#قصه_سنگین
امروز متنی را جناب دکتر صادقیm.sadeqi599 از رفقای عزیز درباره درد و رنج در صفحه اینستاگرام خود قرار داده بود که به مناسبت آن چند جمله به ذهنم رسید:
سنگ ها قصه های مختلف و متضادی دارند.
گاهی دیوار برج ظالمی می شود تا صاحبش با غرور از آن بالا نگاهی به پایین بیندازد و خود را از همه برتر و بالاتر ببیند.
گاهی زیر پای کودک یتیمی قرار می گیرد تا کمی خود را بالا بکشد و از پشت شیشه رستورانی با حسرت به لقمه های چرب و چیلی تازه به دوران رسیده ای نگاه کند و آب دهانش یقه پیراهنش را خیس کند.
گاهی سلاحی می شود در دستان مظلومی که سالهاست خانه و کاشانه اش را ظالمی به زور تصاحب کرده و با پرتاب آن سنگ کمی دلش را خنک می کند.
گاهی کمک آسیابانی می شود و مختصر گندم دهقان پیری را آرد می کند تا شکم زن و بچه اش را سیر کند.
گاهی هم جلوی پای علیل بیچاره ای قرار می گیرد تا راه او را سد کند و با سر به زمین بخورد.
گاهی به شیشه معشوقی می خورد تا عاشقی لحظاتی محبوبش را از پشت پنجره تماشا کند.
گاهی بهانه ای می شود برای بزرگتری تا جوانی را دست بیندازد و سر او را به آن سنگ حواله دهد تا پخته شود و تجربه کسب کند و پند ببیند و هوشیار شود.
گاهی هم آنچنان قیمتی می شود که خونها بخاطرش ریخته می شود و سرها به دار می رود.
خلاصه گاهی سنگی به کسی میزنی و گاهی بخاطر کسی سنگ می خوری.
و خدا کند آنکه بخاطرش سنگ می خوری ارزش درد کشیدن و بخیه خوردن را داشته باشد.
این بیت قدیمی حقیر هم در خاتمه تقدیم شما:
سنگ ها خوردم به راهت سر شکست و دل شکست
تا عیانم شد که سنگین است درس عشق تو
#علی_جباری
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
عید ولادت منجی عالم بشریت، قائم آل محمد، حضرت مهدی (عج) بر همه شما عزیزان مبارک باشد.😘🌸
اینم هدیه من به شما:
https://digipostal.ir/hazratmahdi
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
🔺طنز جبهه
😄😂خاطره ای زیبا و خنده دار ازجبهه و جنگ...😃😀
بین ما یکی بود که چهره ی سیاهی داشت ؛ اسمش عزیز بود؛
توی یه عملیات ترکش به پایش خورد و فرستادنش عقب
بعد از عملیات یهو یادش افتادیم و تصمیم گرفتیم بریم ملاقاتش
،با هزار مصیبت آدرس بیمارستانی که توش بستری بود رو پیدا کردیم و با چند تا کمپوت رفتیم سراغش.
پرستار گفت: توی اتاق 110 بستری شده؛
اما توی اتاق 110 سه تا مجروح بودند که دوتاشون غریبه و سومی هم سر تا پایش پانسمان شده و فقط چشمهایش پیدا بود.
دوستم گفت: اینجا که نیست ، بریم شاید اتاق بغلی باشه!
یهو مجروح باندپیچی شده شروع کرد به وول وول خوردن و سروصدا کردن!
گفتم: بچه ها این چرا اینجوری میکنه؟ نکنه موجیه؟!!!
یکی از بچه ها با دلسوزی گفت: بنده خدا حتما زیر تانک مونده که اینقدر درب و داغون شده!
پرستار از راه رسید و گفت: عزیز رو دیدین؟!!!
همگی گفتیم: نه! کجاست؟
:پرستار به مجروح باندپیچی شده اشاره کرد و گفت: مگه دنبال ایشون نمی گردین؟
همه با تعجب گفتیم: چی؟!!! عزیز اینه؟!
رفتیم کنار تختش ؛
عزیز بیچاره به پایش وزنه آویزان بود و دو دست و سر و کله و بدنش زیر باندهای سفید گم شده بود !
با صدای گرفته و غصه دار گفت: خاک توی سرتان! حالا دیگه منو نمی شناسین؟
یهو همه زدیم زیر خنده
گفتم: تو چرا اینجوری شدی؟ یک ترکش به پا خوردن که اینقدر دستک و دمبک نمی خواد !
عزیز سر تکان داد و گفت: ترکش خوردن پیشکش. بعدش چنان بلایی سرم اومد که ترکش خوردن پیش اون ناز کشیدنه !!
بچه ها خندیدند. 😄
اونقدر اصرار کردیم که عزیز ماجرای بعد از مجروحیتش رو تعریف کرد:
- وقتی ترکش به پایم خورد ، منو بردند عقب و توی یه سنگر کمی پانسمانم کردند و رفتند تا آمبولانس خبر کنند. توی همین گیر و دار یه سرباز موجی رو آوردند و انداختند توی سنگر. سرباز چند دقیقه ای با چشمان خون گرفته برّ و بر نگاهم کرد. راستش من هم حسابی ترسیده بودم و ماست هایم رو کیسه کردم. یهو سرباز موجی بلند شد و نعره زد: عراقی پَست فطرت می کشمت.ی چشمتان روز بد نبینه. حمله کرد بهم و تا جان داشت کتکم زد. به خدا جوری کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمی کنم. حالا من هر چه نعره می زدم و کمک می خواستم ، کسی نمی یومد. اونقدر منو زد تا خودش خسته شد و افتاد گوشه ی سنگر و از حال رفت. من هم فقط گریه می کردم...
بس که خندیده بودیم داشتیم از حال می رفتیم😂
دو تا مجروح دیگه هم روی تخت هایشان از خنده روده بُر شده بودند.😂
عزیز ناله کنان گفت: کوفت و زهر مار هرهر کنان!!! خنده داره؟ تازه بعدش رو بگم:
- یک ساعت بعد به جای آمبولانس یه وانت آوردند و من و سرباز موجی رو انداختند عقبش. تا رسیدن به اهواز یک گله گوسفند نذر کردم که دوباره قاطی نکنه ... 😂😂
رسیدیم بیمارستان اهواز. گوش تا گوش بیمارستان آدم وایستاده بود و شعار می دادند و صلوات می فرستادند. دوبارهی حال سرباز خراب شد. یهو نعره زد: آی مردم! این یه مزدور عراقیه ، دوستای منو کشته. و باز افتاد به جونم. این دفعه چند تا قلچماق دیگه هم اومدند کمکش و دیگه جای سالم توی بدنم نموند. یه لحظه گریه کنان فریاد زدم: بابا من ایرانی ام ! رحم کنین. یهو یه پیرمرد با لهجه ی عربی گفت: ای بی پدر! ایرانی هم بلدی؟ جوونا این منافق رو بیشتر بزنین. دیگه لَشَم رو نجات دادند و آوردند اینجا. حالا هم که حال و روزم رو می بینید!
صدای خنده مون بیمارستان رو برده بود روی هوا.😂
پرستار اومد و با اخم و تَخم گفت: چه خبره؟ اومدین عیادت یا هِرهِر کردن؟ وقت ملاقات تمومه ، برید بیرون
خواستیم از عزیز خدافظی کنیم که یهو یه نفر با لباس سفید پرید توی اتاق و نعره زد: عراقی مزدور! می کشمت!!!
عزیز ضجه زد: یا امام حسین! بچه ها خودشه ، جان مادرتون منو نجات بدین ...😂😂😂
(از کتاب" رفاقت به سبک تانک" 📚)
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عملکرد عالی و به موقع کیسه هوای این خودرو را ببینید😉😁
👇👇👇
🆔 @jabbarnameh