکترند، با مادرشان آمدهاند. مادرها کنار زمین بازی ایستادهاند و حواسشان به بچههاست. دوست دارم بچه بشوم و از سرسرههای مارپیچی سر بخورم. سوار تاب بشوم، با بالاترین سرعت تاب بخورم و تصور کنم که درحال پروازم.
یک مرد، دختر کوچکش را روی تاب نشانده، هلش میدهد با هربار هل دادن، شعر میخواند: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
معنایش را درست نمیفهمم؛ اما شنیدن نام عباس در شعر، گوشم را تیز میکند. زیر لب، شمردهشمرده تکرارش میکنم تا بفهمم منظورش چیست و عباس وسط تاببازی بچهها چکار دارد؟
باید یکی از آن شعرهای فولکلور ایرانی باشد. مرد یک دور دیگر شعر را میخواند و تندتر تاب را هل میدهد. دخترک از خوشحالی جیغ میکشد و با زبان کودکانه، همراه پدرش میخواند: تاب تاب عباسی... خدا منو نندازی... اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
چشمانم همراه تاببازی دخترک اینسو و آنسو میروند. موهای بلند و سیاهش را سپرده به باد، سرش را به عقب خم کرده و میخندد. خودم را جای دخترک تصور میکنم. باد به صورتم میخورد، میخندم و میان خندههای مستانهام، از عباس میخواهم تندتر هلم بدهد...
-اگه منو بندازی... بغل بابا بندازی...
جیغ دخترک، رویای شیرینم را تمام میکند. پدرش میخواهد تاب را متوقف کند که دخترک زودتر خودش را از حصار ایمنی آزاد میکند و بر زمین میافتد؛ زمینِ شنی و نرم زیر تاب. با این حال، گریه میکند و جیغ میکشد. پدرش بلافاصله، زانو میزند روی زمین و بغلش میکند. تندتند میپرسد: چی شد بابا؟ خوبی؟
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 81 *** عصبانی بو
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 82
به سر و صورت دخترک دست میکشد تا مطمئن شود آسیب ندیده. دخترک هم خودش را چسبانده به پدرش و نمیخواهد آرام شود؛ نه بخاطر این که درد دارد، میخواهد خودش را برای پدرش لوس کند. قبل از این که تسلیمِ بغضِ در گلویم شوم، نگاه ازشان میگیرم. اگر عباس بجای پدر دخترک بود، حتما زودتر از این که بخورد زمین میگرفتش. همانطور که من را قبل از این که زمین بخورم یا روی تله انفجاری بروم، از زمین قاپید و در چشم بهم زدنی، کنار خیابان گذاشت.
پوشه عکسهایی که روی همراهم از عباس دارم را باز میکنم؛ آنها که دانیال فرستاده بود. یکی از عکسهایش در سوریه که همان جاسوس بیهوا گرفته. عباس و یک جوان همسن خودش پشت جیپ نشستهاند. جوان آشناست. فکر کنم او را همراه عباس دیدم؛ همان روز اول. دور سرش چفیه را مثل عرقچین بسته و پشت فرمان نشسته است. عباس یک نقشه دستش گرفته و با اخمهای درهم نگاهش میکند. فقط یک بار اخمش را دیدم؛ همان روزی که نجاتم داد. چشمانم را میبندم و آن روز را به یاد میآورم.
بعد از این که آرام شدم، بغلم کرد و به سمت خانهمان رفت؛ همان خانهای که با پیرزن و دخترش در آن زندگی میکردیم. همان خانهای که مادر در باغچهاش دفن شده بود. دوستش هم داشت سمت همان خانه میرفت؛ دنبال صدای جیغها. عباس پرسید: هاد بیتک؟ (این خونه شماست؟)
با حرکت سر تایید کردم. دوستش چندبار بلند یاالله گفت و وارد شدند. صدای جیغ پیرزن و گریه نوهاش میآمد. عباس آرام سرم را روی شانهاش گذاشت: لاتخافی روحی.(نترس عزیزم.)
هرچه نزدیک باغچه میشدیم، من بیشتر میلرزیدم. سرم را محکم چسباندم به شانه عباس و چشمانم را بستم که باغچه را نبینم. بوی بدی که حیاط را برداشته بود، زد زیر بینیام؛ بوی مرگ، بوی سر بریدن، بوی وحشیگری.
عباس من را گوشه حیاط روی زمین گذاشت؛ شاید میترسید من را ببرد داخل خانهای که موج انفجار، پایهاش را سست کرده بود. گفت: انا قادم.(الان میام.)
گرد و خاک و بوی تعفن، صدای گریه و جیغ و سرفه عباس... عباس و دوست ایرانیاش داشتند به زبان غریب فارسی با هم حرف میزدند. یک قدم رفتم جلو و گردن کشیدم که ببینم چکار میکنند. صدای جابهجا کردن آجر و خاک میآمد. صدای گریه واضح شد و عباس گفت: انتو زین؟(شما خوبین؟)
درست نمیدیدم داخل خانه را؛ تنها حرکات مبهمی میدیدم و صدای جیغ و گریه. زن ضجه زد: وین ابنی؟(بچهم کجاست؟)
صدای گریه نوزادش میآمد. کمی آرامتر شد. شاید بچهاش را دادند دستش. انقدر همهچیز سریع اتفاق میافتاد که از تحلیلش عقب میماندم. فقط منتظر عباس بودم. انگار تنها کسی که میشناختم، او بود. روی پنجه پایم میایستادم که ببینمش.
هرچه تلاش میکردم از باغچه فاصله بگیرم، انگار خود باغچه داشت فریاد میکشید و میگفت که بدن بیسر من را هم مثل مادر خواهد بلعید. زیرچشمی نگاهش میکردم و آرامآرام از آن فاصله میگرفتم.
خونهای مادر لب باغچه، قهوهای شده بودند. انگار صدای جیغهای مادر داشت از زیر خاک میآمد. این چند روز، بارها به این فکر کرده بودم که بروم خاکها را کنار بزنم، سر و بدن مادر را بیرون بکشم و با یک راهی،آنها را به هم بچسبانم یا بدوزم، شاید زنده شود؛ ولی هربار که چشمم به باغچه میافتاد، ترس روی سرم سایه میانداخت و نمیتوانستم جلو بروم.
صدای آژیر آمبولانس شنیدم و دونفر با لباسهای سپید و سرخ هلال احمر، به حیاط خانه آمدند. انگار من را ندیدند. نزدیک بود بخورند به من. خودم را عقب کشیدم و روی زمین سکندری خوردم. بغض دوباره در گلویم جمع شده بود. چرا عباس نمیآمد؟ از امدادگرها هم ترسیده بودم؛ از رنگ تند لباسشان. در خودم جمع شدم که نبینندم و خوشبختانه کسی حواسش به من نبود.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
آشپزی، خانهداری، هنرهای دستی... اینها ارزشمندند ولی منحصراً متعلق به دختران نیستند. هر انسانی به یادگیری مهارتهای اولیه برای زندگی نیاز دارد. لطفا پسرها را طوری بار نیاورید که اگر تنها در خانه ماندند، از گرسنگی بمیرند و لطفا دخترها را طوری بار نیاورید که احساس کنند خدمتکارند.
#دخترانه 🌱
#فرات
#روز_دختر
هیچوقت اسطورهام سیندرلایی نبوده که تنها مهارتش زیبا بودن است و منتظر یک شاهزاده میماند تا از فلاکت نجات پیدا کند.
من یاد گرفتهام در سختترین شرایط، حتی وقتهایی که عمیقاً شکستهام و له شدهام، حسابی گریه کنم و بعد، یک سیلی به خودم بزنم، به خودم بگویم: «خودت را جمع کن دختر» و خودم قهرمان خودم شوم...
#دخترانه 🌱
#فرات
#روز_دختر
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 82 به سر و صورت
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 83
پیرزن و دخترش از خانه بیرون آمدند؛ خاکآلود و آشفته. ترسناکتر از قبل. ترسیدم پیرزن سرم داد بکشد و باز هم من بشوم مقصر همهچیز. تا چشمم به عباس افتاد، دویدم به سمتش و پاهایش را گرفتم. صورتم را به ساق پایش چسباندم و چشمانم را محکم بستم؛ تا نه چشمم به پیرزن بیفتد و نه به باغچهای که مثل یک هیولای ساکت، منتظر شکارم نشسته بود.
منتظر بودم پیرزن بیاید، دستم را نیشگون بگیرد و داد بزند؛ ولی نه. حالش خرابتر از اینها بود. عباس مقابلم زانو زد و به دختر پیرزن اشاره کرد: هیدی ماما؟(این مامانته؟)
مغزم کار نمیکرد. سایه سنگین حضور پیرزن، مثل یک وزنه بر زبانم افتاده بود و نمیگذاشت تکان بخورد. فقط نگاهش کردم و سعی کردم با تمام وجود داد بکشم: من را پیش این هیولا تنها نگذار.
اگر عباس من را برمیگرداند به پیرزن، دوباره روزگارم سیاه میشد. هرچه فکر کردم چطور باید التماسش کنم که نرود، کلمهای به ذهنم نرسید. زبانم از کنترلم خارج شده بود. نمیچرخید.
عباس دوباره از زمین بلندم کرد و به دوست ایرانیاش چیزهایی گفت که نفهمیدم. بعد من را از خانه بیرون برد و لبه آمبولانس نشاند. دست بر سرم کشید: کم عمرک روحی؟(چند سالته عزیزم؟)
نگاهش کردم. نمیدانستم چند سالهام. فقط یادم میآمد از وقتی خودم را شناختهام، در بدبختی و ترس غوطه خوردهام. هرچه از نام و نشان خودم و خانوادهام پرسید، فقط با سکوت پاسخ دادم. نه این که نخواهم... همه نیرویم را در دهانم و پشت لبهام جمع کردم. بازشان کردم و به حنجرهام فشار آوردم؛ اما صدایی خارج نشد. لبهایم روی هم چفت شده بودند. بغضم در آستانه ترکیدن بود. فکر کردم الان است که عصبانی شود و کتکم بزند، مثل پیرزن. عباس اما، لبخند زد و درستش را دراز کرد تا دست بدهد.
- اسمی حیدر. بدیت ان تکون صدیقی؟(اسم من حیدره. میخوای با هم دوست بشیم؟)
آهنگ صدایش، بوی خشم و دعوا نمیداد. مهربان بود. آن لحظه به این فکر کردم که اگر او کنارم بماند، پیرزن دیگر نمیتواند بزندم. پدر هم دیگر دستش به من نمیرسد. سرم را تکان دادم. عباس دستم را گرفت: انا مو بعرف اسمک. شو اسمک؟(من اسمتو نمیدونم. اسمت چیه؟)
باز هم تلاش کردم نام سلما را بر زبان بچرخانم؛ اما نتوانستم. زبانم را به سقف دهانم دوخته بودند و تلاش من برای جدا کردنش بیفایده بود. اینبار بهجای ترس، احساس خجالت کردم که نمیتوانم اسمم را بگویم. یکی از دوستان عباس صدایش زد. گفت: انا قادم.(الان میام.)
گذاشت من همانجا بنشینم. نگاهم، عباس را دنبال کرد که همراه دوستش رفت داخل خانه. نمیدانم چقدر گذشت؛ ولی زمان کش آمده بود. صدای بم انفجار و تیراندازی را هنوز در دوردست میشنیدم؛ مبهم و درهم. مثل آثار جامانده از یک کابوس، بعد از بیداری.
بالاخره عباس از خانه بیرون آمد و من باز هم احساس امنیت کردم. چهرهاش درهم بود. اخم کرده بود. فکر کردم شاید میخواهد دعوایم کند؛ به دلیلی که نمیدانستم. الان که فکر میکنم، احتمال میدهم ماجرای مرگ مادرم را فهمیده بوده.
اخمش بدجور ترسانده بودم. در خودم جمع شدم. منتظر شدم مثل پدر داد بکشد و یک چیزی پیدا کند برای زدنم. چه اخمی داشت... وقتی ابرو در هم میکشید، تمام اجزای صورتش انگار فریاد خشم سرمیدادند.
دوستش هم پشت سرش آمد، از عباس گذشت و خودش را به من رساند. او هم چهره درهم کشیده بود؛ ولی چشمش که به چشم من افتاد، لبخند زد: مرحبا روحی! اشلونک؟ (سلام عزیزم! حالت چطوره؟)
به عباس نگاه کردم. او هم ردپای خشم را از چهره پاک کرده بود و میخندید. چندبار میان عباس و دوستش چشم چرخاندم. شبیه هم بودند؛ هم لباسهاشان، هم لبخندشان و کمی هم چهرهشان. تنها تفاوتشان این بود که دوستش چفیه به سر بسته بود. عباس دست دور شانههای دوستش انداخت و او را به خودش چسباند: هاد صدیقی. نحنا ایرانیین.(این دوستمه. ما ایرانی هستیم.)
دیگر دلیلی برای ترسیدن نبود؛ چون آن مرد دوست عباس بود و دوستان شبیه هماند. جمله دومش را نفهمیدم. اولین بار بود که واژه «ایران» به گوشم میخورد. اصلا نمیدانستم کشور چیست و ایران چیست؛ فقط این را فهمیدم که «ایرانیین» مهربانند؛ مثل عباس و رفیقش. میخواستم حرفی بزنم. درباره ایران بپرسم و اسمم را بگویم؛ ولی نتوانستم. دوست عباس، آرام سرم را نوازش کرد و چیزی گفت که متوجه نشدم.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰 📙رمان امنیتی #شهریور 🌾 ✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا قسمت 83 پیرزن و دخترش
🔰 #بسم_الله_قاصم_الجبارین 🔰
📙رمان امنیتی #شهریور 🌾
✍️به قلم: #فاطمه_شکیبا
قسمت 84
هردو چرخیدند که بروند و من تا این را فهمیدم، ته دلم خالی شد. اگر عباس میرفت، باز هم همهچیز ترسناک میشد. به سویش دست دراز کردم، هرچه نمیتوانستم به زبان بیاورم را در چشمانم ریختم و تمام زورم را به کار گرفتم تا حنجرهام تکانی به خودش بدهد. تنها یک ناله بیرمق از دهانم درآمد که شبیه صدای همیشگیام نبود؛ ولی برای متوقف شدن عباس کافی بود. برگشت و نگاهم کرد. از صورتش خستگی میبارید و عرق روی شقیقههایش برق میزد. گفت: لازم اروح عزیزتی... (باید برم عزیزم...)
و بند اسلحه را روی شانهاش جابهجا کرد. شانهاش حتما زیر بار اسلحه و تجهیزاتش درد گرفته بود. دوباره به حنجرهام فشار آوردم و باز هم صدایی نخراشیده و نالهمانند از آن در آمد. باز هم ایستاد و نگاهم کرد. دوستش صدایش زد و سر عباس دوباره به سمتش چرخید. هول کردم. از ترس این که برود، بازویش را محکم گرفتم. یک امدادگر هلال احمر، آمده بود و میخواست ببردم. خودم را عقب کشیدم و صورتم را چسباندم به بازوی عباس. هرچه دست امدادگر بیشتر به سمتم دراز میشد، بیشتر خودم را عقب میکشیدم. عباس و دوستش چند جمله به فارسی با هم صحبت کردند و من در دل خداخدا میکردم آخر این گفتوگو، به نفع من باشد.
آخر هم همان شد که میخواستم. عباس در آغوشم گرفت و با من سوار ماشین هلال احمر شد. برایم مهم نبود کجا میرویم. عباس من را به جای بدی نمیبرد. او مهربان بود، کتک نمیزد، داد نمیزد، دعوایم نمیکرد. مثل مادر حرف میزد؛ مهربان. بعد از مادر، تنها کسی بود که من را «روحی» و «عزیزتی» خطاب میکرد؛ و همین کافی بود.
-خانم... خانم بفرمایید...
صدای ظریف و دخترانهای به دنیای واقعی برم میگرداند. یک دختر بچه، مقابلم ایستاده و ظرفی با چند برش کیک را مقابلم گرفته. فکر کنم هشت، نُه سالی داشته باشد. روسری فیروزهای سرش کرده و چادری با لبههای سنگدوزی شده. چند تار مو از کنارههای روسریاش بیرون زده. گیج نگاهش میکنم: چی شده؟
با چشم به ظرف اشاره میکند: بفرمایید. شیرینیِ روزهاولی بودنمه.
-شیرینیِ چی؟
-امسال اولین سالیه که روزه میگیرم. این کیک رو هم خودم با مامانم پختم. بفرمایین.
ظرف را جلوتر میآورد. بوی کیک خانگی را که میفهمم، تازه یادم میافتد چقدر گرسنهام. زیر لب تشکر میکنم، یکی برمیدارم و نصفش را با یک گاز بزرگ، نجویده میبلعم. منتظرم دختر برود؛ اما کنارم مینشیند، روی نیمکت. کودکانه میپرسد: چرا گریه میکنی؟
جا میخورم و به صورتم دست میکشم. خیس است. لعنتی. قرار بود دیگر گریه نکنم. حالم دارد بهم میخورد از خودم. حواسم یک لحظه پرت شد، بغضم فرصت رهایی پیدا کرده. کیک را کامل به دهان میگذارم و کمی حالم بهتر میشود. دختر میگوید: دیدم داشتی گریه میکردی، خواستم خوشحالت کنم.
دوست دارم سرش جیغ بکشم: چرا خواستی خوشحالم کنی؟ به تو چه ربطی دارد که من خوشحالم یا غمگین؟ مگر من را میشناسی؟ اصلا چه سودی به تو میرسد؟ چرا شما ایرانیها فقط دنبال نجات این و آنید؟ چرا نگران کسانی میشوید که هیچ نسبتی با شما ندارند؟ چرا یک نفرتان مثل عباس، هزاران کیلومتر آنطرفتر از کشورش میجنگد برای مردمی که اصلا نمیشناسدشان؟ شما ایرانیها را اگر رها کنند، دنبال نجات همه دنیایید... چرا سرتان را در لاک خودتان نمیبرید و دنبال یک نفر میگردید که کمکش کنید؟
حرفهایم را میخورم و تندتند اشکهایم را پاک میکنم. آرام میپرسم: منو خوشحال کنی؟
-آره دیگه. بیا یکی دیگه بردار. خیلی خوشمزهس.
از خدا خواسته، یک برش دیگر هم برمیدارم. دخترک میگوید: اسم من بارانه. اسم تو چیه؟
با دهان پر میگویم: آریل.
-چه اسم عجیبی!
کیک را قورت میدهم و میگویم: اسم یه فرشته ست.
-قشنگه.
کیک باعث شده حالم بهتر شود و مغزم بهتر کار کند. میپرسم: چند سالته باران؟
-ده سال.
#ادامه_دارد ...
قسمت اول رمان:
https://eitaa.com/istadegi/8378
⛔️کپی بدون هماهنگی و ذکر منبع، مورد رضایت نویسنده نمیباشد⛔️
#فاطمه_شکیبا
#مه_شکن ✨
🌐https://eitaa.com/istadegi
مهشکن🇵🇸
✨﷽✨ 🔰🌷نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰 🎉حدود پنج ساله که با داستانها و رمانها همراه شمایی
راستی...
انقدر درگیر بودم یادم رفت...
🔰🌷نتیجه نظرسنجی ریحانهترین دختر پنج سال اخیر🌷🔰
🏆عنوان ریحانهترین دختر پنج سال اخیر، میرسد به
🍃"مطهره"، شخصیت فرعی داستان بلند خط قرمز🍃
🥀شخصیتی که از #شهید_رقیه_محمودی الهام گرفته شده...
و هنوز حرفهای زیادی برای گفتن داره...
زندگی این شهید رو میتونید اینجا مطالعه کنید.
و پیوست به ماجرای این شهید؛ یادداشت لشگر فرشتگان
کتاب خاطرات شهید
دو سال پیش شهید رقیه محمودی چه کرد با دلهای ما...
#روز_دختر
مهشکن🇵🇸
سلام قبول دارم... درسته. ولی گاهی دلم میخواد سلما رو در آغوش بگیرم و بهش بگم تقصیر خودت نیست که
سلام
شخصیت تکهای از روح نویسنده ست. همه شخصیتها اینطور نیستند که راحت بشه باهاشون ارتباط برقرار کرد، معمولاً شخصیتهایی که نویسنده عمیقاً برای پردازش شون مایه میذاره و دوستشون داره اینطور میشن. شخصیتهایی که برای خود نویسنده انقدر زنده هستند، برای مخاطب هم زنده میشن.
نویسنده از روح خودش برای شخصیت خرج میکنه...
و شما چه میدانید چه عالمی داره ارتباط نویسنده با شخصیتهاش...
مهشکن🇵🇸
هیچوقت اسطورهام سیندرلایی نبوده که تنها مهارتش زیبا بودن است و منتظر یک شاهزاده میماند تا از فلاک
چند روزه میخوام چندتا یادداشت درباره روز دختر بنویسم، وقت نشده...
فعلا در همین حد وقت کردم بنویسم🙄