برگی از داستان #استعمار
قسمت نود و نه: تاگز
گرسنگی همه هندیها را در برابر انگلیسیها به زانو در نیاورده بود.بعضی از جوانان هندی ظلم اشغالگران را تاب نیاوردند و تصمیم گرفتند سازمانی بسیارسِری به نام «تاگز»یا فداییان را به وجود آورند.
وظیفه این سازمان، کشتن بیگانگان یا کسانی بود که با آنها همکاری میکردند.
اعضای تاگز در کاروانسراها و جادهها با انگلیسیهایی که به تنهایی سفر میکردند دوست میشدند و در لحظه ای مناسب آنها را از پا در میآوردند و اموالشان را بر میداشتند.
تمام این اموال در اختیار سازمان قرار میگرفت تا بین مردم توزیع شود، گاهی نیز بخشی از این عنیمتها به بعضی از حاکمان محلی داده میشد که فعالیت تاگز را نادیده میگرفتند و گزارشی به انگلیسیها نمیدادند.
فداییان با پنهانکاری فراوان و رازداری بی مانندی به شکار انگلیسیها مشغول بودند.
چیره دستی آنها در قتل اشغالگران و نابود کردن اجساد آنها به اندازه ای بود که مردم محلی در پاسخ سربازانی که به جست و جوی افراد گم شده میآمدند، قتل آنها را به حیوانات درنده یا موجودات خیالی نسبت میدادند.
انگلیسیها در سال ۱۸۳۱ میلادی گروه ویژه ای را به ریاست فردی به نام«ویلیام اسلی من »مأمور کردند تا سازمان تاگز را شناسایی و نابود کند.
خبرچینهایی که انگلیسیها در سراسر هند داشتند به این گروه کمک کرد تا سرنخهایی را به دست آورند و بعضی از افراد سازمان را دستگیر کنند. اطلاعاتی که گروه ویژه از این افراد به دست آورد، برای متلاشی شدن تمام سازمان کافی نبود. درحقیقت، تاگز به شکلی طراحی شده بود که بسیاری از افراد از بخشهای دیگر سازمان بی اطلاع بودند.
زیرکی و رازداری اعضای فداییان باعث شد تلاش انگلیسیها برای نابودی آنها هفتاد سال طول بکشد.
انگلستان تنها در سالهای پایانی قرن نوزدهم میلادی توانست سازمان تاگز را کاملاً تارومار کند.
در طول این هفتاد سال، بسیاری از انگلیسیها با شنیدن نام این سازمان به خود میلرزیدند و تا مدتها کسی باور نداشت گروه فداییان کاملاً از میان رفته است.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص29
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد: نان اسرارآمیز
اولین روزهای سال ۱۸۵۷ میلادی خبرهایی از شهرهای شمالی هند به انگلیسیها میرسید که آنها را نگران کرده بود.
مردم نانهای کوچکی به نام «چاییتی» میپختند که علامت ویژه ای هم روی آنها بود.
این نانها به رایگان بین مردم پخش میشد.
از گذشتههای دور، مردم شمال هند هرگاه میخواستند خبر واقعه بزرگی را به یکدیگر برسانند و برای این حادثه آماده شوند، چاپیتی میپختند و پخش میکردند.
انگلیسیها نمیدانستند علت این کار چیست و از طرفی نمیتوانستند از مردم بخواهند به یکدیگر «نان» ندهند، با آنکه میدانستند آنها به این ترتیب پیامیرا به هم منتقل میکنند.
کانینگ، یکی از رئیسان کمپانی هند شرقی، در نامه ای نوشت: «واقعه ای عجیب و اسرارآمیز در حال رخ دادن است که علت آن ناشناخته است. گروههایی از مردم نانهای کوچکی میپزند و از محله ای به محله دیگر میبرند.معنی این کار چیست؟ هنوز روشن نشده.»
با آغاز سال ۱۸۵۷، حکومت کمپانی در هند صد ساله شده بود.هنگامیکه در سال ۱۷۵۷ میلادی رابرت کلایو، افسر انگلیسی، سراج الدوله را در بنگال شکست داد کمپانی نخستین ایالت بزرگ را به چنگ آورد و حکومت خود را آغاز کرد.اکنون صد سال از آن روزها میگذشت.
در این سالها به تدریج باوری در بین مردم به وجود آمده بود که حکومت کمپانی در هند صد سال دوام خواهد آورد و نه بیشتر.
پیش از آغاز سال شایعههایی در میان مسلمانان و هندوها پراکنده شده بود: «ارتش بزرگی از لندن به سوی هند اعزام شده است تا تمام هندیها، چه مسلمان و چه هندو را مسیحی کنند.انگلیسیها با لجاجت جلوی چشمهای هندوها گوشت میخورند تا باورهای مذهبی آنها را سست کنند.»
هندوها پیروان یکی از ادیان بسیار قدیمی هند بودند و خوردن گوشت حیوانات را حرام میدانستند و اگر شاهد خوردن گوشت توسط یک انگلیسی بودند، پس از آن سایه او را هم آلوده کننده محیط به حساب میآوردند و ظرفهای غذای خود را از سایه او هم دور نگه میداشتند.
هندیها، پیرو هر مذهبی که میبودند، همه ستمها و تحقیرها را تحمل میکردند، اما نمیتوانستند اهانت به عقاید مذهبی شان را تاب بیاورند.انگلیسیها نمیتوانستند جلوی این شایعهها را بگیرند.
پخش شدن این اخبار همراه دست به دست شدن نان اسرارآمیز آنها را نگران کرده بود.
ادامه دارد...
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8 ص33
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و یکم: قیام نیلوفر
افسران انگلیسی که در پادگان شهر«میروت» مستقر بودند با تعجب به رفتار سربازانشان خیره بودند. گل نیلوفر درشتی بین سربازها دست به دست میشد. هر سربازی که ساقه نیلوفر را در دست میگرفت لحظه ای به آن خیره می شد و آن را به دست نفر بعدی میداد.
انگلیسیها زمانی معنای این کار را فهمیدند که دیر شده به دنبال کادیبه بود.
مدتی بود که تفنگ های جدیدی به پادگانها رسیده بود.
فشنگ این تفنگها برای آنکه به خوبی وارد لوله تفنگ شوند چرب شده بودند. به سربازان خبر رسیده بود روغنی که به فشنگها زده شده از چربی گاو و خوک تهیه شده است.
هندوها گاو را مقدس و کشتن آن را گناه می دانستند ؛ مسلمانها هم معتقداند خوک و چربی آن نجس است.
در ۲۶ فوریه ۱۸۵۷، هشتاد و پنج نفر از سربازان هندی اعلام کردند حاضر نیستند از آنها استفاده کنند و زمانی دست از مخالفت برخواهند داشت که مطمئن شوند در پادگان های دیگر هم از این فشنگها استفاده نمی شود.
فرمانده انگلیسی پادگان به سرعت دادگاه نظامی تشکیل داد و هر کدام از این سربازان را به ده سال زندان محکوم کرد. روز بعد، بقیه سربازان هندی به سوی زندان پادگان به راه افتادند و هموطنان خود را از زندان رها کردند.
سربازان، سپس به طرف خوابگاه افسران انگلیسی رفتند و همه آنها را به گلوله بستند. پس از این پادگان را به آتش کشیدند و به سوی دهلی، پایتخت هند، به راه افتادند. دهلی در شصت و پنج کیلومتری میروت قرار داشت.
در همین زمان پادگان شهر «بهرام ور» نیز که صد و پنجاه کیلومتر از میروت فاصله داشت به دست سربازان شورشی افتاد.
هنگامی که سربازان انقلابی به دهلی رسیدند، ارتشیان هندی هم که در این شهر زیرفرمان انگلیسیها بودند به آنها پیوستند و شهر به سرعت به دست هندیها افتادند.
بزرگ ترین انبار اسلحه هند در دهلی قرار داشت. افسران انگلیسی پیش از فرار این انبار را منفجر کردند تا سلاحها به دست انقلابیها نیفتد.
سربازان هندی به سوی کاخ امپراتور به راه افتادند. بهادرشاه دوم، آخرین پادشاه گورکانی، درحالی که بیش از هفتاد سال از عمرش می گذشت هنوز هم به عنوان امپراتور هند در این کاخ حضور داشت. او سالها بود که حکومتی تشریفاتی داشت، در این قصر به نام پادشاه زندگی میکرد، اما هیچ قدرتی نداشت و حکومت در اختیار کمپانی هند شرقی بود.
امپراطوری گورکانی از نخستین سالهای قرن شانزدهم میلادی بربسیاری از سرزمینهای شمال و مرکز هند حکومت میکرد. انگلیسیها که در طول دویست سال به تدریج وارد هند شدند و جای پای خود را محکم کردند قدرت پادشاهان گورکانی را روز به روز کمتر و محدودتر کردند تا آنکه آخرین افراد این سلسله تنها نامی از پادشاهی برایشان مانده بود.
رئیسان کمپانی، بهادرشاه دوم را هم مانند پدرانش به عنوان امپراتور در قصر نگه داشته بودند تا به حضورشان در هند شکلی قانونی بدهند، آنها هنوز هم مدعی بودند که در حال تجارت هستند و حاکم کشور، بهادرشاه است. بهادرشاه رهبری سربازان انقلابی را به عهده گرفت و از آنها خواست شهرهای دیگر را نیز آزاد کنند. مدتی بعد شهرهای آگرا و کانپور هم به دست هندیها افتاد.
شهر لکنهو هم در ژوئیه ۱۸۵۷ به دست ارتش انقلابی افتاد.
فرماندار انگلیسی کل هندوستان، سرهنری لارنس، در این شهر به دست سربازان هندی افتاد و اعدام شد.
انقلاب به ایالت های شرقی هند همچون بنگال کشیده شد. تمام هندیها، مسلمان و هندو در این قیام شرکت داشتند. اکنون تنها سربازان نبودند که با انگلیسیها میجنگیدند، همه مردم سر به شورش برداشته بودند.
رانی جانسی، دختر بیست ساله ای بود که در شهر گوالیور زندگی میکرد.
هنگامی که خبر انقلاب به این شهر رسید، رانی لباس مردانه پوشید و مردم را تشویق کرد تا جنگ را علیه انگلیسیها آغاز کنند. رانی رهبری انقلابی های شهر را به عهده گرفت و پس از نبردی سخت قلعه مستحکم گوالیور را از چنگ انگلیسیها بیرون کشید. ژنرالی که در این جنگ فرمانده انگلیسیها بود، «سِر هیو رُز» نام داشت.
رز از شهر گریخت تا در زمانی مناسب بازگردد و شکستی را که از یک دختر جوان هندی خورده بود، جبران کند. در مناطق دورافتاده هند هم که تعداد هندیها برای آغاز شورش کم بود یا بیرون راندن انگلیسیها امکان نداشت مردم به هر شکلی که می توانستند با آنها مخالفت میکردند.
یکی از ژنرالهای انگلیسی در دفترخاطراتش نوشت : «پیرمردی هندی در آشپرخانه ام خدمت میکند. امروز جلوی چشمهای من ظرف های چینی و بلور را به زمین میکوبید و خرد میکرد. پرسیدم: چه کار میکنی؟ جواب داد: تا امروز شما فرمان میدادید و حالا نوبت ماست.»
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج 8 ص38
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و دو :
هر سادو به اندازه یک لشکر ارزش دارد(قسمت اول)
انگلیسیها سیاه ترین روزهای خود را از آغاز ورود به هندوستان می گذراندند؛ بسیاری از سربازان، افسران و حتی کارمندان آنها کشته شده بودند، در هیچ نقطه ای امنیت نداشتند و بخش بزرگی از هند به دست سربازان انقلابی افتاده بود ؛ اما هنوز ناامید نشده بودند.
انگلستان برای اداره هند از یک اصل مهم که آن را درتمام قوانینی که برای هند تصویب می شد، رعایت می کرد بهره می برد.
آنها به شکل رسمی در کمپانی هند شرقی همچنین دولت انگلستان این اصل را اعلام کرده و بسیار از قوانین را به علت مخالفت با این اصل، مردود اعلام کرده کنار می گذاشتند.
این اصل در یک جمله کوتاه خلاصه ش بود:
divide et impera.
یعنی : بین مردم جدایی بینداز و بر آنها حکومت کن.
آنها از اتحاد سربازان مسلمان و هندو در هنگام شورش به سختی زیان دیده بودند؛ درحالی که پیش از آن برای تشکیل ارتشی از هندی ها به این اصل توجه کرده بودند.
در هنگام سازماندهی این ارتش ، ژنرال «اِدِن» به رئیسان کمپانی نوشت: هدف اصلی ما ساختن ارتشی با بهره بردن از اصل صحیح «جدایی بینداز و حکومت کن» بوده است.
تلاش آنها برای جدایی انداختن بین مردم هند در بیرون از ارتش نیز ادامه داشت.
اختلاف های مذهبی در هند، بهترین فرصت برای انگلیسیها بود.
هندوها و مسلمانان دو گروه مذهبی بزرگ در هند بودند ، اما دین های دیگری هم در هند وجود داشت.
«سیک» ها دسته ای از مردم هند بودند که هم با مسلمانان و هم با هندوها اختلاف داشتند، بیشتر سیک ها در ایالت پنجاب زندگی میکردند.
انگلیسیها برای اختلاف انداختن بین پیروان این دینها ، مأموران مخفی خود را به شکل « سادو » بین آنها می فرستادند.
سادوها افرادی بودند که مانند درویش ها یا روحانیهای دین های مختلف لباس می پوشیدند و به میان مردم می رفتند.
آنها را علیه کسانی که به مذهب دیگری اعتقاد داشتند تحریک میکردند و دو طرف را به جان هم می انداختند.انگلیسیها برای اشغال هند بارها از سادوها یا درویش های دروغین استفاده کردند؛به اندازه ای که هر سادو برای آنها بیش از یک لشکر نظامی ارزش داشت.
هنگامی که انقلاب هند به اوج رسیده بود و انگلیسیها در بیشتر شهرها شکست خورده ، در حال فرار بودند، ژنرال سِر هیو رُز که پس از اعدام سِرهنری لارنس فرماندهی انگلیسیها را به عهده گرفته بود به فکر استفاده از اصل « جدایی بینداز و حکومت کن» افتاد.
ژنرال پیامی را برای سیک های پنجاب ارسال کرد و به آنها هشدار داد که هندوها در حال قوی شدن هستند و اگر دست انگلیسیها از هند کوتاه شود، هندوها به سیک ها رحم نخواهند کرد.
سرزمین پنجاب آخرین منطقه از هند بود که در سال ۱۸۴۹ میلادی به دست انگلیسیها افتاده بود و اکنون هشت سال بود که کمپانی هندشرقی بر آنها حکومت میکرد.
سیکهای پنجاب می توانستند از انقلابی که هندوها و مسلمانان به راه انداخته بودند ، استفاده کنند و آنها نیز در پنجاب استقلال خود را به دست آورند ؛ اما کینه ای که از هندوها داشتند باعث شد با انگلیسیها متحد شوند.
ژنرال رز ، سیک ها را در کنار سربازان انگلیسی به طرف دهلی به حرکت درآورد و در سیزدهم سپتامبر ۱۸۵۷ این شهر را در محاصره گرفت.
ادامه دارد....
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص41
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و سه:
هر سادو به اندازه یک لشکر ارزش دارد(قسمت دوم)
محاصره دهلی هفت روز طول کشید و در تمام این مدت توپخانه انگلستان به شدت شهر را زیر آتش گرفته بود.
سربازانی که از شهر دفاع میکردند میدانستند توان پیروزی در برابر سربازان پرشمار سیک و انگلیسی را ندارند اما مقاومت میکردند تا بیشتر مردم بتوانند از شهر فرار کنند.
هنگامی که در روز بیستم سپتامبر انگلیسیها توانستند وارد شهر شوند ، بسیاری از خانه ها به پشته هایی از خاک تبدیل شده ، شهر تقريباً ویران شده بود.
بیشتر مردم شهر گریخته بودند. انگلیسیها وارد خانه هایی می شدند که صاحبان آنها حاضر نشده بودند از شهر بروند، انگلیسیها تمام خانه را جست وجو میکردند و اگر یک شیء انگلیسی در آن پیدا میکردند تمام افراد خانواده را تیرباران میکردند به این بهانه که آن ها حتماً این کالا را در روزهای شورش از انگلیسیها دزدیده اند.
تعداد بیشماری از سیک ها هم به طرف شهر «الله آباد» رفتند و با آنکه هندیها به سختی از این شهر دفاع میکردند آن را تسخیر کرده، به انگلیسیها تحویل دادند.
انگلیسیها که از دیدن کینه سیک ها از هندوها ذوق زده شده بودند، جایزه هایی برای آنها تعیین کردند؛ هرکس که سر یک سرباز هندی ها را همراه سلاح او برای انگلیسیها می آورد، پنجاه روپیه جایزه می گرفت و اگر سر سرباز را بدون سلاح تحویل می داد، بیست و پنج روپیه جایزه داشت.
بی نظمی هندی ها هم به کمک انگلیسیها آمده بود.سربازان هندی پس از آغاز شورش ، مردم شهرهای مختلف را به قیام دعوت کرده بودند، اما در ادامه جنگ نتوانسته بودند انقلاب های هر شهر را با شهرهای دیگر هماهنگ کنند.
به همین علت بسیاری از شهرهایی که در برابر انگلیسیها و سیک ها مقاومت می کردند.نمی توانستند از مناطق دیگر کمک بگیرند.
در آغاز سال ۱۸۵۸ میلادی شهرهای کانپور و لکنهو هم به دست انگلیسیها افتاد و مردم این شهرها به شکل هولناکی به دست سربازان انگلیسی قتل عام شدند.
ژنرال سِر هیو رُز با لشکری از سربازان انگلیسی و سیک به طرف شهر گوالیور رفت تا آن را از دست رانی جانسی، دختر بیست ساله ای که سال گذشته ژنرال را از آنجا فراری داده بود، بیرون بکشد.
در جنگ سختی که در گوالیور رخ داد رانی جانسی درحالی که سوار بر اسب، شمشیر به دست گرفته بود و سربازان شهرش به جنگ تشویق می کرد ، گلولهای خورد و کشته شد و شهر به دست دشمن افتاد.
ژنرال رز دستور داد در فاصله دو شهر گوالیور و کانپور، به هر درخت یک هندی را دار بزنند.
ژنرال نیل، یکی دیگر از فرماندهان انگلیسی بود که یک روش ابتکاری برای اعدام دسته جمعی داشت و به آن افتخار میکرد.
او هندی ها را در دسته های هشت نفری با یک طناب به شاخه های درختان انبه می بست و سر دیگر طناب را به گردن فیلی میبست و آن را به حرکت درمی آورد.
هر هشت نفر با هم به بالا کشیده میشدند و از پا درمی آمدند .
انقلاب در بسیاری از شهرها شکست خورده بود، اما کشتار مردم هند ادامه داشت.
خشونت سربازان انگلیسی به اندازه ای بود که فرمانده آن ها را هم به وحشت انداخت ژنرال می ترسید قتل عام مردم و سوزاندن مزارع و نابودی باغ ها چیزی برای انگلستان باقی نگذارد، او به افسران زیر دستش گفت:
« اگر دشمنی خود را بیشتر کنیم و خشنتر باشیم ، نتیجه های منفی آن گریبان خود ما را خواهد گرفت.
وقتی دهکده ها را آتش می زنیم، زمین های سوختهای باقی می ماند که هیچ چیزی در آن ها نمی روید.بعد از آن قحطی رخ خواهد داد و این قحطی جان بقیه هندی ها را خواهد گرفت، آن وقت نه کارگری خواهیم داشت و نه کسی باقی خواهد ماند تا کالاهای انگلیسی را مصرف کند.»
پس از این، ژنرال دستور داد سربازان دست از کشتار و ویران کردن بردارند.
هنگامی که خبر دستورهای تازه ژنرال به انگلستان رسید، جنجالی در لندن به پا شد.
بسیاری از انگلیسیها خواستار سرکوب شدیدتر هندی ها بودند و ژنرال را با تمسخر «آقای بخشاینده» مینامیدند.
مردم در لندن طومار بلندی را امضا کردند و آن را به دفتر کمپانی هند شرقی فرستادند، آنها خواستار برکناری ژنرال بودند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص44
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و چهار: آخرین امپراتور
انگلیسیها پس از اشغال دهلی، نتوانستند بهادرشاه دوم را در شهر پیدا کنند.
امپراتور از شهر گریخته بود. مدتی بعد، درحالیکه خبر شکست انقلابیها در شهرهای مختلف، پی درپی، به دهلی می رسید امپراتور پیر در خانه ای در اطراف دهلی به دام افتاد.
پیرمرد را به شهر برگرداندند و روز بعد دو پسر او به نام های میرزا و خیر و نوه اش؛ ابوبکر، را هم دستگیر کردند شاهزاده ها را درون یک گاری که گوساله های وحشی آن را می کشیدند، در شهر میگرداندند.
آنها پیش از این، سوار بر فیل، به گردش می رفتند؛ اما اکنون باید تحقیر می شدند افسرانگلیسی که آن ها را دستگیر کرده بود، دستور داد برهنه شوند.
شاهزاده ها جلوی چشم های مردم لباس هایشان را درآورردند، افسر انگلیسی لحظاتی صبر کرد و هنگامی که مطمئن شد همه مردم شاهزاده ها را در این وضع دیده اند. روی گاری رفت، تپانچه اش را بیرون کشید و با شلیک سه گلوله، هر سه نفر را از پا انداخت.
بهادرشاه دوم به جای قصر در خانه ای کوچک زندانی شد تا روز محاکمه اش فرابرسد. او دیگر برتخت نمی نشست. بلکه تشک کوچکی را روی زمین پهن کرده بودند تا روی آن بنشیند و با حسرت به زمین خیره شود.
انگلیسیها برای تفریح به دیدنش می رفتتند. دو نگهبان در کنار او ایستاده بودند و با بادبزن هایی که از پرطاووس درست شده بود او را باد می زدند؛ تنها نشانه ای که از دوران شاهی اش به جا مانده بود.
بهادرشاه در دادگاه به تبعید محکوم شد. انگلیسیها او را به برمه اعزام کردند تا بقیه عمرش را در شهر «رانگون» بگذراند.
دستگیری بهادرشاه برای آنها ارزش زیادی داشت. آنها با محاکمه آخرین امپراتور گورگانی میتوانستند برای هندی هایی که هنوز از مقاومت دست برنداشته بودند پیغامی بفرستند که رهبر قیام به بند کشیده شده و پایداری بی فایده است،
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص46
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و پنجم: هند به من تعلق دارد
کمپانی هند شرقی با کمک سیکهای پنجاب توانست انقلاب مردم هند را در ۱۸۵۷ میلادی سرکوب کند. در آن روزها ارتش کمپانی، بزرگ ترین ارتش دنیا بود و بخش عظیمی از این ارتش، سر به شورش برداشته بود. انگلیسیها به سختی از این قیام هولناک جان به در بردند. سرکوب شورش برای آنها نود و هشت میلیون لیره هزینه داشت.
کمپانی باید بدون کمک دولت انگلستان این خسارت ها را جبران میکرد و تنها یک راه پیش رو داشت : تمام هزینه های کشتار مردم هند را از هندی ها بگیرد.
تعداد سهامداران کمپانی در سال ۱۸۵۷ میلادی هزار و هفتصد نفر بود. این افراد از رئیسان کمپانی خواستند که ضرر نود و هشت میلیون لیره ای را از دویست و پنجاه میلیون هندی که تحت تسلط کمپانی زندگی میکردند بگیرد.
کمپانی مالیات تازه ای را برای بازسازی ارتش برقرار کرد ؛ این مالیات سرانه نام داشت. اما رساندن این پول به خزانه کمپانی به سادگی ممکن نبود.
شهرها، روستاها و کشتزارها ویران شده بودند و بسیاری از کشاورزان به قتل رسیده یا گریخته بودند. با آنکه شعله های قیام فروکش کرده بود؛ اما سازمان بزرگ کمپانی هم فلج شده بود.
گروه زیادی از مردم انگلستان، تقصیر را به گردن رئیسان کمپانی می انداختند. آنها نتوانسته بودند از شورش جلوگیری کنند و هندی ها را با هزینه های زیاد آرام کرده بودند. بیشتر انگلیسیها معتقد بودند که کمپانی دیگر نمی تواند برهند حکومت کند و دولت انگلستان باید اختیار هند را در دست بگیرد.
نخست وزیر انگلستان، لرد پالمرستون، به مجلس پیشنهاد کرد وزارت خانه ای به نام «وزارت هند» در دولت تشکیل و به اداره هند مشغول شود. عنوان فرماندار انگلیسی کل هند هم به نایب السلطنه تغییر میکرد. در همین زمان ویکتوریا، ملکه انگلستان، در یک سخنرانی، مغرورانه این جمله را بر زبان آورد : «هند به من تعلق دارد.»
تلاش بعضی از کارکنان کمپانی برای آنکه دولت و ملکه را از این کار منصرف کنند به جایی نرسید.
جان استوارت میل نویسنده سرشناس انگلیسی، که کتاب های مهمی را در ستایش آزادی نوشته است یکی از کارمندان کمپانی بود.
او چهل سال در کمپانی خدمت کرده بود و اکنون نمی توانست منحل شدن آن را باور کند؛ در نامه ای به ملکه نوشت:
«ما امپراتوری بزرگی را در آن سوی دریاها تأسیس کردیم، ما بر سرزمین حکومت و از آن دفاع کردیم بدون آنکه وزارت خزانه داری انگلستان سکه ای را در این راه مصرف کند.»
نامه نگاریهای جان استوارت میل به جایی نرسید. دولت انگلستان تصمیم گرفته بود کمپانی را از سهامداران آن بخرد و برای آنکه آنها با رضایت کامل سهامشان را بفروشند، قیمت آن را دو برابر کرد. هر سهم کمپانی در سال ۱۸۵۷ میلادی صد لیره ارزش داشت و دولت هر سهم را دویست لیره خریداری کرد؛ اما دولت انگلستان این پول هنگفت را از کجا به دست می آورد؟
اکنون دولت، هند را در اختیار داشت و این هزینه را هم باید از همین سرزمین به چنگ میآورد. تمام قیمت سهام دویست لیرهای کمپانی به عنوان بدهی هندی ها به دولت انگلستان در نظر گرفته شد، اما دولت که می دانست هندی ها نمیتوانند در این شرایط چنین پولی را بپردازند، آن را به عنوان «بدهی» برای آنها به حساب آورد تا به تدریج در کنار مالیاتهای دیگر این مبلغ جدید را هم به مأموران انگلیسی بدهند. به این صورت دولت انگلستان به هندی ها قرض داده بود، پس باید بهره و سود این وام را هم دریافت می کرد: به همین خاطر ده درصد هم به اصل پول اضافه کرد تا تمام آن را در چند قسط از مردم هند بگیرند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص50
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و شش:
روی سر نیزه نمی شود نشست(قسمت اول)
انگلیسیها که چند قرن در مناطق گوناگون دنیا با مردم سرزمینهای دور و نزدیک جنگیده بودند، ضرب المثلی داشتند که می گفت : «با سرنیزه خیلی کارها می شود کرد، اما نمیتوان روی آن نشست.»
منظور آنها این بود که می شود با زور به حکومت رسید اما نمیتوان برای همیشه با زور و کشتار و شکنجه به حکومت ادامه داد.
قیام ۱۸۵۷ میلادی درس بزرگی برای انگلیسیها بود که به این ضرب المثل بیشترتوجه کنند. آنها نمی خواستند مردم هند دوباره به انقلاب و خیزش رو کنند؛ با آنکه فشار مالیاتها از گذشته هم بیشتر شده بود. انگلیسیها پس از قیام تلاش کردند شکل اداره هند را عوض کنند. آنها باید هندیها را به عنوان کارمند در ادارههای دولتی استخدام میکردند و برای این کار باید به آنها اجازه می دادند درس بخوانند.
مدرسه هایی برای هندیها تأسیس شد. افرادی که از این مدرسهها بیرون می آمدند باید در ادارههای انگلیسی مشغول به کار می شدند؛ به همین خاطر آموزشهای کم و محدودی برای آنها در نظر گرفته می شد؛ حتی دخترها هم از این تحصیل محروم بودند، چون قرار بود فقط مردها در ادارهها به کار مشغول شوند.
در سال ۱۸۵۸ میلادی، یک سال پس از قیام بزرگ، ملکه ویکتوریا در فرمانی اعلام کرد : «تصمیم ما این است که در هند، بدون در نظر گرفتن اختلاف رنگ پوست و نژاد افراد، اشخاص شایسته را در ادارهها به کار بگماریم و هر کس را با توجه به توانایی هایش به درجههای بالاتر برسانیم.»
فرمان ملکه فقط برای آرام کردن هندیها صادر شده بود؛ تا نود سال بعد که هند استقلال خود را به دست آورد و از اشغال انگلستان آزاد شد، فقط ۴ ٪ کارکنان ادارهها هندی بودند و از میان آنها هم، هیچکدام اجازه پیدا نکردند به مقامهای بالای اداری برسند. آموزش هندیها هم به همان مدرسههای انگلیسی محدود شده بود و دولت انگلستان با هر وسیله ای که ممکن بود جلوی پیشرفت آموزشگاههای هندی را می گرفت.
انگلیسیها برای آنکه مدرسههای قدیمی هندیها را تعطیل کنند زمینهای وقف شده را تصرف میکردند.
پیش از ورود انگلیسیها به هند، مدرسهها را افراد نیکوکار می ساختند. این اشخاص، زمینهایی را هم به این مدرسهها می بخشیدند تا اداره کنندگان مدرسه با فروش محصولات این زمینها، هزینههای مدرسه را تأمین کنند. به این کار وقف زمین برای مدرسه میگفتند، حکومت هند هم برای آنکه به آموزش مردم کمک کرده باشد، از این زمینها مالیات نمیگرفت.
هنگامی که انگلیسیها هند را تسخیر کردند، از زمینهای وقفی هم مالیات گرفتند و زمینهای هر مدرسه را که مدیر آن نمی توانست مالیات آنها را بدهد، تصرف میکردند. پس از آن، پولی وجود نداشت تا خرج مدرسه شود و مدرسه تعطیل می شد.
انگلیسیها با همین شیوه تعداد زیادی از آموزشگاههای هندی را از سر راه برداشتند. یکی دیگر از راههای جلوگیری از آموزش هندیها، مانع تراشیدن در راه رسیدن کتابهای چاپی به دست آنها بود.
حادثه ای که در حیدرآباد رخ داد نمونه ای از این رفتار انگلیسیها است.
ادامه دارد...
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8ص54
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان استعمار
قسمت صد و هفت:
روی سر نیزه نمی توان نشست(قسمت دوم)
حیدرآباد یکی از ایالت هایی بود که در ظاهر حکومت مستقلی داشت. حکومت این بخش از هند به دست فردی هندی بود؛ اما «رزیدنت» یا نماینده کمپانی در تمام امور آن دخالت می کرد.
حکمران حیدرآباد که اخباری را درباره دستگاههای چاپ در اروپا شنیده بود، از رزیدنت خواهش کرد نمونه ای از این دستگاه را برای او بیاورد.
مرد انگلیسی مدتی بعد یک دستگاه چاپ را به دربار حیدرآباد برد.حکمران حیدرآباد با شگفتی و ستایش، کاردستگاه را تماشا کرد، اما هنگامی که کنجاوی اش د که بقیه هدیهها به پایان رسید، دستور داد آن را به انباری ببرند که و اشیاء نفیس را در آن نگه می داشتند.او از این دستگاه برای چاپ کتاب استفاده نکرده بود؛ اما هنگامی که خبراین ماجرا به فرماندار انگلیسی هند رسید پیغام سرزنش آمیزی را برای رزیدنت حیدرآباد ارسال کرد؛ او به هیچ وجه حق نداشت یک دستگاه چاپ را به دست هندیها برساند.
رزیدنت در نامه ای به فرماندار توضیح داد که حاکم حیدرآباد هیچ کتابی را چاپ نکرده و دستگاه را هم به انبار منتقل کرده است.اما این توضیح، نگرانیهای فرماندار را از بین نبرد و از رزیدنت خواست با اعزام مأمور مخفی خود به انبار کاخ دستگاه را بشکند و از کار بیندازد تا خیال آنها کاملا آسوده شود.
سالها طول کشید تا انگلیسیها اجازه دهند مردم هند از دستگاه چاپ استفاده کنند. انگلیسیها برای ضعیف کردن فرهنگ مردم هند، زبان اداری این کشور را هم تغییر دادند.پیش از تسلط آنها، زبان ادارهها و وزارتخانههای هند «فارسی» بود.
همه نامههای اداری به فارسی نوشته میشد و فرمانها و اعلامیههای حکومتی هم به زبان فارسی منتشر می شد. بسیاری از مردم هند یا به زبان فارسی صحبت میکردند و یا آن را مانندزبان دوم خود آموخته بودند.آشنایی هندیها با زبان فارسی آنها را به مردم ایران، افغانستان و آسیای مرکزی پیوند می داد.
آنها شعرهای شاعران ایرانی را می خواندند و خودشان هم به فارسی شعر میگفتند.
اما انگلیسیها زبان اداری را به انگلیسی تبدیل کردند؛ جوانان هندی که می خواستند در ادارههای انگلیسی استخدام شوند باید این زبان را می آموختند و هر کس که وارد این ادارهها می شد.
اگر نمی توانست به این زبان صحبت کند کاری از پیش نمی برد.تلاش انگلیسیها برای گسترش زبانشان باعث شد به تدریج زبان فارسی در هند فراموش شود.
هندیها دیگر نمی توانستند بسیاری از کتابهای ارزشمند قدیمی را که به فارسی نوشته شده بود بخوانند و ارتباطشان با فرهنگ گذشته شان هر روز، ضعیف تر می شد؛ این وضعیت همان چیزی بود که انگلیسیها می خواستند.
انگلیسیها «تاریخ هند» را هم به شکلی که آنها را مردمی صلح دوست و آرام نشان می داد دوباره نویسی کردند.در کتابهای تاریخی که در آموزشگاههای انگلیسی تدریس میشد تأکید شده بود که هند، پیش از ورود انگلیسیها، پر از آشوب، ناآرامی، هرج و مرج و زد و خورد بود و پس از تسلط آنها به سرزمینی منظم و دارای قانون تبدیل شد.
آنها برانداختن رسم «ساتی» را هم به خودشان نسبت می دادند.
ساتی رسمی بود که بین هندوها رواج داشت؛ هر مردی، که از دنیا می رفت همسرش هم باید همراه جنازه او سوزانده می شد.
«ران موهان روی» یکی از روحانیان هندو بود که تغییراتی را در این مذهب ایجاد کرد؛ یکی از دستورهای او کنار گذاشتن رسم هولناک ساتی بود.
فرمانهای موهان روی در سراسر هند پخش شده و دیگر بیوه زنان هندو سوزانده نمی شدند؛ فرماندار انگلیسی هند که برانداختن این مراسم را فرصت خوبی می دانست تا انسان دوستی هم وطنانش را ثابت کند، فرمانی را منتشر و انجام ساتی را در سراسر هند ممنوع اعلام کرد؛ درحالیکه مدتها بود «ساتی» برگزار نمی شد.
انگلیسیها حتی در بیشتر کتاب هایی که اکنون درباره هند منتشر می شود، جلوگیری از ساتی را به فرماندار انگلیسی هند نسبت میدهند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی، ج8ص56
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و نه: استخوان بافندگان
اگر هندیها کارخانههای بزرگی داشتند که کالا تولید کنند و در کشورهای دیگر بفروشند، بالا رفتن قیمت ارز به نفع آنها بود، چون هرقدر کالای بیشتری تولید میکردند ارز بیشتری هم که حالا گران شده بود، به دست میآوردند؛ اما سالها بود که انگلیسیها صنایع هند را از بین برده بودند.
هندیها پیش از تسلط انگلیسی ها، صنعت پارچه بافی بزرگی داشتند و پارچههای هندی به تعداد زیادی از کشورهای آسیایی و اروپایی و حتی انگلستان صادر میشد.
انگلیسیها برای آنکهاین پارچهها به کشورشان وارد نشود عوارض گمرکی بالایی از آنها میگرفتند. عوارض گمرکی به پولی گفته میشود که هر کشوری در بندرهای خودش از تاجرانی که اجناس خارجی را به آن کشور وارد میکنند، دریافت میکند.
انگلیسیها از پارچههای هندی که به بندرهای انگلستان میرسید ۸۰ ٪ گمرکی میگرفتند. یعنی اگر قیمت صد متر پارچه ده لیره بود، آن تاجر باید هشت لیره به دولت میداد. بهاین صورت قیمت پارچه به هجده لیره میرسید و کسی نمی توانست آن را بخرد.
دولت انگلستان مدتی بعد قانون سخت تری را برقرار کرد؛ طبقاین قانون استفاده از پارچههای هندی یا خرید هر کالای هندی جرم بود و تنبیهی برای آن در نظر گرفته شده بود.
اما در هند همه چیز برعکس بود. از کالاهای انگلیسی که به هند وارد میشد هیچ مبلغی به عنوان گمرکی گرفته نمی شد؛ به همین خاطراین کالاها با قیمت ارزانی به هند وارد میشد تا مردم به خریدن آنها علاقه مند باشند.
از آنجایی که پارچههای انگلیسی با دستگاه و در کارخانههای بزرگ تولید میشدند از پارچههای هندی که به صورت دستی و با چرخهای کوچک بافته میشدند ارزان تر بودند. مردماین پارچههای ارزان را میخریدند و کالای پارچه بافهای هندی روی دستشان میماند و به فروش نمی رفت.
هنگامی که گروهی از صنعتگران هندی تصمیم گرفتند چند دستگاه بافندگی را از اروپا به هند بیاورند، انگلیسیها عوارض گمرکیاین دستگاهها را آنقدر بالا بردند که قیمت آنها به شکل سرسام آوری بالا رفت. پس از مدتی هم وروداین دستگاهها به هند ممنوع شد.
بیشتر پارچه بافان هندی شغل خود را از دست دادند؛ انگلیسیها تعدادی ازاین بافندگان را به زور به کارگاه هایی که به کمپانی هند شرقی تعلق داشت میبردند تا در آنجا به کار مشغول شوند.
صنایع فلزکاری، شیشه سازی و کاغذسازی هند هم به همین صورت نابود شد و میلیونها نفر از کارگران هندی بیکار شدند. گروهی ازاین افراد که دیگر در شهرها نمی توانستند زندگی کنند راهی روستا شدند تا به کشاورزی مشغول شوند. کشاورزان، زمینهای کوچک خود را به قسمت هایی کوچک تر تقسیم میکردند تا بتوانند آنها را بهاین کارگران آواره بفروشند.
دراین وضعیت، هر کشاورز صاحب زمین بسیار کوچکی بود که شکم خانواده اش را هم سیر نمیکرد و فقر در روستاها از گذشته هم بیشتر شد.
اما بسیاری از کارگران بیکار توان خریدن زمین را هم نداشتند، آنها چارهای نداشتند جزاینکه از گرسنگی بمیرند.
در سال ۱۸۳۴ میلادی فرماندار انگلیسی هند در گزارشی نوشت: «استخوانهای بافندگان پنبه سراسر دشتهای هند را پوشانده و سفید کرده است.»
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص63
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و ده: راه آهن
راه آهنی که انگلیسیهادر هند ساختند به آنها کمک زیادی کرد تا کالاهای خود را آسانتر به همه مناطق هند برسانند و صنایع هندی را با سرعت بیشتری نابود کنند.
در آغاز، کالاهای انگلیسی به بندرها و شهرهای ساحلی وارد میشد و بیشتر در اطراف همین شهرها پخش می شد،اما انگلیسیها در نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی،راه آهنی را به طول پنجاه هزار کیلومتر در سراسر هند کشیدند. این راه آهن کمک کرد تا کالاهای انگلیسی به دورترین نقاط هند هم منتقل شوند و صنایع دستی هند در دورافتاده ترین روستاها هم از بین بروند.
این راه آهن به انگلیسیهاکمک می کرد به راحتی سربازهایشان را از نقطه ای به نقطه دیگر اعزام کنند و هر شورش و اعتراضی را به سرعت سرکوب کنند.
راه آهن بزرگ هند با پول هندیها و کار صدها هزار کارگر هندی که پس از نابودی صنایع هند شغلشان را از دست داده بودند، ساخته شده بود.اما هیچ یک از هندیها حق نداشتند در بخشهای درجه یک و درجه دو قطار سوار شوند.
فقط قسمت درجه سه به هندیها اختصاص داشت؛ واگنهایی تنگ و تاریک مانند واگن حمل حیوانات که تعداد زیادی از هندیها در آن به صورت فشرده سوار می شدند.
تمام کارمندان راه آهن، انگلیسی بودند و هیچ یک از هندیها برای اداره این تأسیسات عظیم استخدام نمی شدند.
از آنجایی که حکومت انگلیسی هند از این راه آهن برای اعزام سربازان و انجام کارهای اداری نیز استفاده میکرد و سعی میکرد کالاهای انگلیسی را با قیمت ارزانی جابهجا کند، درآمد راه آهن روزبه روز کمتر می شد و با ضرر همراه بود.
انگلستان با برقراری مالیاتهای تازه این خسارتها را جبران میکرد.با این حال،بدهی راه آهن هند در سال ۱۹۲۵ میلادی به ده میلیون لیره رسیده بود.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص66
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و یازده:
نوکر عجیب (قسمت اول)
در سال ۱۸۸۵ میلادی یک خبرنگار انگلیسی که به اقامتگاه نایب السلطنه انگلیسی هند رفته بود با حادثه عجیبی روبهرو شد.
خبرنگار که آماده بود از دیدارنایب السلطنه با چند حکمران محلی هند گزارش تهیه کند، برای انجام کاری یکی از خدمتکارها را صدا زد.
او خدمتکارها را از روی کفشهای براق و شلوارهایی که مخصوص آنها بود می شناخت.
مردی که خبرنگار او را صدا زده بود، لحظه ای سرش را بالا آورد و به چشم های او نگاه کرد، اما از جایش تکان نخورد.
خبرنگار دوباره او را صدا زد،مرد این بار سرش را به آرامی تکان داد، اما باز هم از جایش تکان نخورد خبرنگار به چهره او خیره ماند. نمی دانست چرا خدمتکار به طرف او نمی آید، از طرفی هم احساس میکرد این مرد را جایی دیده است.
مرد دوباره به چشم های خبرنگار نگاه کرد و سرش را بسیار آهسته تکان داد.
خبرنگار ناگهان چهره او را به خاطر آورد. دهانش از تعجب بازماند و بی اختیار به صورت مرد خیره ماند؛او یکی از حاکمان محلی هند بود که این خبرنگار روز گذشته به دیدارش رفته بود.
یک روز پیش،این حاکم با جامهها و آرایشی باشکوه در برابر او حاضر شده بود.سه ردیف گردن بند، روی سینه اش را زینت می داد، دستبند طلا به دست داشت،چند رشته مروارید به دستارش دوخته شده بود و شمشیر جواهرنشان بزرگی را به کمربسته بود؛ اما امروز مثل یکی از خدمتکارهایش لباس پوشیده بود.
خبرنگار با تعجب به طرف حکمران رفت: «چه اتفاقی افتاده است؟ شما مثل نوکرهایتان لباس پوشیده اید. مثل آن ها کفش براق و شلوار مستخدم ها را به پا کرده اید.»
حکمران جواب داد: «اتفاق خاصی نیفتاده است. آنها نوکر ما هستند و ما نوکر جناب لرد. اگر با لباس ها و جواهرات گران بها در خانه جناب لرد حاضر شویم،ایشان،این کار را اهانتی به خودشان می دانند. ما باید در مقابل جناب لرد لباس نوکرها را بپوشیم.»
منظور حکمران از جناب لرد، نایب السلطنه انگلیسی هند بود.نایب السلطنه لقبی بود که پس از شکست انقلاب ۱۸۵۷ به فرماندار انگلیسی هند داده شده بود.
پس از لحظاتی نایب السلطنه در مجلس حاضر شد نگاهی به حکمرانان محلی که همه آنها لباس مستخدمها را، پوشیده بودند، انداخت و از در دیگری بیرون رفت، جناب لرد به هیچ یک از حکمرانان اجازه صحبت نمیداد، آنها مشکلات خود را باید به رزیدنت یا نماینده مقیم انگلستان در ایالتشان می گفتند.
این جلسات فقط برای ابراز وفاداری به نایب السلطنه برگزار می شد.
انگلیسیها که با اصرار اصل «جدایی بینداز و حکومت کن» را پیگیری میکردند،حکومت های محلی هند را که در ظاهر مستقل بودند و در اصل رزیدنت انگلیسی بر آنها حکمروایی میکرد به ۶۰۱ دولت کوچک تقسیم کرده بودند.
این دولت ها باید با یکدیگر رقابت و هم چشمی میکردند و برای اعلام وفاداری به انگلستان از هم پیشی می گرفتند.
نایب السلطنه انگلیسی هند که این حاکمان را به این صورت تحقیر میکرد،مردم عادی را به عنوان «انسان»هم قبول نداشت.
ادامه دارد
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8ص68
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و سیزده:
وکیل جوان
در آوریل ۱۸۹۳ میلادی یک وکیل جوان هندی از بمبئی راهی آفریقای جنوبی شد. مدتها بود گروه زیادی از جوانان هندی که پس از نابودی صنایع هندوستان شغلشان را از دست داده بودند برای یافتن کار به آفریقای جنوبی میرفتند.
وضعیت این کارگران بسیار سخت بود و سفیدپوستها حقوق آنها را زیر پا میگذاشتند.
وکیل جوان روانه آفریقای جنوبی شده بود تا شاید بتواند از حقوق هم وطنانش دفاع کند.
وکیل به شهر«دوربان» رسید و تصمیم گرفت با قطار به شهر چارلستون برود.
برای بخش« درجه یک » بلیط خرید، اما هنگامی که روی صندلی اش نشست مأمور قطار به طرف او رفت و از او خواست به واگن باری برود. وکیل گفت: « من بلیط درجه یک دارم.»
مأمور قطار تکرار کرد: « تو سفید نیستی و باید به واگن باری بروی»
هنگامی که وکیل جوان بر حق خود پافشاری کرد، مأمور قطار پلیسی را صدا زد. مأمور پلیس، بازوی وکیل را گرفت، او را از جا بلند کرد و از قطار بیرون انداخت. وکیل جوان مدتی طولانی، در سرمای ایستگاه منتظر قطار بعدی ماند، اما باز هم به او گفتند که باید به واگن حمل بار برود. او به سراغ مدیر ایستگاه رفت. مدیر ایستگاه حق را به مأموران قطار داد اما به او گفت که چون فرد تحصیل کردهای است اجازه میدهد در قطار سوم در قسمت درجه یک بنشیند و به سفر ادامه دهد.
هنگامی که وکیل جوان به شهر چارلستون رسید، تصمیم گرفت باکالسکه به مقصد برسد، اما راننده به او گفت چون سفید نیست حق ندارد درون کالسکه بنشیند و باید روی رکاب آن بایستد.
وکیل گفت که از جایش تکان نخواهد خورد، اما راننده کالسکه به طرف او رفت و شروع کرد به کتک زدن او. سرانجام وکیل مجبور شد از کالسکه بیرون بیاید و روی رکاب آن بایستد.
وقتی به مقصد رسید، به طرف پیادهرو رفت، مسافتی را باید پیاده میرفت تا به خانه ای که دوستان هندیاش در آن زندگی میکردند برسد اما ناگهان سربازی به او حمله کرد و با مشت و لگد او را از پیاده رو به خیابان پرتاب کرد. وکیل نمی دانست چه اتفاقی افتاده، تا اینکه فهمید راه رفتن در پیاده رو مخصوص سفید پوستهاست و هندیها و آفریقاییها نمی توانند در پیاده رو راه بروند.
وکیل جوان ناامید نشد. او با کمک دوستانش نهضتی را در آفریقای جنوبی به راه انداخت تا کارگران هندی به حقوقشان دست پیدا کنند. اما به خوبی متوجه شد که هندیها باید در کشورشان زندگی شایسته ای داشته باشند تا مجبور نشوند به آفریقای جنوبی و مناطق دیگر جهان مهاجرت کنند.
او بعدها به کشور بازگشت و وارد کنگره ملی هند شد. این وکیل جوان «مهاتما گاندی» نام داشت سرانجام رهبری انقلاب هند را برای استقلال از انگلستان به عهده گرفت.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8ص75
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و چهارده:
گوساله فوکا
هندیها روش جالبی برای دوشیدن بعضی از گاوها و گاومیشها داشتند.
هنگامی که کسی می خواست این حیوانات را بدوشد، اگر گوساله آنها در اطرافشان پرسه میزد، شیرشان به آسانی خارج میشد و دوشیدن آنها زحمت زیادی نداشت، اما اگر گوساله از بین رفته بود، این حیوانات به سختی به دوشیده شدن تن میدادند و شیر هم به آسانی از پستانشان خارج نمی شد.
هندیها گاوها و گاومیشهایی را که گوسالهشان را از دست داده بودند، با شیوه خاصی فریب می دادند.
آنها مجسمه گوساله ای را می ساختند و جلوی چشم گاو یا گاومیش قرار می دادند. حیوان هم به خیال اینکه فرزندش را میبیند شیر زیادی را در اختیار دوشنده میگذاشت.
هنگامی که جنگ جهانی اول آغاز شد،انگلستان در نقاط مختلف دنیا وارد جنگی سخت شد. جنگی که در آن هم به پول بیشتری نیاز داشت و هم به سربازان زیادتری.
هند سرزمینی بود که انگلیسیها فکر میکردند میتوانند بیشترین کمک را از آن بگیرند؛ اما چطور باید هندیها را تشویق میکردند که در این جنگ از مال و جانشان به خاطر انگلستان بگذرند؟
انگلیسیها از فریبی شبیه گوساله فوکا استفاده کردند تا هندیها را به خوبی در دوران جنگ بدوشند؛اما این بار گوساله فوکا، آزادی و خودمختاری هند بود.
در آغاز جنگ، مونتاگو، وزیر هند در کابینه انگلستان، اعلام کرد: «دولت با همه وجود به دنبال ایجاد حکومتی خودمختار و مسئول از هندیها در هندوستان است.»
با شنیدن این وعده،شور و اشتیاق زیادی در بین هندیها پدید آمد تا برای انگلستان بجنگند و در عوض،در پایان جنگ آزادی کشورشان را به دست بیاورند.
در ارتش هم،فرماندهان اعلام کردند پس از جنگ تمام افسران را از هندیها انتخاب خواهند کرد و فقط رئیسان اصلی ارتش انگلیسی خواهند بود.
انگلستان در آغاز مبلغ یکصد میلیون لیره از ثروت هند را به نام « هدیه هند » برای هزینه کردن در جنگ از این کشور بیرون برد.سپس یکصد و بیست میلیون لیره دیگر هم از هندیها گرفت.
در این جنگ بیش از یک میلیون نفر از جوانان هندی داوطلب شدند تا برای انگلستان بجنگند.
آنها در فرانسه، فلسطین، سوریه، عراق و برمه جنگیدند.
هندیها در اروپا با شجاعت فراوانی مبارزه میکردند و اولین گروهی که در نبرد مشهور «مارن» آلمانی ها را وادار به عقب نشینی کردند هندی بودند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص79
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و پانزده:
حتی اگر بخواهید به ما کمک کنید
در روزهایی که سربازان هندی راهی جبهههای جنگ می شدند، مهاتما گاندی، وکیل جوانی که با کمک به کارگران هندی در آفریقای جنوبی در کشورش به شهرت رسیده بود، برای کمک به انگلستان داوطلب شد.
گاندی و گروهی از دوستانش از انگلیسیها تقاضا کردند تا در واحـد بهداری ارتش به کار مشغول شوند و به مجروحان و زخمیهای جنگ کمک کنند.
با درخواست آنها موافقت شد؛اما پیش از شروع فعالیت، آن ها باید آموزش می دیدند. این آموزش ها در دو بخش پزشکی و نظامی برگزار می شد.
مدتی پس از شروع دوره، گاندی متوجه شد افسر انگلیسی با او و دوستانش به شکل تحقیرآمیری رفتار میکند. او از افسر درخواست کرد که رفتارش را تغییر دهد، اما افسر انگلیسی تاکید کرد به شیوهای که درست می داند نظم دوره را برقرار خواهد کرد.
گاندی به وزیرهند در کابینه انگلستان نامه ای نوشت تا احترام هندیهایی که برای کمک به انگلستان داوطلب بودند، در ارتش رعایت شود، اما وزیر هند، از افسران ارتش حمایت کرد و آن ها را اجراکننده قانون ارتش دانست!
گاندی از دوستانش خواست تا برای اعتراض در برخی برنامههای آموزشی مانند ورزش و تعلیم نظامی شرکت نکنند.
افسر انگلیسی هنگامی که با اعتراض هندیها روبه رو شد، با بعضی از آنها گفت وگو کرد، وعده هایی به آنها داد و در گروه داوطلبان جدایی انداخت.
هنگامی که نخستین گروه زخمیها به بیمارستان ارتش رسیدند، افسر فرمانده فقط کسانی را که به وعدههایش اعتماد کرده بودند، به بیمارستان برد و گاندی و بقیه داوطلبان در اردوی آموزشی باقی ماندند. درحقیقت کسانی که حاضر نشده بودند تحقیرهای فرمانده را تحمل کنند، از گروه داوطلبان اخراج شده بودند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص82
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و شانزده: قانون سیاه
جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۸ میلادی با پیروزی انگلستان و متحدانش به پایان رسید. همه می دانستند که هندیها چه نقش بزرگی در این پیروزی داشته اند. هندیها هم این پیروزی را موفقیت خودشان می دانستند و منتظر بودند تا انگلستان به وعدههایش عمل کند.
اما سخنان لرد کرزن، نایب السلطنه انگلیسی هند، بسیار ناامیدکننده بود:
«هندیها برای اداره حکومت آموزش ندیده اند و حداقل دو نسل طول می کشد تا آن ها صاحب افرادی شوند که بتوانند یک حکومت خود مختار را اداره کنند.»
لوید جورج، نخست وزیر انگلستان، هم اعلام کرد: «دولت ما مصمم است برای همیشه فرمانروای هندوستان باشد و لازم است که همواره « اسکلتی » از قدرت انگلستان در هند باقی بماند.»
ارد برکنهاد، سیاستمدار دیگر انگلیسی، هم گفت «وظیفه امروز و فردای انگلستان محکم تر کردن فرمانروایی خود در هند است. تا آنجایی که می شود آینده را پیش بینی کرد، دولت ما برای همیشه هند را در اختیار خواهد داشت.»
فریب گوسالهفوکا مشخص شده بود؛اما بسیار دیر بود.
هندیها باور نمی کردند انگلیسیها سیاستهایی را که به آن روشنی در آغاز جنگ اعلام کرده بودند به این آسانی زیر پا بگذارند.
حکومت انگلستان به جای دادن آزادی و خودمختاری به هندیها قانونی به نام « رولات » را تصویب کرد.
این قانون هر گونه اعتراضی را ممنوع اعلام میکرد.
حکومت انگلستان می توانست هندیها را دستگیر کند و برای مدتی طولانی آنها را بدون محاکمه در زندان نگه دارد.
هندیها آن را قانون سیاه نامیدند و با جمله ای که کلمات فارسی و انگلیسی در آن به کار رفته بود، آن را توصیف میکردند: «نه وکیل، نه دلیل و نه اپیل» یعنی با وجود این قانون اگر دستگیر شویم نمی توانیم وکیل بگیریم. دلیل دستگیری را هم به ما نخواهند گفت و پس از محکوم شدن هم نمی توانیم درخواست کنیم که دادگاه جدیدی تشکیل شود.
هندیها که پیمانشکنی انگلیسیها را دیده بودند با شیوه جدیدی وارد مبارزه شدند. این روش تازه را که «ساتیا گراها » نام داشت، مهاتما گاندی به آنها آموخته بود.
گاندی پس از مبارزههایی که در آفریقای جنوبی داشت به هند برگشته بود.
در سال ۱۹۱۷ میلادی به کشاورزان منطقه« چامپاران »در استان بیهار که به انگلیسیها اعتراض کرده بودند کمک کرد، سپس از کشاورزان منطقه « کایرا » در استان « پنجاب » دفاع کرد. حضور او در این اعتراض ها شهرتش را از گذشته بیشتر کرده بود.
گاندی از مردم خواست تا در مقابل«قانون رولات» به ساتیاگراها یا « مبارزه بدون خشونت » بپردازند.
او مردم را دعوت کرد تا روز ششم آوریل ۱۹۱۹ در همه جای هند به « هرتال » یا سوگواری مشغول شوند. برگزاری سوگواری و برافراشتن پرچم های سیاه در ظاهر هیچ آسیبی به حکومت انگلستان نمیزد، اما هنگامی که مردم هند، از مسلمان و هندو گرفته تا پیروان ادیان دیگر در شهرها و روستاها در این مراسم شرکت کردند، یکپارچگی و اتحاد آن ها همه را شگفت زده کرد.
وضعیتی که حتی برای اعضای کنگره ملی هم عجیب بود. شیوه ساتیاگراها نخستین امتحان خود را به خوبی داده بود و هم هندیها و هم انگلیسیها در انتظار روزهای بعد بودند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص85
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و هفدهم:
باغ بی روزن
انگلیسیها که حدس میزدند نهضت ساتیاگراها ادامه پیدا کند، تلاش میکردند هندیها را هر طور که هست عصبانی کنند و به سوی خشونت برانند.
چند روز پس از آنکه سوگواری عمومی در سراسر هند برگزار شد، گروهی از روستاییان هند برای انجام مراسم مذهبی در باغی در شهر امریتسار در ایالات پنجاب جمع شدند. این باغ «جیلیان والا» نام داشت و حدود ده هزار روستایی وارد آن شده بودند.
ژنرال دابز، فرمانده نیروهای نظامی انگلستان در پنجاب هنگامی که خبر حضور این افراد را در باغ شنید، سربازانش را به طرف باغ اعزام کرد و آن را در محاصره گرفت. او بدون آنکه توجه کند هندوها برای انجام مراسم مذهبی در باغ جمع شده اند، اعلام کرد که طبق قانون رولات، برگزاری تظاهرات برای اعتراض به دولت ممنوع است و به سرعت به سربازانش دستور شلیک داد.
رگبار گلوله از هر سو باریدن گرفت. مردم به طرف درهای باغ دویدند، اما سربازها درها را بسته بودند و هرکس هم که از باغ بیرون می رفت، کشته می شد. ژنرال دابز، خودش نیز پشت یکی از مسلسل ها نشسته بود و به جمعیت شلیک میکرد.
گلوله باران ده دقیقه ادامه داشت. گلوله ها چهار هزار و هشت صد و پنجاه هندی را از پا انداخته بود که هزار و دویست نفر آن ها کشته شده بودند. ژنرال دابز دستور داد کسی به مجروحان کمک نکند و حتی سربازان مردمی را که با شنیدن صدای گلوله ها به طرف باغ آمده بودند، پراکنده کردند.
ساعتی بعد هواپیماهای انگلیسی به فرمان دابز کشتزارهای روستاییان کشته شده را بمباران کردند. سربازان ژنرال در بیرون باغ، مردم را با شلاق میزدند و آنها را در آفتاب سوزان درون قفسهای فلزی بزرگ می انداختند. بعضی از هندیها را هم برهنه کرده، بدن آنها را با آهک می پوشاندند و آنها را درآفتاب نگه میداشتند تا پوست بدنشان به شکل دردناکی ترک بردارد.
هنگامی که خبر این کشتار به گوش هندیها رسید. بسیاری از آن ها خشمگین شده، برای انتقام آماده شدند. اما گاندی که می دانست انگلیسی ها چه قصدی داشته اند مردم را آرام کرد.
کنگره ملی هند از ژنرال دابز به حکومت انگلستان شکایت کرد، اما حکومت انگلستان ژنرال را به خاطر انجام وظیفه، شایسته دریافت جایزه دانست. یک شمشیر جواهرنشان و صد و پنجاه هزار لیره به ژنرال دابز اهدا شد.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص89
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و هیجده:
کالایی که ارزان میشد
گاندی همزمان با رهبری مردم در مبارزه بدون خشونت به آسیبهای دیگری هم که انگلستان به مردم هند زده بود، فکر میکرد. انگلیسیها از نخستین روزهای ورودشان به هند مردم این سرزمین را به مصرف مشروبات الکلی و تریاک تشویق میکردند.
هنگامی که اولین دفترهای تجاری انگلیس در قرن هفدهم در هند تأسیس شدند، سالن هایی هم برای فروش مشروب در کنار آنها افتتاح شد. با کامل شدن فتح هند بخش بزرگی از درآمدهای کمپانی هند شرقی از فروش مشروب به دست می آمد.
قوانین انگلیسی ها به شکلی بود که فروش مشروبات آسان ترین و کم زحمتترین شغلی بود که هندیها می توانستند انتخاب کنند.
در سال ۱۹۲۰ میلادی درآمد حکومت انگلیسی هند از فروش مشروب، هفت برابر درآمد سالهای نخست این حکومت از فروش این نوشیدنیها بود. این درآمد در این سال به شش صد میلیون لیره می رسید.
انگلیسیها مصرف تریاک را هم به شدت در میان هندیها گسترش دادند. آنها در بعضی ایالتهای هند تریاک را به صورت رایگان پخش میکردند تا مردم به آن علاقهمند شوند. حتی در برخی شهرها تریاک سوخته یا مصرف شده را گرانتر می خریدند تا مردم فقیر هند برای استفاده از آن تشویق شوند.
در سال ۱۹۲۰ میلادی در شهر دهلی، در شلوغترین خیابانها، هفتصد مغازه فروش تریاک برپا بود و در پانصد هزار جریب از کشتزارهای هند تریاک کاشته می شد. تجارت تریاک به اندازهای برای حکومت انگلیسی هند پرسود بود که یک نهم درآمدهای آن از این تجارت به دست میآمد.
گاندی با گروهی از دوستانش راهی ایالت آسام شد. این ایالت یکی از استان هایی بود که بالاترین مصرف تریاک را درهند داشتند.
گاندی و همراهانش شروع به تبلیغ در میان مردم کردند تا ضررهای مصرف تریاک را به آنها گوشزد کنند. تلاش های این گروه به جایی رسید که خرید و فروش تریاک در این ایالت به شکل قابل توجهی کم شد.
حکومت، هنگامی که تأثیر سخنان گاندی را در مردم متوجه شد . مأموران خود را به سراغ او و دوستانش فرستاد. چهل و چهار نفر از همراهان گاندی به زندان افتادند و خودش و تعداد دیگری از دوستانش مجبور شدند ایالت آسام را ترک کنند و به بمبئی بازگردند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص93
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و نوزده:
راهپیمایی نمک
حکومت انگلیسی هند که همواره به دنبال خالی کردن جیب هندیها بود، آخرین مالیاتش را برای« نمک » برقرار کرده بود؛ هر کس که از مغازه ای نمک می خرید، باید مالیاتی هم به دولت می داد. گاندی قانون نمک را فرصت خوبی می داند که مبارزه بدون خشونت را از سر بگیرد. او تصمیم میگیرد از روستای «دندی» در نزدیکی شهر احمدآباد به طرف دریا حرکت کند و در ساحل، با تبخیر آب دریا به نمک دست پیدا کند تا مجبور نباشد به انگلیسیها مالیات بدهد.
گاندی با عده ای از پیروانش به راه می افتد. آنها تا دریا باید ۶۰۰ کیلومتر پیاده روی کنند، از شهرها و روستاهای مختلفی میگذرند و مردم گروهگروه به آنها می پیوندند، این راهپیمایی پیش از دو ماه طول میکشد.
گاندی در ساحل دریا شروع به تهیه نمک میکند. اما نافرمانی آرام مدتها پیش از رسیدن او به ساحل شروع شده است، مردم، نه تنها نمک نمیخرند بلکه به طرف کالاهای انگلیسی هم نمی روند. دسته هایی از افراد انقلابی تشکیل می شود تا در کنار فروشگاهها به مردم تذکر بدهند که دست به جنس انگلیسی نزنند.
انگلستان حرکت آرام مردم را هم تحمل نمیکند و شروع به دستگیری آنها میکند. بیش از صدهزار نفر به زندان می افتند. گاندی هم دستگیر و زندانی می شود. اما مردم به مبارزه بدون خشونت ادامه می دهند. آنها راههای تازه ای برای« ساتیاگراها »یا مبارزه بدون خشونت پیدا میکنند.
کارمندها از شغلهای دولتی استعفا می دهند. دیگرکسی از بانک ها وام نمی گیرد. مردم بچه هایشان را از مدرسههای انگلیسی بیرون می آورند. پولهای پس انداز شده در بانکهای انگلیسی، پس گرفته می شوند. مردم دادگاههای محلی را تشکیل میدهند تا کسی به دادگاه دولتی مراجعه نکند و هنگامی که ولیعهد انگلستان در پایان سال ۱۹۲۱ میلادی برای دیداری از هند وارد کلکته می شود، در این شهر«هارتال» یا سوگواری اعلام میشود، هیچ کس به استقبال ولیعهد نمی رود، همه مغازهها تعطیل شده و مردم در خانه های خود ماندهاند. کسی در کوچه و خیابانها نیست ولیعهد به شدت خشمگین میشود.
پلیس از بی اعتنایی مردم به ولیعهد انگلستان خشمگین می شود و سعی می کند رهبران آنها را دستگیر کند؛ اما حدود هزار نفر از مردم جلوی زندان کلکته جمع می شوند و میگویند همه ما را دستگیر کنید!
مردم در شهرهای مختلف با فروش کتابهایی که چاپ آنها ممنوع شده بود، راه دیگری برای اعتراض به دولت پیدا کرده بودند. پیش از این، انتشار دو کتاب گاندی به نامهای « خودمختاری هند » و « تا به آخر » ممنوع اعلام شده بود.
گروهی از جوانان تصمیم گرفتند این کتابها را چاپ کنند و بدون پنهان کاری در بازار و خیابان به فروش برسانند. تمام نسخههای این دو کتاب در زمانی کمتر از یک ساعت فروخته شد. قیمت هر یک از این کتابها چهار ( آنه ) بود. هر شانزده آنه برابر بود با یک ( روپیه ). اما مردم کتاب ها را با اسکناس های پنج و ده روپیه ای می خریدند؛ حتی یک نفر یک نسخه از کتاب خودمختاری هند را به قیمت پنجاه روپیه خریداری کرد.
حکومت انگلستان اعلام کرد تصمیم گرفته است به درخواستهای مردم توجه کند و آن ها را در شوراهای حکومت شرکت دهد. مردم میتوانستند در انتخابات شرکت کنند و اعضای شورای ایالت را انتخاب کنند. بسیاری از هندیها می دانستند که این هم فریب تازه ای است، چون حکومت در ایالت هر کاری را که دلش میخواست انجام میداد و توجهی به شورای ایالت نداشت، فقط بهانه تازهای برای یک اعتراض دیگر پیدا شد؛ هیچکس نباید برای عضو شدن در شورا نامزد می شد، مردم هم در انتخابات شرکت نمی کردند.
انگلستان چاره دیگری هم برای رویارویی با هندیها پیدا میکند؛ یک بار دیگر شیوه«جدایی بینداز و حکومت کن» را امتحان میکند و سعی میکند بین هندوها و مسلمانان تفرقه ایجاد کند. در کنار کنگره ملی هند، مسلمانان حزبی تأسیس میکنند به نام «مسلم لیگ»؛ البته هنوز هم اعضای مسلمان در کنگره حضور دارند.
گاندی که از زندان آزاد شده، تلاش میکند مسلمانان و هندوها را به هم نزدیک کند و برای آنکه به دوری آنها از یکدیگر اعتراض کند (روزه) میگیرد.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص98
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و بیست:
به دنبال «کادی»
گاندی میدانست انگلیسیها از چه چیزی میترسند، برای همین به «کادی»فکر میکرد. از دوستانش خواست برای او یک چرخ ریسندگی پیدا کنند. این چرخها با حرکت دست به کار می افتادند و روزگاری صدها هزار از آن ها در خانههای هند وجود داشت. هندیها با این چرخها پنبه را به نخ تبدیل میکردند و از این نخ پارچه ای به نام «کادی» می بافتند. اما آن روزها هیچکس نمی توانست یکی از این چرخها را پیدا کند. انگلیسی ها صنعت پارچه بافی هند را نابود کرده بودند.
اکنون همه مردم شهرها و روستاها از پارچه های انگلیسی استفاده میکردند. سرانجام یکی از دوستانش به او اطلاع داد که توانسته یکی از این چرخها را در شهر « ویجاپور » در ایالت «بارودا» پیدا کند. در بسیاری از خانههای این شهر یک چرخ ریسندگی پیدا می شد که بدون استفاده در گوشه خانه افتاده بود.
گاندی چرخ را به خانهاش برد و از پیرزنی خواست تا کار کردن با آن را به او آموزش دهد. مدتی بعد شروع به بافتن «کادی» کرد. او در کنار فعالیتهای سیاسی، روزانه چهار ساعت را به نخریسی و بافتن کادی اختصاص می داد.
گاندی پس از مدتی توانست لباسش را از پارچه ای که خودش بافته بود، تهیه کند. سپس از دوستانش هم خواست که آنها هم برای لباس هایشان از « کادی » ای که خودشان بافته بودند؛ استفاده کنند.
دوستان گاندی با مردم ویجاپور صحبت کردند و آن ها قول دادند که اگر خریداری برای پارچه هایشان پیدا شود، دوباره به سراغ چرخهای نخ ریسی قدیمی بروند.
هر سال دویست میلیون لیره پارچه انگلیسی وارد هند می شد. گاندی می دانست انگلیسیها هر روز فروش کالاهایشان را با روز قبل مقایسه میکنند و اگر درآمدشان اندکی کاهش داشته باشد، به وحشت می افتند.
او از اهالی ویجاپور خواست بافتن کادی را آغاز کنند و از پیروانش هم درخواست کرد که فقط پارچه دست بافت هندی بپوشند. او برای کسانی هم که می خواستند وارد کنگره ملی هند شوند، شرط گذاشت که حتماً باید از کادی استفاده کنند. مدتی بعد گروه زیادی از مردم با پوشیدن کادی به خیابان ها میآمدند؛ انگار این پارچه لباس یکدست پیروان گاندی و طرفداران آزادی هند شده بود.
بسیاری از روستایی ها و اهالی شهرها که تا مدتی قبل بیکار بودند با به کار انداختن دوباره چرخ های نخ ریسی به درآمد تازه ای رسیدند. بافندگان کادی دارای انجمنی بودند که گاندی آن را تأسیس کرده بود. این انجمن در سال ۱۹۲۸ میلادی ۱۶۶ انبار و ۲۴۵ فروشگاه داشت و سالانه 1250000 لیره پارچه می فروخت.
زنها و مردهای هندی با آنکه جنس کادی کمی زبر و خشن بود، آن را به پارچه های اروپایی ترجیح می دادند. در روزی که جشن بزرگی برای کادی برگزار شد، تاجران شهر بمبئی پارچه های خارجی خود را به میدان اصلی شهرآوردند و همه را یک جا آتش زدند. کادی در هند آن قدر طرفدار پیدا کرده بود که تولیدکنندگان پارچه در ژاپن پارچه ای را شبیه کادی با دستگاه های نساجی می بافتند و آن را در هند به نام پارچه دست بافت هندی می فروختند.
اکنون هرکس که میخواست بگوید من دشمن انگلستان هستم، کادی می پوشید و به خیابان می آمد.
تصمیم مردم هند برای نخریدن اجناس انگلیسی در سال ۱۹۲۹ میلادی با بحران اقتصادی بزرگی که همه آمریکا و اروپا را فرا گرفته بود، همزمان بود. انگلیسی ها که گذشته از این نوع مبارزه مردم هند هراس داشتند. اکنون که با مشکلات اقتصادی هم رو در رو بودند، بیشتر به وحشت افتادند. نایب السلطنه هند وعده داد که در آینده به هندیها خودمختاری داده خواهد شد. این وعده که هیچ تاریخ مشخصی در آن ذکر نشده بود، هندیها را آرام نکرد.
دولت انگلستان گروهی را برای تحقیق درباره « اعطای خودمختاری » به هند فرستاد. اما این گروه به هر شهری که رفت با راهپیمایی عظیم مردم رو در رو شد. پلیس به راهپیمایی ها حمله میکرد و مردم را با ضربه های « لاتی » کتک می زد. لاتی، چوب بزرگی بود که قسمت بالای آن پوشش آهنی داشت. اما گاندی به مردم دستور داده بود، درپاسخ پلیس، هیچگونه خشونتی نشان ندهند. مردم ضربه های لاتی را روی سر و بدن خود تحمل میکردند و کلمه ای هم به زبان نمی آوردند.
اما همه جوانان هندی نمی توانستند شیوه ساتیاگراها را قبول کنند، خشم آنها از ستمگری انگلیسیها در بعضی ایالت ها باعث میشد دست به اسلحه ببرند. در بنگال، گروهی از جوانان، سازمانی را برای جنگ با انگلیسیها تأسیس کردند و در نخستین عملیات یک سرهنگ انگلیسی را به قتل رساندند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص102
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و بیست و یک: قانون جدید
انگلیسیها که هنوز از آرام کردن هندیها ناامید نشده بودند در سال ۱۹۴۵ میلادی ( قانون جدید هند ) را در پارلمان خود تصویب کردند.
براساس این قانون،هند به یازده استان تقسیم می شد و مردم می توانستند در انتخابات مجلس هر استان شرکت کنند.
نمایندگان هر استان،وزیران استان را انتخاب میکردند. این وزیران به اداره استان مشغول می شدند. اما اجازه نداشتند درکارهای ارتش یا ارتباط با کشورهای خارجی دخالت کنند؛ فرماندهی ارتش و رابطه با خارجیها در اختیار فرماندار انگلیسی استان بود.
این فرماندار، هر وقت که میخواست میتوانست تصمیمهای وزیران را زیر پا بگذارد و کاری را که خودش درست می دانست و به نفع انگلستان بود، انجام دهد.
کنگره ملی هند این قانون را قبول نکرد؛آنها فقط با استقلال هند راضی میشدند، اما به هندیها سفارش کرد در انتخابات شرکت کنند و برای نمایندگی مجلسهای هر استان هم نامزدهایی را معرفی کرد.
پیروزی در انتخابات در انتظار همین نامزدها بود.مردم به این افراد رأی دادند و مجلس بیشتر استانهای هند با حضور اعضای کنگره ملی تشکیل شد.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص104
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و بیست و دوم: آزادی
هنوز زمان زیادی از تشکیل مجلس و دولت استانهای هند نگذشته بود که جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۳۹ میلادی آغاز شد. در این جنگ انگلستان با فرانسه و روسیه متحد بود و در برابر آلمان، ایتالیا و ژاپن می جنگید.
با شروع جنگ، نایب السلطنه انگلیسی هند اعلام کرد که در شرایط جنگی دولتهای استان ها نمی توانند به کار ادامه دهند و مجلس استانها هم پس از جنگ بازگشایی خواهند شد. به این صورت، قانون ۱۹۳۵ به شکل کامل کنار گذاشته شد. نایب السلطنه، هند را هم در کنار انگلستان، دشمن آلمان، ژاپن و ایتالیا معرفی کرد و از هندیها خواست مانند جنگ جهانی اول به انگلستان کمک کنند.
هندیها فریبکاری و پیمانشکنی انگلستان را در جنگ اول فراموش نکرده بودند، به همین علت کنگره ملی هند اعلام کرد که هندیها به شرط استقلال و آزادی به انگلستان دولت انگلیس، شرط هندیها را قبول نکرد و کنگره ملی هند بار دیگر مردم را به انجام ساتیا گراها یا مبارزه بدون خشونت دعوت کرد.
کارگران کارخانهها از کاردست کشیدند و راهپیمایی بزرگی کمک خواهند کرد. در شهرها برپا شد. حتی در ارتش هند هم که در آماده باش جنگی به سر می برد، زمزمههایی برای آغاز اعتراض و قیام شنیده می شد؛وضعیتی که انگلیسی ها را به یاد انقلاب ۱۸۵۷ میلادی می انداخت.
در همین اوضاع، ژاپن که دشمن انگلستان بود، پیروزیهای بزرگی را در جنوب شرقی آسیا به دست آورد و سرانجام توانست برمه را هم فتح کند و با هندوستان همسایه شود؛انگلیسیها هر روز منتظر بودند که ژاپن به هند حمله کند. گروهی از هندیها هم در برمه به یاری ژاپنی ها شتافته و سازمانی نظامی را به نام «ارتش ملی هند» تأسیس کرده بودند. انگلیسی ها نگران بودند که افراد بیشتری از هندیها به یاری ژاپنی ها بروند.
اما بیشترین اضطراب آن ها از مبارزه آرام مردم در درون مرزهای هند بود، اعتصاب ها، تعطیلی کارخانه ها و نخریدن کالاهای انگلیسی در شرایط جنگی به شدت به اقتصاد انگلستان ضربه می زد. در چنین وضعیتی برنامه «انقلاب بدون خشونت» که سالها از سوی کاندی رهبری می شد ارزش واقعی خود را نشان می داد.
جنگ جهانی دوم در سال ۱۹۴۵ میلادی با پیروزی انگلستان و متحدانش به پایان رسید. اما فشار مردم هند بر انگلستان برای رسیدن به استقلال تمام نشده بود. بین سالهای ۱۹۴۵ تا ۱۹۴۷ میلادی ۳۴۵۰ اعتصاب، بسیاری از کارخانه ها را از کار انداخت و انگلستان را با ضررهای هنگفت و بی سابقه روبه رو کرد.
ویلیام اتلی، نخست وزیر انگلستان، در مارس ۱۹۴۶ به نمایندگان مجلس انگلستان گفت: «اوضاع در هندوستان تغییر کرده. با روشهای قدیمی نمی توانیم مشکلات را حل کنیم. اگر باز هم به دنبال شیوه های گذشته باشیم، دردسرهای تازه ای خواهیم داشت.»
این سخنرانی، نشانه ای از راه و روشی بود که انگلیسیها پس از جنگ دوم جهانی پیش گرفتند، آن ها می خواستند از استعمار مستقیم کشورها دست بردارند.
منظور ویلیام اتلی از « شیوه های گذشته » همان اشغال کشورها و بهره برداری از منابع و ثروت آنها بود. کشورهای غربی، پس از این دوران، از راه های تازه ای برای بهره کشی از کشورهای دیگر استفاده میکردند که به آن «استعمار نو» میگفتند.
انگلیسی ها در هند هم نمی توانستند تا ابد پنجه در پنجه مردم این سرزمین بیندازند و بالاخره در سال ۱۹۴۷ میلادی حاضر شدند به استقلال هندوستان رضایت دهند.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج8 ص108
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت صد و بیست و سوم: جدایی
«لُرد مونت باتن» آخرین نایب السلطنه انگلستان در هند در مارس ۱۹۴۷ راهی هند شد؛ همه می دانستند که پارلمان انگلستان آماده تصویب استقلال هند است.
اما از مدتی پیش آتش اختلافهایی که انگلیسیها بین مسلمانها و هندوها به وجود آورده بودند.دوباره شعله ور شده بود.
در ۱۶ اوت ۱۹۴۶ درگیری های خونینی بین مسلمانان و هندوها در کلکته رخ داده بود. این کشتارها در شهرهای نواک هالی، بیهار، بمبئی و استان پنجاب ادامه پیدا کرد.
لرد مونت باتن با یک پیشنهاد برای آرام شدن هندوستان و پایان این کشمکش ها به هند آمده بود: تجزیه هندوستان.
جنگ های مذهبی آن قدر سخت و خونبار بود که بسیاری از اعضای کنگره ملی هند هم با آن موافق بودند. سرانجام بین رهبران کنگره رأی گیری شد. ۲۹ نفر با تجزیه هند موافق و ۱۵ نفر مخالف بودند.گاندی هم یکی از افراد مخالف بود.
با این نتیجه، هندوستان به دو کشور هند و پاکستان تقسیم شد. پس از این،پارلمان انگلستان در ۱۸ ژوئیه ۱۹۴۷ قانون استقلال هند را تصویب کرد. هندوستان پس از سالها اسارت، آزاد شده بود.
اما هیچکس شاد نبود. شهرهای مختلف در خون غرق بود؛ با آنکه سرزمین هندوستان به دو کشور تقسیم شده بود اما هنوز مسلمانان و هندوها یکدیگر را میکشتند.
گاندی که نمیتوانست این همه قتل و خونریزی را تحمل کند،تصمیم به «روزه» گرفت. او اعلام کرد تا هنگامی که کشتارها قطع نشود،به آب و غذا لب نخواهد زد و آماده است به سوی مرگ برود و شاهد این همه کشتار نباشد. اجتماع بسیار بزرگی از هندوها در دهلی، پایتخت هند، برگزار شد.
آنها آمده بودند به گاندی قول دهند که دیگر به مسلمان ها حمله نخواهند کرد، مسجدهایی را که خراب کردهاند با پول خودشان دوباره خواهند ساخت و کینه مسلمان ها را از دلشان بیرون خواهند کرد.
گاندی حاضر شد روزه خود را افطار کند؛او یک بار دیگر هند را نجات داده بود.
اما همه هندوها گوش به فرمان او نبودند. آن ها از گاندی هم خشمگین بودند که چرا بسیاری از هندوها را از جنگ با مسلمان ها بازداشته است.
یکی از این افراد در روز سی ام ژانویه ۱۹۴۸ در یک مراسم عمومی به سوی گاندی رفت و با شلیک گلولهای به زندگی او پایان داد.
رهبر انقلاب هند، پنج ماه پس از استقلال کشورش که سالها برای آن زحمت کشید، قربانی یک سیاست قدیمی اروپایی ها شد: بین مردم جدایی بینداز و بر آنها حکومت کن.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج 8ص111 (پایان جلد هشت)
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
شروع جلد نه؛
(در این جلد به تاریخ ایران مخصوصاً از صفویه به بعد اشاره می شود که خالی از لطف نیست)
قسمت 124: شاه در سبد
سربازان رستم، آخرین پادشاه سلسله آق قویونلو، به دنبال پسر هفت ساله ای به نام اسماعیل به لاهیجان آمده بودند. جاسوسان رستم به اوخبر داده بودند اسماعیل، که ماهها بود به دنبال او میگشت، در لاهیجان پنهان شده است.
اما کارکیا میرزا علی، حکمران لاهیجان، قسم می خورد که پای اسماعیل روی زمین گیلان نیست.
سربازان با شک و تردید زیاد از خانه حکمران بیرون رفتند. سومین بار بود که به دنبال اسماعیل به آنجا می رفتند و هر بار کارتا میرزا علی همین طور برای آن ها سوگند خورده بود. در حقیقت، حکمران، اسماعیل کوچک را در سبدی گذاشته و از سقف یکی از اتاق های خانه اش آویخته بود تا پایش روی زمین گیلان نباشد و او قسم دروغ نخورده باشد!
اسماعیل کوچک، اکنون رهبر سازمانی به شمار می رفت که پدرانش پشت در پشت، ریاست این سازمان را به عهده داشتند. همه آن ها درویش و صوفی بودند. در این سازمان، گروه بی شماری از صوفیان، پیرو پدران اسماعیل بودند و بسیاری از مردم هم که این درویشان را افرادی زاهد و باتقوی می دانستند از آنها پشتیبانی و هواداری میکردند. این سازمان « طریقت صفویه » نام داشت چون « شیخ صفی الدین اردبیلی » که از اجداد اسماعیل بود، آن را بنیاد گذاشته بود.
پس از شیخ صفی الدین اردبیلی، پیروان صفویه، روزبه روز، بیشتر شده بودند تا جایی که پدربزرگ و پدر اسماعیل به فکر برپایی یک حکومت افتادند. این تصمیم، پادشاهان سلسله آق قویونلو را که در نیمه دوم قرن نهم هجری قمری بر غرب و مرکز ایران حکومت میکردند به دشمنی با آنها واداشته بود.
پدربزرگ و پدر اسماعیل در جنگ کشته شدند و برادر بزرگش، علی، هنگامی که سربازان رستم آق قویونلو به دنبال او بودند، کشته شد و رهبری طریقت صفویه به اسماعیل هفت ساله رسید.
هفت نفر از نزدیک ترین یاران پدر اسماعیل که «اهل اختصاص» نام داشتند، او را به گیلان رساندند و در خانه کارکیا میرزاعلی، حاکم لاهیجان، که هوادار درویش های صفویه بود، پنهان کردند.
رستم آق قویونلو جاسوسانی را در لباس درویش ها به گیلان فرستاد. این درویش های دروغی او را مطمئن کردند که اسماعیل در خانه حاکم لاهیجان پنهان شده است. اما هر بار که سربازان برای تحویل گرفتن اسماعیل می رفتند، حاکم سوگند می خورد که پای او روی زمین گیلان نیست.
رستم آقوقویونلو، هنگامی که لجاجت کارکیا میرزاعلی را مشاهده کرد، سپاه بزرگی را برای حمله به گیلان گرد آورد؛ اما پسر عمویش که در پی رسیدن به پادشاهی بود، به او حمله کرد و رستم در این جنگ کشته شد.
رهبری سازمان صفویه در حقیقت به دست گروه هفت نفره «اهل اختصاص» بود، چون اسماعیل کوچک تر از آن بود که بتواند ریاست طریقت صفویه را به عهده بگیرد. اهل اختصاص از اختلافی که بین شاهزادگان سلسله آق قویونلو آمده برای رسیدن به قدرت پیش استفاده کردند بود و پیروان خود را دوباره جمع آوری و سازماندهی کردند.
پنج سال بعد، در سال ۹۰۵ هجری قمری، اسماعیل که اکنون دوازده ساله شده بود، از گیلان خارج شد. پیروان درویش های صفوی از شهرها و ایلات مختلف برای یاری اسماعیل به او پیوستند و اسماعیل توانست در دو جنگ بزرگ، آقوقویونلوها را شکست دهد و در سال ۹۰۷ هجری در تبریز به عنوان اولین پادشاه سلسله صفوی تاج برسربگذارد.
یکی از نخستین کارهای اسماعیل، اعلام «تشیع» به عنوان مذهب رسمی ایران بود؛ تصمیمی که بیش از هر کسی سلطان عثمانی، همسایه غربی ایران، را به خشم آورد.
سلیم، سلطان عثمانی، ادعا میکرد رهبر مسلمانان و اهل سنت است و از اینکه در همسایگی کشورش یک حکومت شیعه تشکیل شود. بسیار عصبانی بود. عثمانی ها از آغاز حکومت صفوی به دشمنی با آن پرداختند و بهانه آن ها هم اختلاف شیعه و سنی بود ؛ اختلافی که کشورهای اروپایی سعی کردند بیشترین بهره را از آن بپرند.
در همان روزهایی که عثمانی ها با نگرانی، خبر به قدرت رسیدن صفویان را در ایران دنبال می کردند، تلاش پرتغالیها برای یافتن یک راه دریایی به هند به نتیجه رسیده بود.
واسکودوگاما، دریانورد پرتغالی، در سال ۹۰۲ هجری قمری به هند رسید و آلبوکرک، دریانورد دیگری از این کشور، در سال ۹۱۲ هجری قمری، یعنی پنج سال پس از تاجگذاری اسماعیل به خلیج فارس وارد شد تا جزیره هرمز را تصرف کند. سرنوشت، سلطه جویی پرتغال و بقیه کشورهای اروپایی در مشرق زمین را به رقابت عثمانیها و سلسله نوپای صفوی گرده زده بود.
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج 9 ص9
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛
برگی از داستان #استعمار
قسمت 125: شاه و سلطان
به اسماعیل که اکنون به نام «شاه اسماعیل صفوی» بر ایران حکومت می کرد، خبر دادند پیکی از طرف سلیم، سلطان عثمانی، به تبریز رسیده است و نامه و هدیهای را از طرف سلطان برای او آورده.
شاه اسماعیل پیک سلطان را در کاخ خود پذیرفت.
سلطان سلیم در این نامه از اسماعیل خواسته بود تا او را به عنوان خلیفه و جانشین پیامبر اسلام (ص) بشناسد و اجازه دهد ایران بخشی از قلمرو عثمانی باشد.
پیک سلطان، سپس بستهای را که هدیه سلطان در آن بود باز کرد. یک خرقه یا لباسی که درویشان می پوشیدند، یک عصا و یک کشکول یا کاسه ای که درویش ها در دست می گرفتند و در کوچه و خیابان میگشتند.
سلطان با این هدیه می خواست به شاه اسماعیل بفهماند که بهتر است به جای پادشاهی و حکومت مانند پدران خود به درویشی و صوفیگری مشغول باشد.
شاه اسماعیل، در نامه مؤدبانهای پاسخ سلطان سلیم را داد و همراه آن یک ظرف کوچک که درون آن مقداری تریاک قرار داشت برای او فرستاد تا به او گوشزد کند که تصرف ایران، رؤیایی پوچ است که تنها افراد تریاکی و معتاد با چنین خیال هایی خود را مشغول میکنند.
شاه اسماعیل، این نامه و هدیه را به وسیله پیکی به نام شاه قلی آقا برای سلطان سلیم فرستاد.
سلطان عثمانی هنگامی که قوطی تریاک را دریافت کرد، آن قدرخشمگین شد که دستور داد شاه قلی آقا را بکشند و لباس زنانه ای را هم برای شاه اسماعیل بفرستند.
در همان روزهایی که شاه اسماعیل و سلطان سلیم عثمانی مشغول فرستادن هدیه های تمسخرآمیز برای هم بودند، پرتغالی ها به فرماندهی آلفونسو دآلبوکرک وارد خلیج فارس شدند و به جزیره هرمز حمله و آن را تصرف کردند.
جزیره هرمز، در آن سالها از مهم ترین مراکز تجاری جهان بود. انواع کالاها به این جزیره وارد و از آن صادر می شد. تاجرانی از سرزمینهای مصر، عربستان، هند و چین با کشتیهایشان به این جزیره می آمدند تا کالاهای شرقی و غربی را معاوضه و خرید و فروش کنند.
پرتغالیها معتقد بودند هرکس سه نقطه از جهان را در اختیار داشته باشد می تواند بر سراسر آسیا، اروپا و شمال آفریقا حکمرانی کند:
هرمز در خلیج فارس، تنگه عدن که اقیانوس هند را به دریای سرخ پیوند می دهد و بندر مالاکا در جنوب شرقی آسیا.
آلبوکرک، با تصرف هرمز به حاکم آنجا که امیر سیف الدین نام داشت. دستور داد که هیچ کشتی ایرانی بدون اجازه پرتغالیها نباید در خلیج فارس تجارت کند. از سویی مالیاتی را که جزیره هرمز به شاه اسماعیل می داد و هر سال به ۱۵۰۰ تومان میرسید، سه برابر کرد؛به این ترتیب حاکم هرمز هر سال باید ۴۵۰۰ تومان به پرتغالی ها پرداخت میکرد.
آلبوکرک در همان زمان که مالیات جزیره را سه برابر می کرد دستور داد کالاهای پرتغالی را بسیار ارزان به مردم بفروشند تا آنها از اشغال جزیره خوشحال و راضی باشند.
هنگامی که فرستاده شاه اسماعیل، برای دریافت سالانه مالیات به جزیره آمد، حاکم ایرانی جزیره، امیر سیف الدین که زیر نظر پرتغالی ها به حکومت خود ادامه میداد نمیدانست چه پاسخی به او بدهد. آلبوکرک، تعدادی گلوله توپ و مقداری باروت به او داد تا به فرستاده شاه اسماعیل بدهد و به او گفت :برای شاه ایران بنویس که هرمز بخشی از سرزمین پرتغال است و ما مالیات خود را به مانوئل، پادشاه پرتغال، می دهیم و جز این پاسخی برای تو نداریم.
شاه اسماعیل که نیروی دریایی و کشتی های جنگی برای نبرد در خلیج فارس نداشت و از طرفی سلطان سلیم عثمانی هر روز او را به جنگ تهدید می کرد، از رویارو شدن با پرتغالیها خودداری کرد.
پرتغالیها هم وقتی فهمیدند خطری از طرف شاه اسماعیل آنها را تهدید نمیکند. به بخشی از ساحل ایران که رو به روی جزیره هرمز بود، حمله و آن را اشغال کردند.
این قسمت از ساحل، جرون نام داشت که بعدها به بندرعباس مشهور شد.
ادامه دارد...
سرگذشت استعمار #مهدی_میرکیایی ج9ص13
┏━━ °•🖌•°━━┓
@jahad_tabein
┗━━ °•🖌•°━━┛