تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
#کتاب #سفر_سرخ که چاپ اول آن در سال 1376 و چاپ پنجم آن در پاییز 1387 منتشر شده است زندگینامه داستانی
#سفر_سرخ
#فصل_اول
#بخش_اول
#قسمت_اول
از خانه بيرون زد. خيابان خلوت بود. آدمها تك و توك با لباس سياه بيرون ميزدند و به سوي مساجد ميرفتند.
صبح عاشوراي آن روز براي حسين پر از شور و التهاب بود.
آيا ميتوانند به اهداف خودبرسند؟
«كاش بچه ها بيايند. اگر بيست نفر هم بشويم، كافي است.»
بي توجه به دور و بر از عرض خيابان نادري گذشت و به سوي وعده گاه پيش رفت.
بين راه يك بار ديگر كاغذ را از جيب بغل درآورد و مطالبي راكه در آن نوشته بود، مرور كرد.
حالت چهره اش متناسب با هر شعاري تغيير ميكرد.
صدايش كم كم بلندتر شد.
حتي كساني كه ازكنارش ميگذشتند، نگاهي به قد و قواره كوچك او مي انداختند و متعجب رد ميشدند.
یكي از پشت سر صدايش زد.
به عقب برگشت.
حسن بود.
نفس زنان پرسيد:
- چرا صدايم نكردي؟
- تو اتاق پدر كه بودم، همه چيز فراموشم شد، حتي قرار با تو.
حالا حسن بايد مي دويد تا بلكه خود را به حسين كه با قدمهاي بلند حركت ميكرد، برساند.
حسين لحظه اي توقف كرد. نگاهي به قيافه اش كه دو سال از او كوچك تر بود، انداخت.
گفت: «بايد زودتر برسيم، بلكه كمي تمرين كنيم.»
- اگر آرامتر برويم، ميتوانيم بين راه هم تمرين كنيم.
حسين مكث كرد. اين بارقدم هايش كوتاه تر شد، طوري كه حسن توانست دوشادوش او حركت كند.
- بهتر است شما جملات عربي را بخواني. من هم ترجمه آنها را ميخوانم.
در خواندن جملات عجله نكن. وقتي ترجمه را ميخوانم سرت را پايين بينداز و خيلي مظلوم به حركتت ادامه بده.
ما بايد در سكوت ، زمينه انفجار را در درون مردم فراهم كنيم.
حسن و حسين هر دو صداي خوشي داشتند.
صوت قرآن اين دو برادر در مدارس اهواز طرفداران زيادي داشت، حتي فرمانده لشكر 92 زرهي خوزستان براي افتتاح مسجد پادگان از صداي اين دو برادر استفاده كرده بود.
فرمانده لشكر كه خود را مردي متدين جلوه ميداد، اين مسجد را براي جلب توجه اقشار مذهبي اهواز ساخته بود.
آن روز حسين آياتي از قرآن را انتخاب كرده بود كه ماهيت واقعي اين افراد را افشا ميكرد.
دو برادر در برابر امراي ارتش كه براي شركت در مراسم حاضر شده بودند، از جا برنخاسته بودند.
با وجود اين كه همه حاضرين مثل عروسك خم و راست ميشدند، از جايشان تكان نخوردند.
تيمسار جعفريان اين حركت آنها را به حساب بچگيشان گذاشته بود، اما با شنيدن آياتي از قرآن كه به جهاد در راه خدا مربوط ميشد، فهميد كه عمل آن دو به عمد بوده است.
با اين وجود طنين صداي آنها تيمسار را به سكوت واداشت.
@JADAZADQOM
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
#سفر_سرخ #فصل_اول #بخش_اول #قسمت_اول از خانه بيرون زد. خيابان خلوت بود. آدمها تك و توك با لباس سيا
#سفر_سرخ
#فصل_اول
#بخش_اول
#قسمت_دوم
به مدرسه سعادت جعفري كه رسيدند، سراسيمه وارد حياط شدند. چند نفري كنار ديوار جمع شده بودند و هر كدام مشغول كاري بودند. مستخدم مدرسه هنوز از كارشان سر در نياورده بود، اما چون آنها را ميشناخت، كاري به كارشان نداشت. حسن، فيض االله را ديد كه دارد باتري بلندگو دستي را عوض ميكند. از اين كه همه چيز طبق برنامه بود، خوشحال شد.
چند پلاكارد و تعدادي پرچم عزاداري امام حسين(ع) در كنج ديوار قرار داشتند.
آنها تصميم گرفته بودند برنامه شان غير از ساير دسته هاي سينه زني برگزار شود.
فيض االله بلندگو را امتحان كرد و بعد به طرف كريم رفت تا نحوه حركت دسته را تنظيم كنند.
حميد كه چند سال از آنها بزرگ تر بود، سعي ميكرد كارها را طبق برنامه پيش ببرد.
يك سري روبان سياه به سينه بچه ها بستند كه رويشان به عربي نوشته شده بود:
«ان الحسين مصباح الهدي و سفينة النجاة» و «ان الحياة عقيدة و جهاد.»
حسين آخرين روبان را به سينه خود بست و براي حركت آماده شدند. از مدرسه كه بيرون رفتند، تعدادشان به صد نفر ميرسيد. حسين و حسن جلو دسته حركت ميكردند.
فيض االله و كريم در طول صف حركت ميكردند كه نظم به هم نخورد.
حميد و محسن بيشتر هواي اطراف صف را داشتند كه در برابر حركت احتمالي نظامي ها واكنش نشان بدهند. صادق و جواد چند متر جلوتر بودند تا نحوه حركت را كنترل كنند.
حسين يك بار ديگر به عقب برگشت. نگاهي به طول صف انداخت. بلندگو را دست گرفت و اولين جمله را بسيار آرام قرائت كرد و بعد بلندگو را به حسن داد تا آيه اي از قرآن را بخواند.
حسن كه آيه را خواند، حسين ترجمه آن را بسيار شمرده و با آب و تاب خواند.
به اولين چهار راه كه رسيدند، با يك دسته سينه زني مواجه شدند.
عزاداران طبق سنت همیشگی سینه می زدند و با علم و ُكتل به سمت ميدان مجسمه حرکت ميكردند.
اين ميدان مركز دسته هاي سينه زني اهواز بود و مسير اكثر سينه زنان به آنجا ختم ميشد.
توجه عدهاي كه در پياده رو ايستاده بودند، به نحوه سينه زني اين نوجوانان جلب شده بود.
آنها يك دست پيراهن سياه به تن داشتند.
در حالي كه سرشان را پايين انداخته بودند، آرام سينه ميزدند.
صداي حسين مردم را به وجد مي آورد.
از كنار يك دسته زنجيرزن گذشتند.
صف عزاداران وارد خيابان پهلوي شد. از كنار یك دسته زنجير زن گذشتند.
حواس زنجير زنها به اين نوجوانان جلب شد، طوري كه از همراهي با نوحه خوان بازمانده بودند.
كريم و جواد كه جلو صف بودند، سر چهار راه پيچيدند تو خيابان سي متري.
ديگر صداي بلندگوي دسته هاي مختلف قاطي شده بود و توجه اكثر مردم به آنها جلب شد.
حسين كه زيرچشمي مردم را مي پاييد، هر لحظه تُن صدايش را بالاتر ميبرد.
سابقه نداشت دسته اي در روز عاشورا هر لحظه فقط قرآن بخواند. كساني كه به اين دسته مي پيوستند، بيشتر جوان بودند.
وقتی فيض االله ديد مرد مسني به آنها پيوسته، يكه خورد.
حالا تنها دسته ی آنها بود كه ميدان داري ميكرد.
حميد اشاره كرد به محسن و كريم كه آهسته تر حركت كنند.
حالا وقتش بود كه حسين شعارهاي اصلي را بخواند.
حميد خود را به حسين رساند و تكه كاغذي به او داد.
حسين به حسن اشاره كرد كه آيه مورد نظر را بخواند.
حسن نگاهي به اطراف انداخت و سپس با صداي بلند گفت
«مالكم لا تقاتلون في سبيل االله...»
@JADAZADQOM
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
#سفر_سرخ #فصل_اول #بخش_اول #قسمت_دوم به مدرسه سعادت جعفري كه رسيدند، سراسيمه وارد حياط شدند. چند ن
#سفر_سرخ
#فصل_اول
#بخش_اول
#قسمت_سوم
حسين بلندگو را گرفت.
اشاره كرد كه فيض االله صندلي را بياورد.
اكنون دسته مقابل اداره آگاهي رسيده بود.
حسين تعمداً قصد داشت در آنجا توقف كنند.
فيض االله صندلي را وسط خيابان گذاشت و حسين بالا رفت. از آنجا بهتر ميتوانست وضعيت دسته را ارزيابي كند. تعدادشان به بيش از دويست نفر رسيده بود. حسين بلندگو را رو به اداره آگاهي گرفت. چند مأمور مسلح شهرباني در مقابل آگاهي صف كشيده بودند. سرگردي سراسيمه از ساختمان بيرون آمد و به صف خيره شد.
حسين فرياد زد: «اي مردم اگر دين نداريد، لااقل آزاده باشيد.»
حسين زل زد تو چشم سرگرد و اين جملات را با خشم و تنفر قرائت كرد.
سرگردبه سرعت به ساختمان برگشت. حسين كه زيرچشمي حركات او را زير نظر گرفته بود، از صندلي پايين آمد. دسته حركت كرد و وارد خيابان 24 متري شد.
جوانان بسياري به آنها پيوسته بودند و شور و هيجان هر لحظه بيشتر اوج ميگرفت.
ازدور حدودبيست مأمور شهرباني به سمت دسته مي آمدند.
هر لحظه تعدادشان بيشتر ميشد. حضور آنها صحنه عزاداري را عوض كرد.
تعداد نفرات دسته كمتر و كمتر شد. نزديك پنجاه مأمور دسته را محاصره كردند.
چندساواكي هم با لباس شخصي وارد معركه شدند.
از حركاتشان مشخص بود كه قصد بر هم زدن دسته رادارند.
حميد و كريم ساواكي ها را مي شناختند .
فيض الله صندلي راگوشهاي پرت كرد كه جلب توجه نكرده باشد، اما يكي از ساواكي ها متوجه شد و او را زير نظر گرفت.
فيض االله هنوز وسط دسته بود.
با خودش گفت: «اگر خودم را كنار بكشم، در روحيه ي بچه ها اثر ميگذارد.
بهتر است تا آخر خط برويم.»
فيض االله خود را به حسين رساند. گفت: «وضعيت تغيير كرد. ما را محاصره كرده اند.»
- بهتر. اين كارشان مردم را به فكر خواهد انداخت.
مگر ما چه كرده ايم كه ما را محاصره كرده اند؟
- بايد بچه ها را فراري بدهيم.
- هنوز کارمان تمام نشده الان نزديك ميدان مجسمه هستيم. حيفه متفرق شويم.
برو به بچه ها بگو خونسردي خودشان را حفظ كنند.
فيض االله كه قدش بلندتر از قد حسين بود، با قدمهاي شمرده خود را به حسن و محسن رساند.
آنها نيز با حسين موافق بودند. محسن كه بلند قد و لاغر بود، خود را جلو صف رساند.
پرچم را ازدست يكي ازبچه هاگرفت و به كريم اشاره كرد كه با او همراه شود.
به فلكه مجسمه رسيدند.
مجسمه شاه وسط ميدان خودنمايي ميكرد.
طبق رسم هر ساله دسته هاي عزاداري به آن جا كه ميرسيدند، يك دور در ميدان ميچرخيدند.
ساواكي هاي مستقر در ميدان نيز دسته ها را كنترل ميكردند.
محسن و كريم به ميدان كه رسيدند، ناگهان مسير دسته را عوض كردند و به چپ پيچيدند.
مأمورين شهرباني حلقه محاصره را تنگتر كردند.
@JADAZADQOM
#سفر_سرخ
#فصل_اول
#بخش_اول
#قسمت_چهارم
صدای بلند و رساي حسين درميدان طنين افكند. آيه اي خواند كه مردم را به حق طلبي و قيام عليه كفار دعوت ميكرد.
حالا ديگر همه متوجه اين حركت غير منتظره آنها شده بودند.
حسن و كريم وارد خيابان سمت چپ كه شدند، مأموران متعجب به آنها خيره شدند.
چرا دور ميدان نميچرخند؟
دو ساواكي وارد دسته شدند.
يكي از آنها از يكي از بچه ها پرسيد:
«مسئول شما كيست؟»
- ما مسئول نداريم.
ساواكي نگاه او را كه متوجه فيض الله شد، تعقيب كرد.
ديگر فيض االله را رها نكرد. دسته ازميدان خارج شد.
انگار روي مأموران آب سرد ريخته بودند.
ترس وجودشان را فراگرفت.
حلقه محاصره مأموران و ساواكيها تنگتر شد.
چند نفر از صف خارج شدند و در ميان مردم گم شدند.
حسين متوجه هجوم دسته جمعي مأموران كه شد، فرياد زد :«متفرق شويد. از اين جا دور شويد.»
نظم صف به هم ريخت و هر كدام به سويي فراركردند.
مأموران با باتوم به جان آنها افتادند. در اين ميان تنها فيض االله بود كه هنوز وسط خيابان ايستاده بود و بچه ها را فراري ميداد.
ساواكي بلند قدي كه او را زير نظر داشت، به طرفش رفت.
فيض االله خواست فرار كند، اما ديگر دير شده بود.
مأموران از چهار طرف دورش حلقه زدند.
بازوهايش راگرفتند و پشت سر آن ساواكي كه اسمش معبّر بود، به طرف جيپ هلش دادند.
در ساواك اهواز كسي نسبت به كار معبر شكي نداشت.
او بسيار جدي و خشن عمل ميكرد. دستگيري فيض االله كافي بود تا او سر از كارشان در بياورد.
@JADAZADQOM
تشکل جامعه اسلامی دانشجویان دانشگاه آزاد قم
#سفر_سرخ #فصل_اول #بخش_اول #قسمت_چهارم صدای بلند و رساي حسين درميدان طنين افكند. آيه اي خواند كه م
#سفر_سرخ
#فصل_اول
#بخش_دوم
#قسمت_اول
حالاكه فيض الله در اين زيرزمين نمور افتاده، معدل خوب به چه دردش ميخورد.
دو روز است كه اين جا افتاده و فقط ميتواند پايش را به ديوار بچسباند تا خون در رگهايش جريان داشته باشد.
چشمش در تاريكي سلول چيزي نميديد و فقط ذهنش فعال بود.
پدربزرگش يكي ازمتدينين لشكرآباد اهواز بود.
از وقتي پايش به كربلا باز شد، آخر هر هفته از مسير راههاي فرعي به پابوس امام حسين (ع) ميرفت و برميگشت. بعد هم شوشتر را رها كرد و به كار زغال فروشي در لشكرآباد- كه در آن زمان خارج از محدوده اهواز بود- پرداخت.
پدربزرگ كه از دنيا رفت، پدرفيض الله كار او را دنبال كرد، هر چند بيشتر وقتش را درمسجد لشگرآباد ميگذراند و همين امر باعث شد پاي فيض االله هم به مسجد باز شود.
فيض الله چون خيلي باهوش بود، در دبيرستان هاي ممتاز اهواز درس
ميخواند، اما با بچه پولدارها جوش نميخورد.
يك بار كه متوجه بوي الكل دهان دبير جغرافيا شد، جلو دانش آموزان به او پرخاش كرد و همين باعث شد او را از دبيرستان سرلشكر زاهدي اخراج كنند.
يك روز جمعه با پدرش به ديدار آيت الله علم الهدي رفت و آنجا بود كه با حسين آشنا شد.
در آن زمان ده سال بيشتر نداشت.
حسين مكبر مسجد علم الهدي بود. او خودش را حسابي توي دل فيض الله جا كرده بود، طوري كه فيض الله پس از آشنايي با حسين، حميد، محسن و چند نفر ديگر، از فعاليت در مسجد غرب اهواز دست كشيد و با آنها جوش خورد.
كارشان تا آنجا پيش رفت كه برنامه روز عاشورا را پياده كردند.
اين اواخر ديگر درمسجد جلسه نمي گذاشتند و در منزل حميد كه نزديك مسجد علم الهدي بود، جمع ميشدند.
حميد يك سر و گردن بزرگ تر از آنها بود و بر اوضاع تسلط بيشتري داشت.
او در دبيرستان شاهپور درس ميخواند.
حميد پدرش را چند سال قبل ازدست داده بود و مادرش هم ميديد كه او و دوستانش اهل نماز و مسجد هستند، خيلي دل نگران نبود.
بچه ها به حسين به اعتبار پدرش كه در آن زمان زنده بود و در خوزستان اسم و رسمي داشت، اعتماد مي كردند.
فيض الله طي دو روزي كه در سلول انفرادي به سر ميبرد، هر وقت كه ياد حسين مي افتاد، نيرويي در درونش ميجوشيد كه شكنجه و تهديد معبر را
بي اثر ميكرد.
«غير از من دو نفر ديگر را گرفتند. يعني ممكن است آنها اسم بچه ها را لو داده باشند؟»
فيض الله هنوز نتوانسته بود از كار معبر سر در بياورد.
غير از او كه شكنجه گري سنگدل بود، مردي قوي هيكل به اسم يعقوب كمكش ميكرد و البته دستورات معبّر را اجرا ميكرد.
در بازجويي آخر كتك مفصلي به فيض الله زدند، اما او لب بازنكرد.
معبّر كه نااميد شده بود، تصميم گرفت آزادش كند.
تلفن زنگ زد.
معلوم نبود معبّر چي شنيد كه فيض الله را مجدداً به سلول بازگرداندند.
حالا چشمانش سياهي ميرفت. ضربه كفش نوك تيز معبر او را از حال برده بود.
صداي در آمد.
@JADAZADQOM
#سفر_سرخ
#فصل_اول
#بخش_دوم
#قسمت_دوم
مأمور زندان يك ساندويچ انداخت داخل سلول و مجدداً در را بست. فيض الله حساب شب و روز و اوقات نماز را از دست داده بود.
فقط صداي همهمه خيابان به گوشش ميرسيد.
هر وقت صداها بيشتر ميشد، مي فهميد روز شده و از اين طريق اوقات نماز را تنظيم ميكرد.
چراغ سلول روشن شد. فيض الله خود را جمع كرد.
چشمش را ماليد تا به روشنايي عادت كند. زندوكيلي وارد شد.
این دومین بار بود که رئیس ساواک به سراغش مي آمد. دو شكنجه گر او را همراهي ميكردند.
اين بار زندوكيلي با خوشرويي با فيض الله روبرو شد و او را از آن سلول بيرون برد.
وارد سالني شدند كه چند سلول ديگر داشت.
فيض االله از ديدن محسن، حميد، كريم و جواد جا خورد.
چه كسي اسم آنها را داده است؟
سعي كرد خونسردي خود را حفظ كند، اما زندوكيلي به دقت آنها را زير نظر گرفته بود.
وارد اتاقش كه شدند، زندوكيلي دستي به سبيلش كشيد و پرسيد :
«ديگر چه كساني بودند؟»
- صدوپنجاه نفر.
- منظورم آن كساني است كه نقش اصلي را داشتند.
- همه در يك سطح بودند.
- حتي آن پسر قد كوتاهي كه روي صندلي رجز ميخواند؟
او را به احترام پدرش و به خاطر سن كمي كه دارد، به اين جا نياورده ايم.
زندوكيلي كمي مكث كرد و سپس گفت :
«او را هم مي آوريم و به حرف ميكشيم.»
- مثل من؟
اين حرف فيض االله خشم رئيس ساواك را برانگيخت و محكم خواباند زير گوشش.
- ببريدش.
اينها آدم نميشوند. آنقدر بزنيد تا به حرف بيايند.
دو مأمور فيض الله را به اتاق شكنجه منتقل كردند.
دكور اتاق شش متري طوري بود كه در دل زنداني ها وحشت ايجاد ميكرد.
آثار خون روي ديوارها مشاهده ميشد.
چند زنجير از سقف آويزان بود.
معبّر با همكار هميشگيش وارد شد.
از چشمانش شرارت ميباريد.
به يك قدمي فيض الله كه رسيد، با كفش نوك تيزش محكم به ساق پاي او زد.
درد تمام وجود فيض الله را گرفت.
دو نفر ديگر وارد شدند و پايش را بستند.
يعقوب كابل را محكم به كف پايش فرود آورد.
صداي فيض الله بلند شد.
معبّر كنارش نشست و گفت: «آن قدر ميزنمت كه بميري، مگر اين كه بگويي چه كسي يا چه كساني آن دسته را راه انداخته اند.»
فيض الله سعي كرد درد را تحمل كند.
يعقوب ضربه هاي كابل را با شدت
بيشتري فرود آورد.
حالا ديگر فيض الله از حال رفته بود، طوري كه نه حركتي ميكرد و نه فرياد ميزد.
معبّر دست يعقوب را گرفت :
- برو دكتر را خبر كن.
يعقوب بلافاصله از اتاق خارج شد.
لحظه اي بعد دكتر وارد شد و فيض الله را معاينه كرد.
- اين بچه ديگر طاقت شكنجه را ندارد.
ممكن است كار دستتان بدهد.
معبّر باعصبانيت اتاق را ترك كرد.
@JADAZADQOM