eitaa logo
مه‌شکن🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
535 ویدیو
76 فایل
✨﷽✨ هرکس‌می‌خواهدمارابشناسد داستان‌کربلارابخواند؛ اگرچه‌خواندن‌داستان‌را سودی‌نیست‌اگردل‌کربلایی‌نباشد. شهیدآوینی نوشته‌هایمان‌تقدیم‌به‌ اباعبدالله‌الحسین(ع)‌وشهیدان‌راهش..‌. 🍃گروه‌نویسندگان‌مه‌شکن🍃 💬نظرات: https://payamenashenas.ir/RevayatEshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام خط قرمز خیلی حسینی شده، دست منم نبود... کار خدا بود... فعلا برنامه‌ای براش ندارم
سلام کتابی که به طور خاص به این موضوع پرداخته باشه سراغ ندارم، باید به طور خاص درباره اتفاق مدنظر کتاب بخونید. اما کتاب‌های هشت سال بحران‌آفرینی اصلاح‌طلبان و خاطرات مرحوم هاشمی رفسنجانی می‌تونن منابع خوبی باشن. کتاب بازگشت از نیمه راه هم درباره شخصیت‌های سیاسیه، ولی تا حدودی با فضای دهه هفتاد هم آشنا میشید.
سلام اولا من از کشته شدن هیچ جوانی توی این کشور خوشحال نمی‌شم، چه موافق من باشه چه مخالف. دوما من به مخالفم فحش نمی‌دم. سوما آرمان علی‌وردی هیچکس رو نکشته بود، اگه مسلح بود یا اهل آدم‌کشی بود اینطوری نمی‌تونستن شهیدش کنن. چهارما درباره مهسا هم نوشتم، کافی بود قبل فرستادن این پیام اسم مهسا امینی رو سرچ کنید توی کانال. توی صفحه ویرگولم هم به طور مفصل به دوتا از قربانی‌های حوادث سال ۱۴۰۱ پرداخته‌م قبلا. https://vrgl.ir/6eI4z https://vrgl.ir/DBXbQ یک نمونه‌ش داستانک پزشک: https://eitaa.com/istadegi/6702
سلام ببینید، قانون باید طوری باشه که بیشتر مردم بتونن رعایتش کنند. وگرنه اثرگذاریش رو از دست میده. مثلا دهه شصت و هفتاد سختگیری روی پوشش به حدی بود که حتی پوشیدن کفش و لباس رنگ روشن هم منجر به دستگیری توسط ون ارشاد می‌شد، یعنی خیلی دایره تنگ شده بود. من به هیچ‌وجه موافق پوشش هنجارشکنانه نیستم. پوشش هنجارشکنانه یعنی چی؟ یعنی پوششی که بیشتر افراد جامعه معتقدن یه نفر با این مدل پوشش آدم سالمی نیست و از نظر اخلاقی مشکل داره. ولی مثلا خانمی که چادری نیست، یکم از موهاش هم پیداست پوشش قانونی رو داره و همین کافیه. البته این حجاب اسلامی نیست، و قانون هم نمی‌تونه در اعتقادات کسی دخالت کنه. قانون فقط رفتار اجتماعی رو سامان میده. دایره مجاز قانون نه خیلی تنگ باید باشه و نه خیلی بزرگ. الان مسئله حجاب توی کشور ما همینه، که حد و حدود باید کجا باشه؟ از من بپرسید، خیلی واضح می‌گم نمی‌دونم! باید کارشناسان نظر بدند.
16.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥀 ما شهید قرآنیم... 🌱 ذکر سینه‌زنی دیشب مردم عزادار در حسینیه امام خمینی در پی جسارت به ساحت قرآن مجید در سوئد و دانمارک پ.ن: کی شود دریا به پوز سگ نجس...؟ http://eitaa.com/istadegi
پویش منم طاقچه‌م رو حذف کردم💔 الان احساس می‌کنم شهید شدم، کتابای نازنینم...😭 امر به معروف هزینه داره... پ.ن: نشرهای بزرگ و مهمی مثل شهید کاظمی و... دارن طاقچه رو تحریم می‌کنن، اینطور پیش بره ان‌شاءالله عذرخواهی رسمی می‌کنه که بتونیم دوباره نصبش کنیم😶
📚 جای خالی عباس 📘 ✍️به قلم: سیدعلی‌اصغر علوی نام‌ها گاه، سلسلۀ صفات و شبکۀ فضیلت‌ها را تداعی می‌کنند و در این میان هیچ نامی را نمی‌شناسم که شُکوه و شوکت نام عباس یافته باشد، نامی رشک‌انگیز و اشک‌انگیز، رشک همۀ خوبان در عرصۀ رستاخیز و اشک همۀ آنان که به شوق می‌گریند و جلال و جمال ابوالفضلی را ادراک می‌کنند. «جای خالی عباس» به دنبال این است که دریچه‌ای باشد به‌سوی تفکر در شخصیت و سلوک حضرت عباس‌بن‌علی علیه السلام. 📖بریده کتاب: «در کربلا به همان نسبت که غربت، مظلومیت، شدت و مصیبت‌ها در اوج است و انتظار حمایت هزاران نفر از کوفیان می‌رود، ولی امام حسین در الگوی خویش تعدادی پیرو سینه‌چاک دارد که هرکدام با خود شاخص‌ها و معیارهایی برای پیروان تا ابد به ارمغان دارد و این کربلا را الگوی بی‌بدیل هستی کرده است. در کنار همۀ بی‌وفایی‌ها و خالی کردن میدان، با این‌ حال، چند پیرو در این میدان مانده‌اند که شاید هیچ‌یک از انبیا و اولیای این‌چنین یارانی نداشته‌اند و این ویژگی، کربلا را ممتاز و ویژه کرده است. برخلاف تصور که کربلا را منشأ بی‌وفایی و عدم‌تعهد و هم‌راهی کوفیان می‌دانیم، در روی دوم سکۀ کربلا اوج جلوه‌های تشکیلاتی را می‌بینیم. اوج وفا، تعهد، انسجام، همکاری، بذل مال و جان و... در کربلا است. این بدان معنا است که کربلا یک تشکل ناب شیعی است. تشکل نابی که رفتار رهبر و پیروان این تشکل تا قیامت برای تشکل‌ها درس دارد.» https://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀 مرثیه مرثیه در شور و تلاطم گفتند همه ارباب مقاتل به تفاهم گفتند گرد و خاکی شد و از خیمه دو تا آینه رفت ماه از میسره، خورشید هم از میمنه رفت ناتوانم که مجسم کنم این همهمه را پسر ام بنین و پسر فاطمه را قمر هاشمی از اصل و نَسَب می‌گوید دیگری هم "اَنا قتّالُ عرب" می‌گوید پرده افتاده و پیدا شده یک راز دگر سر زد از هاشمیان باز هم اعجاز دگر گفتم اعجاز! از اعجاز فراتر دیدند زورِ بازوی علی را دو برابر دیدند شانه در شانه دوتا کوهِ سراسر محشر حمزه و جعفر طیار، نه، طوفانی‌تر! شانه در شانه دوتا کوه، خودت می‌دانی در دلِ لشکرِ انبوه، خودت می‌دانی که در آن لحظه جهان، از حرکت افتاده ست اتفاقی است که یکبار فقط افتاده ست ماه را من چه بگویم که چنین هست و چنان "شاه شمشماد قَدان، خسروِ شیرین دهنان" ماه، در کسوت سقا به میان آمده است رود برخواست، که موسی به میان آمده است رود، از بس که شعف داشت تلاطم می‌کرد رود، با خاک کفِ پاش تیمم می‌کرد ماه افتاده در آئینه، ز تصویر بگو مشک لبریز شد از علقمه، تکبیر بگو ماه اگر چه همه ی علقمه را پیموده غرقه گشته ست و نگشته ست به آب آلوده رود را تا به ابد، تشنۀ مهتاب گذاشت داغ لب‌های خودش را به دل آب گذاشت لب اگر تر کند از چشمۀ دریا عباس چه جوابی بدهد ام بنین را عباس؟ می‌توانست به آنی همه را سنگ کند نشد آنگونه که می‌خواست دلش، جنگ کند دستش افتاده ولی، راه دگر پیدا کرد کوه غیرت، گره کار به دندان وا کرد دیگر این مشک نه مشک است که میخانۀ اوست چشم امید رباب است که بر شانۀ اوست عمق این مرثیه را مشک و علم می‌دانند داستان را همۀ اهل حرم می‌دانند بنویسید که در علقمه عباس افتاد قطره اشکی شد و بر چادر زهرا افتاد چه بگویم که چه شد؟ یا که چه بر سر آمد؟ ناگهان رایحۀ چادر مادر آمد پسرم! دست مریزاد! قیامت کردی تا نفس داشتی از عشق، حمایت کردی آسمان‌ها همه یکپارچه بارانیِ توست من بمیرم، عرق شرم به پیشانی توست داغ پرواز تو بر سینه اثر خواهد کرد رفتنت حرمله را حرمله تر خواهد کرد مشک خالی شده، برخیز که تا برگردیم اتفاقی است که افتاده؛ بیا برگردیم آه ! برخیز که گهواره به غارت نرود دختر فاتح خیبر به اسارت نرود... (حمیدرضا برقعی) علیه‌السلام https://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🌴 بوی آب می‌آید؛ بوی فرات. این‌جا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است. جایی طرف شمال دیرالزور که یک انشعاب کوچک از فرات از آن می‌گذرد و اطرافش پر است از باغ و زمین‌های کشاورزی کوچک... گوش تیز می‌کنم، صدای درگیری نمی‌آید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه "لبیک یا زینب" گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند می‌شوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان... از این‌جا که من هستم، سرش پیدا نیست. بی‌سیم را بیرون می‌کشم و رستم را صدا می‌زنم. صدای هق‌هق گریه رستم را می‌شنوم: آقا حامد رو زدن! دنیا روی سرم آوار می‌شود. خون از زیر تن حامد روی آسفالت شارع‌النهر پخش می‌شود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان می‌خورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند می‌کند. نور امیدی در دلم روشن می‌شود که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده می‌ماند... حامد دارد جان می‌کَند؛ روی زمین... به کمین‌گاه تروریست‌ها مشرف هستم و دقیقاً می‌توانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار بیرون می‌خزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما می‌خواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش می‌نشانم و نقش زمینش می‌کنم. با خلاص شدن از شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمی‌بینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین می‌کشد. نمی‌فهمم چطور از جا کنده می‌شوم تا خودم را به حامد برسانم... چندبار سکندری می‌خورم و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را می‌کشانم تا پیکر حامد که حالا کم‌تر تکان می‌خورد. دستانم روی آسفالت کشیده می‌شوند و می‌سوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج می‌شود و سرفه‌های پشت سر هم، آن را منقطع می‌کند، صدایش می‌زنم: حا... حامد... د... دا... داداش... سینه‌ام از تحرک و نفس زدن زیاد می‌سوزد و تیر می‌کشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهن‌کجی می‌کند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت! گرما و رطوبت خونش را زیر دستم حس می‌کنم. چشمانش را باز می‌کند و با دیدن من، لبخند می‌زند: خو... ب... شد... او... مدی... نفسم بالا نمی‌آید؛ شاید چون حامد نمی‌تواند نفس بکشد. از دهانش خون می‌ریزد و آرام سرفه می‌کند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را می‌گذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست می‌گذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم می‌جوشد و آتشم می‌زند. می‌دانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لب‌های حامد آرام تکان می‌خورند؛ سرم را که نزدیک‌تر می‌برم، می‌شنوم که آرام و منقطع می‌گوید: حـ... سیـ... ـن... فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمی‌تواند. تنها چیزی ست که می‌خواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» می‌جوشد و خون می‌ریزد. دست خونینش را می‌گیرم و دستم را فشار می‌دهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا می‌زنم برای نجاتش: آمبولانس! این را خطاب به رستم داد می‌زنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه می‌افتد. پیشانی‌ام را روی پیشانی عرق کرده حامد می‌گذارم و صدایش می‌زنم. حامد می‌خندد؛ عمیق و شیرین. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون می‌آید: حـ... سیـ... ـن... دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کم‌کم بی‌رمق می‌شود؛ یعنی نمی‌دانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش می‌گیرم و باز التماسش می‌کنم: تو نه... لطفا نه... فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر می‌کند و بعد، من می‌مانم و بیچارگی‌ام... 🥀🥀🥀 بریده‌ای از رمان خط قرمز(با اندک تلخیص) به قلم: فاطمه شکیبا(فرات) https://eitaa.com/istadegi
🥀﷽🥀 ای بسته به دست تو دل پیر و جوان‌ها ای آن که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها تا عطر تو آمد غزلم بال در آورد آزاد شد از قید زمان‌ها و مکان‌ها می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد بخشید نگاه تو به خونش جریان‌ها مست تو فقط خیمه‌ی بی‌آب نبوده است از دست تو مست‌اند همه مرثیه‌خوان‌ها مشک تو که افتاد، دل فاطمه لرزید خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها ای هر چه امان‌نامه ببینید و بسوزید این دست رد اوست بر این‌گونه امان‌ها ✍🏻 محمدرضا سلیمی http://eitaa.com/istadegi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا